رد شدن به محتوای اصلی

هفت وادي - قوس نزول و صعود - مراتب سبعه خلقت



 

هفت وادی 

اثر حضرت بهاءاللّه

ذکر الاسرار فی معارج الاسفار لمن یرید ان یسافر الی اللّه المقتدر الغفّار

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم

الحمد للّه الّذی اظهر الوجود من العدم و رقم علی لوح الانسان من اسرار القدم و علّمه من البیان ما لا یعلم و جعله کتاباً مبیناً لمن آمن و استسلم و اشهده خلق کلّ شیئ فی هذا الزّمان المظلم الصّیلم و انطقه فی قطب البقآء علی اللّحن البدیع فی الهیکل المکرّم (مظاهر مقدسه). لیشهد الکلّ فی نفسه بنفسه فی مقام تجلّی ربّه بانّه لا اله الّا هو و لیصل الکلّ بذلک الی ذروة الحقایق حتّی لا یشاهد احد شیئاً الّا و قد یری اللّه فیه. ای رؤیة تجلّیه المودعة فی حقایق الاشیآء والّا انّه تعالی منزّه من ان یشهد او یری «لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللّطیف الخبیر» 


(«بسم الله الرحمن الرحیم» بیان مبارکی است که آیه اول قرآن کریم نیز می باشد. شیخ احمد احسایی، حضرت باب و حضرت عبدالبهاء تفسیراتی بر آن نوشته اند. جناب دکتر نادر سعیدی در مقاله ای به مقایسه این تفسیرات پرداخته اند. مقاله دکتر سعیدی در این لینک قابل مطالعه می باشد: تفسير بسم الله الرحمن الرحيم. ویدیوی زیر نیز که قسمتی از جلسه هشتم بیان فارسی است، بیانگر معنایی از این آیه است که به هفت وادی مربوط می شود.





 «لا تدرکه الابصار الخ» آیه ۱۰۳ سوره انعام بدین مضمون: چشمها او را در نمی یابند و اوست که دیدگان را در می باید و او لطیف و خبیر است آیه قرآنی. این آیه مبارکه در آثار بهایی بسیار آمده است. از جمله در ایقان می فرمایند: 

و بر اولی العلم و افئدهٔ منیره واضحست که غیب هویّه و ذات احدیّه مقدّس از بروز و ظهور و صعود و نزول و دخول و خروج بوده و متعالیست از وصف هر واصفی و ادراک هر مدرکی لم‌یزل در ذات خود غیب بوده و هست و لا‌یزال بکینونت خود مستور از ابصار و انظار خواهد بود لا تدرکه الأبصار و هو یدرک الأبصار و هو اللّطیف الخبیر چه میان او و ممکنات نسبت و ربط و فصل و وصل و یا قرب و بعد و جهت و اشاره بهیچوجه ممکن نه زیرا که جمیع من فی السّموات و الأرض بکلمئ امر او موجود شدند و بارادهٔ او که نفس مشیّت است از عدم و نیستی بحت باتّ بعرصهٔ شهود و هستی قدم گذاشتند»).


(مضمون بیان مبارک: ذکر اسرارِ سفرِ عروج برای آنان که اراده نموده اند به سوی خداوندِ مقتدرِ غفّار سفر نمایند.

بسم الله الرحمن الرحیم - سپاس خداوندی را سزاست که از عدم - وجود را ظاهر فرمود و بر لوحِ انسان، اسرارِ قِدم را رقم زد، و به او (انسان) آنچه را نمی دانست آموخت و او را کتابی مبین برای آن (فرد)  که ایمان آورد و تسلیم شد قرار فرمود، و از او خلقِ کل شی را در این زمان مظلم طاقت فرسا گواه گرفت، و او را ناطق به لحنی بدیع در قطب آفاق فرمود - در هیکلی مکرم (مظاهر مقدسه). تا کل شهادت دهند در نفس خود و به نفس خود در مقامِ تجلی پروردگارشان به آنکه پروردگاری جز او نیست، تا کل به ذروه ای از حقایق واصل شوند که احدی چیزی بجز خداوند را در آن (اشیاء) نبینند. این رویای تجلی به ودیعه گذاشته شده در حقائق اشیاء است و الا او (خداوند) منزه از مشاهده و رؤیت است. «چشمها او را در نمی یابند و اوست که دیدگان را در می یابد و او لطیف و خبیر است»).

 

و اصلّی و اسلّم علی اوّل بحر تشعّب من بحر الهویّة و اوّل صبح لاح عن افق الاحدیّة و اوّل شمس اشرقت فی سمآء الازلیّة و اوّل نار اوقدت من مصباح القدمیّة فی مشکوة الواحدیّة الّذی کان احمد فی ملکوت العالین و محمّداً فی ملأ المقرّبین و محموداً فی جبروت المخلصین و «ایّاً ما تدعو فله الاسمآء» فی قلوب العارفین و علی آله و صحبه تسلیماً کثیراً دائماً ابداً. 


(احمد، محمد و محمود اسماء و القاب حضرت رسول است که همه از مشتقات «حمد» می باشند. «ایاً ما تدعو فله الاسماء» فقره ای از آیه ۱۱۰ سوره اسراء است. آیه قرآنیاین آیه مبارکه چندین در الواح مبارکه آمده است. از جمله در جواهر الاسرار می فرمایند:

 

«و انّک فی ذلک المقام لو تطلق اوّلهم باسم آخرهم او بالعکس لحقّ کما نزل حکم ذلک عن مصدر الألوهیّة و منبع الرّبوبیّة قل ادعوا الله او ادعوا الرّحمن ایّا ما تدعوا فله الأسمآء الحسنی لأنّهم مظاهر اسم الله و مطالع صفاته و مواقع قدرته و مجامع سلطنته و انّه جلّ و عزّ بذاته مقدّس عن کلّ الأسمآء و منزّه عن معارج الصّفات و کذلک فانظر آثار قدرة الله فی آفاق ارواحهم و انفس هیاکلهم لیطمئنّ قلبک و تکون من الّذینهم کانوا فی آفاق القرب لسائرین».)


(مضمون بیان مبارک: و صلوات و سلام بر اول بحرِ منشعب از دریای هویه، و اولین  صبح لائح ار افقِ احدیه، و اول شمسِ مُشرقه از سماء ازلیه، و اولین نارِ موقده از مصباح قِدَمیّه در مشکوة واحدیه - آنکه در ملکوت عالین احمد (نام دارد)، در ملاء مقربین محمّد، و در جبروتِ مخلصین محمود، «به هر کدام که او را بخوانید، از برای او نامهای دیگری است» در قلوبِ عارفین. و بر آل او و صحابه او، سلامی دائمی ابدی و فراوان باد).


و بعد: قد سمعت ما غنّت ورقآء العرفان علی افنان سدرة فؤادک و عرفت ما غرّدت حمامة الایقان علی اغصان شجرة قلبک. کانّی وجدت رایحة الطّیب عن قمیص حبّک و ادرکت تمام لقآئک فی ملاحظة کتابک. و لمّا بلغت اشاراتک فی فنآئک فی اللّه و بقآئک به و حبّک احبّآء اللّه و مظاهر اسمآئه و مطالع صفاته. لذا اذکر لک اشارات قدسیّة شعشعانیّة من مراتب الجلال لتجذبک الی ساحة القدس و القرب و الجمال و توصلک الی مقام لا تری فی الوجود الّا طلعة حضرة محبوبک و لن تری الخلق الّا کیوم لم یکن احد مذکوراً 


(«لم یکن احداً» اشاره به آیه ۱ سوره انسان است که  لم یکن شیئا مذکورا. آیه قرآن. این آیه مبارکه در جواهر الاسرار نیز آمده: 

«و لو یتعارج العبد و یسافر عن هذا الوطن التّرابی و یرید ان یتعارج الی وطن الالهی لیدخل من هذه المدینة الی مدینة الفنآء (فنآء تغرّد محو الهیّة فی حدیقة صعق فنائیّة) لفنائه عن نفسه و بقائه بالله و السّالک فی هذا المقام و هذا الوطن البحت الأعلی و هذا السّفر المحو الکبری لینسی نفسه و روحه و جسده و ذاته و یسبح فی قلزم الفنآء و یکون فی الأرض کمن لم یکن شیئاً مذکورا و لن یشهد احد منه آثار الوجود لاضمحلاله عن ممالک الشّهود و لبلوغه الی مقامات المحو»)


(مضمون بیان مبارک در هفت وادی: و سپس: آواز ورقا عرفان سدره فؤادت را شنیدم و از مضامین کبوتر ایقان بر شاخه های شجرهٔ قلبت آگاه گشتم. رایحه پاک از قمیص حبّت استشمام نمودم و با ملاحظه رقیمه ات، به دیدارت رسیدم. اشاراتت در فنای فی الله و بقای بالله، و عشقت به احبای الهی و مظاهر اسمایش و مطالع صفاتش را موردِ ملاحظه قرار دادم. لهذا اشارات قدسیهٔ متجلی از مراتبِ جلال را به جهت جذبت به ساحتِ قدس و قُرب و جمال ذکر می نمایم، و تو را به مقامی می رسانم که غیر از طلعتِ احدیهٔ حضرتِ محبوب نبینی، و خلق را همچو روزی یابی که غیر از خداوند احدی مذکور نبود). 

 

و هی ما غنّ بلبل الاحدیّة فی الرّیاض الغوثیّة قوله «و تظهر علی لوح قلبک رقوم لطایف اسرار «اتّقوا اللّه یعلّمکم اللّه» و یتذکّر طایر روحک حظایر القدم و یطیر فی فضآء «فاسلکی سبل ربّک» ذللاً بجناح الشّوق و تجتنی من اثمار الانس فی بساتین «کلی من کلّ الثّمرات» انتهی 


(رساله غوثیه از آثار عبدالقادر گیلانی است و جمال مبارک کلام او را از این کتاب نقل قول می فرمایند. «اتقوا الله یعلمکم الله» اشاره به فقره ای از آیه ۲۸۲ سوره بقره است آیه قرآن. «کلی من کل الثمرات» و «فاسلکی سبل ربک» اشاره به آیه ۶۹ سوره نحل است که در عبارت گیلانی آمده. آیه قرآن).

(مضمون بیان مبارک: در این مورد بلبل احدیه در ریاض غوثیه تغنی نموده، و کلام او: و بر لوحِ قلبت لطایفِ اسرارِ «از خدا پروا داشته باشد و خدا بدین گونه شما را آموزش می دهد»رقم خورد، و پرنده روحت با بالهای شوق، حظائرِ قِدم را بیاد آرد و در فضای «سبیل پروردگارت را سلوک نما» پرواز نماید، و اثمارِ انس را از باغِ «از همه میوه ها بخور» درو نماید و بچشد).


وعمری یا حبیب لو تذوق هذه الثّمرات من خضر هذه السّنبلات الّتی نبتت فی اراضی المعرفة عند تجلّی انوار الذّات فی مرایا الاسمآء و الصّفات لیأخذ الشّوق زمام الصّبر و الاصطبار عن کفّک و یهتزّ روحک من بوارق الانوار. و تجذبک من الوطن التّرابی الی الوطن الاصلیّ الالهی فی قطب المعانی و تصعدک الی مقام تطیر فی الهوآء کما تمشی علی التّراب و ترکض علی المآء کما ترکض علی الارض. فهنیئاً لی و لک و لمن سما الی سمآء العرفان و صبا قلبه بما هبّ علی ریاض سرّه صبا الایقان من سبأ الرّحمن «و السّلام علی من اتّبع الهدی». 


(«والسلام علی من اتبع الهدی» فقره ای از آیه ۴۷ سوره طه آیه قرآن).

(مضمون بیانِ مبارک: قسم به جانم ای دوست که اگر از میوه های خوشه هایی که از اراضی معرفت به ثمر رسیده بچشی، وقتی انوارِ ذات در مرایای اسماء و صفات متجلی شد، ذوق و شوق زمامِ صبر و اصطبار را از کفت برباید و روحت از بارقه های انوار به اهتزاز آید. از این وطنِ ترابی به وطنِ اصلِ الهی در قطبِ معانی کشاند، و به مقامی صعود دهد که در هوا پرواز کنی با آنکه بر زمین قدم میزنی، و به روی آب بدوی وقتی بروی زمین میدوی. خوشا به من و به حال تو و به حال هر آنکه به سمای عرفان راکب شود و قلبش از هبوب ایقان که بر ریاضِ قلبش از سباء رحمان میوزد، زنده گردد). 

(در بیان بالا حضرت بهاءالله سماء را به دو معنی مختلفش در یک جمله استفاده فرمودند. ایضاً از کلمه صبا و سباء با تلفظ مشترک و به سه معنی کلمه استفاده فرموده اند. سباء نام قوم و منطقه ای است در جنوب شبه جزیره عربستان که ملکه اش بلقیس بود که حضرت سلیمان به وی عشق می ورزید و هُد هُد نامه رسان آنها بود تا بالاخره با هم ازدواج کردند. در آثار ادبی سباء شهر جانان و دیار محبوب است). 


و بعد مراتب سیر سالکان را از مسکن خاکی بوطن الهی هفت رتبه معیّن نموده‌اند. چنانچه بعضی هفت وادی و بعضی هفت شهر ذکر کرده‌اند و گفته‌اند که سالک تا از نفس هجرت ننماید و این اسفار را طیّ نکند ببحر قرب و وصال وارد نشود و از خمر بی‌مثال نچشد 


(عطار در منطق الطیر هفت وادی گفته و حضرت بهاءالله به آن اشاره می فرمایند. مولوی گفته که عطار «هفت شهر» را سیر کرد).


اوّل وادی طلب است. مرکب این وادی صبر است که مسافر در این سفر بی صبر بجائی نرسد و بمقصود واصل نشود. و باید هرگز افسرده نگردد: اگر صد هزار سال سعی کند و جمال دوست نه‌ بیند پژمرده نشود. زیرا مجاهدین کعبهٴ «فینا» ببشارت «لنهدینّهم سبلنا» مسرورند و کمر خدمت در طلب بغایت محکم بسته‌اند و در هر آن از مکان غفلت بامکان طلب سفر کنند هیچ بندی ایشان را منع ننماید و هیچ پندی صدّ نکند. 


(«فینا» و«لنهدینهم سبلنا» اشاره به آیه ۶۹ سوره عنکبوت است که می فرمایند: والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و انّ الله لمع المحسنین» بدین مضمون: کسانی که در راه ما کوشیده اند به یقین به راه های خود را بر آنان می نماییم و در حقیقت خدا با نیکوکاران است. آیه قرآن)


و شرط است این عباد را که دل را که منبع خزینهٴ الهیّه است از هر نقشی پاک کنند و از تقلید که از اثر آبا و اجداد است اعراض نمایند و ابواب دوستی و دشمنی را با کلّ اهل ارض مسدود کنند.


و طالب در این سفر بمقامی رسد که همهٴ موجودات را در طلبِ دوست سرگشته بیند. چه یعقوبها بیند که در طلبِ یوسف آواره مانده‌اند، عالمی حبیب بیند که در طلبِ محبوب دوانند و جهانی عاشق ملاحظه کند که در پی معشوق روان. و در هر آنی امری مشاهده کند و در هر ساعتی بر سِرّی مطّلع گردد، زیرا که دل از هر دو جهان برداشته و عزم کعبهٴ جانان نموده و در هر قَدَمی اعانت غیبی او را شامل شود و جوش طلبش زیاده گردد.

طلب را باید از مجنون عشق اندازه گرفت. حکایت کنند که روزی مجنون را دیدند خاک میبیخت و اشک میریخت. گفتند چه میکنی؟ گفت لیلی را میجویم. گفتند وای بر تو لیلی از روح پاک و تو از خاک طلب میکنی؟ گفت همه جا در طلبش میکوشم شاید در جائی بجویم. (اشاره مبارک به عطار است. حکایت مجنون)


بلی در تراب ربّ الارباب جستن اگرچه نزدِ عاقل قبیح است، لکن بر کمال جدّ و طلب دلیل است «مَن طَلَب شیئاً و جَدَّ وَجَدَ» 


(حدیثی منسوب به حضرت علی بدین مضمون: هر آنکه طلب نماید و تلاش کند می یابد).


طالبِ صادق جز وصالِ مطلوب چیزی نجوید و حبیب را جز وصالِ محبوب مقصودی نباشد. و این طلب - طالب را حاصل نشود مگر بنثار آنچه هست یعنی آنچه دیده و شنیده و فهمیده همه را بنفی لا، منفی سازد تا بشهرستان جان که مدینهٴ الّا است واصل شود.  همّتی باید تا در طلبش کوشیم و جهدی باید تا از شهدِ وصلش نوشیم. اگر از این جام نوش کشیم عالمی فراموش کنیم. 


(«لا» و «الّا»: اشاره مبارک به آیه مبارکه لا اله الا الله است که از دو قسمت نفی یعنی لا اله و اثبات یعنی الا الله تشکیل شده).


و سالک در این سفر بر هر خاکی جالس شود و در هر بلادی ساکن گردد. از هر وجهی طلبِ جمالِ دوست کند و در هر دیار طلبِ یار نماید. با هر جمعی مجتمع شود و با هر سَری همسری نماید، که شاید در سَری سِرِّ محبوب بیند و یا از صورتی جمالِ محبوب مشاهده کند.


و اگر در این سفر باعانت باری از یارِ بی‌نشان نشان یافت و بوی یوسفِ گم‌گشته از بشیر احدیّه شنید فوراً بوادی عشق قدم گذارد و از نارِ عشق بگدازد. در این شهر آسمان جذب بلند شود و آفتاب جهانتاب شوق طالع گردد و نار عشق برافروزد و چون نار عشق برافروخت خرمن عقل بکلّی بسوخت 


(بویِ یوسف: اشاره به داستان یوسف و پیراهن آن حضرت است. پیراهن یوسف در سه مقطع مختلف در داستان حضرت یوسف آمده: اول پیراهنی است که برادران به خون آغشته کردند. دوم پیراهنی که زلیخا پاره نمود و سوم پیراهنی که بواسطه آن یعقوب بینایی خود را بازیافت).


در اینوقت سالک از خود و غیر خود بی‌خبر است. نه جهل و عِلم داند، نه شکّ و یقین. نه صبحِ هدایت شناسد، و نه شامِ ضلالت. از کفر و ایمان هر دو در گریز و سمِّ قاتلش دلپذیر. اینست که عطّار گفته:


کفر کافر را و دین دین‌دار را

ذرّهٴ دردت دل عطّار را 

(جهت رؤیت تمام ابیات عطار به این لینک اشاره فرمایید: ذره دردت دل عطار را)


مرکب این وادی درد است و اگر درد نباشد هرگز این سفر تمام نشود. و عاشق در این رتبه جز معشوق خیالی ندارد و جز محبوب پناهی نجوید و در هر آن، صد جان رایگان در ره جانان دهد و در هر قدمی هزار سَر در پای دوست اندازد.


ای برادر من تا بمصرِ عشق درنیائی بیوسفِ جمالِ دوست واصل نشوی. و تا چون یعقوب از چشمِ ظاهری نگذری چشمِ باطن نگشائی. و تا بنارِ عشق نیفروزی بیارِ شوق نیامیزی.

(این اشاره به قسمت دوم و سوم زندگی حضرت یوسف است. مطابق آنچه دکتر نادر سعیدی در کتاب Gate of the Heart نوشته اند، قرآن کریم حیات حضرت یوسف را در سه قسمت آورده: اول کودکی حضرت یوسف تا زمان اسیری در چاه بدست برادران. قسمت دوم رهایی از چاه توسط کاروان و سفر به مصر و پسر خوانده خانواده ای شدن که با تهمت های بانوان به ایشان به پایان می رسد. و سوم مسجونیت حضرت یوسف، عزت ایشان و وصال با پدر محبوب. 

داستان حضرت یوسف در قرآن کریم به «احسن القصص» معروف است، آیه قرآن.

داستان حضرت یوسف در مواضع مختلفه در الواح یاد شده است. اولین اثر حضرت باب در شب مبارک ۵ جمادی، تفسیر سوره یوسف قرآن است که به فرموده حضرت بهاءالله «اول و اعظم و اکبر» کتاب دور بیان است.)


و عاشق را از هیچ چیز پروا نیست و از هیچ ضُرّی ضرر نه. از نار سردش بینی و از دریا خشکش یابی.


نشان عاشق آن باشد که سردش بینی از دوزخ

نشان عارف آن باشد که خشکش بینی از دریا (بیتی از سنائی نشان عاشق)


عشق هستی قبول نکند و زندگی نخواهد. حیوة در ممات بیند، و عزّت از ذلّت جوید. بسیار هوش باید تا لایقِ جوشِ عشق شود، و بسیار سَر باید تا قابلِ کمندِ دوست گردد. مبارک گردنی که در کمندش افتد و فرخنده سری که در راهِ محبّتش بخاک افتد. پس ای دوست از نَفس بیگانه شو تا بیگانه (به یگانه) پی‌بری. و از خاکدانِ فانی بگذر تا در آشیان الهی جای گیری. نیستی باید تا نار هستی برافروزی و مقبول راه عشق شوی.


نکند عشق نفس زنده قبول

نکند باز موش مرده شکار 

(بیتی از سنائی)

عشق در هر آنی عالمی بسوزد و در هر دیار که عَلَم برافرازد، ویران سازد. در مملکتش هستی را وجودی نه و در سلطنتش عاقلان را مقرّی نه. نهنگ عشق ادیب عقل را ببلعد و لبیبِ دانش بِشکَرد هفت دریا بیاشامد و عَطَشِ قلبش نیفسرد و «هَل مِن مزید» گوید. از خویش بیگانه شود و از هر چه در عالم است کناره گیرد. 


(بشکرد: شکار - صید. «هل من مزید» عبارتی است که در قرآن کریم در آیه ۳۰ سوره ق هم آمده. در آنجا از دوزخ سئوال می شود که آیا پُر شدی؟ و دوزخ می گوید «هل من مزید» آیا باز هم هست؟ در این جا جمال مبارک هل من مزید را در اشاره به عطشِ قلب سالکِ وادی عشق آورده اند).


با دو عالم عشق را بیگانگی

اندر او هفتاد و دو دیوانگی (بیتی از مولوی با دو عالم عشق را بیگانگی)


صد هزار مظلومان در کمندش بسته و صد هزار عارفان به تیرش خسته. هر سرخی که در عالم بینی اثرِ قهرش دان، و هر زردی که در رخسار بینی از زهرش شِمُر. جز فنا دوائی نبخشد و جز در وادی عدم قدم نگذارد. ولکن زهرش در کامِ عاشق از شهد خوشتر و فنایش در نظرِ طالب از صد هزار بقا محبوب‌تر است.


پس باید بنارِ عشق حجابهای نفس شیطانی سوخته شود تا روح برای ادراکِ مراتبِ «سیّد لولاک» لطیف و پاکیزه گردد 


(سیّد لولاک از القابِ حضرت رسول است. و لولاک اشاره به ندای حق است به رسول الله در معراج که «لَولاکَ لَمَا خَلَقتُ الافلاکَ» یعنی اگر تو نبودی افلاک را خلق نمی کردم).


نار عشقی برفروز و جمله هستیها بسوز

پس قدم بردار و اندر کوی عشّاقان گذار 


(بیتی از جمال مبارک از قصیده ساقی از غیب بقا نار عشقی برفروز)


و اگر عاشق بتأییداتِ خالق از منقارِ شاهینِ عشق بسلامت بگذرد در مملکت معرفت وارد شود و از شکّ بیقین آید و از ظلمتِ ضلالتِ هوی بنورِ هدایتِ تقوی راجع گردد و چشمِ بصیرتش باز شود و با حبیبِ خود براز مشغول گردد. درِ حقیقت و نیاز بگشاید و ابوابِ مجاز دربندد. در این رتبه قضا را رضا دهد و جنگ را صلح بیند. و در فنا معانی بقا درک نماید و بچشم سَر و سِرّ در آفاقِ ایجاد و اَنفُسِ عباد، اسرارِ معاد بیند. و حکمتِ صمدانی را بقلبِ روحانی در مظاهرِ نامتناهی الهی سیر فرماید. در بحر قطره بیند و در قطره اسرارِ بحر ملاحظه کند.


دل هر ذرّه‌ئی‌ که بشکافی

آفتابیش در میان بینی 

(بیتی از هاتف اصفهانی دل هر ذره ای در بند ۳)


و سالک در اینوادی در آفرینشِ حقّ - به بینشِ مطلق - مخالف و مغایر نه‌ بیند. و در هر آن «ما تری فی خلق الرّحمن من تفاوت. فارجع البصر. هل تری من فطور؟» گوید . در ظلم عدل بیند و در عدل فضل مشاهده کند. در جهل علمها مستور بیند و در علمها صد هزار حکمتها آشکار و هویدا ادراک نماید. و قفسِ تن و هوی را بشکند و بنَفَسِ اهلِ بقا انس گیرد. بنردبانهای معنوی صعود نماید و بسماء معانی بشتابد. در فلک «سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم» ساکن شود و بر بحرِ «حتّی یتبیّن لهم انّه الحقّ» سایر گردد. و اگر ظلمی بیند صبر نماید و اگر قهر بیند مهر آرد. 


(«ما تری فی خلق الرحمن الخ» آیه ۲ سوره ملک بدین مضمون: در آفرینشِ خداوند هیچ گونه اختلاف نمی بینی. باز نگر - آیا خللی یا نقصانی در آن می بینی؟. «نردبان های معنوی» اشاره به معراج حضرت رسول است. و سنریهم آیاتنا الخ آیه ۵۳ سوره فصلت بدین مضمون که بزودی آیات یا نشانه های خود را در آفاق و در دلهایشان بدیشان خواهیم نمود - تا برایشان روشن گردد که او حقّ است. آیات قرآنی در لینک های زیر ما تری، سنریهم آیاتنا

آیه مبارکه «ما تری فی خلق الرحمن من تفاوت» در جواهر الاسرار و چند لوح دیگر آمده است. از جمله حضرت بهاءالله در لوحی و حضرت عبدالبهاء در فرامین تبلیغی می فرمایند:

 

«ای سائل، اسماء و صفات الهی را موهوم مدان. بدان که جمیع اشیاء از آنچه مابین ارض و سماء خلق شده مظاهر اسماء و مطالع صفات حقّ تعالی شأنه بوده و خواهد بود. غایت این است که انسان نسبت بدونِ خود اعظم رتبةً و اکبر مقاماً خلق شده. و اگر در سماء «ما تری فی خلق الرّحمن من تفاوت» ارتقا نمائی - در خلق رحمانی و مطالع صُنع سبحانی تفاوت و فطور نبینی. فطوبی لمن طار فی هذا الهوآء الّذی ما طارت فیه اجنحة المریبین»


«لن‌ تری فی خلق الرّحمن من تفاوت در قرآن عظیم میفرماید که در مخلوقات الهیّه تفاوتی نیست و از این مستفاد میشود که حتّی در اقالیم نیز تفاوتی نه. ولی اقلیم کانادا مستقبلش بسیار عظیم است و حوادثش بینهایت جلیل. مشمول نظر عنایت الهیّه خواهد گشت و مظهر الطاف سبحانیّه خواهد شد - زیرا عبدالبهآء در سیر و سیاحت بآن دیار نهایت سرور در آن اقلیم یافت»


و عبارت «سنریهم آیاتنا» در کتاب ایقان و رساله مدنیه نیز آمده است. حضرت بهاءالله در کتاب ایقان  و حضرت عبدالبهاء در رساله مدنیه می فرمایند:

«آنچه در آسمانها و زمین است محالّ بروز صفات و اسمای الهی هستند چنانچه در هر ذرّه آثار تجلّی آن شمس حقیقی ظاهر و هویداست که گویا بدون ظهور آن تجلّی در عالم ملکی هیچ شیء بخلعت هستی مفتخر نیاید و بوجود مشرّف نشود چه آفتابهای معارف که در ذرّه مستور شده و چه بحرهای حکمت که در قطره پنهان گشته خاصّه انسان که از بین موجودات باین خلع تخصیص یافته و باین شرافت ممتاز گشته چنانچه جمیع صفات و اسمای الهی از مظاهر انسانی بنحو اکمل و اشرف ظاهر و هویداست و کلّ این اسماء و صفات راجع باوست اینست که فرموده الانسان سرّی و انا سرّه و آیات متواتره که مدلّ و مشعر بر این مطلب رقیق لطیف است در جمیع کتب سماویّه و صحف الهیّه مسطور و مذکور است چنانچه میفرماید «سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم»


«تا به کی به پَرِ نفس و هوی پرواز نمائیم و تا به کی در اسفلِ جهل بنکبت کبری چون امم متوحّشه بسر بریم؟ پروردگار چشم عنایت فرموده که در آفاق بنگریم و آنچه وسیلهٴ تمدّن و انسانیّت است بآن تشبّث نمائیم. و گوش احسان شده تا کلمات حکمیّهٴ عقلا و دانایان را استماع نموده و پند گرفته کمر همّت باجرای مقتضیات آن بربندیم. حواس و قوای باطنیّه اعطا گشته که در امور خیریّهٴ جمعیّت بشریّت صرف نمائیم و بعقل دوربین بین اجناس و انواع موجودات ممتاز شده، دائماً مستمرّاً در امور کلّیّه و جزئیّه و مهمّه و عادیّه مشغول گردیم - تا جمیع در حصن حصین دانائی محفوظ و مصون باشیم و در کلّ احیان بجهت سعادت بشریّه اساس جدیدی تأسیس و صُنعِ بدیعی ایجاد و ترویج نمائیم. چه‌ قدر انسان شریف و عزیز است اگر بآنچه باید و شاید قیام نماید و چه ‌قدر رذیل و ذلیل است اگر از منفعت جمهور چشم پوشیده در فکر منافع ذاتیّه و اغراض شخصیّهٔ خود عمر گرانمایه را بگذراند. اعظم سعادت - سعادتِ انسانیّه و اوست مُدرکِ حقایق آیات آفاقیّه و انفسیّه اگر سمند همّت بی‌همتا را در میدان عدل و تمدّن جولان دهد «سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی انفسهم » ).


حکایت کنند عاشقی سالها در هجرِ معشوقش جان میباخت و در آتشِ فراقش میگداخت. از غلبهٴ عشق صدرش از صبر خالی ماند و جسمش از روح بیزاری جست. و زندگی در فراق را از نفاق میشمرد و از آفاق بغایت در احتراق بود. چه روزها که از هجرش راحت نجسته و بسا شبها که از دردش نخفته. از ضعفِ بدن چون آهی گشته و از دردِ دل چون وای شده. بیک شربهٴ وصلش هزار جان رایگان میداد و میسّر نمیشد. طبیبان از علاجش درماندند و مؤانسان از انسش دوری جستند. بلی مریضِ عشق را طبیب چاره نداند مگر عنایت حبیب دستش گیرد.

(اشاره جمال مبارک به ابیات مولوی در این لینک است: عاشق و عسس)


باری عاقبت شجرِ رجایش ثمرِ یأس بخشید و نارِ امیدش بیفسرد. تا آنکه شبی از جان بیزار شد و از خانه ببازار رفت. ناگاه او را عَسَسی تعاقب نمود. او از پیش تازان و عَسَس از پی دوان. تا آنکه عَسَسها جمع شدند و از هر طرف راه فرار بر آن بی‌قرار بستند. و آن فقیر از دل مینالید و باطراف میدوید. و با خود میگفت این عَسَس عزرائیلِ من است که باین تعجیل در طلبِ من است و یا شدّادِ بلاد است که در کین عباد است؟ آن خستهٴ تیر عشق بپا دوان بود و بدل نالان تا بدیوار باغی رسید و بهزار زحمت و محنت بالای دیوار رفت دیواری بغایت بلند دید از جان گذشت و خود را در باغ انداخت. 


(عَسَس: پاسبان. شدّاد نام پادشاه ظالمِ قوم عاد است که به حضرت هود ایمان نیاورد و در قبالِ وعده های آن حضرت در بارهٔ بهشت، تصمیم گرفت که خود بهشت را بنا کند. باغی بهشت آسا با قصری زیبا بساخت. ولی قبل از ورود به آن فوت کرد و هرگز وارد بهشت خود نشد و به بهشت حضرت هود هم راه نیافت).


دید معشوقش در دست چراغی دارد و تفحّصِ انگشتری مینماید که از او گم شده بود. چون آن عاشقِ دلداده معشوقِ دل‌برده را دید - آهی برکشید و دست بدعا برداشت که ای خدا این عَسَس را عزّت ده و دولت بخش و باقی دار که این عَسَس جبرئیل بود که دلیلِ این علیل گشت و یا اسرافیل بود که حیوة‌بخش این ذلیل شد.


و آنچه گفت فی ‌الحقیقه درست بود زیرا ملاحظه شد که این ظلمِ منکرِ عَسَس چه ‌قدر عدلها در سِرّ داشت و چه رحمتها در پرده پنهان نموده بود. بیک قهر تشنهٴ صحرای عشق را ببحرِ معشوق واصل نمود و ظلمتِ فراق را بنورِ وصال روشن فرمود و بعیدی را ببُستانِ قُرب جای داد و علیلی را بطبیب قلب راه نمود.


حال آن عاشق اگر آخربین بود در اوّل بر عَسَس رحمت مینمود و دعایش میگفت و آن ظلم را عدل میدید. چون از آخر محجوب بود، در اوّل ناله آغاز نمود و بشکایت زبان گشود. ولکن مسافرانِ حدیقهٴ عرفان، چون آخر را در اوّل بینند، لهذا در جنگ صلح و در قهر آشتی ملاحظه کنند.


و این رتبهٴ اهل این وادی است. و اهل وادیهای فوق این وادی، اوّل و آخر را یک بینند. بلکه نه اوّل بینند و نه آخر. لا اوّل و لا آخر بینند. بلکه اهل مدینهٴ بقا که در روضهٴ خضرا ساکنند لا اوّل و لا آخر هم نه‌ بینند - از اوّلها در گریزند و بآخرها در ستیز. زیرا که عوالمِ اسما را طیّ نموده‌اند و از عوالمِ صفات چون برق درگذشته‌اند. چنانچه میفرماید «کمال التّوحید نفی الصّفات عنه» و در ظلِّ ذات مسکن گرفته‌اند. 


(«کمال التوحید نفی الصفات عنه» اشاره به بیان حضرت علی در نهج البلاغه است بدین مضمون که کمالِ توحید، نفیِ صفات از اوست. حضرت عبدالبهاء در فصل ۳۷ مفاوضات راجع به نفی صفات می فرمایند: 

«امّا ما از برای حقيقت الوهيّت اسماء و صفاتی بيان کنيم و ببصر و سمع و قدرت و حيات و علم ستايش نمائيم. اثبات اين اسماء و صفات نه بجهت اثبات کمالات حقّ است بلکه بجهت نفی نقايص است. 

چون در عالم امکان نظر کنيم مشاهده نمائيم که جهل، نقص است و علم کمال. لهذا گوئيم که ذات مقدّس الهيّه عليم است. 

و عجز نقص است و قدرت کمال. گوئيم که ذات مقدّس الهيّه قادر است. نه اينست که علم و بصر و سمع و قدرت و حيات او را کما هی (همانطوری که هست)  ادراک توانيم. زيرا آن فوق ادراک ماست چه که اسماء و صفات ذاتيّه الهيّه عين ذاتست. و ذات منزّه از ادراکات». برای اطلاع بیشتر راجع به این موضوع به فصل ۳۷ مفاوضات مراجعه فرمایید.


مفهوم اول و آخر در جمیع کتب مقدسه به نحوی آورده شده است. مثلاً در مکاشفات یوحنا فصل ۲۲ آیه ۱۳ می فرمایند: «من الف و یاء و ابتدا و انتها و اول و آخر هستم». و در کتب اشعیاء فصل ۴۴ آیه ۶ آمده است: «خداوند پادشاه اسراییل و یهوه صبایوت که ولیّ ایشان است چنین می گوید: من اول هستم و من آخر هستم و غیر از من خدایی نیست».

در این رابطه و مفهوم خاتم الانبیاء که جلوه اولیت و آخرییت در اسلام است، حضرت بهاءالله در ایقان می فرمایند: 


«و باین مطلب جمیع اهل ارض در این ظهور ممتحن شده‌اند چنانچه اکثری بهمین قول تمسّک جسته از صاحب قول معرض شده‌اند. و نمیدانم این قوم از اوّلیّت و آخریّت حقّ جلّ ذکره چه ادراک نموده‌اند؟ اگر مقصود از اوّلیّت و آخریّت اوّلیّت و آخریّت مُلکی باشد هنوز که اسباب ملکی بآخر نرسیده، پس چگونه آخریّت بر آن ذات احدیّت صادق میآید؟ بلکه در این رتبه اوّلیّت نفس آخریّت و آخریّت نفس اوّلیّت باشد.

باری همان قسمی که در اوّل لا اوّل صدقِ آخریّت بر آن مربّی غیب و شهود میآید، همان قسم هم بر مظاهر او صادق میآید. و در حینی که اسمِ اوّلیّت صادقست، همان حین اسمِ آخریّت صادق. و در حینی که بر سریر بدئیّت جالسند همان حین بر عرش ختمیّت ساکن. و اگر بصر حدید یافت شود مشاهده مینماید که مظهر اوّلیّت و آخریّت و ظاهریّت و باطنیّت و بدئیّت و ختمیّت این ذوات مقدّسه و ارواح مجرّده و انفس الهیّه هستند. و اگر در هوای قدس «کان الله و لم یکن معه من شیء» طائر شوی جمیع این اسماء را در آن ساحت معدوم صرف و مفقود بحت بینی و دیگر هیچ باین حجبات و اشارات و کلمات محتجب نشوی چه لطیف و بلند است این مقام که جبرئیل بی‌دلیل سبیل نجوید و طیر قدسی بی‌اعانت غیبی طیران نتواند»


«پس از این بیانات معلوم شد که اگر در آخر لا آخر طلعتی بیاید و قیام نماید بر امری که قیام نمود بر آن طلعتِ اوّل لا اوّل، هرآینه صدقِ طلعتِ اوّل بر طلعت آخر میشود - زیرا که طلعتِ آخر لا آخر قیام نمود بهمان امر که طلعتِ اوّل لا اوّل بر آن قیام نمود. اینست که نقطهٔ بیان روح ما سواه فداه شموس احدیّه را بشمس مثال زده‌اند - که اگر از اوّل لا اوّل الی آخر لا آخر طلوع نماید همان شمس است که طالع میشود. حال اگر گفته شود این شمس همان شمس اوّلیّه است صحیح است و اگر گفته شود که رجوع آن شمس است ایضاً صحیح است. و همچنین از این بیان صادق میآید ذکر ختمیّت بر طلعتِ بدء و بالعکس - زیرا که آنچه طلعتِ ختم بر آن قیام مینماید بعینه همان است که جمالِ بدء بر آن قیام فرموده»


و در جواهر الاسرار می فرمایند:

«ثمّ اجدّد لک الکلام فی هذا المقام لیکون لک معیناً فی عرفانک بارئک فاعلم بأنّ الله تبارک و تعالی لن یظهر بکینونیّته و لا بذاتیّته لم یزل کان مکنوناً فی قدم ذاته و مخزوناً فی سرمدیّة کینونیّته فلمّا اراد اظهار جماله فی جبروت الأسمآء و ابراز جلاله فی ملکوت الصّفات ظهر الأنبیآء من الغیب الی الشّهود لیمتاز اسمه الظّاهر من اسمه الباطن و یظهر اسمه الأوّل عن اسمه الآخر لیکمل القول بأنّه هو الأوّل و الآخر و الظّاهر و الباطن و هو بکلّ شیء محیط و جعل مظاهر تلک الأسمآء الکبری و هذه الکلمات العلیا فی مظاهر نفسه و مرایا کینونته.

اذاً ثبت بأنّ کلّ الأسمآء و الصّفات ترجع الی هذه الأنوار المقدّسة المتعالیة و تجد کلّ الأسمآء فی اسمائهم و کلّ الصّفات فی صفاتهم و فی ذلک المقام لو تدعوهم بکلّ الأسمآء لحقّ بمثل وجودهم اذاً فاعرف ما هو المقصود فی هذا البیان ثمّ اکتمها فی سرادق قلبک لتعرف حکم ما سألت و تصل الیه علی قدر ما قدّر الله لک لعلّ تکون من الّذینهم کانوا بمراد الله لمن الفائزین»).


اینست که خواجه عبداللّه قدّس اللّه تعالی سرّه العزیز در اینمقام نکتهٴ دقیقی و کلمهٴ بلیغی در معنی «اهدنا الصّراط المستقیم» فرموده‌اند و آن اینست که «بنمای بما راه راست یعنی بمحبّتِ ذاتِ خود مشرّف دار تا از التفاتِ بخود و غیرِ تو آزاد گشته، بتمامی گرفتار تو گردیم جز تو ندانیم جز تو نه ‌بینیم و جز تو نیندیشیم».

 

(اهدنا الصراط المستقیم آیه ۶ سوره فاتحه است. و توضیح خواجه عبدالله انصاری آن است که در جمله بعد از آیه آمده.

این آیه مبارکه دو بار در فرامین تبلیغی حضرت عبدالبهاء نیز آمده است: 

«پروردگارا جمعی هستیم بندگان تو و فقیران تو دورافتاده‌ایم مشتاقان تو تشنهٴ چشمهٴ توئیم و دردمند درمان توئیم در ره تو قدم نهادیم و مقصد و آرزوئی جز نشر نفحات تو نداریم تا نفوس فریاد «اهدنا الصّراط المستقیم» برآرند و دیده بمشاهدهٴ انوار روشن نمایند از ظلمات جهالت برهند و طائف حول سراج هدایت گردند بی‌نصیبان نصیب برند و محرومان محرم راز شوند. 

پروردگارا بعین عنایت نظر نما تأییدی آسمانی فرما نفثات روح القدس مبذول دار تا بخدمت موفّق گردیم و مانند ستاره‌های روشن در این اقالیم بنور هدایت بدرخشیم.  توئی مقتدر و توانا و توئی عالم و بینا»


«در ایالات جنوبی ایالات متّحده یاران قلیلند یعنی دلاور - ماریلند - ویرجینیا - وست ویرجینیا - نرث کارلاینا - سوث کارلاینا - جورجیا - فلوریدا - آلاباما – می‌سی‌سی‌پی - تنسی - کانتاکی - لویزییانا - آرکانسا - اکلاهاما - تکساس. لهذا باید نفوس مبارکی بآنجاها بروید و یا بفرستید تا آن نفوس در آن صفحات مردم را بشارت بملکوت آسمان دهند یکی از مظاهر مقدّسه بنفوس مؤمنه میفرماید اگر انسان سبب روشنائی نفسی گردد بهتر از ثروت بی‌پایانست «یا علی لئن یهدی الله بک نفساً خیر لک من حمر النّعم» و همچنین در انجیل میفرماید باطراف عالم روید و بشارت بظهور ملکوت الله دهید و در قرآن میفرماید «اهدنا الصّراط المستقیم» یعنی بنما بما راه راست. 

باری امیدوارم که در این خصوص همّت عظیمه نمائید و یقین است که مؤیّد و موفّق خواهید گشت نفسی که بحقائق و معانی ظهور ملکوت بشارت دهد مانند دهقانی ماند که تخم پاک در زمین پاک افشاند و ابر نیسانی فیض باران مبذول دارد البتّه در نزد سرور قریه سرفراز گردد و خرمنها تشکیل نماید 

پس ای یاران الهی وقت را غنیمت شمرید و بتخم‌افشانی پردازید تا برکت آسمانی و موهبت رحمانی یابید و علیکم البهآء الأبهی. عبدالبهاء عباس). 


بلکه از اینمقام هم بالا روند چنانچه میفرماید «المحبّة حجاب بین المحبّ و المحبوب» «بیش از این گفتن مرا دستور نیست» 


(«المحبة حجاب بین المحب و المحبوب» حدیثی به مضمون: محبت حجاب بین عاشق و محبوب است. حضرت بهاءالله این حدیث مبارکه را وادی آخر از چهار وادی نیز آورده اند:

«این محلّ صحو بحت و محو بات است محبّت را هم در این رتبه راهی نیست و مودّت را مقامی نه چنانچه میفرماید المحبّة حجاب بین المحبّ و المحبوب محبّت هم در اینمقام قمص حجاب میشود و آنچه غیر دوست غطا میگردد و اینست که حکیم سنائی میگوید:

سوی آن دلبر نپوید هیچکس با آرزو

با چنان گلرخ نخسبد هیچ تن با پیرهن

زیرا که این عالم اللّه است و منزّه از اشارات خلق»).


بیش از این مرا دستور نیست اشاره به بیتی از مولوی در ابیات آمده در لینک زیر است بیش از این).


در اینوقت صبح معرفت طالع شد و چراغهای سیر و سلوک خاموش گشت.


وَهمِ موسی با همه نور و هنر

شد از آن محجوب، تو بی ‌‌پر مپر (بیتی از مولوی وهم موسی با همه نور و هنر)


اگر اهل راز و نیازی بپرهای همّتِ اولیا پرواز کن تا اسرار دوست بینی و بانوارِ محبوب رسی «انّا للّه و انّا الیه راجعون» 


(فقره ای آیه ۱۵۶ سوره بقره بدین مضمون که ما از خداییم و بسوی او باز می گردیم آیه قرآنی.


این آیه مبارکه بارها در آثار عیناً یا تلویحاً آمده است. از جمله در ایقان می فرمایند:


«ای عزیز در این صبح ازلی که انوار الله نور السّموات و الأر ض عالم را احاطه نموده و سرادق عصمت و حفظ و یأبی الله الّا ان یتمّ نوره مرتفع گشته و ید قدرت و بیده ملکوت کلّ شیء مبسوط و قائم شده کمر همّت را محکم باید بست که شاید بعنایت و مکرمت الهی در مدینهٴ قدسیّهٔ انّا للّه وارد شویم تا بمواقع عزّ الیه راجعون مقرّ یابیم انشآءالله باید چشم دل را از اشارات آب و گل پاک نمود تا ادراک مراتب ما لا نهایهٔ عرفان نمائید و حقّ را اظهر از آن بینید که در اثبات وجودش بدلیلی محتاج شوید و یا بحجّتی تمسّک جوئید.»)



و سالک بعد از سیرِ وادی معرفت که آخر مقام تحدید است باوّل مقام توحید واصل شود و از کأسِ تجرید بنوشد و در مظاهرِ تفرید سیر نماید. در اینمقام حجابِ کثرت بردرد و از عوالمِ شهوت برپرد و در سماءِ وحدت عروج نماید. بگوشِ الهی بشنود و بچشمِ ربّانی اسرارِ صُنعِ صمدانی بیند. بخلوت‌خانهٴ دوست قدم گذارد و محرمِ سرادق محبوب شود و دستِ حقّ از جیبِ مطلق برآرد و اسرارِ قدرت ظاهر نماید. وصف و اسم و رسم از خود نه‌ بیند. وصفِ خود را در وصفِ حقّ بیند و اسمِ حقّ را در اسمِ خود ملاحظه نماید. همۀ آوازها از شه داند و جمیع نغمات را از او شنود. بر کرسیِّ «قل کلّ من عند اللّه» جالس شود و بر بساط «لا حول و لا قوّة الّا باللّه» راحت گیرد. و در اشیا بنظرِ توحید مشاهده کند و اشراقِ تجلّیِ شمسِ الهی را از مشرقِ هویّت بر همهٴ ممکنات یکسان بیند. و انوارِ توحید را بر جمیعِ موجودات - موجود و ظاهر مشاهده کند. 


(«دستِ حقّ از جیبِ مطلق برآرد و اسرارِ قدرت ظاهر نماید»، اشاره به ید بیضای حضرت موسی است و به معنای قدرت و معجزه بیان میشود. کنایه از دست حضرت موسی است که چون در بغل نمودند و بیرون آوردند، سفید و نورانی شده بود، لذا مجازاً به معنی کرامت و خرق عادت و دست توانا و معجزه قدرت نیر آمده است.


«قل کل من عندالله» فقره ای از آیه ۷۸ سوره نساء است بدین مضمون: که همه چیز از خداست.

این آیه مبارکه در چندین موضع در آثار بهائی آمده است. از جمله در کتاب عهد می فرمایند: 


«بگو ای عباد! اسباب نظم را سبب پريشانی منمائيد و علّت اتّحاد را علّت اختلاف مسازيد. اميد آنکه اهل بهآء بکلمه مبارکه «قل کلّ من عند اللّه» ناظر باشند. و اين کلمه عليا بمثابه آبست از برای اطفاء (خاموشی)  نارِ ضغينه و بغضاء که در قلوب و صدور مکنون و مخزون است. احزاب مختلفه از اين کلمه واحده بنور اتّحاد حقيقی فائز ميشوند.»


«لا حول و لا قوه الا بالله» عبارتی است متشکل از ۱۹ حرف. آیه قرآنی.

«مطابق متون اسلامی «لا حول و لا قوة الا بالله» بدین مضمون که نیست قدرت و توانائی جزء خداوندِ علیِّ عظیم، ذکری است که خداوند در شب معراج به پیامبر هدیه داده است. به هم چنین«لا قوة الا بالله» به مضمون نیرویی جز قدرت خدا نیست در آیه ۳۹ سوره کهف آمده. برای اطلاع بیشتر به سایت زیر یا سایت های مشابه مراجعه فرمایید:‌ معنای ذکر «لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم» چیست و این ذکر چه آثار و برکاتی دارد؟ - گنجینه پاسخ ها).


و معلوم آنجناب بوده که جمیعِ اختلافاتِ عوالمِ کون که در مراتبِ سلوکِ سالک مشاهده میکند از نظر خودِ سالک است. مثالی در اینمقام ذکر میشود تا این معنی تمام معلوم گردد. ملاحظه در شمسِ ظاهری فرمائید که بر همهٴ موجودات و ممکنات بیک اشراق تجلّی مینماید و افاضهٴ نور بامر سلطانِ ظهور بر همهٴ اشیا میفرماید. ولکن در هر محلّ باقتضای استعدادِ آن محلّ ظاهر میشود و اعطای فیض میکند. مثل اینکه در مرآت بقرصها و هیئتها جلوه مینماید و این بواسطهٴ لطافتِ خودِ مرآت است. و در بلور نار احداث میکند، و در سایر اشیا همان اثر تجلّی ظاهر است نه قرص. و بآن اثر، هر شیئ را بامر مؤثّر باستعداد او تربیت میکند، چنانچه مشاهده میکنید. 


(بقرصها و هیئتها: به قرص و هیئتش. به عبارتی دیگر قرص و هیئتِ شمس)‌.

جناب دکتر سعیدی در جلسه اول مطالعه بیان فارسی که در یوتیوب موجود است، در توضیح آیات اول بیان فارسی - اشاره به مفهوم تجلی به اقتضای استعداد می فرمایند:



و هم‌ چنین الوان هم باقتضای محلّ ظاهر میشود. مثل اینکه در زجاجهٴ زرد تجلّیِ زرد، و در سفید تجلّیِ سفید، و در سرخ تجلّیِ سرخ ملاحظه میشود. پس این اختلافات از محلّ است نه از اشراقِ ضیا. و اگر محلّ مانع داشته باشد مثل جدار و سقفِ آن محلّ، بالمرّه از تجلّیِ شمس محروم ماند و آفتاب بر او نتابد. (جدار: دیوار).


این است که بعضی از نفوس ضعیفه چون اراضی معرفت را بجدارِ نفس و هوی و حجابِ غفلت و عَمی حایل نمودند، لهذا از اشراقِ شمسِ معانی و اسرارِ محبوب لا یزالی محجوب ماندند و از جواهرِ حکمتِ دینِ مبینِ سیّد المرسلین دور مانده‌اند و از حَرَمِ جمال محروم شدند و از کعبهٴ جلال مهجور. این است رتبهٴ اهل زمان. 


(عمی: نابینائی).


و اگر بلبلی از گِلِ نفس برخیزد و بر شاخسار گُل قلب جای گیرد و بنغمات حجازی و آوازهای خوشِ عراقی اسرارِ الهی ذکر نماید که حرفی از آن جمیع جسدهای مرده را حیوة تازهٴ جدید بخشد و روح قدسی بر عظام رمیمهٴ ممکنات مبذول دارد هزار چنگال حسد و منقار بغض بینی که قصد او نمایند و با تمام جدّ در هلاکش کوشند. 


(حجازی و عراقی در مقابل هم آمده اند. یعنی عربی و فارسی. عظام رمیمه به معنای استخوانهای پوسیده است. و حیات دادن به عظام رمیمه اشاره به آیه ۷۸ سوره یس «یاسین» است. آیه قرآن).


حضرت عبدالبهاء در فصل چهاردهم مفاوضات با تشبیه شمس حقیقت به آفتاب، به موانعی را که مردم در راه درک خود ایجاد می کنند، می پردازند: 

مَثَلِ شمس حقيقت مثل آفتابست. شمس خارج را مشارق و مطالع متعدّد است روزی از برج سرطان (نقطه ای از منطقه البروج است که وقتی خورشید از آنجا باشد اول تابستان گردد و مدار آن در ۲۳ درجه و ۲۷ دقیقه و ۳۰ ثانیه در شمال خط استوا است) طلوع نمايد و وقتی از برج  ميزان (برج هفتم برابر با مهرماه) . زمانی از برج دلو (نام برج یازدهم سال برابر بهمن) اشراق کند و گهی از برج حمل پرتو افشاند امّا شمس شمس واحد است و حقيقت واحده. ارباب دانش عاشق شمسند نه مفتون مشارق و مطالع. و اهل بصيرت طالب حقيقتند نه مظاهر و مصادر.

 

لهذا آفتاب از هر برج و مشرقی طلوع نمايد ساجد گردند و حقيقت از هر نفس مقدّسی ظاهر شود طالب شوند. اين نفوس هميشه بحقيقت پی برند و از آفتاب جهان الهی محتجب نگردند. عاشق آفتاب و طالب انوار دائماً توجّه بشمس دارد. خواه در برج حمل بدرخشد، خواه در برج سرطان فيض بخشد، خواه در برج جوزا (برج سوم برابر خرداد ماه)  بتابد. امّا جاهلان نادان عاشق بروجند و واله و حيران مشارق نه آفتاب. 

 

و وقتی که در برج سرطان بود توجّه داشتند، بعد آن آفتاب ببرج ميزان انتقال کرد، چون عاشق برج بودند متوجّه و متمسّک ببرج شدند و محتجب از آفتاب، چه که آفتاب انتقال کرد. مثلاً يکوقتی شمس حقيقت از برج ابراهيمی پرتوی انداخت. بعد در برج موسوی شفقی زد و افقی روشن نمود. بعد از برج مسيحی در نهايت قوّت و حرارت و اشراق طلوع کرد. آنان که طالب حقيقت بودند آن حقيقت را در هر جا ديدند ساجد شدند. امّا آنهائی که متمسّک بابراهيم بودند وقتی که تجلّی بر طور (کوه سینا که احکام عشره در آنجا نازل شد)  نمود و حقيقت موسی را روشن کرد محتجب شدند. و آنهائی که متمسّک بموسی بودند وقتی که شمس حقيقت از نقطه مسيحی در نهايت نورانيّت جلوه ربّانی کرد محتجب شدند و قس علی ذلک. 

پس بايد انسان طالب حقيقت باشد. آن حقيقت را در هر ذات مقدّسی يابد واله و حيران گردد و منجذب فيض يزدان شود مانند پروانه عاشق نور باشد در هر زجاجی برافروزد و بمثابه بلبل مفتون گل باشد در هر گلشنی برويد. 

و اگر آفتاب از مغرب طالع شود آفتاب است نبايد محتجب بمشرق شد و غربرا محلّ افول و غروب شمرد. 

و همچنين بايد تحرّی فيوضات الهيّه و تجسّس اشراقات رحمانيّه کرد و در هر حقيقتی واضح و آشکار يافت بايد واله و حيران شد. 

ملاحظه کنيد که يهود اگر متمّسک بافق موسوی نبودند بلکه ناظر بشمس حقيقت بودند البتّه آن شمس را در مطلع حقيقی مسيحی در نهايت جلوه رحمانی مشاهده مينمودند. ولی هزارافسوس که بلفظ موسی متمسّک شدند و از آن فيض الهی و جلوه ربّانی محروم ماندند.»

بلی جُعَل را بوی خوش ناخوش آید و مزکوم را رایحهٴ طیب ثمر ندهد اینست که برای ارشادِ عوام گفته‌اند 


(جُعَل: سوسک یا حشراتِ سیاهی است که بر فضولاتِ می نشیند و از آن تغذیه می کند. مزکوم: شخص مبتلا به زکام)


دفع کن از مغز و از بینی زکام

تا که ریح اللّه درآید در مشام 

(بیتی از رومی دفع کن


باری اختلافِ محلّ واضح و مبرهن شد. و امّا نظرِ سالک وقتی در محلّ محدود است - یعنی در زجاجات سیر مینماید - اینست که زرد و سرخ و سفید بیند. باین جهت است که جدالِ بین عباد بر پا شده و عالم را غبار تیره از اَنفُسِ محدوده فراگرفته. و بعضی نظر باشراق ضوء دارند، و برخی که از خمرِ وحدت نوشیدند جز شمس چیزی نه‌بینند. 


(ضوء: نور - روشنائی).


پس بسببِ سیرِ این سه مقامِ مختلف، فهمِ سالکین و بیان ایشان مختلف میشود، اینست که اثر اختلاف در عالم ظاهر شده و میشود. زیرا که بعضی در رتبهٴ توحید واقفند و از آن عالم سخن گویند، و برخی در عوالم تحدید قائمند، و بعضی در مراتبِ نفس، و برخی بالمرّه محتجبند. اینست که جهّالِ عصر که از پرتوِ جمالِ نصیب نبرده‌اند ببعضی مقال تکلّم مینمایند و در هر عصر و زمان بر اهلِ لُجَّهٴ توحید وارد میآورند آنچه را که خود بآن لایق و سزاوارند. «و لو یؤاخذ اللّه النّاس بما کسبوا ما ترک علی ظهرها من دابّة ولکن یؤخّرهم الی اجل مسمّی». 


(تحدید: محدود ساختن. لُجَّه: ژرف دریا. «ولو یؤاخذ الله الخ» آیه ۶۱ سوره نحل است بدین مضمون:  اگر خداوند مردم را به (سزای) اعمالشان مؤاخذه می فرمود، جنبنده ای روی زمین نمی ماند. ولکن تا وقتی معین به تاخیر افتاده. و لو یؤاخذ. حضرت بهاءالله این آیه را در ایقان هم آورده اند. در ایقان در بحث تمسک ناس به علم خود می فرمایند:


«و مع‌ذلک بحکم اوّل از امر ثانی معرض گشته‌اند با اینکه حکم لقا در یوم قیام منصوص است در کتاب و قیامت هم بدلائل واضحه ثابت و محقّق شد که مقصود قیام مظهر اوست بر امر او و همچنین از لقا لقای جمال اوست در هیکل ظهور او اذ انّه لا تدرکه الأبصار و هو یدرک الأبصار و با جمیع این مطالب ثابته و بیانات واضحه من حیث لا یشعر بذکر ختم تمسّک جسته‌اند و از موجد ختم و بدء در یوم لقای او بالمرّه محتجب مانده‌اند و لو یؤاخذ الله النّاس بما کسبوا ما ترک علی ظهرها من دابّة ولکن یؤخّرهم الی اجل مسمّی. و از همهٔ این مراتب چشم پوشیده اگر این قوم بقطره‌ئی از چشمهٔ لطیف یفعل ما یشآء و یحکم ما یرید میآشامیدند هیچ اینگونه اعتراضات غیر مرضیّه بر محلّ امر نمینمودند. امر و قول و فعل در قبضهٔ قدرت اوست. «کلّ شیء فی قبضة قدرته اسیر و انّ ذلک علیه سهل یسیر». فاعلست آنچه را اراده نماید و عامل است آنچه میل فرماید. من قال لم و بم فقد کفر. و اگر این عباد قدری بشعور بیایند از آنچه مرتکب شده‌اند هلاک میشوند و بدستهای خود، خود را بنار که مقرّ و مرجع ایشانست راجع مینمایند. آیا نشنیده‌اند که میفرماید «لا یسأل عمّا یفعل» و با این بیانات چگونه میتوان جسارت نمود و بزخارف قول مشغول شد.

سبحان‌الله جهل و نادانی عباد بمقام و حدّی رسیده که بعلم و ارادهٔ خود مقبل شده از علم و ارادهٔ حقّ جلّ و عزّ معرض گشته‌اند»).


ای برادر من قلبِ لطیف بمنزلهٴ آیینه است آن را بصیقلِ حبّ و انقطاع از ما سوی اللّه پاک کن تا آفتاب حقیقی در آن جلوه نماید و صبحِ ازلی طالع شود. و معنی «لا یَسَعُنی ارضی و لا سمآئی ولکن یَسَعُنی قلب عبدی المؤمن» را آشکار و هویدا بینی و جان در دست گیری و بهزار حسرت نثارِ یارِ تازه نمائی. 


(حدیث مشهور بدین مضمون که نه آسمان و نه زمین وسعتِ‌ آن دارند که مرا در خود جای دهند. ولکن قلب بنده مؤمن وسعت آن را دارد که مرا بیابد.)

 

و چون انوار تجلّیِ سلطانِ احدیّه بر عرشِ قلب و دل جلوس نمود، نور او در جمیعِ اعضا و ارکان ظاهر میشود. آن وقت سرِّ حدیثِ مشهور، سَر از حجابِ دیجور برآورد «لا زال العبد یتقرّب الیّ بالنّوافل حتّی احببته فاذا احببته کنت سمعه الّذی یسمع به الخ» زیرا که صاحبِ بیت در بیتِ خود تجلّی نموده و ارکانِ بیت همه از نور او روشن و منوّر شده. و فعل و اثر نور از منیر است، اینست که همه باو حرکت نمایند و بارادهٴ او قیام کنند. و اینست آن چشمه که مقرّبین از آن مینوشند چنانچه میفرماید «عیناً یشرب بها المقرّبون». 


(«لازال العبد یتقرب الی بالنوافل الخ» حدیث مشهور به حدیث قُربِ نَوافِل است. خطابی است که خداوند در معراج به حضرت رسول فرموده بدین مضمون: عبد از راه مناجات به من نزدیک میشود تا آنکه من دوستش دارم و زمانی که دوستش داشتم گوش او شوم که به آن بشنود. الی آخر بیان. جهت اطلاعات بیشتر و متن کامل این حدیث قدسی به سایت زیر یا سایت های مشابه مراجعه فرمایید http://neshasteasatid.com/node/2953.

«عیناً یشرب بها المقربون» آیه ۲۸ سوره مطففین است بدین مضمون: چشمه ای که مقربان از آن نوشند. آیه قرآن).


و دیگر آنکه مبادا در این بیانات رایحهٴ حلول و یا تنزّلاتِ عوالم حقّ در مراتبِ خلق رود، و بر آنجناب شبهه شود. زیرا که حقّ بذاته مقدّس است از صعود و نزول و از دخول و خروج، لم ‌یزل از صفات خلق غنیّ بوده و خواهد بود. و نشناخته او را احدی و بکُنه او راه نیافته نفسی. کلّ عرفا در وادیِ معرفتش سرگردان، و کلّ اولیا در ادراکِ ذاتش حیران. منزّه است از ادراک هر مدرکی، و متعالی است از عرفانِ هر عارفی. «السّبیل مسدود و الطّلب مردود دلیله آیاته و وجوده اثباته» 


(لَم یَزل: همیشه. «السبیل مسدود الخ» حدیثی است از امیرالمؤمنین بدین مضمون: که راه (شناسایی) او مسدود است و طلب مردود و بیهوده. دلیلش آیاتش و وجودش اثباتش).


جناب دکتر سعیدی در جلسه اول مطالعه بیان فارسی، در زیارت چند آیه اول در مورد تنزیه خداوند می فرمایند:



اینست که عاشقان روی جانان گفته‌اند «یا من دلّ علی ذاته بذاته و تنزّه عن مجانسة مخلوقاته». عدمِ صرف کجا تواند در میدان قدم اسب دواند و سایهٴ فانی کجا بخورشید باقی رسد؟ حبیبِ لولاک «ما عرفناک» فرموده و محبوبِ اَو ادنی «ما بلغناک» گفته. 


(«یا من دلّ علی ذاته الخ» مناجاتی از حضرت علی است بدین مضمون که ای آنکه ذات تو است که بر ذاتت گواهی می دهد و منزه هستی از مجانست مخلوقات.

حبیبِ لولاک حضرت رسول اکرم است که در معراج به خطاب «لولاک ما خلقت الافلاک»: اگر نبودی خلق سموات را نمی کردم، مخاطب شدند. این عبارت در بسیاری از آثار بهایی نیر آمده است. سه نمونه زیر، از کلمات مکنونه، لوحی از حضرت عبدالبهاء و مقاله شخصی سیاح - مشتی از خروار است:

«ای پسر عزّ در سبیل قدس چالاک شو و بر افلاک انس قدم گذار قلب را بصیقل روح پاک کن و آهنگ ساحت لولاک نما»

«ای یار پنهان، ای مقصود دو جهان، ای محبوب مهربان ! این بیچارگان اسیر عشق تواند و آن بینوایان مستجیر آستان هر شامی از فراق ناله کنند و هر صبحی از هجوم اهل نفاق فریاد و فغان برآرند. در هر دمی بغمی همدمند و در هر نَفَسی بظالم بدنفسی مبتلا. با وجود این حمد ترا که چون آتشکده پرشعله‌اند و چون مه و مهر پرنور و پرتوافشان. چون عَلَم در امر قد برافراخته‌اند و چون مردان در میدان تاخته‌اند. چون شکوفه شکفته‌اند و چون گل خندان و شادمان. پس ای مهربان این نفوس قدسیّه را بتأییدات ملکوتیّه موفّق فرما و این جانهای پاک را مظاهرِ آیاتِ لولاک کن انّک انت الکریم الرّحیم الرّءوف الرّحیم»

«و چون اخبار ضرب و تعزیر و سجن و تشدید باطراف ایران رسید علمای مجتهدین و فقهای معتبرین که صاحب اقتدار و نفوذ بودند بر قلع و قمع این طائفه کمر همّت بستند و کمال اهتمام را گماشتند و اعلام حکم نوشتند که این شخص و پیروان ضلالت محضند و مضرّت دین و دولت. و چون حکّام در ایران استقلالیّت کلّیّه داشتند در بعضی ولایات پیروی فتوی نموده در استئصال و اضمحلال بابیان همداستان شدند. ولکن خاقان مغفور محمّد شاه در این قضیّه بتاٴنّی رفتار میفرمودند که این جوان از سلالهٔ پاکست و از خاندان مخاطب لولاک تا از او امور مغایری که منافی راحت و آسایش عمومیست صادر نگردد حکومت تعرّض ننماید و آنچه مراجعت از اطراف علمای اعلام نمودند جوابی نفرمودند و یا آنکه امر بتاٴنّی نمودند».


«ما عرفناک» و «ما بلغناک»بیان حضرت رسول است در مناجاتی به خداوند است که می فرمایند «آنچنان که باید تو را نشناختیم».

«اُو اَدنی» به معنی «یا کمتر» در اشاره به مقام قُربِ حضرت رسول به حق در شب معراج است که به نصّ قرآن بمقام قابِ قوسین اُو اَدنی رسیدند. یعنی فاصله ایشان تا خدا به اندازه دو کمان یا کمتر از آن بود).


بلی این ذکرها که در مراتبِ عرفان ذکر میشود، معرفتِ تجلّیات آن شمس حقیقت است که در مرایا تجلّی میفرماید. و تجلّیِ آن نور در قلوب هست، ولکن بحجباتِ نفسانیّه و شئوناتِ عرضیّه محجوب است چون شمع زیر فانوسِ حدید، چون فانوس مرتفع شد نور شمع ظاهر گردد.


و هم‌چنین چون خَرقِ حجباتِ اَفکیّه از وجه قلب نمائی، انوارِ احدیّه طالع شود. 


(افکیّه: بی اصل - بی حقیقت - دروغین).


پس معلوم شد که از برای تجلّیات هم دخول و خروج نیست تا چه رسد بآن جوهرِ وجود و سرِّ مقصود. ای برادر من در این مراتب از روی تحقیق سیر نما نه از روی تقلید. و سالک را دورباشِ کلمات منع نکند و هیمنهٴ اشارات صدّ ننماید. 


(؛دورباش کور باش؛: خطابی است که سربازانِ محافظ، در هنگام عبور و مرورِ شاهان خطاب به مردم در معابر عمومی می گفتند).


پرده چه باشد میان عاشق و معشوق

سدّ سکندر نه مانع است و نه حایل 

(بیتی از سعدی علیه الرحمه پرده چه باشد)


اسرار بسیار و اغیار بیشمار. سرِّ محبوبرا دفترها کفایت نکند و باین الواح اتمام نیابد، با اینکه حرفی بیش نیست و رمزی بیش نه. «العلم نقطة کثّرها الجاهلون». 


(العلم نقطة کثّرها الجاهلون حدیثی است از حضرت علی بدین مضمون که علم حرفی بیش نیست که جاهلان آن را متکثّر نموده اند).

این حدیث مبارکه را حضرت بهاءالله در جواهر الاسرار و ایقان نیز آورده اند. در ایقان در بیان این مطلب که «در کلمات شموس حقیقت باید تفکّر نمود و اگر ادراک نشد باید از واقفین مخازن علم سوٴال شود تا بیان فرمایند» - می فرمایند:


«و همچنین در آیهٔ روح که میفرماید و یسألونک عن الرّوح قل الرّوح من امر ربّی و چون این جواب مذکور شد کل فریاد واویلا برآوردند که جاهلی که نمیداند روح چه چیز است خود را عالم علم لدنّی میداند و الیوم چون علمای عصر باسم آن حضرت مفتخرند و آبای خود را هم مذعن دیده‌اند لهذا تقلیداً حکمش را قبول دارند چنانچه اگر انصاف باشد و الیوم در جواب امثال این مسائل چنین جواب بشنوند البتّه رد نمایند و اعتراض کنند و همان سخنهای قبل را اعاده نمایند چنانچه نمودند با اینکه آن جواهر وجود مقدّسند از کلّ این علمهای مجعوله و منزّهند از جمیع این کلمات محدوده و متعالیند از ادراک هر مدرکی کلّ این علوم نزد آن علم کذب صرفست و جمیع این ادراکات افک محض بلکه هر چه از آن معادن حکمت الهی و مخازن علم صمدانی ظاهر میشود علم همانست و العلم نقطة کثّرها الجاهلون دلیل بر آن و العلم نور یقذفه‌ الله فی قلب من یشآء مثبت این بیان.

باری چون معنی علم را ادراک ننموده‌اند و افکار مجعولهٔ خود را که ناشی از مظاهر جهل شده اسم آن را علم گذاشته بر مبدء علوم وارد آورده‌اند آنچه دیده‌اید و شنیده‌اید»).


و از همین مقام اختلافاتِ عوالم را هم ملاحظه کن. اگرچه عوالم الهی نامتناهی است ولکن بعضی چهار رتبه ذکر نموده‌اند: عالمِ زمان و آن، آن است که از برای آن اوّل و آخر باشد، و عالمِ دهر یعنی اوّل داشته باشد و آخرش پدید نباشد، و عالمِ سرمد که اوّلی ملاحظه نشود و آخرش مفهوم شود، و عالمِ ازل که نه اوّلی مشاهده شود و نه آخری. اگرچه در این بیانات اختلاف بسیار است، اگر تفصیل ذکر شود کسالت افزاید. چنانچه بعضی عالمِ سرمد را بی ابتدا و انتها گفته‌اند، و عالمِ ازل را غیب منیع لا یدرک ذکر نموده‌اند. و بعضی عوالمِ لاهوت و جبروت و ملکوت و ناسوت گفته‌اند.

و سفرهای سبیل عشق را چهار شمرده‌اند: من الخلق الی الحقّ و من الحقّ الی الخلق و من الخلق الی الخلق و من الحقّ الی الحقّ. 


(مضمون: از خلق به سوی حق، از حق به سوی خلق، از خلق به سوی خلق، و از حق بسوی حق. به نوشته دکتر وحید رأفتی: «اشاره جمال مبارک به اسفار اربعه ای است که نفوسی از اهل عرفان نظیر ملاصدرا در مقدمه کتاب اسفار به شرح و بسط آن پرداخته اند. برای اطلاع بیشتر به این لینک مراجعه فرمایید.»


عالم لاهوت خاصّ ذاتِ حق است. عالم جبروت به فرموده حق عالم ظهور صفات و اسماء الهی و اعطاء به عالم ناسوت است. عالم ملکوتِ عالمِ ارواح است و عالم ناسوت جهان انسانی).


و هم‌چنین بسیار بیانات از عُرفا و حُکمای قبل هست که بنده متعرّض نشدم و دوست ندارم اذکار قبل بسیار اظهار شود، زیرا که اقوالِ غیر را ذکر نمودن دلیل است بر علومِ کسبی نه بر موهبت الهی. ولکن اینقدر هم که ذکر شد بواسطهٴ عادتِ ناس است و تأسّی باصحاب. و علاوه بر این، در این رساله این بیانات نگنجد. و عدمِ اقبال بذکرِ اقوال ایشان نه از غرور است بل بواسطهٴ ظهورِ حکمت و تجلّی موهبت است.


گر خِضر در بحر کشتی را شکست

صد درستی در شکستِ خضر هست 


(بیتی از مولانا گر خضر در اشاره به آیه ۷۱ سوره کهف است. خِضر به حقیقت حضرت موسی اطلاق می شود. در آیات قرآنی در اشاره به صبر و توکل داستانی آمده که در سفری در دریا - حضرت خِضر کشتی ای را خراب می کند که در اولِ کار حکمتِ این عمل برای حضرت موسی معلوم نیست. ولی در آخر معلوم می شود که کشتی مذکور در راه رسیدن به محلی بوده که پادشاهی کشتی ها را به زور می گرفته. لذا با خرابی کشتی سرنشینان کشتی از آن پادشاه در امان می مانند. برای زیارت آیات قرآنی به این لینک مراجعه فرمایید: متن قرآن, سوره 18: الكهف, آیه 71 - آیه 80).


والّا این بنده خود را در ساحتِ یکی از احبّای خدا معدوم میدانم و مفقود میشمرم، تا چه رسد در بساطِ اولیا. فسبحان ربّی الاعلی ! و از اینها گذشته مقصود ذکرِ مراتبِ سیرِ سالکین است نه بیانِ اختلافِ اقوالِ عارفین.

اگرچه مثالِ مختصری در اوّل و آخر عالم نسبی و اضافی زده شد، مجدّد مثالِ دیگر ذکر میشود تا تمام معانی در قمیصِ مثالی ظاهر شود. مثلاً آنجناب در خود ملاحظه فرمایند که نسبت بپسر خود اوّلند و نسبت بپدر خود آخر، و در ظاهر حکایت از ظاهرِ قدرت میکنید در عوالم صُنع الهی، و در باطن بر اسرارِ باطن که ودیعهٴ الهیّه است در شما. پس اوّلیّت و آخریّت و ظاهریّت و باطنیّت باین معنی که ذکر شد بر شما صادق میآید تا در این چهار رتبه که بشما عنایت شده، چهار رتبهٴ الهیّه را ادراک فرمائید، تا بلبل قلب بر جمیع شاخسارهای گُلِ وجود از غیب و شهود ندا کند «بانّه هو الاوّل و الآخر و الظّاهر و الباطن». 

(آیه ۳ سوره حدید بدین مضمون که اوست اول و آخر و ظاهر و باطن آیه قرآنی).


و این ذکرها در مراتبِ عوالمِ نسبت ذکر میشود. والّا آن رجالی که بقدمی عالم نسبت و تقیید را طیّ نموده‌اند، و بر بساط خوش تجرید ساکن شده‌اند، و در عالمهای اطلاق و امر خیمه برافراخته‌اند، جمیع این نسبتها را بناری سوخته‌اند و همهٴ این الفاظ را بنمی محو نموده‌اند. و در یَمِّ روح شناوری مینمایند و در هوای قدس نور سیر میکنند. دیگر الفاظ در این رتبه کجا وجود دارد تا اوّل یا آخر یا غیر اینها معلوم شود و مذکور آید؟ در اینمقام اوّل نفس آخر، و آخر نفس اوّل است.


(عالم تقیید: عالم قید و بند و محدود. تجرید: عالمی که مجرد از صفات ممکنات است. عالم اطلاق: عالم رهایی و آزادی. یمّ: دریا).


آتشی از عشق در جان برفروز

سر بسر فکر و عبارت را بسوز (بیتی از مولانا)


ای دوست من در خود ملاحظه فرما که اگر پدر نمیشدی و پسر ندیده بودی، این الفاظ هم نشنیده بودی. پس حال همه را فراموش کن تا در مِصطَبَهٴ توحید نزدِ ادیبِ عشق بیاموزی و از انّا براجعون رجعت کنی و از وطنِ مجازی بمقامِ حقیقی خود واصل گردی و در ظلِّ شجرهٴ دانش ساکن شوی. 

(مِصطَبَه: سکو برای نشستن، مدرسه.


«از انّا براجعون» اشاره به آیه مبارکه ۱۵۶ سوره بقره است که می فرمایند: «انّا لله و انّا الیه راجعون. اشاره به بازگشت از کثرت به وحدت است).


ای عزیز نفس را فقیر نما تا در عرصهٴ بلند غنا وارد شوی و جسد را ذلیل کن تا از شریعهٴ عزّت بیاشامی و بجمیع معانی اشعار که سؤال فرمودی برسی.


پس معلوم شد که این مراتب بسته بسیر سالک است. و در هر مدینه عالمی بیند، و در هر وادی بچشمه‌ئی رسد، و در هر صحرا نغمه‌ئی شنود. ولی شاهبازِ هوای معنوی را شهنازهای بدیع روحانی در دل است، و مرغِ عراقی را آوازهای خوش حجازی در سر، ولکن مستور بوده و مستور خواهد بود. 

(حضرت بهاءالله بار دیگر عراقی (ایرانی) و حجازی را مقابل هم قرار می دهند و این بار مرغِ عراقی آوازهای خوش حجازی در سر دارد).


گر بگویم عقلها بر همزند

ور نویسم بس قلمها بشکند 

(بیتی از مولانا. در این بیت و پاراگرافِ قبل، اشاره جمال اقدس ابهی به مقام قدسی خودشان است که «مستور مانده» چرا که زمانِ نزول هفت وادی قبل از اظهار امر علنی در باغ رضوان است. لهذا اگر اظهار فرمایند عقلها بر هم زند و قلم ها بشکند).


و السّلام علی من قطع هذا السّفر الاعلی و اتّبع الحقّ بانوار الهدی. 

(بیان مبارک بدین مضمون که سلام بر آنکه این سفر اعلی را طی نماید و تابع انوار هدایت حق شود).


و سالک بعد از قطعِ معارجِ این سفرِ بلندِ اعلی در مدینهٴ استغنا وارد میشود. و در این وادی نسیم استغنای الهی را بیابد که از بیدای روح میوزد و حجابهای فقر را میسوزد و یوم «یُغنی اللّه کلّاً مِن سَعَته»  را بچشم ظاهر و باطن در غیب و شهادۀ اشیا مشاهده فرماید. از حزن بسرور آید و از غم بفرح راجع شود قبض و انقباض را ببسط و انبساط تبدیل نماید. 

(بیداء: صحرا - دشت. «یغنی الله کلاً من سعته» فقره ای از آیه ۱۳۰ سوره نساء است بدین مضمون که خداوند همگان را از توانگری خود غنی می فرماید. آیه قرآنی


این آیه مبارکه در الواح دیگر نیز آمده است. از جمله در لوحی با مطلع «قلم اعلی بر اسم احبای خود متحرک و جاری» می فرمایند:

«حال اینست کلمات منزلهٴ احلی که لسان علیّ اعلی بآن ناطق شده. پس خوشا بحال آنکه کلمات اللّه را اصغا نماید و از کلّ من فی الأرض و السّمآء و از آنچه در او خلق شده خود را مطهّر نموده بمدینهٴ بقا که فنای قدس اعزّ ابهی است وارد شود. فهنیئاً للموقنین و الواردین و طوبی لمن ینظر کلمات اللّه ببصره و لا یلتفت الی اعراض العالمین - چه که هر نفسی را الیوم بمَثَل این عالم خلق فرموده‌ایم. چنانچه در عالم مدن مختلفه و قراء متغایره و همچنین از اشجار و اثمار و اوراق و اغصان و افنان و بحار و جبال و کلّ آنچه در او مشهود است همین قسم در انسان کلّ این اشیاء مختلفه موجود است. پس یک نفس حکم عالم بر او اطلاق می‌شود. 

ولکن در مؤمنین شئونات قدسیّه مشهود است مثلاً سماء علم و ارض سکون و اشجار توحید و افنان تفرید و اغصان تجرید و اوراد ایقان و ازهار حبّ جمال رحمن و بحور علمیّه و انهار حکمتیّه و لآلی عزّ صمدیّه موجود. 

و مؤمنین هم دو قسم مشاهده میشود از بعضی این عنایت الهیّه مستور چه که خود را بحجبات نالایقه از مشاهدهٴ این رحمت منبسطه محروم داشته‌اند. و بعضی بعنایت رحمن بصرشان مفتوح شده و بلحظات اللّه در آنچه در انفس ایشان ودیعه گذاشته شده تفرّس مینمایند و آثار قدرت الهیّه و بدایع ظهورات صنع ربّانیّه را در خود ببصر ظاهر و باطن مشاهده مینمایند و هر نفسیکه باینمقام فایز شد بیوم یغنی اللّه کلّاً من سعته فایز شده و ادراک آن یوم را نموده و بشأنی خود را در ظلّ غنای ربّ خود مشاهده مینماید که جمیع اشیاء را از آنچه در آسمانها و زمین مخلوق شده در خود ملاحظه مینماید بلکه خود را محیط بر کلّ مشاهده کند لو ینظر ببصر اللّه»


حضرت بهاءالله این آیه قرآنی را در کلمات فردوسیه هم آورده اند. قوله تعالی: 

«کلمة اللّه در ورق ششم از فردوس اعلی: سراجِ عباد داد است او را ببادهای مخالف ظلم و اعتساف خاموش منمائيد. و مقصود از آن ظهور اتّحاد است بين عباد. در اين کلمه عليا بحرِ حکمتِ الهی موّاج ، دفاتر عالم تفسير آن را کفايت ننمايد. اگر عالم به اين طراز مزيّن گردد، شمس کلمه يوم يغنی اللّه کلّاً من سعته از افق سماء دنيا طالع و مُشرق مشاهده شود. مقام اين بيان را بشناسيد چه که از عليا ثمره شجره قلم اعلی است. نيکوست حال نفسی که شنيد و فائز شد. براستی ميگويم آنچه از سماء مشيّت الهی نازل آن سبب نظم عالم و علّت اتّحاد و اتّفاق اهل آنست. کذلک نطق لسان المظلوم فی سجنه العظيم»).


مسافران این وادی اگر در ظاهر بر خاک ساکنند امّا در باطن بر رفرفِ معانی جالس، و از نعمتهای بی‌زوال معنوی مرزوقند، و از شرابهای لطیف روحانی شارب.


زبان در تفصیل این سه وادی عاجز است و بیان بغایت قاصر. قلم در این عرصه قدم نگذارد و مداد جز سواد ثمر نیارد. بلبل قلب را در این مقامات نواهای دیگر است و اسرار دیگر - که دل از آن بجوش آید و روح در خروش. ولکن این معمّای معانی را دل بِدل باید گفت و سینه بسینه باید سپرد. 

(سواد: سیاهی)


شرح حال عارفان دل بدل تواند گفت

این نه شیوهٴ قاصد وین نه حدّ مکتوب است 

(عطّار)


و اسکت عجزاً عن امور کثیرة

بنطقی لن تحصی و لو قلت قلّت 

(بیتی از ابنِ فرید بدین مضمون که: چه مطالبی که بواسطه عجز بیان نشد - که بیانم نتواند شِمُرد و کلامم قاصر است).


ای رفیق تا بحدیقهٴ این معانی نرسی از خمر باقی این وادی نچشی. و اگر چِشی از غیر چشم پوشی، و از بادهٴ استغنا بنوشی، و از همه بُگسَلی و باو پیوندی، و جان در رهش بازی و روان رایگان برافشانی - اگرچه غیری در اینمقام نیست تا چشم پوشی «کان اللّه و لم یکن معه من شیئ» زیرا که سالک در این رتبه جمال دوست را در هر شیئ بیند. از نار رخسار یار بیند و در مجاز رمز حقیقت ملاحظه کند. و از صفات سرّ هویّت مشاهده نماید. زیرا پرده‌ها را بآهی سوخته و حجابها را بنگاهی برداشته. ببصر حدید در صُنعِ جدید سیر نماید و بقلب رقیق آثار دقیق ادراک کند «و جعلنا الیوم بصرک حدیداً»  شاهد مقال و کافی احوال است. 


(«کان الله و لم یکن من شئی» حدیث مشهور بدین مضمون که خداوند بود و هیچ شيئي با او نبود. 

این حدیث مبارک در بسیاری از آثار آمده است. از جمله در ایقان مستطاب می فرمایند:

«سبحان‌الله بلکه میانهٔ ممکنات و کلمهٔ او هم نسبت و ربطی نبوده و نخواهد بود. «و یحذّرکم الله نفسه» بر این مطلب برهانیست واضح و «کان الله و لم یکن معه من شیء» دلیلی است لائح. چنانچه جمیع انبیا و اوصیا و علما و عرفا و حکما بر عدم بلوغ معرفت آن جوهر الجواهر و بر عجز از عرفان و وصول آن حقیقة الحقائق مقرّ و مذعنند.


و چون ابواب عرفان ذات ازل بر وجه ممکنات مسدود شد - لهذا باقتضای رحمت واسعهٔ «سبقت رحمته کلّ شیء و وسعت رحمتی کلّ شیء» جواهر قدس نورانی را از عوالم روح روحانی بهیاکل عزّ انسانی در میان خلق ظاهر فرمود تا حکایت نمایند از آن ذات ازلیّه و ساذج قدمیّه. و این مرایای قدسیّه و مطالع هویّه بتمامهم از آن شمس وجود و جوهر مقصود حکایت مینمایند. مثلاً علم ایشان از علم او و قدرت ایشان از قدرت او و سلطنت ایشان از سلطنت او و جمال ایشان ازجمال او و ظهور ایشان از ظهور او. و ایشانند مخازن علوم ربّانی و مواقع حکمت صمدانی و مظاهر فیض نامتناهی و مطالع شمس لایزالی چنانچه میفرماید «لا فرق بینک و بینهم الّا بأنّهم عبادک و خلقک» و اینست مقام انا هو و هو انا که در حدیث مذکور است …».


«و جعلنا الیوم بصرک حدیداً» اشاره به آیه ۲۲ سوره ق بدین مضمون: و دیده ات را امروز تیز کردیم. آیه قرآنی).


و سالک بعد از سیر مراتب استغنای بَحت در وادی حیرت وارد میشود و در بحرهای عظمت غوطه میخورد. و در هر آن بر حیرتش میافزاید گاهی هیکل غنا را نفس فقر میبیند و جوهر استغنا را صِرفِ عجز. گاهی محوِ جمالِ ذی الجلال میشود و گاهی از وجود خود بیزار. این صَرصَرِ حیرت چه درختهای معانی را که از پا انداخت و چه نفوسها را که از نَفَس برانداخت. زیرا که این وادی سالک را در انقلاب آورد. ولکن این ظهورات در نظر واصل بسیار محبوب و مرغوب است. و در هر آن عالمِ بدیعی بیند و خلقِ جدیدی مشاهده کند و حیرت بر حیرت افزاید، و محو صُنعِ جدیدِ سلطانِ احدیّه شود. 

(بحت: خالص و بی آلایش. ذی الجلال: صاحبِ جلال منظور خداوند. صَرصَر: تند باد).


بلی ای برادر اگر در هر خَلقی تفکّر نمائیم، صد هزار حکمتِ بالغه بینیم و صد هزار علوم بدیعه بیاموزیم. از جمله مخلوقات نوم است. ملاحظه کن چه‌ قدر اسرار در آن ودیعه گذاشته شده و چه حکمتها در آن مخزون گشته و چه عوالم در آن مستور مانده. ملاحظه فرمائید که شما در بیتی میخوابید و درهای آن بیت بسته است، یکمرتبه خود را در شهر بعیدی مشاهده میکنید. بی حرکت رِجل و تَعَبِ جسد بآن شهر داخل میشوید. و بی زحمت چشم مشاهده میکنید و بی محنت گوش میشنوید، و بی لسان تکلّم مینمائید. و شاید آنچه امشب دیده‌اید ده سال بعد در عالم زمان بحسب ظاهر بعینه میبینید. 

(رجل: پا. تَعَب: خستگی)


حال چند حکمت است که در این نوم مشهود است و غیر اهل این وادی بر کما هی ادراک نمیکنند. اوّل آنکه آن چه عالم است که بی چشم و گوش و دست و لسان حکم همهٴ اینها در آن معمول میشود؟ و ثانی آنکه در عالم ظهور اثر خواب را امروز مشاهده میکنی ولکن این سیر را در عالم نوم ده سال قبل دیده‌ئی؟ حال ملاحظه نما فرق این دو عالم و اسرار مودعهٴ آن را تا بتأییدات الهی بمکاشفات سبحانی فایز شوی و پی بعوالم قدس بری. 

(کما هی: آنطور که هست - یعنی حقیقتش را)


و این آیات را حضرت باری در خلق گذاشته تا محتجبین، انکارِ اسرارِ معاد  نکنند و آنچه را وعده داده شده‌اند سهل نشمرند. مثل اینکه بعضی تمسّک بعقل جسته و آنچه بعقل نیاید انکار نمایند و حال آنکه هرگز عقول ضعیفه همین مراتب مذکوره را ادراک نکند: مگر عقل کلّی ربّانی. 

(معاد: آخرت) 

حضرت عبدالبهاء در لوح خطاب به دکتر فورال در مورد عالم خواب می فرمایند:


«امّا قوای عقلیّه از خصائص روحست. نظیر شعاع که از خصائص آفتابست. اشعّهٴ آفتاب در تجدّد است ولکن نفس آفتاب باقی و برقرار. ملاحظه فرمائید که عقل انسانی در تزاید و تناقص است و شاید عقل بکلّی زائل گردد، ولکن روح بر حالت واحده است. و عقل ظهورش منوط بسلامت جسم است. جسم سلیم عقل سلیم دارد، ولی روح مشروط بآن نه. عقل بقوّهٴ روح ادراک و تصوّر و تصرّف دارد، ولی روح قوّهٴ آزاد است. عقل بواسطهٴ محسوسات ادراک معقولات کند، ولکن روح طلوعات غیر محدوده دارد. عقل در دائرهٴ محدود است و روح غیر محدود. عقل ادراکات بواسطهٴ قوای محسوسه دارد نظیر باصره و سامعه و ذائقه و شامّه و لامسه، ولکن روح آزاد است. چنانکه ملاحظه مینمائید که در حالت یقظه و حالت خواب سیر و حرکت دارد شاید در عالم رؤیا حلّ مسئله‌ئی از مسائل غامضه مینماید که در زمان بیداری مجهول بود. عقل بتعطیل حواسّ خمسه از ادراک بازمیماند. و در حالت جنین و طفولیّت عقل بکلّی مفقود، لکن روح در نهایت قوّت. باری دلائل بسیار است که بفقدان عقل قوّهٴ روح موجود …»


عقل جزئی کی تواند گشت بر قرآن محیط

عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار 

(سنائی ابیات سنائی)


و این عوالم کلّ در وادیِ حیرت دست دهد و مشاهده گردد و سالک در هر آن زیادتی طلب نماید و کسل نشود. اینست که سیّد اوّلین و آخرین در مراتب فکرت و اظهار حیرت «ربّ زدْنی فیک تحیّراً» فرموده. 

(سید اولین و آخرین: حضرت رسول ص. «ربّ زدنی فیک تحیّراً» حدیث مشهور از حضرت رسول اکرم بدین مضمون که پروردگارا حیرتم را در خود فزونی فرما).


و هم‌چنین تفکّر در تمامیّتِ خَلقِ انسان کن که این همه عوالم و این همه مراتب در او مطوی و مستور شده است. 

(مطوی: مخفی و پوشیده - پیچیده).


اتحسب انّک جرم صغیر

و فیک انطوی العالم الاکبر 

(بیتی از امیر المؤمنین بدین مضمون: خود را موجودی صغیر می یابی - به هنگامی که در خود عالم های اکبر یابی).


پس جهدی باید که رتبهٴ حیوانی را معدوم کنیم تا معنی انسانی ظاهر شود.

و هم‌چنین لُقمان که از چشمهٴ حکمت نوشیده و از بحر رحمت چشیده بپسرش ناتان بجهتِ اثباتِ مقاماتِ حَشر و موت همین خواب را دلیل آورده و مثل زده. در اینمقام ذکر مینمائیم تا ذکری از آن جوانِ مِصطَبَهٴ توحید و پیر مراتب تعلیم و تجرید از این بندهٴ فانی باقی بماند. فرمود: «ای پسر اگر قادر باشی که نخوابی پس قادری بر آنکه نمیری و اگر بتوانی بعد از خواب بیدار نشوی میتوانی که بعد از مرگ محشور نگردی». 

(حشر: اجتماع - اجتماع خلق در روز قیامت. مصطبه: مدرسه - سکو برای نشستن - به معنای میکده نیز آمده است.

حضرت بهاءالله از لقمان حکیم در رساله ابن ‌ذئب نیر آورده اند: 

«عنقریب آنچه در افئده و قلوب مستور مشاهده گردد یوم یومیست که حضرت لقمان از برای ابنش ذکر فرموده و ربّ العزّة از آن خبر داده و حبیبش را آگاه نموده بقوله تعالی: «یا بنیّ انّها ان تک مثقال حبّة من خردل فتکن فی صخرة او فی السّموات او فی الأرض یأت بها الله انّ الله لطیف خبیر» امروز خائنهٔ اعین و خافیهٔ صدور کل امام کرسیّ ظهور ظاهر و هویدا. لا یعزب عن علمه من شیء یسمع و یری و هو السّمیع البصیر. بسیار عجبست که امین و خائن را از هم فرقی نه»).


ای دوست دل که محلّ اسرار باقیه است: محلّ افکار فانیه مکن. و سرمایهٴ عمر گرانمایه را باشتغال دنیای فانیه از دست مده. از عالم قدسی: بتراب دل مبند، و اهل بساط انسی: وطن خاکی مپسند.

(بیانات زیر از کلمات مبارکه مکنونه در اشاره به همین مفهوم می باشند:

«ای دوستان بجمال فانی از جمال باقی مگذرید و بخاکدان ترابی دل مبندید»

«ای دوست لسانی من قدری تأمّل اختیار کن هرگز شنیده‌‌ئی که یار و اغیار در قلبی بگنجد پس اغیار را بران تا جانان بمنزل خود درآید»

«ای پسر خاک جمیع آنچه در آسمانها و زمین است برای تو مقرّر داشتم مگر قلوب را که محلّ نزول تجلّی جمال و اجلال خود معیّن فرمودم و تو منزل و محلّ مرا بغیر من گذاشتی چنانچه در هر زمان که ظهور قدس من آهنگ مکان خود نمود غیر خود را یافت اغیار دید و لامکان بحرم جانان شتافت و مع‌ذلک ستر نمودم و سرّ نگشودم و خجلت ترا نپسندیدم»)


باری ذکر این مراتب را انتهائی نه، و این بنده را از صدمهٴ اهلِ روزگار احوالی نه.


این سخن ناقص بماند و بی‌قرار

دل ندارم بی‌دلم معذور دار 

(مولوی این سخن


قلم ناله میکند و مداد میگرید و جیحونِ دل، خون موج میزند «لَن یُصِیبَنَا الّا ما کَتَبَ اللّه لَنَا» «و السّلام علی من اتّبع الهدی» 

(«جیحون و خون در آثار ادب فارسی بسیار بکار رفته است. از جمله در رباعی زیر از مولانا: 

گفتم چشمم گفت که جیحون کُنَمَش - گفتم که دلم گفت که پر خون کُنَمَش

گفتم که تنم گفت در این روزی چند- رسوا کنم وز شهر بیرون کُنَمَش»

«لن یصیبنا الا ما کتب الله لنا» فقره ای از آیه ۵۱ سوره توبه بدین مضمون: نصیب ما نمی شود به جز آنکه خداوند مقدر فرموده. آیه قرآنی.

«و السلام علی من اتبع الهدی»: فقره ای از آیه ۴۷ سوره طه بدین مضمون: درود بر آنکه از هدایت پیروی کند. آیه قرآنی).


و سالک بعد از ارتقای بمراتب بلند حیرت بوادی فقر حقیقی و فنای اصلی وارد شود. و این رتبه مقام فنای از نفس و بقای باللّه است و فقر از خود و غنای بمقصود است. و در اینمقام که ذکر فقر میشود یعنی فقیر است از آنچه در عالمِ خلق است و غنیّ است بآنچه در عوالمِ حقّ است. زیرا که عاشقِ صادق و حبیبِ موافق چون بلقای محبوب و معشوق رسید، از پرتو جمال محبوب و آتشِ قلبِ حبیب ناری مشتعل شود و جمیع سُرادقات و حجبات را بسوزاند. بلکه آنچه با او است حتّی مغز و پوست محترق گردد و جز دوست چیزی نماند.


چون تجلّی کرد اوصافِ قدیم

پس بسوزد وصفِ حادث را کلیم 

(بیتی از مولوی چون تجلی کرد)


و در اینمقام واصل مقدّس است از آنچه متعلّق بدنیا است. پس اگر در نزدِ واصلینِ بحرِ وصال از اشیاء محدوده که متعلّق بعالم فانیه است یافت نشود - چه از اموال ظاهریّه باشد و چه از تفکّرات نفسیّه بأسی نیست - زیرا که آنچه نزد خلق است محدود است بحدودِ ایشان و آنچه نزد حقّ است مقدّس از آن. این بیان را بسیار فکر باید تا پایان آشکار شود. «انّ الابرار یشربون من کأس کان مزاجها کافوراً». اگر معنی کافور معلوم شود مقصود حقیقی معلوم گردد. 

(ان الابرار یشربون من کأس کان مزاجها کافوراً» آیه ۵ سوره انسان بدین مضمون: به یقین ابرار از جامی نوشند که مزاجش کافور است. آیه قرآنی کافور به غیر از درختی در شرق اقصی که ماده ای معطر برنگ سفید دارد، به فرموده قرآن کریم نام چشمه ای در بهشت است. در تشبیهات ادبی منظور خلوص و سفیدی یا شفافیت است.


آیه مبارکه در مواضع مختلفه در آثار بهائی نقل قول گردیده است. از جمله حضرت بهاءالله در ایقان و حضرت عبدالبهاء در لوحی می فرمایند:

 

«باری این است مقصود از تلویحات کلمات مظاهر الهی پس اطلاق شمس و قمر در این مراتب بر این مقامات مذکوره بآیات نازله و اخبار وارده محقّق و ثابت شد اینست که مقصود از ذکر تاریکی شمس و قمر و سقوط انجم ضلالت علما و نسخ شدن احکام مرتفعهٴ در شریعت است که مظهر آن ظهور باین تلویحات اخبار میدهد و جز ابرار را از این کأس نصیبی نیست و جز اخیار را قسمتی نه انّ الأبرار یشربون من کأس کان مزاجها کافوراً».


«ای مهتدی بانوار هدایت الله حمد خدا را که بشریعهٴ بقا وارد گشتی و از معین صافی حیّ حیوان نوشیدی از بقعهٴ نورا تجلّی ربّانی مشاهده نمودی و از طیور حدائق قدس نغمات انجذاب شنیدی و در ظلّ سدرهٴ منتهی آرمیدی و از کأس طهور که مزاجها کافور است آشامیدی و از نور تجلّی از افق طور اقتباس مواهب اشعّهٴ ساطعهٴ ظهور نمودی و از صهبای سرور نوشیدی و بآنچه منتهای آرزوی اولیای الهی بود واصل گشتی … ع ع»).


اینمقام از فقر است که میفرماید: «الفقر فخری» و از برای فقر باطنی و ظاهری مراتبها و معنیها است که ذکر آن را مناسب اینمقام ندیدم، لهذا بعهدهٴ وقتی گذاشتم تا خدا چه خواهد و قضا چه امضا نماید.

 

«الفقر فخری» حدیثی از حضرت رسول بدین مضمون که فقر افتخار من است. این حدیث در مواضع مختلف در آثار بهایی آورده شده است).


و اینمقام است که کَثَراتِ کلِّ شیئ در سالک هالک شود و طلعت وجه از مشرق بقا سر از غطا بیرون آورد و معنی «کلّ شیئ هالک الّا وجهه» مشهود گردد.

 

(کَثَرات: کثرت ها. «کل شیء هالک الا وجهه»فقره ای آیه ۸۸ سوره قصص بدین مضمون که کل اشیاء معدوم شوند الا وجه خداوند. آیه قرآنی

این آیه مبارکه شباهت زیادی به بیان حضرت مسیح در انجیل دارد که می فرمایند (مضمون بیان): «آسمان و زمین زائل شود ولی کلام من زائل نشود». این حدیث و بیان حضرت مسیح در انجیل در مواضع مختلفه در آثار مبارکه آمده است. از جمله در ایقان می فرمایند:

 

«و از این عبارت گذشته بیان دیگر در انجیل هست که میفرماید السّمآء و الأرض تزولان ولکن کلامی لا یزول که معنی آن بفارسی اینست که آسمان و زمین ممکن است که زایل و معدوم شوند امّا کلام من هرگز زایل نمیشود و همیشه باقی و ثابت میانهٔ ناس خواهد بود و از این راه است که اهل انجیل میگویند که حکم انجیل هرگز منسوخ نمیشود و هر وقت و زمان که طلعت موعود با همهٔ علامتها ظاهر شود باید شریعت مرتفعهٔ در انجیل را محکم و ثابت نماید تا در همئ عالم دینی باقی نماند مگر این دین و این فقره از مطالب محقّقهٔ مسلّمه است نزد ایشان و چنان اعتقاد کرده‌اند که اگر نفسی هم مبعوث شود بجمیع علامات موعوده و بر خلاف حکم ظاهر در انجیل حکم نماید البتّه اذعان نکنند و قبول ننمایند بلکه تکفیر نمایند و استهزاء کنند چنانچه در ظهور شمس محمّدیّه مشهود شد حال اگر معانی این کلمات منزلهٔ در کتب را که جمیع ناس از عدم بلوغ بآن از غایت قصوی و سدرهٔ منتهی محجوب شده‌اند از ظهورات احدیّه در هر ظهور بتمام خضوع سؤال مینمودند البتّه بانوار شمس هدایت مهتدی میشدند و باسرار علم و حکمت واقف میگشتند.»)


ای حبیب من، نغماتِ روح را بجان و دل گوش کن و چون بصر حفظش نما، که همیشۀ ایّام معارف الهی بمثابهٴ ابر نیسانی بر اراضی قلوب انسانی جاری نیست، اگرچه فیض فیّاض را تعطیلی و تعویقی نه، ولکن هر زمان و عصر را رزقی معلوم و نعمتی مقدّر است و بقدر و اندازه افاضه میشود. «وَ اِن مِن شیئٍ الّا عندنا خَزَائِنُهُ و ما نُنَزِّلُهُ الّا بقدرٍ معلومٍ». سحابِ رحمتِ جانان جز بر ریاضِ جان نبارد و در غیر بهاران این کَرَم نفرماید. فصول دیگر را از این فضلِ اکبر نصیبی نیست و اراضی جرزه را از این کَرَم قسمتی نه. 


(جرزه: زمین خشک و بی محصول. نیسانی: ابر بهاری.

«و ان من شیء الا الخ» آیه ۲۱ سوره حجر بدین مضمون: و هیچ چیز نیست مگر آنکه گنجینه های آن نزد ماست. و ما آن را به اندازه معین نازل می کنیم. آیه قرآنی).


ای برادر هر بحری لؤلؤ ندارد و هر شاخی گل نیارد و بلبل بر آن نسراید. پس تا بلبلِ بوستانِ معنوی بگلستانِ الهی بازنگشت، و انوارِ صبحِ معانی بشمسِ حقیقی راجع نشد، سعی کنید که شاید در این گُلخنِ فانی بوئی از گلشن باقی بشنوید، و در ظلّ اهل این مدینۀ جاوید بمانید. و چون باین رتبهٴ بلند اعلی رسیدی و باین درجهٴ عظمی فایز شدی یار بینی و اغیار فراموش کنی.


یار بی پرده از در و دیوار

در تجلّی است یا اولی الابصار 

(هاتف اصفهانی یار بی پرده)

از قطرهٴ جان گذشتی و ببحرِ جانان واصل شدی. این است مقصودی که طلب فرمودی، انشآء اللّه بآن فایز شوی.


در این مدینه حجباتِ نور هم خرق میشود و زایل میگردد. «لا لجماله حجاب سوی النّور و لا لوجهه نقاب الّا الظّهور». ای عجب که یار چون شمس آشکار و اغیار در طلب زخارف و دینار. بلی از شدّت ظهور پنهان مانده و از کثرت بروز مخفی گشته. 


(«لا لجماله حجاب سوی النور و لا لوجهه نقاب الا الظهور» حدیثی است بدین مضمون: برای جمالش حجابی جز نور نیست و برای وجهش نقابی جز ظهورش نیست).


حقّ عیان چون مهر رخشان آمده

حیف کاندر شهرِ کوران آمده 

(بیتی که به رومی منسوب است )


در این وادی سالک مراتبِ وحدت وجود و شهود را طیّ نماید و بوحدتی که مقدّس از این دو مقام است واصل گردد. احوال پی باینمقال برد نه بیان و جدال. و هر کس در این محفل منزل گزیده و یا از این ریاض نسیمی یافته میداند چه عرض میشود. 

(وحدت وجود و شهود: دو مفهوم از مفاهیم صوفی که به ابنِ عربی و احمد سرهندی نسبت داده شده است. به بحث حضرت عبدالبهاء در فصل ۸۲ مفاوضات مراجعه فرمایید.

حضرت عبدالبهاء در فصل ۸۲ مفاوضات در سئوال از وحدت وجود می فرمایند:

«بدانکه اين مسأله "وحدة الوجود" قديم است. تخصيص بثياسفه و صوفيّه ندارد. بلکه بعضی از حکماء يونان نيز معتقد به وحدة الوجود بودند. 

نظير ارسطاطاليس که ميگويد بسيط حقيقی جميع اشياست و هيچيک از اشيا نيست. و بسيط اينجا مقابل ترکيب است. يعنی حقيقت فردانيّه که مقدّس و منزّه از ترکيب و تقسيم بوده، منحلّ بصورِ نامتناهی گرديده. پس وجود حقيقی کلّ اشياست. ولی هيچيک از اشيا نيست. 

باری معتقدين وحدة الوجود را اعتقاد چنين که وجود حقيقی بمنزله درياست و جميع کائنات مانند امواج. اين امواج که عبارت از کائناتست، صورِ نامتناهی آن وجود حقيقی است. پس حقيقت مقدّسه بحرِ قِدمست و صورِ نامتناهیِ کائنات امواج حادثه.

و همچنين تشبيه بواحد حقيقی و اعداد نامتناهی مينمايند. که واحدِ حقيقی در مراتبِ اعدادِ نامتناهی جلوه کرده. زيرا اعداد تکرّر واحدِ حقيقی است . مثلاّ عدد دوِ تکرّر يکی است و همچنين سائر اعداد.

و از جمله براهين آنان اينست که جميع کائنات معلومات حضرت کبرياست و علم بی معلوم تحقّق نيابد. زيرا علم تعلّق به شیء موجود يابد نه معدوم. عدم صرف را چه تعيّن و تشخّصی در مرآت علم حاصل گردد. پس حقائق کائنات که معلومات باری تعالی است وجود علمی داشتند. زيرا صور علميّه الهيّه بودند و قديمند. زيرا علمِ الهی قديم است. مادام علم قديم، معلومات نيز قديم است و تشخّصات (شخصیت ها) و تعيّناتِ کائنات که معلومات ذات احديّتند عين علم الهی هستند. زيرا حقيقتِ ذاتِ احديّت و علم و معلوماترا وحدتِ صرف محقّق و مقرّر و الّا ذات احديّت معرض کثرات گردد و تعدّد قدما لازم آيد و اين باطل است. پس ثابت شد که معلومات عين علم بوده‌اند و علم عين ذات. يعنی عالم و علم و معلوم حقيقت واحده است و اگر دون آن تصوّر نمائيم تعدّد قديم لازم آيد و تسلسل حاصل گردد و قدما منتهی به نامتناهی گردد. و چون تشخّصات و تعيّنات کائنات در علمِ حقّ عين ذات احديّت بوده‌اند و بهيچ وجه امتيازی در ميان نبود، پس وحدت حقيقی بود و جميع معلومات بنحو بساطت و وحدت در حقيقت ذات احديّت مندمج و مندرج بودند. يعنی بنحو بساطت (ساده - بدون تکلّف) و وحدت، معلومات باری تعالی بودند و عينِ ذاتِ حقّ بودند. و چون حقّ، تجلّیِ ظهور نمود، آن تشخّصات و تعيّناتِ کائنات که وجود علمی داشتند، يعنی صور علميّه الهيّه بودند، در خارج وجود عينی يافتند و آن وجود حقيقی بصور نامتناهيه منحلّ گرديد. اين است اصل استدلال آنان. 

و ثياسفيها و صوفيها بدو قسمند يک قسم عوامند که آنها محض تقليد معتقد وحدت وجودند و ملتفت مقصد مشاهير علمای خويش نيستند. زيرا عوامِ صوفيّه را گمان چنان که مراد از وجود، وجودِ عامِّ مصدريست که مفهوم ذهنی و عقلی انسانست يعنی انسان ادراک مينمايد. 

و حال آنکه اين وجود عامّ، عَرَضی (امر بی دوام - چیزی که قائم بذات نباشد) است از اعراض که حلول بر حقائق کائنات مينمايد و ماهيّات کائنات جوهر است. و اين وجود عَرَضی که قائم بکائناتست مانند خاصيّت اشيا که قائمِ باشياست، عرضی است از اعراض. و البتّه جوهر اعظم از عرض است زيرا جوهر اصل است و عَرَض فرع است. جوهر قائم بنفسه است و عَرَض قائم بغير يعنی محتاج بجوهری که قائم بآن باشد. در اين صورت حقّ فرع خلق است و محتاج بخلق. و خلق مستغنی از حقّ. 

مثلاً عناصر مفردهء هر ترکيبی بحسب نظام عمومی الهی گردد، کائنی از کائنات موجود شود. يعنی چون عناصری ترکيب شود از آن ترکيب وجود نباتی حاصل گردد. و عناصری ديگر ترکيب شود و از او وجود حيوانی حاصل گردد. و عناصری ديگر ترکيب شود و از او کائنات سائره وجود يابد. در اين صورت وجود اشيا فرعِ حقايق اشيا شد. چگونه ميشود که اين وجود که عَرَضی از اعراض است و محتاج بجوهری که قائم بآن باشد، قديم ذاتی باشد و موجد کلّ؟ 

امّا علماء ماهرِ ثياسفيها و صوفيها بعد از تعمّق در اين مسأله برآنند که وجود بر دو قسم است: يکی وجودِ عامّ که مفهوم ذهنی انسان است. آن حادث است. و عَرَضی از اعراض و حقايق اشيا جواهر (جوهرها). امّا مقصد از وحدة الوجود اين وجود عامّ ذهنی نه. بلکه مقصود وجود حقيقی است که از هر تعبيری منزّه و مقدّس است و آن ما يتحقّق به الأشياست (آنچه اشیاء بدان تحقق یابد). و آن واحد است. يعنی واحد حقيقی که جميع اشيا باو وجود يافته. يعنی مادّه و قوّت و وجود عامّ که مفهوم عقلی انسانست. اين است حقيقت مسأله ثياسفيها و صوفيها. 

باری در اينکه ما يتحقّق به الأشياء واحد است متّفق عليه است يعنی فلاسفه و انبيا. و لکن فرق در اينجاست که انبيا ميفرمايند علم حقّ محتاج بوجود کائنات نيست. علم خلق محتاج بوجود معلوماتست. اگر علم حقّ محتاجِ بمادون باشد آن علم خلق است نه حقّ. 

زيرا قديم مباين (مخالف) حادثست (پدید آمده - بوجود آمده)  و حادث مخالف قديم. آنچه را در خلق ثابت نمائيم که از لوازم حدوثست در حقّ سلب نمائيم زيرا تنزيه و تقديس از نقائص از خصائص وجوب در حادث. 

مثلاً جهل بينيم، در قديم اثبات علم کنيم. در حادث عجز بينيم، در قديم قدرت اثبات نمائيم. در حادث فقر بينيم، در قديم غنا اثبات کنيم. يعنی حادث منشأ نقائص است و قديم جامع کمالات. چونکه علم حادث محتاج بوجودِ معلوماتست. علم قديم مستغنی از وجود معلومات. 

لذا قِدَميّت تعيّنات و تشخّصاتِ کائنات که معلومات باری تعالی است غير واقع و  اين اوصاف کماليّه الهيّه محاط بادراکات عقليّه نيست تا حکم نمائی که علم الهی محتاج بمعلوماتست يا خير. 

باری اين اعظم برهان صوفيهاست و اگر بخواهيم جميع دلائل آنرا ذکر کنيم و اجوبه آنانرا بيان نمائيم بسيار بتطويل انجامد. 

دليل قاطع و برهان ساطع آنان يعنی علمای فضلای صوفيان و ثياسفيها اين بود. امّا مسأله وجود حقيقی که ما يتحقّق به الأشياست يعنی حقيقت ذات احديّت که جميع کائنات باو وجود يافته متّفق عليه است. امّا تفاوت در اينجاست  که صوفيّه ميگويند حقايق اشيا ظهور واحدِ حقيقی است و انبيا ميفرمايند صادر از واحد حقيقی است. و تفاوت ميان ظهور و صدور بسيار است. 

تجلّی ظهوری عبارت از آنست که شیء واحد در صور نامتناهی ظاهر شود. مثلاً حبّه که شیء واحد است و دارنده کمالات نباتيست، چون ظهور نمايد بصور نامتناهی اغصان و اوراق و شکوفه و اثمار منحلّ گردد. اين را تجلّی ظهوری گويند. 

و امّا تجلّی صدوری اينست که آن واحد حقيقی در علوّ تقديس خويش باقی و برقرار، و لکن وجود کائنات از او صدور يافته نه ظهور. مثلش مانند آفتابست که شعاع از او صادر و بر جميع کائنات فائض. ولی شمس در علوّ تقديس خود باقی. تنزّلی از برای او واقع نه و بصور شعاعيّه منحلّ نگرديده و در هويّت اشيا بتعيّنات و تشخّصات اشيا جلوه ننموده. 

قِدَم حادث نگرديده. 

غنای مطلق اسير فقر نشده. 

کمال محض نقص صرف نگرديده. 

مختصر کلام اينست که صوفيها حقّ و خلق قائلند و گويند که حقّ بصور نامتناهی خلق منحلّ گرديده و ظهور يافته مانند دريا که بصور نامتناهی امواج جلوه نموده. اين امواج حادثه ناقصه همان بحر قديم است که جامع جميع کمالات الهيّه بود. 

امّا انبياء برآنند که عالم حقّ است و عالم ملکوت و عالم خلق. سه چيز از حقّ صادر. 

اوّل که فيض ملکوتيست صدور يافته و تجلّی در حقائق کائنات نموده. نظير شعاع که از آفتاب صدور يابد و در کائنات جلوه نمايد. و آن فيض که شعاعست در حقائق کلّ شیء بصور نامتناهی تجلّی کند و بحسب استعداد و قابليّت ماهيّات اشيا تعيّن و تشخّص يابد. 

امّا قول صوفيها اقتضا کند که غنای مطلق تنزّل بدرجه فقر نمايد و قديم بصورِ حادثه تقيّد يابد و قدرتِ محض در مرآتِ عجز، محدود بحدود امکانيّه شود و اين بديهيّ البطلانست. 

ملاحظه مينمائيم که حقيقت انسانيّه که اشرف مخلوقاتست تنزّل بحقيقت حيوانيّه ننمايد. و ماهيّت حيوانيّه که واجدِ قوّت حسّاسه است برتبه نبات هبوط (پایین آمدن - کم شدن) نکند. و حقيقت نباتيّه که آن قوّه ناميه است در حقيقت جماديّه سقوط نفرمايد.

مختصر اينست حقايق علويّه را در مراتب سفليّه تنزّل و هبوطی نه. چگونه ميشود که حقيقت کلّيّه الهيّه که مقدّس از جميع اوصاف و نعوتست، با وجود تقديس و تنزيه صرف، بصور و حقايق کونيّه که مصدر نقائص است منحلّ گردد. اين وهم محض است و تصوّر محال. 

بلکه آن جوهر تقديس جامع کمالات ربوبيّت و الوهيّت است و جميع کائنات مستفيض از فيض تجلّی صدوری و مقتبس از انوار کمال و جمال ملکوتی او. مانند جميع کائنات ارضيّه که اکتساب فيض نور از شعاع شمس مينمايد. و شمس را در حقائق مستفيضه موجودات ارضيّه تنزّل و هبوطی نه. 

بعد از خوردن شام و آخر شب بيش از اين نوشتن مجال نه. و السّلام.).


عقیده

وحدت وجودیها

انبیاء

حقيقت ذات احديّت که جميع کائنات باو وجود يافته

علم حق محتاج بوجود کائنات نیست

🆇

سه عالم: عالم حقّ است و عالم ملکوت و عالم خلق

🆇

حقايق اشيا ظهور واحدِ حقيقی است

🆇

حقايق اشيا صادر از واحدِ حقيقی است

🆇

غنای مطلق تنزّل بدرجه فقر نمايد و قديم بصورِ حادثه تقيّد يابد

🆇

حقيقت کلّيّه الهيّه مقدّس از جميع اوصاف و نعوتست، تقید نیابد

🆇

 

و سالک باید در جمیع این اسفار بقدر شَعَری از شریعت که فی ‌الحقیقه سرِّ طریقت و ثمرهٴ شجرهٴ حقیقت است انحراف نورزد و در همهٴ مراتب بذیل اطاعت اوامر متشبّث باشد و بحبلِ اعراض از مناهی متمسّک، تا از کأس شریعت مرزوق شود و بر اسرار حقیقت واقف گردد. 

(شَعَر: مو. حبل: ریسمان - طناب).


و هر چه از بیانات این بنده که مفهوم نشود و تزلزلی احداث کند، باید مجدّد سؤال شود تا شبهه نماند و مقصود چون طلعت محبوب از مقام محمود ظاهر گردد. 

(مقام محمود: اشاره به آیه ۷۹ سوره اسراء است که اشاره ای به مقام مظهر الهی است آیه قرآنی).


و این اسفار که آن را در عالمِ زمان انتهائی پدید نیست، سالکِ منقطع را -اگر اعانت غیبی برسد و ولیّ امر مدد فرماید - این هفت رتبه را در هفت قدم طیّ نماید، بلکه در هفت نَفَس، بلکه در یک نَفَس. اذا شآء اللّه و اراد. ذلک «من فضله علی من یشآء» 

(به فرموده حضرت ولی امرالله در رقیمه ای مورخ ۸ ژانویه ۱۹۴۹ - عبارت «ولیّ امر» در اینجا ارتباطی با مقام ولیّ امر در امر بهائی ندارد. «من فضله علی ما یشاء» فقره ای از آیه ۹۰ سوره بقره بدین مضمون: فضلش را بر هر آنکس که اراده نماید شامل فرماید).


طایران هوای توحید و واصلان لُجَّهٴ تجرید اینمقام را - که مقام بقاء باللّه است - در این مدینه منتهی رتبهٴ عارفان و منتهی وطن عاشقان شمرده‌اند. و نزد این فانیِ بحرِ معنی اینمقام اوّلِ شهربندِ دل است، یعنی اوّلِ ورودِ انسان است بمدینهٴ قلب، و قلب را چهار رتبه مقرّر است اگر اهلش یافت شد مذکور آید. 

(لُجّه: ژرف دریا. شهر بند: دیوار یا حصار دور شهر.

حضرت بهاءالله در لوحی که قسمتی از آن از قبل آمد در مورد قلب می فرمایند:

«کلّ اشیاء در مقامی آیات الهی بوده و خواهند بود. علی قدر مراتبها در مقام تجلّی سلطان مجلّی در ملکوت اسماء و صفات از برای کلّ اثبات آیتیّت میشود در اینصورت غیر آیات چیزی مشهود نه تا قرب و بعد تصوّر شود....و اگر دست قدرت الهیّه آیتیّت اشیاء را اخذ نماید لا تری فی الملک من شیء.

چه ‌قدر پاک و مقدّس است پروردگار تو و چه ‌قدر عظیم است سلطنت و غلبهٴ او آیات تکوینیّه و آفاقیّه که مظاهر اسماء و صفات او تعالی شأنه هستند در یک مقام مقدّسند از قرب و بُعد تا چه رسد بذاته تعالی...

ولکن مقصود شاعر از این بیت که:

دوست نزدیکتر از من بمن است

وین عجب‌تر که من از وی دورم

....حقّ فرموده که من بانسان نزدیکترم از رگ گردن او باو. لذا میگوید با وجود آنکه تجلّی حضرت محبوب از رگ گردن من بمن نزدیکتر است مع ایقان من باین مقام و اقرار من باین رتبه، من از او دورم - یعنی قلب که مقرّ استواء رحمانی است و عرش تجلّی ربّانی از ذکر او غافل است و بذکر غیر مشغول. از او محجوب و بدنیا و آلای آن متوجّه.

و حقّ بنفسه قرب و بِعد ندارد. مقدّس است از این مقامات و نسبت او بکلّ علی حدّ سوآء بوده .این قرب و بُعد از مظاهر ظاهر.

این مسلّم است که قلب عرش تجلّی رحمانی است چنانچه در احادیث قدسیّهٴ قبلیّه این مقام را بیان فرمودیم «لا یسعنی ارضی و لا سمائی ولکن یسعنی قلب عبدی المؤمن» و قلب که محلّ ظهور ربّانی و مقرّ تجلّی رحمانی است بسا میشود که از مجلّی غافل است در حین غفلت از حقّ بعید است و اسم بعید بر او صادق و در حین تذکّر بحقّ نزدیک است و اسم قریب بر او جاری

و دیگر ملاحظه نما که بسا میشود که انسان از خود غافل است ولکن احاطهٴ علمیّهٴ حقّ لازال محیط و اشراق تجلّی شمس مجلّی ظاهر و مشهود. لذا البتّه او اقرب بوده و خواهد بود - چه که او عالم و ناظر و محیط و انسان غافل و از اسرار ما خلق فیه محجوب....).


چون قلم در وصف اینحالت رسید

هم قلم بشکست و هم کاغذ درید (مولوی چون قلم)

و السّلام.


ای حبیبِ من این غزال صحرای احدیّه را کِلابی چند در پی، و این بلبل بستان صمدیّه را منقاری چند در تعاقب. و این طایر هوای الهی را غرابِ کین در کمین، و این صیدِ بَرِّ عشق را صیّادِ حسد در عقب. 

(کِلاب: سگ ها - حیوانات درنده مثل گرگ و شغال و کفتار. منقار: در این جا به معنی عقاب. بَرّ: صحرا - دشت).


ای شیخ همّت را زُجاج کن که شاید این سراج را از بادهای مخالف حفظ نماید، اگرچه این سراج را امید چنان است که در زجاجهٴ الهی مشتعل و در مشکوة معنوی برافروزد. زیرا گردنی که بعشق بلند شد البتّه بشمشیر افتد و سَری که بحبّ برافراخت البتّه بباد رود و قلبی که بذکر محبوب پیوست البتّه پرخون گردد. 

(زُجاج: شیشه - حباب. سراج: چراغ. مشکوة: جایی که بر آن چراغ را گذارند. این مفهوم در آیه ۳۵ سوره نور بکار رفته. برای زیارت آیه مذکور به این لینک مراجعه فرمایید:متن قرآن, سوره 24: النور, آیه 35 - آیه 44

حضرت عبدالبهاء در فصل ۳۹ مفاوضات مقامات مظاهر ظهور به زجاج، سراج و مشکاة تشبیه می فرمایند:

«گفتيم که در مظاهر ظهور سه مقام است: اوّل حقيقت جسمانيّه که تعلّق باين جسد دارد، ثانی حقيقت شاخصه يعنی نفس ناطقه، ثالث ظهور ربّانی و آن کمالات الهيّه است و سبب حيات وجود و تربيت نفوس و هدايت خلق و نورانيّت امکان

اين مقام جسد، مقام بشريست و متلاشی ميشود. زيرا ترکيب عنصريست و آنچه از عناصر ترکيب ميشود لابدّ (ناچار - ناگزیر)  تحليل و تفريق ميگردد

امّا آن حقيقت شاخصه مظاهر رحمانيّه يک حقيقت مقدّسه است. و از اين جهت مقدّس است که من حيث الذّات و من حيث الصّفات ممتاز از جميع اشياست

مثل اينکه شمس من حيث الاستعداد مقتضی انوار است و قياس باقمار نميشود. مثلاً اجزاء مرکّبه کره شمس قياس باجزاء مرکّبه کره قمر نميگردد. آن اجزاء و آن ترتيب مقتضی ظهور شعاع است. امّا اجزاء مرکّبه قمر مقتضی شعاع نيست، مقتضی اقتباس است.

پس سائر حقائق انسانی نفوسی هستند مثل ماه که اقتباس انوار از شمس ميکنند. امّا آن حقيقت مقدّسه بنفسه مضیء است. 

و مقام ثالث نفس فيض الهی و جلوه جمال قديم است و اشراق انوار حيّ قدير. و حقيقت شاخصه مظاهر مقدّسه انفکاکی از فيض الهی و جلوه ربّانی ندارد. لهذا مظاهر مقدّسه صعودشان عبارت ازين است که قالب عنصری را ترک کنند. 

مثل اينکه سراجی (چراغ)  که تجلّی درين مشکاة (چراغدان - محلی که چراغ را در آن یا بر آن نهند) دارد شعاعش از مشکاة منقطع ميشود. يعنی اين مشکاة خراب گردد، امّا فيض سراج منقطع نميشود. 

باری در مظاهر مقدّسه فيض قديم مانند سراج (چراغ)  است و حقيقت شاخصه بمثابه زجاج (شیشه و حباب )  وهيکل بشری مانند مشکاة (چراغدان). اگر مشکاة منهدم گردد، مصباح (چراغ) مشتعل است. 

و مظاهر الهيّه مرايای (آینه ها) متعدّده هستند. زيرا شخصيّت مخصوصه دارند. امّا مجلّی در اين مرايا يک شمس است. معلوم است که حقيقت مسيحيّه غير از حقيقت موسويّه است

و البتّه حقيقت مقدّسه از بدايت واقف بر سرّ وجود است و از سنّ طفوليّت آثار بزرگواری از آن ظاهر و واضح است. پس چگونه ميشود که با وجود اين فيوضات و کمالات استشعار نباشد. 

در مظاهر مقدّسه ذکر سه مقام کرديم مقام جسد است و مقام حقيقت شاخصه و مظهريّت کامله. مثلاً شمس و حرارت و ضيائش. و سائر نفوس نيز مقام جسد و مقام نفس ناطقه يعنی روح و عقل دارند

پس در مقاماتی که ذکر ميشود من خوابيده بودم و مرور کرد نفحات الهی بر من و بيدار شدم، مثل بيان حضرت مسيح است که ميفرمايند جسد محزونست و روح مستبشر، يا آنکه در مشقّتم يا در راحتم يا در زحمتم - اينها همه راجع بمقام جسد است. دخلی بآن حقيقت مشخّصه ندارد و دخلی بآن مظهريّت حقيقت رحمانيّه ندارد

مثلاً ملاحظه ميکنيد که در جسد انسان هزار انقلابات حادث ميشود و لکن روح ابداً از آن خبر ندارد. يمکن (ممکن میشود- ممکن است)  در جسد انسان بعضی از اعضا بکلّی مختلّ ميشود، لکن جوهر عقل باقی و برقرار. صد هزار آفت بلباس وارد ميشود لکن بر لابس (شخصی که لباس به تن دارد) هيچ خطری نيست. 

اينکه بيان ميفرمايند جمال مبارک که در خواب بودم و نسيم بر من مرور نمود و من را بيدار کرد، اين راجع بجسد است. در عالم حقّ زمان ماضی و مستقبل و حال نيست. ماضی و مضارع و حال همه يکيست. 

مثلاً مسيح ميفرمايد «کان فی البدء الکلمة» (انجیل یوحنا ۱:۱ در ابتدا کلمه بود). يعنی بود و هست و خواهد بود. چرا که در عالم حقّ زمان نيست. زمان حکم بر خلق دارد بحقّ حکم ندارد

مثلاً در صلوة ميفرمايد نام تو مقدّس باد. مقصد اينست که نام تو مقدّس بوده و هست و خواهد بود. مثلاً صبح و ظهر و عصر بالنّسبه بزمين است. امّا در آفتاب صبح و ظهر و عصر و شام نيست).


در مورد مضمون «گردنی که به عشق بلند شد البته بشمشیر افتد»، در لوح شکر شکن می فرمایند، قوله الاحلی:

«هوالعلیّ الاعلی


شکر شکن شوند همه طوطیان هند

زین قند پارسی که به بنگاله می رود (حافظ)


مکتوب آن جناب بر مکمن فنا واصل و بر مخزن تسلیم و رضا وارد و آنچه مسطور شد، منظور گشت و هر چه مذکور آمد، صحیح و درست. و لکن مُحبّان کوی محبوب و مُحرمان حریم مقصود، از بلا پروا ندارند و از قضا، احتراز نجویند. از بحر تسلیم، مرزوقند و از نهر تسنیم، مشروب. رضای دوست را به دو جهان ندهند و قضای محبوب را به فضای لامَکان تبدیل ننمایند.


زهر بلیّات را چون آب حیات بنوشند و سمّ کشنده را چون شهد روح بخشنده، لاجُرعه بیاشامند. و در صحراهای بی آبِ مهلک، به یاد دوست، موّاجند و در بادیه های مُتلِف، به جان فشانی، چالاک.


دست از جان برداشته اند و عزم جانان نموده اند. چشم از عالم بر بسته اند و به جمال دوست گشوده اند. جز محبوب، مقصودی ندارند و جز وصال، کمالی نجویند. به پَر توکّل پرواز نمایند و به جناح توسّل طیران کنند. نزدشان شمشیر خونریز از حریر بهشتی محبوب تر است و تیرِ تیز از شیر اُمّ، مقبول تر.


زنده دل باید در این ره صد هزار

تا کند در هر دمی صد جان نثار


دست قاتل را باید بوسید و رقص کنان آهنگ کوی دوست نمود. چه نیکوست این ساعت و چه ملیح است این وقت که روح معنوی سر جان افشانی دارد و هیکل وفا، عزم معارج فنا نموده. گردن برافراختیم و تیغ بی دریغ یار را به تمام اشتیاق، مشتاقیم. سینه را سپر نمودیم و تیر قضا را به جان محتاجیم. از نام، بیزاریم و از هر چه غیر اوست، در کنار.


فرار اختیار نکنیم و به دفع اغیار نپردازیم. به دعا، بلا را طالبیم تا در هواهای قدسِ روح پرواز کنیم و در سایه های شجر اُنس، آشیان سازیم و به مُنتهی’ مقاماتِ حُبّ، منتهی گردیم.


از خَمرهای خوش وصال بنوشیم و البته این دولت بی زوال را از دست ندهیم و این نعمت بی مثال را از کف نگذاریم. و اگر در تراب مستور شویم ، از جَیبِ رحمت رَبُّ الاَرباب سر بر آریم.


این اصحاب را بلا فنا نکند و این سفر را قدم طی ننماید و این وَجه را پرده، حجاب نشود. بلی این معلوم است که با این همه دشمن داخل و خارج که عَلَم اختلاف برافراخته اند و به کمال جدّ در دفع این فقرا کمر بسته اند، البته به قانون عقل باید احتراز نمود و از این ارض بلکه از روی زمین فرار اختیار کرد و لیکن به عنایت الهی و تائید غیب نامتناهی، چون شمس، مُشرقیم و چون قمر، لائح. بر مَسند سکون، ساکنیم و بر بساط صبر، جالس.


ماهی معنوی از خرابی کشتی چه پروا دارد و روح قدسی از تباهی تن ظاهری چه اندیشه نماید. بل تن این را زندان است و کشتی آن را سجن. نغمۀ بلبل را بلبل داند و لحن آشنا را آشنا شناسد.


باری ایّام قبل را ناظر باشید که به خاتم انبیاء و مبدأ اصفیا چه نازل شده تا چون روح، خفیف شوی و چون نَفَس از قفس تن بر آئی. در نهایت احاطۀ اعداء و شدّت ابتلا، طایر قدسی نازل شده و این آیه آورد “وَ اِن کانَ کَبُرَ عَلَیکَ اِعراضُهُم فَاِنِ استَطَعتَ اَن تَبتَغی نَفَقاً فِی الاَرضُ اَو سُُلّماً فِی السّّماء”. هزار چشم باید تا خون گرید و صد هزار جان باید تا ناله از دل برآرد.»


فنعم ما قال (چه خوش گفته):

عش خالیاً فالحبّ راحته عناً

فاوّله سقم و آخره قتل 

(بیتی از ابنِ فرید بدین مضمون: فارغ از عشق زیست کن که راحتش ناراحتی است. اولش درد و رنج است و آخرش قتل)

و السّلام علی من اتّبع الهدی

 

آنچه از بدایعِ فکر در معنی طیرِ معروف که بفارسی کنجشک مینامند ذکر فرمودند معلوم و محقّق شد. گویا بر اسرارِ معانی واقف شده‌اند. ولکن هر حرفی را در هر عالمی باقتضای آن مقصودی مقرّر است. بلی سالکین از هر اسمی رمزی و از هر حرفی سرّی ادراک مینمایند. 

(کنجشک: چون در الفبای عربی حرف گاف وجود ندارد، حضرت بهاءالله معادل گاف را که حرف کاف باشد استفاده می فرمایند. طیور در آثار عرفانی بسیار بکار رفته. از جمله منطق الطیر عطار. هم چنین روح انسانی در آثار عرفانی به پرنده تشبیه شده است. در اینجا حضرت بهاءالله به تفسیر حروفِ کلمه کنجشک می پردازند).


و این حروفات در مقامی اشاره بتقدیس است. «ک» ای کفّ نفسک عمّا یشتهیه هواک ثمّ اقبل الی مولاک (مضمون: یعنی نفسِ خود را از تمایلاتش دوری ده و سپس به سوی پروردگارت اقبال کن). «ن» نزّه نفسک عمّا سواه لتفدی بروحک فی هواه (مضمون:‌ نفس خود را از غیر او منزه کن تا روحت را فدای او کنی). «ج» جانب جناب الحقّ ان بقی فیک من صفات الخلق ( مضمون: از درگاه الهی دور شو اگر در وجودت صفات خلق باقی است). «ش» اشکر ربّک فی ارضه لیشکرک فی سمآئه و ان کانت السّمآء فی عالم الاحدیّة نفس ارضه (مضمون: خدا را در زمین او شکر کن تا تو را در ملکوتش عطا بخشد. هر چند در عالم احدیه ملکوت عینِ ارض است). «ک» کفّر عنک الحجبات المحدودة لتعرف ما لا عرفته من المقامات القدسیّة (مضمون: پرده های محدودیت را از چشم بران تا به آنچه از مقامات قدسی درک نکردی، آگاه گردی) .


و انّک لو تسمع نغمات هذه الطّیر الفانیة لتطلب من الکأوس الباقیة الدّائمة و تترک الکأوب الفانیة الزّایلة. و السّلام علی من اتّبع الهدی.

(مضمون: اگر به آواز این طیر گوش فرا دهی، جام های باقی دائمی طلب کنی، و قدح های فانی زائله را ترک نمایی. سلام (درود) بر آنکه از هدایت پیروی می نماید).




حضرت ولی امرالله در باره هفت وادی در کتاب قرن بدیع می فرمایند: 

«معدن رموز و اسرار لطيفه و گنجينه لالي و ذخاير احديه محسوب و در همان اوان (دوران بغداد) در جواب اسئله شيخ محيي الدين قاضي خانقين نازل گشته…. در اين مجموعه مبارك منازل و مراحل هفت گانه اي را كه طالب سالك بايد قبل از وصول بسر منزل مقصود و نيل بغايت القصواي وجود طي نمايد تبيين و تشريح شده است».



مقاله زیر از جناب دکتر وحید رأفتی شرح کامل مآخذ مذکور در هفت وادی است:

از مسکن خاکی




مطلب زیر از جناب ادیب طاهرزاده از نفحات ظهور جلد یک است:


يکى از آثار مقدّسه حضرت بهاء‌الله که پس از بازگشت آن حضرت از سليمانيّه نازل شده هفت وادى است که در زمينه مسائل عرفانى شاهکارى ممتاز و مشخّص است. اين رساله در جواب سؤالات شيخ محى‌الدّين که قاضى شهر خانقين و از پيروان طريقت تصوّف بوده صادر شده. شيخ محى‌الدّين گرچه پيرو آئين بابى نبود ولی بحضرت بهاء‌الله بديده ستايش و تحسين مى‌نگريست و طىّ نامه‌اى نکات و سؤالات چندى در باره مسائل عرفانى با آن حضرت مطرح نموده بود. 

موضوع اصلی هفت وادى سير و سلوک روح انسانى از مقرّ خود در اين عالم فانى به عوالم تقرّب در ساحت الهى است. پيروان طريقت تصوّف با مراحل هفت‌گانه اين سفر روحانى آشنا بوده‌اند چه که فريدالدّين عطّار که از مفسّرين برجسته دوره‌هاى اوّليّه صوفيگرى بوده، قبلاً درباره آنها سخن گفته بود. حال حضرت بهاء‌الله با نزول اين رساله مبارکه اهمّيّت اين مراحل هفت‌گانه و مفاهيم و معانى عميق آنها را بنحوى بديع تشريح مى‌فرمايند. 

ابتداى اين رساله مبارکه در باره «وادى طلب» است و در آن کيفيّت سير و سفرى که طالب حقيقى بايد در سبيل نيل به مقصود خود يعنى شناسائى مظهر ظهور الهى در اين عصر در پيش گيرد توصيف گرديده‌است. سالکين اين سبيل بايد قبل از هرچيز "«دل را که منبع خزينه الهيّه است از هر‌نقشى پاک کنند و از تقليد که از اثر آباء و اجداد است اعراض نمايند و ابواب دوستى و دشمنى را با کلّ اهل ارض مسدود کنند‌» طالب صادق در اين سفر بايد "«آنچه ديده و شنيده و فهميده» همه را نثار کند و به ذوق و شوق و صبر که از شرايط اساسى وادى طلب است تمسّک نمايد.   

قدم دوم «وادى عشق‌» است. سالک در اين مرحله چون پروانه‌ايست که شعله آتش را يافته و براى رسيدن به آن به چرخش پرداخته و هر لحظه به آن نزديک مى‌شود تا خود را سوخته فدا مى‌نمايد.

وادى عشق مرحله‌ايست که در آن قلب طالب تحت تأثير عظمت و جلال مظهر الهى که در طلبش کوشيده و يافته‌است قرار مى‌گيرد. در اين مرحله شخص مؤمن نه دليل مى‌شناسد نه برهان. چه که در بند عشق محبوب حقيقى افتاده و قلبش شيفته و منجذب يار روحانى گرديده‌است. 

فى‌الحقيقه سرگذشت همه شرايع و اديان به لسان عشق تحرير گشته‌است. در ايّام اوّليّه ظهور امر مبارک از هزاران نفوسى که با مظهر ظهور الهى ارتباط يافته منجذب و مؤمن شدند بعضى با وجود اينکه در باره تاريخ، تعاليم و احکام امر الهى و دلائل حقّانيت آن اطّلاعات کمى داشتند، حضرت باب و حضرت بهاء‌الله را مى‌پرستيدند. اين نفوس بطورى از رحيق بيانات آن هياکل مقدّسه سرمست بودند که اگر اقتضا مى‌نمود جان خود را برايگان و به طيب خاطر نثار مى‌کردند عشق و وله مؤمنين چنان شديد بود که بعضى در حين تشرّف بحضور جمال مبارک رجاى شهادت در ره محبوب مى‌نمودند و برخى چنان مجذوب قدرت و عظمت حضرتش مى‌شدند که حتّى تاب تصّور مفارقت از آن هيکل نورانى را نداشتند.

از جمله هنگامى که خبر سُرگونىِ قريب‌الوقوع حضرت بهاء‌الله از بغداد به اصحاب رسيد، کلّ يکباره غرق درياى حسرت و حيرت شدند. در شب اوّل پس از استماع اين خبر نفسى طعام نخورد و احدى بخواب نرفت. و بسيارى عزم کردند که اگر از همراهى با هيکل مبارک در اين سفر ممنوع و محروم شوند قصد جان خويش نمايند. شبهه‌اى نيست که اگر بيانات نصحيّه و خطابات حکيمانه حضرت بهاء‌الله نبود اين اصحاب، عاشقان جمال جانان نيّت خود را به مرحله اجرا مى‌گذاشتند. تنها اين مواعظ آرام کننده بود که آنانرا تسليت داد و آماده تسليم و رضا در برابر مشيّت الهى نمود.

هيچ داستانى نمى‌تواند به اندازه داستان حاجى محمّد جعفر تبريزى اين عشق جانسوز اصحاب را به حضرت بهاء‌الله تصوير کند. مشاراليه از مؤمنين جانفشانى بود که ابتدا در بغداد بحضور مبارک رسيد و به عرفان مقام آن حضرت فائز شد و حياتش را وقف خدمت مولاى خود نمود. زمانى که حضرت بهاء‌الله در ادرنه استقرار يافتند، حاجى جعفر بهمراه برادرش که او نيز مؤمن بود به آن شهر شتافت و در آنجا مسکن گزيد اين شخص بحدّى شيفته جمال مبارک بود که وقتى دريافت که اولياى امور نام او را در زمره همراهان آن حضرت به عکّا منظور نداشته‌اند، بدستِ خود گلوى خويش را بريد و اگر بعضى از اصحاب بموقع نرسيده بودند از مرگ حتمى نجات نمى‌يافت. در اثر اين واقعه مسئولان امر که ابتدا در منع اصحاب از همراهى با حضرت بهاء‌الله به عکّا نهايت سختگيرى داشتند، تصميم خود را عوض کردند و اجازه دادند که اغلب احباب بهمراه آن حضرت سفر نمايند. بارى حاجى جعفر حالش هنوز خطرناک بود و در حاليکه خون از گلويش فوران داشت، براى معالجه به بيمارستان منتقل شد. اولياى امور به وى قول دادند که وقتى جراحتش ترميم يابد اجازه خواهد داشت که با برادر خود به عکّا روانه شود. بدين ترتيب دو ماه بعد، هر دو برادر به عکّا وارد شدند و در سجن اعظم به حضرت بهاء‌الله ملحق گشتند. 

قسمت سوم در سفر هفت وادى «معرفت» است. معرفت الهى که در اين وادى بدان اشاره مى‌شود چيزى نيست که بر اساس علم اکتسابى استوار شده باشد - بلکه نور اين معرفت از طريق قلب بر انسان طالع مى‌شود. غرور به علم و موفّقيّت حتّى اغلب مانع از رسيدن نور معرفت به قلب مى‌گردد. در وادى معرفت روح انسان به عرفان حقيقت نائل مى‌شود و به درجه ايقان مى‌رسد. سالک در اين وادى «چشم بصيرتش باز شود و با حبيب خود براز مشغول گردد‌» انسان بصيرت تازه مى‌يابد و درک اسرار خلقت و ظهور الهى را آغاز مى‌کند. چنين شخصى وقتى با درد و بلا روبرو مى‌شود، ديگر دچار افسردگى نمى‌گردد - بلکه حکمت آنها را درک مى‌کند و با حالت تسليم و رضا با آنها مقابل مى‌شود. چه‌که مسافران حديقه عرفان «آخر را در اوّل بينند‌» و پى به اين حقيقت برند که بلايا و مصائب بالمآل موهبت الهى محسوب مى‌شود. سالک سبيل حقّ در هر چيزى حکمتى مشاهده کند و «در اين رتبه قضا را رضا دهد و جنگ را صلح بيند و در فنا معانى بقا درک نمايد ... در بحر قطره بيند و در قطره اسرار بحر ملاحظه کند‌». 

مرحله بعدى در اين سفر «مقام توحيد‌» است که در آن سالک حقيقى از عالم تحديد به عالم اطلاق ارتقاء مى‌يابد. وى در اين مرحله عالمِ خلقت را ديگر به صورتِ ظاهرى که زائيدهٔ محدوديّت‌ِ ديدگانِ عنصرى است نمى‌بيند - بلکه آن را بشکل واقعى و با بصيرت روحانى مشاهده مى‌کند. وى به اين نکته پى مى‌برد که هر‌يک از مخلوقات بحسب قابليّت خود مظهر بعضى از صفات الهيّه هستند و نيز بر اين حقيقت آگاه مى‌شود که درجه اين مظهريّت صفات الهى در عوالم مختلف خلقت متفاوتست. 

وقتى انسان در طبقات بالاى جوّ سير مى‌کند، مى‌تواند با ديد وسيعى دنياى زمينى را تماشا کند. سالکِ راه حقيقت نيز که از قفس نفس و هوى آزاد شده و از قيود حدود رهائى يافته در عالمِ اطلاق داخل مى‌شود و وسعت نظرش بدرجه‌اى مى‌رسد که ديگر بخود نمى‌انديشد و تعلّقى به اين جهان نشان نمى‌دهد. در هر شىء از اشياء آثار و نشانه‌هاى خدا را مى‌بيند «در اشياء بنظر توحيد مشاهده کند و اشراق تجلّى شمس الهى را از مشرق هويّت بر همه ممکنات يکسان بيند و انوار توحيد را بر جميع موجودات موجود و ظاهر مشاهده کند‌». در اين وادى جائى براى نفس‌پرستى و انانيّت وجود ندارد روح در اين جا «به خلوتخانه دوست قدم گذارد و محرم سرادق محبوب شود ... وصف و اسم و رسم از خود نبيند وصف خود را در وصف حقّ‌ بيند‌». سالک سبيل حقيقت پس از نيل به اين مقام رفيع انقطاع از تمام عالم مخلوقات بى‌نياز مى‌شود و وارد «مدينه استغناء‌» مى گردد وى در اين مرحله گرچه ممکن است بظاهر فقير باشد ولی در معنى و باطن از موهبت ثروت و قدرت روحانى بهره‌مند است.

تاريخ امر حاکى از داستان‌هاى زيادى از مؤمنين اوّليّه است که مقام بلند و موقعيّت بيمانند در اجتماع داشته و از زندگى مجلّل برخوردار بوده‌اند. اين نفوس پس از استظلال در ظلّ امر مورد تجاوز دشمنان قرار گرفته مکنت و مقام ظاهرى را از دست دادند. هجوم فقر و متاعب و تضييقات و مصائب در بسيارى از اين نفوس که دلبستگى به متاع دنيوى نداشتند و به «وادى استغناء‌» ارتقاء يافته بودند، تأثيرى نبخشيد. در حقيقت پستى و بلنديهاى اين جهان خاکى قدرت آن نداشت که ايمان آنان را ضعيف کند و آرامش و صفاى باطنشان را بهم زند. 

احساس سرور و حبور يکى از خصايص مؤمن حقيقى است. ولی اين مسرّت روحانى با حياتى که بر اساس خواسته‌ها و لذّات جهان مادّى استوار باشد قابل حصول نيست. سرورى که از زندگى مادّى حاصل مى‌شود زودگذر و در حقيقت غمى است که بشکل سرور ظاهر مى‌شود. تنها نفوسى که به وادى قناعت وارد شده‌باشند مى توانند با وجود ابتلاى به شدايد و بليّات از مسرّت حقيقى برخوردار گردند. حضرت بهاء‌الله بيان مى‌فرمايند که سالک در وادى استغناء «حجاب‌هاى فقر را مى‌سوزد‌... از حزن بسرور آيد و از غم بفرح راجع شود قبض و انقباض را به بسط و انبساط تبديل نمايد‌». 

حيات حضرت عبدالبهاء مثل اعلاى تعاليم حضرت بهاء‌الله سرمشق و نمونه بارزى از مسرّت واقعى است. آن حضرت از سنّ نه سالگى در تمام شدايد و تضييقات وارده بر پدر بزرگوارشان شريک و سهيم بودند و مدّت چهل سال در زندان دو سلطان مستبّد عثمانى در عکّا گذراندند. با وجود اين در سراسر آن سالهاى مظلم و تاريک در بين اصحاب بيش از همه قرين سرور و حبور بودند و تمام نفوسى را که به ملاقات حضرتشان مى‌رفتند از محبّت فوق‌العاده خود سيراب مى‌ساختند.

حضرت عبدالبهاء چند سال پس از رهائى از زندان اين حقيقت را با بيانات زير تأکيد فرمودند:

آزادى ارتباطى با مکان ندارد بلکه فرع بر مقتضيات و شرايط است. من در زندان مسرور بودم - زيرا آن ايّام و اوقات همه در سبيل خدمت مى‌گذشت. براى‌من زندان آزادى بود و زحمت راحت ديده مى‌شد. تحقير عبارت از تعزيز بود و ممات حيات شمرده مى‌شد. بهمين سبب من در تمام ايّام سجن غرق سرور بودم. وقتى انسان از زندانِ نفس آزاد مى شود به آزادى حقيقى مى‌رسد - زيرا نفس بزرگترين حبس براى آدمى است. اگر انسان خود را از اين حبس آزاد‌کند، هرگز‌مسجون نمى‌شود. ولی تا وقتى که شخص اين تقليب خطير روحى را نپذيرد به آزادى واقعى فائز نمى‌شود و اين پذيرش نبايد با تسليم اجبارى باشد بلکه بايد با رضايت همراه با شادمانى انجام گيرد. (ترجمه)  

سالک پس از استغناء به «وادى حيرت» واصل و «محو جمال ذوالجلال مى‌شود‌». مانند شناگرى که در اقيانوس بيکران مى‌جهد و يکباره به وسعت بى‌حدّ و مرز و عمق پيمايش ناپذير آن پى مى‌برد - سالک اين سبيل نيز عظمت خلقت و حدود بى‌منتهاى آن را مشاهده مى‌کند. با چشم بينا و ديد روشن و بى‌غشا به کشف اسرار معنوى ظهور الهى موفّق مى‌شود و از يک سرّ به هزاران اسرار ديگر راه مى‌يابد‌، «در هر آن عالم بديعى و خلق جديدى مشاهده کند و حيرت بر حيرت افزايد محو صنع جديد سلطان احديّه شود». 

وادى آخر در اين سير و سلوک وادى «فقر حقيقى و فناى اصلی‌» است که «منتهى رتبه عارفان و منتهى وطن عاشقان‌» مى‌باشد.

حضرت بهاء‌الله مى‌فرمايند‌:

«اين رتبه مقام فناى از نفس و بقاى بالله است و فقر از خود و غناى بمقصود است. و در اين مقام که ذکر فقر مى‌شود يعنى فقير است از آنچه در عالم خلق است و غنى است بآنچه در عوالم حقّ است - زيرا که عاشق صادق و حبيب موافق چون بلقاى محبوب و معشوق رسيد از پرتو جمال محبوب و آتش قلب حبيب نارى مشتعل شود و جميع سرادقات و حجباترا بسوزاند. بلکه آنچه با اوست حتّى مغز و پوست محترق گردد و جز دوست چيزى نماند.»







قوس نزول: مراحل هفت گانه خلقت (وحدت به کثرت): مشیّت - اراده - قدر - قضا - اذن - اجل - کتاب. 

میدان استعداد و قابلیت یافتن است. «قوس نزول را ابداع گویند»، «قوس نزول به جسمانیات منتهی گردد»، «عوالم جسمانی به نهایتِ قوس نزول منتهی گردد»، «مقام انسان نهایتِ قوسِ نزول و بدایتِ قوسِ صعود است».


قوس صعود: مراحل هفت گانه رجوع (کثرت به وحدت): طلب - عشق - معرفت - توحید - استغناء - حیرت - فقر حقیقی و فنا.

میدان کسب و به ظهور رساندن استعدادها است. «قوس صعود را اختراع نامند»، قوس صعود به روحانیات منتهی گردد، «عوالم جسمانی بنهایتِ قوس نزول منتهی گردد». «مقام انسان نهایتِ قوسِ نزول و بدایتِ قوسِ صعود است».


آیه مبارکه قرآن کریم «انّا لله و انّا الیه راجعون»، به غیر از تعبیر عامش، مبیّن دو قوس نزول و صعود است.



مراتب سبعه خلقت

خلق بنا یا هر شیء دیگر

مطابق لوح جمال مبارک

معادل

مراتب سبعه رجوع

مشیّت

میل به ساخت

میل احداث قبل از ظهور اسباب

وجود

طلب

اراده

تجسم نقشه بنا در ذهن

اول تصور اسباب

ماهیّت

عشق

قدر

تهیهٔ مصالح، تعیین محل، اندازه و شکل بنا

مقام هندسه و اندازه (ظهور اسباب به مقدار)

هندسه کینونات

معرفت

قضا

میسر شدن بنا با وجودِ نقشه و مصالح ساخت - اقدام به عمل

تالیف ما قدّر

ظهور امضاء در کینونات

توحید

اذن

جزییات بنا به اجراء و تکمیل می انجامد

امضاء


استغناء

اجل

مدت لازم برای اتمام بنا

مدت کون آن

تمامیت

حیرت

کتاب

کمال بنا و بهره برداری از آن

ظهور تمامیت شیء

قابلیات

فقر حقیقی و فنا






بنا بر آنچه آمد، نه تنها هر فرد در سفر روحانیِ کثرت به وحدت است بلکه جامعه بشری هم در این رهگذر است. و بشارات انبیاء به روزی که مُلک آیینه ملکوت شود اشاره به گذر انسان و جامعه انسانی به بلوغ است. چنانچه حضرت بهاءالله در هفت وادی می فرمایند: «پس جهدی باید که رتبهٴ حیوانی را معدوم کنیم تا معنی انسانی ظاهر شود». شاید توقیع دوم حضرت ولی امرالله به کنفرانس قاره آمریکا بیانگر سفرِ روحانی جامعه بشری در طی قرون و اعصار باشد که در جدولِ زیر به تصویر کشیده شده است:







بیانات مبارکه در ارتباط با مراتب سبعه خلقت


«مسلّم مدقّقين (دقت کنندگان) مسائلِ الهيّه است که عوالم جسمانی بنهايت قوس نزول منتهی گردد و مقام انسان نهايت قوس نزول و بدايت قوس صعود است که مقابل مرکز اعلی است. ديگر از بدايت تا نهايتِ قوسِ صعود مراتب روحانيّه است. قوس نزول را ابداع خوانند و قوس صعود را اختراع نامند. قوسِ نزول بجسمانيّات منتهی گردد. و قوسِ صعود بروحانيّات».


  • حضرت عبدالبهاء، مفاوضات فصل ۸۱


«ممکن نیست خلقِ شیء که حرفِ شیئت دارد بر او وارد شود الّا به هفت مرتبه از امکان که اقلّ در حقّ ممکن ممکن نیست. و آن هفت مرتبه مشیت و اراده و قدر و قضا و اذن و اجل و کتاب است و هر کس اعتقاد نماید که خداوند خلق نموده شیئی را بی علیّتِ این مراتب سبعه به نصّ حدیث کافر است».

اشاره حضرت اعلی در نص بالا از کتاب بیان فارسی به حدیثی از امام جعفر صادق است: «لا یکون شیء فی السموات و لا فی الارض الا بسبع: بمشیة و اراده و قدر و قضا و اذن و کتاب و اجل. فمن زعم انّه یقدر علی نقض واحدة فقد کفر»


 «حمدِ مقدس از ذکر عالمیان ساحتِ امنع اقدسِ حضرت مقصودی را سزاست که تمامیّتِ هر وجودی را به مراتبِ سبعه معین فرمود: به مشیة و اراده و قدر و قضا و اجل و کتاب. و هر یک از این مراتب - بحری است زَخّار (بسیار پر - بحر زخار: بحر پر آب و سرشار) مقدس از کران و کنار…. هر نفسی بدنیا می آید اسبابِ لاتحصی (بی شمار) با او می آید. و اگر چه ببصرِ ظاهر دیده نمی شود، ولکن فی الحقیقه این مقام محقق است. آنچه از محتومات محسوب تغییر پذیر نه، و دونِ آن به سبب و اعمال تغییر پذیرد.


اول میلی که در انسان احداث می شود قبل از ظهورِ اسباب - این مقام مشیة.

و اول تصورِ اسباب - مقام اراده.

و قدر - مقامِ هندسه و اندازه است یعنی ظهورِ اسباب به مقدار.

و قضا - تألیف ما قدّر …

و بعد از ظهور قضا امضاء مشهود - و همان نفسِ اذن است.

و از برای هر شیء اجل بوده و هست یعنی مدتِ کونِ آن.

و بعد ظهورِ کتاب که مقامِ تمامیتِ شیء است ظاهر و هویدا …»


  • حضرت بهاءالله، مائده آسمانی جلد ۸


جهت مطالعه بیشتر در این باب به مقاله دکتر وحید رأفتی مراتب سبعه خلقت و حدیث مشیت مراجعه فرمایید.





نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

الواح وصایا: نکته به نکته مو به مو

«حضرت عبدالبهآء در رتبه اولى مرکز و محور عهد و ميثاقِ بى مثيلِ حضرت بهاءالله، و اعلى صُنعِ يدِ عنايتش، و مرآتِ صافى انوارش، و مَثَلِ اعلاى تعاليم، و مبيّن ِمصون از خطاى آياتش، و جامع جميع کمالات و مظهر کلّيّۀ صفات و فضائل بهائى، و غصنِ اعظم منشعب از اصلِ قديم و غصن الامر و حقيقتِ مَن طاف حوله الاسماء، و مصدر و منشأ وحدت عالم انسانى و رايت صلح اعظم، و قمرِ سمآءِ اين شرع مقّدس بوده و ِالى الأبد خواهد بود. و نام معجز شيم عبدالبهآء - بنحو اتم و اکمل و احسن جامعِ جميعِ اين نعوت و اوصاف است. و اعظم از کل اين اسماء عنوان منيع «سرالله» است که حضرت بهآءالله در توصيف آن حضرت اختيار فرموده اند و با آنکه بهيچوجه اين خطاب نبايد عنوانِ رسالت آن حضرت قرار گيرد، مع الوصف حاکى از آن است که چگونه خصوصيّات و صفاتِ بشرى با فضائل و کمالاتِ الهى در نفس مقدس حضرت عبدالبهآء مجتمع و متّحد گشته است.» حضرت ولی امرالله، دور بهائی «عهد و ميثاق حضرت بهاءالله منبعث از ارادهء قاطعه و مشيّت نافذهء آن مظهر کلّيّهء الهيّه بوده که بنفسه المهيمنة علی الکائنات به تأسيس چنين ميثاق وثيق (بسیار محکم) اقدام فرمود. الواح وصايا...

کلمات مکنونه عربی و معادل آن به انگلیسی

الكلمات المكنونة العربيّة هُوَ البَهِيُّ الأَبْهى هذا ما نُزِّلَ مِنْ جَبَرُوتِ العِزَّةِ بِلِسانِ القُدْرَةِ وَالْقُوَّةِ عَلَى النَّبِيِّينَ مِنْ قَبْلُ. وَإِنَّا أَخَذْنا جَوَاهِرَهُ وَأَقْمَصْناهُ قَمِيصَ الاخْتِصارِ فَضْلاً عَلَى الأَحْبَارِ لِيُوفُوا بِعَهْدِ اللهِ وَيُؤَدُّوا أَمانَاتِهِ فِي أَنْفُسِهِمْ وَلِيَكُونُنَّ بِجَوْهَرِ التُّقَى فِي أَرْضِ الرُّوحِ مِنَ الفائِزِينَ. HE IS THE GLORY OF GLORIES THIS is that which hath descended from the realm of glory, uttered by the tongue of power and might, and revealed unto the Prophets of old. We have taken the inner essence thereof and clothed it in the garment of brevity, as a token of grace unto the righteous, that they may stand faithful unto the Covenant of God, may fulfill in their lives His trust, and in the realm of spirit obtain the gem of divine virtue.   يَا ابْنَ الرُّوحِ ۱ فِي أَوَّلِ القَوْلِ امْلِكْ قَلْباً جَيِّداً حَسَناً مُنيراً لِتَمْلِكَ مُلْكاً دائِماً باقِياً أَزَلاً قَدِيماً. O SON OF SPIRIT!  My f...