چارلز داروین در سال ۱۸۵۹ میلادی کتاب خود به نام «اصل انواع به کمک انتخاب طبیعی یا بقای نژادهای اصلح در تنازع بقا» که بعد با نام «خاستگاه گونه ها» شناخته شد را منتشر کرد.
مطالب در گیومه برگرفته از تارنمای ویکیپدیا در مورد این کتاب، نظریه و پیامدهای آن است:
«او این نظریه را مطرح کرد که همه گونهها دارای نسبی مشترک هستند؛ این نظریه امروزه توسط دانشمندان پذیرفته شدهاست و یکی از مفاهیم بنیادی دانش به شمار میآید.[۵] داروین نظریه خود مبنی بر اینکه این تبارزایش فرگشت (تکامل) نتیجه فرآیندی به نام انتخاب طبیعی بوده است که در آن، تلاش برای بقا تاثیر مشابهای بر روی اصلاحنژاد گزینشی در زادگیری گزینشی دارد». «داروین اینگونه استدلال میکند که در طبیعت جای "پرورشدهنده" به "تنازع بقا" داده شدهاست».
داروینیسم بیولوژیکی یا زیستی
«داروین ابتدا به هیچ وجه در پی به چالش کشیدن فرضیهٔ ثبات گونهها نبود ولی ادامهٔ پژوهش سؤالات بیپاسخ بسیاری پیش پایش میگذاشت. یک سال پیش از شروع سفر، کتاب جنجالبرانگیزی از چارلز لایل منتشر شده بود به نام «اصول زمینشناسی» که داروین نسخهای از آن را همراه خود داشت. نویسنده در این کتاب مدعی شده بود که سطح زمین بر اثر فرایندهای تدریجی تغییر میکند و دگرگونی پوسته زمین جریانی یکنواخت در طبیعت در طول تاریخ این کرهاست. وی توضیح میدهد که هر نوع موجود زنده ابتدا در مرکزی رشد میکند و از آن نقطه پخش شدهاست و نشان داد که مدتی دوام آورده تا تدریجاً از میان رفته و جای خود را به گونههای دیگر دادهاست و آن را اصل مراکز آفرینش مینامد. از این رو او نتیجه گرفت که پیدایش گونههای جدید جریانی پیوسته و یکنواخت در طول تاریخ زمین است. این نظریات که کاملاً بر خلاف باورهای رایج زمانه بود، سر و صدای بسیاری در محافل علمی برانگیخت. داروین با بررسی لایههای سنگی و سنگوارهها در نقاط مختلف شواهد بسیاری در تأیید نظریات لایل یافت. در جزایر گالاپاگوس او فسیلهایی بسیار نزدیک ولی نه کاملاً همانند با اشکال زنده پیدا کرد. وی مشاهده کرد که لاکپشتهای ساکن در هر جزیره اندکی با لاکپشتهای جزیره مجاور متفاوتند و سهرههای جزیرههای مختلف تفاوت کمی با یکدیگر دارند. از نظر داروین بهترین توضیح آن بود که گونهها تغییر میکنند و اعضای هر گونه نیای مشترکی دارند.
چهل سال پیش از او دانشمندی به نام تامس مالتوس در مقالهای مدعی شده بود که سرعت رشد جمعیت آدمیان بیش از میزان تولید غذاست و چنانچه جمعیت بشر به طریقی کنترل نشود، با گذشت چند دهه غذای کافی برای همگان وجود نخواهد داشت و آدمی مجبور است برای به دست آوردن آن مبارزه کند.
داروین دریافت که آموزههای مالتوس نظریات او را تکمیل میکند. او نتیجه گرفت که پس از ایجاد تغییر در موجودات زنده، گونههایی که با محیط طبیعی ناسازگار گشتهاند حذف میشوند و گونههایی که تغییراتشان آنها را با محیط طبیعی سازگارتر کردهاست، جای آنها را میگیرند. داروین این پدیده را انتخاب طبیعی نامید.»
«در پی انتشار این اثر- کلیسا آن را برای دین زیانبار خواند و سیل مخالفتها آغاز شد».
نظریه های برخاسته از پژوهش داروین
اما داروینیسم «مجموعهای از جنبشها و مفاهیم مربوط به ایدههای تغییر شکل گونهها یا تکامل است که برخی از ایدهها با ارتباط به کار چارلز داروین است. مفهوم داروینیسم در طول زمان تغییر پیدا کردهاست و بسته به اینکه چه کسی و در چه زمانی از این اصطلاح استفاده میکردهاست، معانی مختلفی داشتهاست».
«داروینیسم فلسفه ای» با تکیه به نظریه «داروینیسم زیستی» که مقوله ای تجربی است، به موضوع خلقت که از معقولات است می پردازد. خالقی قائل نمیشود و روح انسانی را انکار می کند. این نظریه بعدها توسط فلاسفه دیگر بر مبنای نظریه بیولوژی داروین رقم خورد.
«داروینیسم اجتماعی» با تکیه بر نظریه «داروینیسم زیستی»، بدین باور است که قوانین تنازع بقا و بقای اصلح در اجتماع بشری و اقتصاد نیز صادق است. بنابراین، فرایند هایی مانند استعمار، برده داری، برتری نژادی، برتری جنسی، برتری دینی و عقیدتی و غیره، همه مشروعیت می یابند و قابل توجیه می گردند. این نظریه نیز بعدها توسط فلاسفه دیگر بر مبنای نظریه بیولوژی داروین رقم خورد.
حضرت عبدالبهاء در مواضع مختلفه در مفاوضات و خطاباتشان به سه نظریه بالا پرداخته اند. و نظریه داروینیسم زیستی را که علمی تجربی است، به اهل علم گذاشته اند و به چند بیان بسنده فرمودند. از جمله: «همين قسم کره ارض از اوّل با جميع عناصر و موادّ و معادن و اجزا و ترکيب خلق شده امّا بتدريج هر يک از اينها ظاهر گشت. اوّل جماد و بعد نبات و بعد حيوان و بعد انسان ظاهر شد. امّا از اوّل اين اجناس و انواع در کمون کره ارض موجود بوده است و بعد بتدريج ظاهر شد.»
و به نقد دو نظریه داروینیسم فلسفه ای و اجتماعی پرداخته اند. جدول زیر بر مبنای دیدگاه حضرت عبدالبهاء بر اساس بیانات زیر است:
داروینیسم زیستی
«… همين قسم کره ارض از اوّل با جميع عناصر و موادّ و معادن و اجزا و ترکيب خلق شده امّا بتدريج هر يک از اينها ظاهر گشت. اوّل جماد و بعد نبات و بعد حيوان و بعد انسان ظاهر شد. امّا از اوّل اين اجناس و انواع در کمون کره ارض موجود بوده است و بعد بتدريج ظاهر شد.
پس بايد بدانيم که هر موجودی از موجودات عظيمه در بدايت چه بوده. شبهه ای نيست که در ابتدا مبدأ واحد بوده است. مبدأ نمی شود که دو باشد. زيرا مبدأ جميع اعداد واحد است دو نيست. و دو محتاج بمبدأ است.
پس معلوم شد که در اصل مادّه واحده است. آن مادّه واحده در هر عنصری بصورتی درآمده است. لهذا صور متنوّعه پيدا شده است و چون اين صورمتنوّعه پيدا شد، هر يک ازين صور استقلاليّت پيدا کرد عنصر مخصوص شد. امّا اين استقلاليّت در مدّت مديده بحصول پيوست و تحقّق و تکوّن تامّ يافت.
پس اين عناصر بصور نامتناهی ترکيب و ترتيب و امتزاج يافت. يعنی از ترکيب و امتزاج اين عناصر، کائنات غير نامتناهی پيدا شد. اين ترکيب و ترتيب بحکمت الهيّه و قدرت قديمه، بيک نظم طبيعی حاصل گشت.»
«و چون بنظم طبيعی در کمال اتقان و مطابق حکمت در تحت قانون کلّی ترکيب و امتزاج يافت، واضح است که ايجاد الهی است نه ترکيب و ترتيب تصادفی. زيرا که ايجاد اينست که از هر ترکيبی کائنی موجود شود.»
«باری گفتيم که از ترکيب عناصر و امتزاج و نحويّت ترکيب و موازين عناصر و مفاعيل سائره، صور و حقائق غير متناهی و کائنات نامحصور پيدا شد.»
«امّا اين کره ارض بهيأت حاضره واضح است که يک دفعه تکوّن نيافته است. بلکه بتدريج اين موجود کلّی اطوار مختلفه طيّ نموده تا آنکه باين مکمّليّت جلوه يافته.
ابتدای تکوّنِ (هستی یافتن - بوجود آمدن) انسان در کره ارض مانند تکوّنِ انسان در رحم مادر است. نطفه در رحم مادر بتدريج نشو و نما نمايد تا تولّد شود و بعد از ولادت نشو و نما نمايد تا بدرجه رشد و بلوغ رسد.»
نقدِ داروینیسم فلسفه ای
«و ترکیب محصور در سه قسم است لا رابع له. ترکیب تصادفی و ترکیب التزامی و ترکیب ارادی.
امّا ترکیب عناصر کائنات یقین است که تصادفی نیست زیرا معلول بی علّت تحقّق نیابد.
و ترکیب التزامی نیز نیست زیرا ترکیب التزامی آنست که آن ترکیب از لوازم ضروریّهٴ اجزای مترکّبه باشد و لزوم ذاتی از هیچ شیئی انفکاک نیابد. نظیر نور که مظهر اشیاء است و حرارت که سبب توسّع عناصر و شعاع آفتاب که از لزوم ذاتی آفتابست. در این صورت تحلیل هر ترکیب مستحیل زیرا لزوم ذاتی از هر کائنی انفکاک نیابد.
شقّ ثالث باقی ماند و آن ترکیب ارادیست که یک قوّهٴ غیر مرئیّهئی که تعبیر بقدرت قدیمه میشود سبب ترکیب این عناصر است و از هر ترکیبی کائنی موجود شده است.»
«اگر انسان نباشد عالم وجود نتيجه ندارد. چه که مقصد از وجود ظهور کمالات الهيّه است.
لهذا نميشود که بگوئيم که وقتی بوده که انسان نبوده. منتهی اين است که اين کره ارضيّه نبوده. ولی اين مظهريّت کامله از اوّل لا اوّل الی آخر لا آخر بوده.
و اين انسان که گوئيم مقصد هر انسان نيست. مقصد انسان کاملست.»
«بدانکه يک مسأله از غوامض مسائل الهيّه اينست که اين عالم وجود يعنی اين کون نامتناهی بدايتی ندارد. و از پيش بيان اين مطلب شد که نفس اسماء و صفات الوهيّت مقتضی وجود کائناتست.
هر چند مفصّل بيان شد حالا هم مختصری ذکر ميشود.
بدانکه ربّ بی مربوب تصوّر نشود. سلطنت بی رعيّت تحقّق ننمايد. معلّم بی متعلّم تعيّن نيابد .خالق بی مخلوق ممکن نگردد. رازق بی مرزوق بخاطر نيايد. زيرا جميع اسماء و صفات الهيّه مستدعی وجود کائناتست، اگر وقتی تصوّر شود که کائناتی ابداً وجود نداشته است اين تصوّر انکار الوهيّت الهيّه است.»
«و ازين گذشته عدم صرف قابل وجود نيست. اگر کائنات عدم محض بود، وجود تحقّق نمی يافت. لهذا چون ذات احديّت يعنی وجود الهی ازلی است، سرمديست، يعنی لا اوّل له و لا آخر له (نه اولی دارد و نه آخری) است، البتّه عالم وجود يعنی اين کون نامتناهی را نيز بدايت نبوده و نيست. بلی ممکن است جزئی از اجزاء ممکنات يعنی کره ای از کرات تازه احداث شود، يا اينکه متلاشی گردد. امّا سائر کره های نامتناهی موجود است. عالم وجود بهم نمي خورد، منقرض نميشود. بلکه وجود باقی و برقرار است.»
«و اين مکمّليّتی که هر کائنی از کائنات است، شبهه ای نيست که بايجاد الهی منبعث از عناصر مرکّبه و حسن امتزاج بوده و مقادير کمّيّت عناصر و کيفيّت ترکيب و تأثيرات سائر کائنات تحقّق يافته. پس جميع کائنات مانند سلسله ای مرتبط بيکديگرند و تعاون و تعاضد و تفاعل از خواصّ کائنات و سبب تکوّن و نشو و نمای موجودات است.»
«و بدلائل و براهين ثابت است که هر يک از اين کائنات عموميّه حکم و تأثيری در کائنات سائره يا بالاستقلال يا بالتّسلسل دارد.
خلاصه هر کائنی از کائنات مکمّليّتش يعنی مکمّليّتی که الآن در انسان و دونِ آن ميبينی، مِن حيث الأجزاء و مِن حيث الأعضاء و مِن حيث القوی (از لحاظ اجزاء و اعضاء و قوا) منبعث است از عناصر مرکّبه و مقادير و موازين عناصر و نحويّت امتزاج عنصری و تفاعل و مفاعيل و تأثيری که از کائنات سائره در انسانست. چون اينها جمع شود اين انسان پيدا گردد.
و چون مکمّليّت اين کلّ منبعث از اجزاء عناصر مرکّبه و مقادير آن عناصر و نحويّت امتزاج و تفاعل و مفاعيل کائنات مختلفه حاصل گشته، لهذا ده هزار و يا صد هزار سال پيش، چون انسان ازين عناصر خاکی و بهمين مقادير و موازين و بهمين نحويّت ترکيب و امتزاج و بهمين مفاعيل سائر کائنات بوده، پس بعينه آن بشر همين بشر بوده است و اين امر بديهی است قابل تردّد (دو دل گشتن - رفت و آمد داشتن) نيست.
يعنی هزار مليون سال بعد ازين، اگر اين عناصر انسان جمع شود و بهمين مقادير تخصيص و ترکيب شود و بهمين نحويّت امتزاج عناصر حاصل گردد و بهمين مفاعيل از سائر کائنات متأثّرشود، بعينه همين بشر موجود گردد. مثلاً صد هزار سال بعد، اگر روغن حاصل شود، آتش حاصل شود، فتيله موجود شود، چراغدان موجود گردد، روشن کننده پيدا شود، خلاصه جميع ما لزميکه (آنچه لازم است) الآن هست حاصل گردد، اين سراج بعينه پيدا شود.»
«وجود انسانی يعنی نوع انسان لازم الوجود است. بدون انسان کمالات ربوبيّت جلوه ننمايد.
هر چند انسان در قوی و حواسّ ظاهره مشترک با حيوانست، ولی يک قوّه خارق العاده در انسان موجود است که حيوان از آن محرومست.
اين علوم و فنون و اکتشافات و صنايع و کشف حقايق از نتائج آن قوّه مجرّده (منقطع از ماده) است. اين قوّه يک قوّتيست که محيط بر جميع اشياست، و مُدرکِ حقايق اشياء. اسرار مکنونه کائناترا کشف کند و در آن تصرّف نمايد. حتّی شیء غير موجود در خارجرا ادراک کند. يعنی: حقائق معقوله غير محسوسه را که در خارج وجود ندارد بلکه غيب است ادراک کند. مثل حقيقت عقل و روح و صفات و اخلاق و حبّ و حزن انسان که حقيقت معقوله است.
«و ازين گذشته حيوان ادراک اشياء محسوسه را ميکند، امّا ادراک حقائق معقوله را نميکند. مثلاً آنچه در مدّ بصر است می بيند. امّا آنچه از مدّ بصر خارج است ممکن نيست ادراک کند و تصوّر او را نمی تواند بکند. مثلاً حيوان ممکن نيست ادراک اين بکند که ارض کرويّ الشّکل است. زيرا انسان از امور معلومه استدلال بر امور مجهوله کند و کشف حقائق مجهوله نمايد.»
«عالم انسان کجا، عالم حيوان کجا. کمالات انسان کجا، جهالت حيوان کجا. نورانيّت انسان کجا، ظلمانيّت حيوان کجا. عزّت انسان کجا، ذلّت حيوان کجا؟
يک طفل ده ساله عرب در باديه (بیابان - صحرا) دويست سيصد شتر را مسخّر (رام و مطیع کردن - مسلط و غالب شونده) ميکند. بيک صدا مي برد و ميآورد. فيلی باين عظمت را يک هندوی ضعيف چنين مسخّر مينمايد که در نهايت اطاعت حرکت نمايد.
جميع اشيا در دست انسان مسخّر است.
طبيعت را مقاومت ميکند. جميع کائنات اسير طبيعتند. نميتوانند از مقتضای طبيعت جدا شوند. مگر انسان که مقاومت طبيعت کند.
طبيعت جاذبِ مرکز است، انسان بوسائطی دور از مرکز ميشود، در هوا پرواز نمايد.
طبيعت مانعِ انسان از دخول در درياست. انسان کشتی سازد و در قطبِ محيطِ اعظم (اقیانوس کبیر) سير و حرکت نمايد و قَس عَلی ذلک (قیاس کن بر این مبنا).
اين مطلب بسيار مطوّلست. مثلاً انسان در کوه و صحرا کشتی راند و وقوعات شرق و غرب را در يک نقطه جمع کند. جميع اين کيفيّات مقاومت طبيعت است.
اين دريای باين عظمت نميتواند ذرّه ای از حکم طبيعت خارج شود. آفتاب باين عظمت نتواند به قدرِ سر سوزن از حکم طبيعت خارج شود و ابداً ادراک شؤون و احوال و خواصّ و حرکت و طبيعت انسان نتواند.»
«… باری بر سر مطلب رويم - که انسان در بدو وجود در رحمِ کره ارض مانند نطفه در رحم مادر بتدريج نشو و نما نموده و از صورتی بصورتی انتقال کرده و از هيأتی بهيأتی تا آنکه باين جمال و کمال و قوی و ارکان جلوه نموده.
در بدايت يقين است که باين حلاوت و ظرافت و لطافت نبوده است، بلکه بتدريج باين هيأت و شمايل و حسن و ملاحت رسيده است. مثل نطفه انسان در رحم مادر. شبهه ای نيست که نطفه بشر يک دفعه اين صورت نيافته و مظهر فتبارک اللّه احسن الخالقين (اشاره به آیه قرآنی ۱۴ المؤمنون: آفرین باد بر خدا که بهترین آفرینندگان است) نگشته. لهذا بتدريج حالات متنوعّه پيدا نموده و هيأتهای مختلفه يافته تا اينکه باين شمائل و جمال و کمال و لطافت و حلاوت جلوه نموده.
پس واضح و مبرهن است که نشو و نمای انسان در کره ارض باين مکمّلی، مطابق نشو و نمای انسان در رحم مادر بتدريج و انتقال از حالی بحالی و از هيأت و صورتی بهيأت و صورتی ديگر بوده .
چه که اين بمقتضای نظام عمومی و قانون الهی است يعنی نطفه انسان احوالات مختلفه پيدا کند و درجات متعدّده قطع نمايد تا اينکه بصورت «فتبارک اللّه احسن الخالقين» رسيده، آثار رشد و بلوغ در آن نمايان گردد. بهمچنين در بدو وجود انسان در اين کره ارض از بدايت تا باين هيأت و شمايل و حالت رسيده لابدّ (ناچار - ناگزیر) مدّتی طول کشيده، درجاتی طيّ کرده تا باين حالت رسيده.
ولی از بدو وجودش نوع ممتاز بوده است مثل اينکه نطفه انسان در رحم مادر در بدايت بهيأت عجيبی بوده. اين هيکل از ترکيبی بترکيبی، از هيأتی بهيأتی، از صورتی بصورتی انتقال نموده است تا نطفه در نهايت جمال و کمال جلوه نموده است. امّا همان وقتی که در رحم مادر بهيأت عجيبی بکلّی غير ازين شکل و شمائل بوده است نطفه نوع ممتاز بوده است، نه نطفه حيوان و نوعيّتش و ماهيّتش ابداً تغيير نکرده.
پس بر فرض اينکه اعضای اثری موجود و محقّق گردد، دليل بر عدم استقلال و اصالت نوع نيست. نهايتش اينست که هيأت و شمائل و اعضای انسان ترقّی نموده است. ولی باز نوع ممتاز بوده. انسان بوده نه حيوان.»
«سبقت حيوان بر انسان دليل ترقّی و تغيير و تبديل نوع نه که از عالم حيوان بعالم انسان آمده. زيرا مادام حدوث (موجود شدن - بوجود آمدن) اين تکوّنات (موجودات) مختلفه مسلّم است، جائز است که انسان بعد از حيوان تکوّن يافته.
چنانکه در عالم نبات ملاحظه مينمائيم که اثمارِ اشجار مختلفه کلّ دفعةً واحده (یک دفعه) وجود نيايد. بلکه بعضی پيش بعضی پس وجود يابند. اين تقدّم دليل بر آن نيست که اين ثمرِمؤخّرِ اين شجر، از ثمرِ مقدّمِ شجر ديگر حاصل گرديده.»
نقدِ داروینیسم اجتماعی
«از مسئله اعتصاب سؤال نموديد. در اين مسئله مشکلات عظيمه حاصل شده و ميشود.
و مورث اين مشکلات دو چيز است: يکی شدّت طمع و حرصِ ِاصحابِ معامل و کارخانهها. و ديگری غلوّ و طمع و سرکشی عمله و فعلهها. پس بايد چاره هر دو را کرد.
امّا سبب اصلی اين مشکلات قوانين طبيعی مدنيّت حاضره است. زيرا نتيجه اين قوانين اين که نفوسی معدود بيش از لزوم ثروت بی پايان يابند و اکثری برهنه و عريان و بی سر و سامان مانند. و اين مخالف عدالت و مروّت و انصاف و عين اعتساف و مباين رضای حضرت رحمن.
و اين تفاوت مختصّ به نوع بشر است. امّا در سائر کائنات يعنی جميع حيوان تقريباً يک نوع عدالت و مساوات موجود. مثلاً در بين گله اغنام و دسته آهو در بيابان مساواتست. و همچنين در بين مرغان چمن در دشت و کوهسار و بوستان.
«هر نوعی از انواع حيوان تقريباً يک قسم مساواتی حاصل چندان در معيشت تفاوت از يکديگر ندارند. لهذا در نهايت راحتند و بسعادت زندگانی نمايند. بخلاف بنی نوع انسان که نهايت اعتساف و عدم انصاف در ميان.
پس بهتر آنست که اعتدال بميان آيد. و اعتدال اينست که قوانين و نظاماتی وضع شود که مانعِ ثروتِ مفرطِ بی لزوم بعضی نفوس شود. و دافع احتياج ضروريّه جمهور گردد.»
«و اين مقتضای طبيعت که از خصائص جسمانيست بالنّسبه بحيوان گناه نيست ولی بالنّسبه بانسان گناهست.
حيوان مصدر نقائص است مثل غضب شهوت حسد حرص تعدّی تعظّم (تکبّر) يعنی جميع اخلاق مذمومه در طبيعت حيوانست. امّا اين نسبت بحيوان گناه نيست امّا بالنّسبه بانسان گناه است.»
« و از جملهٴ تعالیم حضرت بهآءاللّه حریت انسانست که بقوهٴ معنویه از اسیری عالم طبیعت خلاص و نجات یابد. زیرا تا انسان اسیر طبیعت است حیوان درنده است. زیرا منازعهٴ بقا از خصائص عالم طبیعت است و این مسئلهٴ منازعهٴ بقا سرچشمهٴ جمیع بلایاست و نکبت کبری.»
« عالم انسانی محتاج بنفثات روح القدس است. بدون این روح عالم انسانی مرده است و بدون این نور عالم انسانی ظلمت اندر ظلمت است. زیرا عالم طبیعت عالم حیوانیست. تا انسان ولادت ثانویه از عالم طبیعت ننماید یعنی منسلخ از عالم طبیعت نگردد، حیوان محض است. تعالیم الهی این حیوان را انسان مینماید.»
«در عالم انسانی دو قضّیه است عمومی و خصوصی. هر امری عمومی فوائدش بینهایت است و هر امری خصوصی فوائدش محدود. مثلاً ملاحظه میکنی که مشروعی عمومی چه قدر فوائد دارد. لکن هر مشروعی خصوصی فوائدش محدود است. احکامی عمومی فوائدش بسیار و سیاست عمومی بسیار مفید. مختصر هر امری عمومی فوائد عظیم دارد پس میتوانیم بگوئیم هر امر عمومی الهی است و هر امر خصوصی بشری. ملاحظه مینمائید که آفتاب بر همه میتابد این اشراق عمومی و الهی است اّما این نور سراج خصوصی است و بشری. پس در عالم وجود اعظم امور امر عمومی است.»
«در این بحر هایل هوی کل طوایف اروپ با اینهمه تمّدن و صیتها هالک و مستغرق و از این جهت کل قضایای تمدنّیه شان ساقط الّنتیجه است ... تمّدن صوری بی تمّدن اخلاق حکم اضغاث احلام (اصطلاح قرآنی از آیه ۴۴ سوره یوسف به معنی خوابهای پریشان) داشته و صفای ظاهر بی کمال باطن کسراب بقیعة یحسبه الظمآن مآء (فقره ای آیه ۳۹ سوره نور بدین مضمون که سرابی که تشنه آب محسوب می دارد) انگاشته گردد ... اهالی اروپ در درجات عالیهٴ تمّدن اخلاق ترقّی ننموده اند. چنانچه از افکار و اطوار عمومّیهٴ ملل اروپ واضح و آشکار است. مثلاً ملاحظه نمائید که الیوم اعظم آمال دول و ملل اروپ تغلّب و اضمحلال یکدیگر است.»
« در تورات است که خدا گفت بگذار که انسان را به صورت و مثال خود بیافرینیم... حال باید ببینیم که چگونه انسان صورت و مثال خداست و به چه ملاک و میزانی باید میان انسانها امتیاز قائل شویم. این میزان چیزی نیست، مگر کمالات الهی که در انسان تجلّی یافته است... آیا میتوانیم که میزان را رنگ نژاد و پوست قرار دهیم و بگوییم که افراد متعلّق به یک نژاد و رنگ پوست، مثلاً سفید، سیاه، قهوهای، زرد و یا سرخ، صورت حقیقی خالق خویش میباشند؟ پس باید نتیجه بگیریم که رنگ پوست میزان فضل و امتیاز نیست و رنگ پوست اهمّیتی ندارد. زیرا که رنگ پوست امری است عَرضی در عرصه طبیعت. اّما این روح و عقل انسان است که جوهر وجود انسانی است و مظهر کمالات الهی، موهبت رحمانی است و حیات ابدی.»
«ای ابناء و بنات ملکوت نامۀ شما رسید از مضمون مفهوم گردید که الحمد للّه قلوب در نهایت لطافت است و جانها مستبشر ببشارات اللّه. جمیع خلق مشغول بمشتهیات نفس و هوی و مستغرق در بحر ناسوت و اسیر عالم طبیعت. مگر نفوسی که از کُند و زنجیر عالم طبیعت نجات یافتند و مانند مرغان تیزپر در این جهان نامتناهی پرواز دارند. بیدارند و هوشیار و از ظلمات عالم طبیعت بیزار. نهایت آرزوشان اینکه در عالم انسان منازعۀ بقا نماند و روحانیّت و محبّت عالم بالا جلوه نماید. جمیع بشر مهربان بیکدیگر گردد و در میان ادیان محبّت و التیام حاصل شود و در حقّ یکدیگر جانفشانی کنند تا عالم انسانی منقلب بملکوت الهی گردد
«باری ای یاران بکوشید هر صرفی را دخلی لازم. امروز عالم انسانی جمیع بصرف مشغولند. زیرا حرب، صرف نفوس و اموال است. اقلّاً شما بدخل عالم انسانی پردازید تا اندکی تلافی آن صرف گردد. بلکه بتأییدات الهیّه موفّق بر آن گردید که الفت و محبّت بین بشر ترویج یابد عداوت بمحبّت مبدّل شود. جنگ عمومی بصلح عمومی انجامد و ضرر و زیان بربح و محبّت منقلب شود و این آرزو بقوّت ملکوت حصول یابد»
«این نفوس مبلّغین باید این ثیاب قدیم را بکلّی بیفکنند و قمیص جدیدی پوشند چنانچه حضرت مسیح میفرماید تولّد ثانی یابند یعنی همچنان که در دفعۀ اولی از رحم مادر تولّد یافتند این دفعه از عالم طبیعت تولّد یابند همچنان که از عالم رحم بیخبر ماندند از عالم طبیعت نیز بیخبر گردند - بماء حیات و نار محبّت الله و روح القدس تعمید گردند. بجزئی طعامی قناعت کنند و از مائدهٴ آسمانی تناول نمایند از هوی و هوس بکلّی فراغت یابند. ممتلئ از روح گردند. بنفس پاک سنگ را لعل بدخشان نمایند و خزف را صدف کنند. و مانند ابر بهاری خاک سیاه را گلشن و گلزار نمایند. کور را بینا کنند کر را شنوا نمایند. مرده را زنده کنند و افسرده را روشن و درخشنده نمایند».
«و از جملۀ تعالیم حضرت بهآءاللّه اینکه هرچند مدنیّت مادّی از وسائط ترقّی عالم انسانیست ولی تا منضمّ بمدنیّت الهیّه نشود نتیجه که سعادت بشریّه است حصول نیابد. ملاحظه کنید که این سفائن مدرّعه (کشتی های زره پوش منظور کشتی های جنگی) که شهری را در یک ساعت ویران مینماید از نتائج مدنیّت مادّیست و همچنین توپهای کروپ و همچنین تفنگهای ماوزر. و همچنین دینیامیت و همچنین غوّاصهای تحت البحر و همچنین تورپیت و همچنین سیّارات متدرّعه (تانک های جنگی) و همچنین طیّارات آتشفشان. جمیع این آلات از سیّئات مدنیّت مادّیست. اگر مدنیّت مادّیّه منضمّ بمدنیّت الهیّه بود هیچ این آﻻت ناریّه ایجاد نمیگشت. بلکه قوای بشریّه جمیع محوّل باختراعات نافعه میشد و محصور در اکتشافات فاضله میگشت. مدنیّت مادّیّه مانند زجاجست و مدنیّت الهیّه مانند سراج. زجاج بی سراج تاریک است. مدنیّت مادّیّه مانند جسم است ولو در نهایت طراوت و لطافت و جمال باشد، مرده است. مدنیّت الهیّه مانند روح است. این جسم باین روح زنده است والّا جیفه (جسد متعفّن) گردد. پس معلوم شد عالم انسانی محتاج بنفثات روح القدس است. بدونِ این روح، عالم انسانی مرده است. و بدونِ این نور، عالم انسانی ظلمت اندر ظلمت است. زیرا عالم طبیعت عالم حیوانیست. تا انسان ولادت ثانویّه از عالم طبیعت ننماید یعنی منسلخ از عالم طبیعت نگردد حیوان محض است تعالیم الهی این حیوان را انسان مینماید».
«لهذا چون نظر در انتظام ممالک و مدن و قری و زینت دلربا و لطافت آلاء و نظافت ادوات و سهولت سیر و سفر و توسیع معلومات عالم طبیعت و مخترعات عظیمه و مشروعات جسیمه و اکتشافات علوّیّه و فنّیّه نمائی گوئی که مدنیّت سبب سعادت و ترقّی عالم بشریست. و چون نظر در اختراعات آلات هلاک جهنّمی و ایجاد قوای هادمه و اکتشاف ادوات ناریّه که قاطع ریشۀ حیات است نمائی واضح و مشهود گردد که مدنیّت با توحّش توأم و همعنانست. مگر آنکه مدنیّت جسمانیّه مؤیّد بهدایت ربّانیّه و سنوحات رحمانیّه و اخلاق الهیّه گردد و منضمّ بشئونات روحانی و کمالات ملکوتی و فیوضات لاهوتی شود.
حال ملاحظه میکنید که متمدّن و معمورترین ممالک عالم مخازن موادّ جهنّمی گردیده و اقالیم جهان لشکرگاه حرب شدید شده و امم عالم ملل مسلّحه گردیده و دول سالار میدان جنگ و جدال شده و عالم انسانی در عذاب شدید افتاده.
پس باید این مدنیّت و ترقّی جسمانی را منضمّ بهدایت کبری کرد و عالم ناسوت را جلوهگاه فیوضات ملکوت نمود و ترقّیات جسمانی را توأم بتجلّیات رحمانی کرد تا عالم انسانی در نهایت جمال و کمال در عرصۀ وجود و معرض شهود شاهد انجمن گردد و در غایت ملاحت و صباحت جلوه نماید و سعادت و عزّت ابدیّه چهره گشاید».
«ای اهل ملکوت ابهی دو ندای فلاح و نجاح از اوج سعادت عالم انسانی بلند است خفتگان بیدار کند کوران بینا نماید غافلان هوشیار فرماید کران شنوا نماید گنگان گویا کند مردگان زنده نماید.
یکی ندای مدنیّت و ترقّیات عالم طبیعت است که تعلّق بجهان ناسوت دارد و مروّج اساس ترقّیات جسمانیّه و مربّی کمالات صوری نوع انسانست و آن قوانین و نظامات و علوم و معارف ما به التّرقّی عالم بشر است که منبعث از افکار عالیه و نتائج عقول سلیمه است که بهمّت حکما و فضلای سلف و خلف در عرصۀ وجود جلوه نموده است و مروّج و قوّۀ نافذۀ آن حکومت عادله است.
و ندای دیگر ندای جانفزای الهیست و تعالیم مقدّسۀ روحانی که کافل عزّت ابدی و سعادت سرمدی و نورانیّت عالم انسانی و ظهور سنوحات رحمانیّه در عالم بشری و حیات جاودانیست».
«و از جملهٴ تعالیم بهآءاللّه تعصّب دینی و تعصّب جنسی و تعصّب سیاسی و تعصّب اقتصادی و تعصّب وطنی هادم بنیان انسانیست تا این تعصّبها موجود عالم انسانی راحت ننماید. ششهزار سالست که تاریخ از عالم انسانی خبر میدهد. در این مدّت ششهزار سال عالم انسانی از حرب و ضرب و قتل و خونخواری فارغ نشد. در هر زمانی در اقلیمی جنگ بود و این جنگ یا منبعث از تعصّب دینی بود و یا منبعث از تعصّب جنسی و یا منبعث از تعصّب سیاسی و یا منبعث از تعصّب وطنی. پس ثابت و محقّق گشت که جمیع تعصّبات هادم بنیان انسانیست و تا این تعصّبات موجود منازعهٴ بقا مستولی و خونخواری و درندگی مستمرّ پس عالم انسانی از ظلمات طبیعت جز بترک تعصّب و اخلاق ملکوتی نجات نیابد و روشن نگردد چنانچه از پیش گذشت».
«مقصد شما سزاوار هزار ستایش است زیرا خدمت بعالم انسانی مینمائید و این سبب راحت و آسایش عمومیست. این حرب اخیر بر عالم و عالمیان ثابت کرد که حرب ویرانیست، صلح عمومی آبادی. حرب مماتست، و صلح حیات. حرب درندگیست و خونخواری، و صلح مهربانی و انسانی. حرب از مقتضای عالم طبیعت است، و صلح از اساس دین الهی. حرب ظلمت اندر ظلمت است، و صلح انوار آسمانی. حرب هادم بنیان انسانی، و صلح حیات ابدی عالم انسانی. حرب مشابهت با گرگ خونخوار است، و صلح مشابهت ملائکۀ آسمانی. حرب منازعۀ بقا است، صلح تعاون و تعاضد بین ملل در این جهان و سبب رضایت حقّ در جهان آسمانی».
«امّا طبیعت عبارت از خواصّ و روابط ضروریّه است که منبعث از حقایق اشیاء است و این حقایق غیر متناهیه هرچند در نهایت اختلافست و از جهتی در نهایت ائتلاف و غایت ارتباط. و چون نظر را وسعت دهی و بدقّت ملاحظه شود یقین گردد هر حقیقتی از لوازم ضروریّهٴ سائر حقایق است. پس ارتباط و ائتلاف این حقایق مختلفهٴ نامتناهی را جهت جامعهئی لازم تا هر جزئی از اجزای کائنات وظیفهٴ خود را بنهایت انتظام ایفا نماید. مثلاً در انسان ملاحظه کن و از جزء باید استدلال بکلّ کرد. این اعضا و اجزای مختلفهٴ هیکل انسانی ملاحظه کنید که چه قدر ارتباط و ائتلاف بیکدیگر دارند ! هر جزئی از لوازم ضروریّهٴ سائر اجزاست و وظیفهٴ مستقلّه دارد ولی جهت جامعهٴ آن عقل است. جمیع را بیکدیگر چنان ارتباط میدهد که وظیفهٴ خود را منتظماً ایفا مینمایند و تعاون و تعاضد و تفاعل حاصل میگردد و حرکت جمیع در تحت قوانینی است که از لوازم وجودیّه است. اگر در آن جهت جامعه که مدیر این اجزاست خلل و فتوری حاصل شود شبهه نیست که اعضا و اجزاء منتظماً از ایفای وظایف خویش محروم مانند و هرچند آن قوّهٴ جامعهٴ هیکل انسان محسوس و مرئی نیست و حقیقتش مجهول، لکن مِن حیث الآثار بکمال قوّت ظاهر و باهر.
پس ثابت و واضح شد که این کائنات نامتناهی در جهان باین عظمت هر یک در ایفای وظیفهٴ خویش وقتی موفّق گردند که در تحت ادارهٴ حقیقت کلّیّهئی باشند تا این جهان انتظام یابد. مثلاً تفاعل و تعاضد و تعاون بین اجزای مترکّبهٴ وجود انسان مشهود و قابل انکار نیست ولی این کفایت نکند بلکه جهت جامعهئی لازم دارد که مدیر و مدبّرهٴ این اجزاست تا این اجزای مرکّبه با تعاون و تعاضد و تفاعل وظایف لازمهٴ خویش را در نهایت انتظام مجرا دارند».
نظرات
ارسال یک نظر