فصل هيجدهم: مجلس وليعهد در تبريز
حضرت اعلی ميدانستند که خاتمهء حياتشان نزديک است از اين جهت پيروان خود را امر فرمودند که از چهريق هر کدام بنقطهای توجّه کنند و خودشان در نهايت تسليم و رضا منتظر ظهور قضا بودند تا آنکه فرمان صادر شد مأمورين حضرت را از راه اروميّه به تبريز وارد نمايند زيرا اگر از راه خوی حضرت اعلی را به تبريز ميبردند ميترسيدند اهالی خوی تظاهراتی کنند.
چون حضرت باب باروميّه رسيدند ملک قاسم ميرزا نهايت احترام را نسبت بحضرت باب مرعی داشت و بهمهء مأمورين سپرده بود که با آن بزرگوار در نهايت احترام رفتار نمايند. (ملک قاسم میرزا از ویکی پدیا). يک روز حضرت باب عازم حمّام بودند ملک قاسم ميرزا در صدد برآمد که حقّ را امتحان کند. مشارٌ اليه اسبی داشت در نهايت سرکشی که هيچ کسی نميتوانست بر او سوار شود. آن اسب را امر کرد آوردند که حضرت باب سوار شده بحمّام تشريف ببرند و بهيچوجه سابقهء اسب را بحضور مبارک عرض نکرده بود. خادميکه مأمور اين کار بود، پنهان از ملک قاسم ميرزا داستان سرکشی اسب را بحضور مبارک عرض کرد که مبادا اذيّتی بهيکل مبارک برسد. فرمودند بخدا واگذار کن خداوند خودش محافظت خواهد فرمود. مردم اروميّه که اين مسئله را ديدند بمقصود حاکم پی بردند. جمعيّت بسياری در ميدان عمومی جمع شده بودند تا ببينند که چگونه حضرت باب بر آن اسب سوار ميشوند. مأمور اسب را نزديک آورد حضرت اعلی با کمال اطمينان و متانت جلو رفتند لگام اسب را از دست مهتر گرفتند و اسب را نوازش فرموده پای مبارک را برکاب گذاشتند و سوار شدند. اسب بدون سرکشی تسليم بود و با کمال راهواری سير ميکرد. مردم همه چون سابقهء اين اسب سرکش را داشتند از مشاهدهء اين حال تعجّب کردند و اين مطلب را يکی از معجزات دانستند و يکباره هجوم کردند که رکاب اسب را ببوسند. فرّاشهای شاهزاده مردم را از اين عمل ممانعت نمودند که مبادا سبب اذيّت هيکل مبارک بشوند. شاهزاده پياده در موکب مبارک تا نزديک حمام همراهی کرد بعد هيکل مبارک باو فرمودند که مراجعت کند. فرّاشان شاهزاده جمعيّت را که برای زيارت حضرت باب ازدحام کرده بودند متفرّق ميساختند و راه باز ميکردند. چون بحمّام رسيدند يکی از نوکرهای مخصوص با سيّد حسن برای انجام خدمات حضرت باب با هيکل مبارک همراهی کردند. حضرت باب از حمّام پس از آنکه بيرون آمدند ثانياً بر همان اسب سوار شده مراجعت فرمودند. مردم از مشاهدهء آن جاه و جلال صدا بتکبير بلند کردند. شاهزاده بنفسه نيز بحضور مبارک رسيد و همراه مرکب مبارک بمقرّی که معيّن شده بود مراجعت کرد. اهالی اروميّه بحمّام هجوم کردند و تا آخرين قطره آب خزانهء حمّام را بتبرّک بردند. در شهر هياهوی عجيبی برپا شده بود. هيکل مبارک که جوش و خروش مردم را مشاهده کردند حديثی را که از حضرت امير عليه السّلام مروی است بيان فرمودند که آن حضرت فرمود: «درياچهء اروميّه بجوش و خروش خواهد آمد و آبش شهر را خواهد گرفت.» بعضی بحضور مبارک عرض کردند که بيشتر مردم شهر بامر مبارک مؤمن شدند. حضرت اعلی چون اين مطلب را شنيدند اين آيهء قرآن را تلاوت فرمودند قوله تعالی: «أحَسِبَ النّاسُ أن يُترَکوا أن يقولوا آمَنّا وَ هُم لا يُفتَنُونَ ». (آیه ۲ سوره عنکبوت بدین مضمون که آیا مردم چنین می پندارند که چون گفتند ایمان آوردند رها خواهند شد و امتحان نمی گردند. آیه مبارکه).
مردم اروميّه بعد از استماع بليّهايکه بر آن حضرت در تبريز وارد شد بمفاد آيهء مبارکهء مزبوره در امتحان لغزيدند و بجز چند نفر بقيّهء مردم از امر مبارک اعراض کردند. از جمله نفوسيکه در ايمان خود مستقيم ماندند يکی ملّا امام وردی بود که در استقامت و ثبات در رديف ملّا جليل ارومی حرف حيّ قرار داشت. مشارٌ اليه بعدها بحضور جمال مبارک نيز رسيد و بشرف ايمان مشرّف شد و بتبليغ امر مبارک قيام کرد. الواح عديده از قلم جمال مبارک باسم او عنايت شد و پيوسته بخدمت مشغول بود تا در هشتاد سالگی وفات يافت.
باری مردم چون بيکديگر ميرسيدند امور عجيبهايکه از حضرت باب مشاهده کرده بودند برای هم نقل ميکردند. اين مطالب به تدريج منتشر ميشد تا آنکه در طهران بگوش پيشوايان دين رسيد. همه برآشفتند و همّت گماشتند که برای حفظ مقام و رياست خويش از پيشرفت امر مبارک جلوگيری کنند و چون ميديدند که امر حضرت باب در اطراف و اکناف انتشاری غريب و سريع دارد و برای خود چنين قوّهای را مشاهده نمی کردند دانستند که اگر ممانعت نکنند جميع تأسيساتشان از بين ميرود و هر چه را در ضمن سالها يافتهاند ضايع و هدر ميگردد. در تبريز مخصوصاً هنگامهء غريبی بود علمای آن شهر خيلی ميترسيدند. مردم که شنيدند حضرت باب را وارد تبريز ميکنند هيجان عظيمی کردند و همه می کوشيدند که بزيارت باب نايل شوند. هيجان و هجوم مردم باندازهای بود که حکومت مجبور شد در اين مرتبه مقرّ حضرت باب را در خارج شهر تبريز معيّن کند. هيچکس اجازه نداشت که بحضور مبارک برسد زيرا حکومت قدغن کرده بود. فقط کسانی مشرّف ميشدند که حضرت باب آنها را احضار فرمايند.
در شب دوّم پس از وصول بتبريز حضرت باب جناب عظيم را احضار فرمودند و علناً در نزد او اظهار قائميت نمودند. عظيم چون اين ادّعا را شنيد در قبول متردّد شد. حضرت باب باو فرمودند من فردا در محضر وليعهد و در حضور علماء و اعيان ادّعای خود را اظهار خواهم کرد و برای اثبات ادّعا بآيات تحدّی خواهم نمود و بجز آيات بساير مطالب متمسّک نخواهم شد. (تحدّی از ریاض اللغات: (تَحَدَّیٰ) (ح د ي) حريف طلبیدن ˗ کسی را برای مقابله و مسابقه جستن ˗ مبارز خواستن ˗ مدّعیِ برابری را به پیش خواندن ˗ ايضاً : قصد چیزی نمودن ˗ عزم عملی کردن.)
نبيل ميگويد جناب عظيم برای من حکايت کرد و گفت که من آنشب خيلی فکرم پريشان بود تا صبح نخوابيدم. وقتيکه نماز صبح را خواندم تغيير عجيبی در خودم مشاهده کردم گويا باب تازهای در مقابل من گشوده شد. پيش خود فکر کردم که اگر من بدين مقدّس اسلام و حقانيّت حضرت رسول مؤمن و موقن هستم و بحجّت آيات معتقد، اين اضطراب و پريشانی دربارهء امر حضرت باب چه علّت دارد. هر چه بفرمايد صحيح است و درست و بدون هيچ ترس و ريبی بايد قبول کرد. از حصول اين فکر اضطرابم برطرف شد. بحضور مبارک مشرّف شدم و رجای عفو و بخشش نمودم. بمن فرمودند ببين عظمت امر الهی بچه حدّ است و ظهور امر اللّه چقدر عظيم است که امثال عظيم را مضطرب و پريشان خاطر ميسازد. اينک بفضل الهی اميدوار باش و باتّکاء فضل و عنايت او تزلزل نفوس را بثبات و ضعف قلب عباد را بقوّت تبديل نما. ثبات و استقامت تو بدرجهای خواهد رسيد که اگر دشمنان ترا قطعه قطعه کنند از محبّت تو نسبت بمن ذرّهای نخواهد کاست. مژده باد که در آينده بلقای مظهر ربّ العالمين مشرّف خواهی شد. اين بيانات مبارکه را که شنيدم بمنزلهء مرهمی بود که جراحات مرا از هر جهت شفا بخشيد و اندوه مرا زايل نمود. از آن تاريخ تا کنون اثری از اضطراب و ترس در وجود من نيست.
هر چند مأمورين حضرت باب را در خارج شهر نگاهداشتند ولی اين مطلب از هيجان مردم جلوگيری نکرد بلکه ممانعت بيشتر علّت شدّت ميل شد. ميرزا آقاسی فرمان داده بود که پيشوايان روحانی تبريز در دار الحکومهء شهر مجتمع شوند و حضرت باب را محاکمه کنند.
از جملهء مدعوّين حاجی ملّا محمود نظام العلماء بود که ناصر الدّين ميرزای وليعهد را درس ميداد. و از جمله ملّا محمّد ممقانی و ميرزا علی اصغر شيخ الاسلام و جمعی ديگر اکابر علمای شيخيّه و شيعه بودند. وليعهد بنفسه در اين مجلس حاضر بود و رياست مجلس بنظام العلماء واگذار شده بود. چون همه حاضر شدند رئيس مجلس از طرف حضار بيکی از مأمورين اشاره کرد که حضرت باب را بمجلس بياورد. جمعيّت از هر طرف هجوم کرده بودند و هر يک فرصتی ميجست که بزيارت حضرت باب مشرّف شود. از کثرت جمعيّت راه مسدود بود و مأمور مجبور شد که بزحمت راهی بگشايد. چون حضرت باب وارد مجلس شدند باطراف نظر انداختند و ديدند برای نشستن محلّی نيست بجز محلّی که برای وليعهد تهيّه شده بود. حضرت باب سلام کردند و با کمال شجاعت و اطمينان در محلّ خالی جلوس فرمودند. عظمت و قوّهء روحانيّهء حضرت باب باندازهای بود که تمام حضّار بيحرکت در جای خود قرار گرفته و سکوت عجيبی بغتةً در آن مجلس روی داد و هيچيک نتوانستند لب بگفتار بگشايند. بالاخره نظام العلمأ سکوت را برهم زد و از حضرت باب سؤال کرد شما چه ادّعائی داريد؟ حضرت باب سه مرتبه فرمودند من همان قائم موعودی هستم که هزار سال است منتظر ظهور او هستيد و چون اسم او را ميشنويد از جای خود قيام ميکنيد و مشتاق لقای او هستيد و عجّل اللّه فرجه بر زبان ميرانيد. براستی ميگويم بر اهل شرق و غرب اطاعت من واجب است.
بجز ملّا محمّد ممقانی کسی ديگری جسارت بر تکلّم ننمود اين ملّا محمّد يکی از رؤسای شيخيّه و از شاگردان جناب سيّد کاظم رشتی بود. حضرت سيّد رشتی اغلب از عدم ايمان و فساد اخلاق او تأسّف داشتند و گريه و ناله مينمودند.
شيخ حسن زنوزی ميگفت که من از جناب سيّد کاظم رشتی شنيدم که دربارهء اخلاق و عدم ايمان و خباثت ملّا محمّد ممقانی بياناتی ميفرمودند. پيوسته منتظر بودم که ببينم در آينده چکار خواهد کرد و چه خيانتی از او بظهور خواهد رسيد. وقتيکه رفتار او را در مجلس وليعهد با حضرت باب مشاهده نمودم ديدم آنچه را که سيّد مرحوم فرموده بودند کاملاً بوقوع پيوست. آنروز در آن مجلس حاضر بودم و در خارج محلّ نزديک در ايستاده بودم و هر چه در مجلس ميگذشت ميشنيدم.
ملّا محمّد در دست چپ وليعهد نشسته بود. حضرت باب ميان ملّا محمّد و وليعهد جالس بودند. وقتيکه حضرت باب خود را قائم موعود معرّفی فرمودند همهء حضّار را ترس و خوف احاطه کرد سرها را پائين انداختند سيمای همه تغيير کرد رنگ همه زرد شد. ملّا محمّد ممقانی يعنی همان پيشوای يک چشم مکّار پس از استماع بيان مبارک با وقاحت تمام گفت ای جوان بدبخت شيرازی عراق را خراب کردی حال آمدهای که آذربايجان را خراب کنی؟ حضرت باب فرمودند جناب شيخ من بميل خود اينجا نيامدهام شماها مرا احضار کرديد و باين مجلس دعوت نموديد. ملّا محمّد بر آشفت و گفت ای پست ترين پيروان شيطان ساکت باش . حضرت باب فرمودند يا شيخ آنچه را قبل گفتم باز هم ميگويم.
نظام العلمأ مصلحت چنان ديد که از راه ديگر داخل مذاکره شود و باصل ادّعا ايراد نمايد. پس بحضرت باب رو کرد و گفت شما مدّعی مقام بزرگی هستيد بايد دليل قاطعی بر صدق ادّعای خود اقامه نمائيد. حضرت باب فرمودند اقوی دليل و برهان مهمّ بر صحّت دعوت حضرت رسول اللّه آيات الهی بود. چنانچه در قرآن فرموده است : «أولم يکفِهم انّا أنزَلنا عليکَ الکتابَ» (فقره ای از آیه ۵۱ سوره عنکبوت بدین مضمون که آیا بر آنان کافی نیست که برایشان کتاب نازل کردیم؟ آیه مبارکه). خداوند اين دليل محکم و برهان متقن را برای اثبات صحّت ادّعای خود بمن عنايت فرموده است - چنانچه در مدّت دو روز و دو شب باندازهء قرآن مجيد آيات الهی از لسان و قلم من جاری ميشود. نظام العلماء گفت خوب است در وصف اين مجلس مانند آيات قرآن آياتی بفرمائيد تا حضرت وليعهد و ساير علما شاهد اين برهان باشند. حضرت باب مسئول او را اجابت کرده و فرمودند : «بِسمِ اللّهِ الرّحمنِ الرّحيم الحمْد للّهِ الذی خَلقَ السموات و الارض». ملّا محمّد ممقانی فرياد برآورد که اعراب کلمه را خطا گفتی. تو که از قواعد نحو بيخبری چگونه قائم موعود هستی؟ حضرت باب فرمودند در آيات قرآنيّه نيز رعايت قواعد نحويّه نشده زيرا کلام الهی بمقياس قواعد خلق سنجيده نميشود. مردم بايد تابع قوانين کلام اللّه باشند. در سيصد موضع قرآن خلاف قواعد نحويّه نازل و مذکور است ولی چون کلام الهی است هيچکس جرأت اعتراض ندارد و همهء مسلمين قبول دارند. بعد از اين بيان ثانياً بنزول آيات شروع فرمودند و همان جملهء قبل را بطرز سابق بيان کردند. ملّا محمّد اعتراض را تجديد کرد. يکنفر ديگر از يک گوشهای بحضرت باب گفت کلمهء «اشترتن» چه صيغه است؟ حضرت باب در مقابل اين سؤال اين آيات قرآن را تلاوت فرمودند «سبحان ربّکَ ربّ العزّةِ عمّا يَصِفُون و سلام عَلی المرسَلين و الحمدُ للّهِ ربّ العالَمين». (آیات ۱۸۰-۱۸۲ سوره صافات بدین مضمون که منزه باد پروردگارت، پروردگار با عزت از آنچه وصف می کنند و سلام بر فرستادگان و حمد بر پروردگار عالمیان. آیات مبارکه) بعد برخاستند و از مجلس بيرون تشريف بردند.
(به دو نمونه از داستان پردازیها در مورد مجلس ولیعهد توجه فرمایید: مناظر علی محمد باب در تبریز و در مجلس محاکمه میرزا علی محمد باب)
نظام العلمأ از طرز معاملهء ملّا محمّد و سايرين در آن مجلس با حضرت باب برآشفت و گفت وای بر مردم تبريز اين شخص مدّعی چه مقامی است و اين مردم از او چه سؤالاتی ميکنند. اين گونه سؤالهای بارده چه ربطی بادّعای اين مقام عظيم دارد؟ بعضی نيز بر طرز رفتار ملّا محمّد و غيره با حضرت باب خرده گرفتند و گفتند از بد راهی وارد مذاکره شديد و باعث خجلت و شرمساری بیپايان گشتيد سؤالی کرديد که در خور مقام او نبود. ولی ملّا محمّد ممقانی برآشفت و با کمال خشم و غضب بحاضرين گفت من بشما ميگويم بر حذر باشيد اگر جلو اين جوان را نگيريد طولی نميکشد که همهء اهل تبريز دعوتش را اجابت نمايند و در ظلّ رايتش مجتمع گردند. آنروز اگر بمردم بگويد که دست از علما برداريد همه اطاعت ميکنند حتّی اگر بگويد بوليعهد اعتنا نکنيد همه مطيعاند آنوقت است که زمام رياست روحانی و کشوری را بدست ميگيرد و همهء شما را زير پا قرار ميدهد. زيرا نه تنها مردم تبريز بلکه جميع ساکنين آذربايجان باعانتش قيام خواهند کرد. سخنان ملّا محمّد خائنِ محتال افکار متصديان امور را پريشان ساخت. (محتال از ریاض اللغات: (از : ح و ل) حيله گر ˗ خدعه زننده ˗ مُخادِع (المورد) ˗ مکّار ˗ فريبکار .)
نشستند و با هم مشورت کردند که برای جلوگيری از نفوذ کلمهء حضرت باب چه اقدامی نمايند. بعضی گفتند مجلس ديگری بايد تشکيل داد و او را محکوم بمجازات شديدی بايد ساخت زيرا در جلسهء گذشته اعتنا بکسی نکرد. اوّلاً در جای مخصوص وليعهد قرار گرفت و ثانياً بدون اذن رئيس مجلس از مجلس خارج شد. وليعهد اين نقشه را نپسنديد. بالاخره رأيشان بر اين قرار گرفت که حضرت باب را بمنزل ميرزا علی اصغر شيخ الاسلام تبريز که از سادات محسوب بود ببرند و مأمورين حکومت آن حضرت را مجازات نمايند. فرّاشان حکومتی اين امر را اطاعت نکردند و گفتند اين مسئله مخصوص به علمای شهر است ما در آن مداخله نمی کنيم. خود شيخ الاسلام بشخصه حاضر شد که حضرت را مجازات کند. حضرت باب را بخانه برد و يازده مرتبه چوب بپاهای مبارک زد. شيخ الاسلام در همان سال بمرض سل گرفتار شد و بعد از تحمّل درد فراوان بمرگ شنيع دچار گشت. اين شخص در بين مردم تبريز بحرص و طمع و خيانت معروف بود. همهء مردم چون شخص خسيسی بود او را حقير ميشمردند و چون در عين حال خيلی بيرحم و قسيّ القلب بود از او ميترسيدند و هميشه دعا ميکردند که خدا آنها را از شرّ شيخ الاسلام خلاص کند. پس از وفات او منصب شيخ الاسلامی در تبريز منسوخ گشت چون هيچکس حاضر نشد بواسطهء پستی و حقارت ميرزا علی اصغر شيخ الاسلام بعد از او خود را به آن لقب مشهور سازد.
رفتار شيخ الاسلام با حضرت باب نمونهای از رفتار علمای دين با آن بزرگوار است. ملاحظه کنيد پيشوايان روحانی تا چه اندازه از راه حقّ انصاف و طريق عدالت دور بودند چطور نصيحتهای حضرت رسول را مورد اعتنا قرار ندادند چطور از بيانات ائمّهء اطهار رو گردان شدند. در احاديث ائمّه عليهم السّلام وارد است که چون جوانی از بنی هاشم ظاهر شود و دعوتی جديد آغاز کند و تأسيس شرع جديد نمايد و دارای کتاب جديد باشد همه بسوی او بشتابيد و امر او را اجرا کنيد و در مقام ديگر فرمودهاند: «اَکثرُ أعدائهِ العُلماء». ببينيد مردم چقدر نادانند که پيرو علمائی هستند که اعداء قائم ميباشند با اين همه خود را فرقهء ناجيه میشمرند. (دو حدیث مزبور را حضرت بهاءالله هم در باب دوم کتاب ایقان آورده اند. یکی: «یظهر من بنی هاشم صبیّ ذو کتاب و احکام جدید الی ان قال و اکثر اعدائه العلمآء»، و دیگری: و لقد یظهر صبیّ من بنی هاشم و یأمر النّاس ببیعته و هو ذو کتاب جدید یبایع النّاس بکتاب جدید علی العرب شدید فان سمعتم منه شیئاً فاسرعوا الیه).
باری حضرت باب را دو مرتبه از تبريز بچهريق برگرداندند و بيحيی خان سپردند. دشمنان میپنداشتند که حضرت باب از تهديدات آن مجلس خوفناک شده و ادّعای خود را ترک خواهند نمود. ولی اين مجلس سبب شد که بدون ستر و حجاب حضرت باب در مقابل بزرگترين هيئت دينيّه در پايتخت آذربايجان حقيقت ادّعای خود را علنی بيان فرمايند. شرح اين ادّعای عظيم در سر تا سر بلاد منتشر شد مؤمنين بنشاط آمدند، روح جديدی يافتند. حضرت باب بمحض مراجعت بچهريق خطبهء قهريه را نازل و برای حاجی ميرزا آقاسی ارسال فرمودند. عنوان آن خطبه، خطاب بصدر اعظم اين است : «إعلَم يا أيّها الکافر باللّهِ و المُعرضُ عن آياته». حضرت باب اين لوح را برای جناب حجّت زنجانی که آنوقت در طهران بودند فرستادند و باو فرمودند که خودش برود و لوح را بدست خود بحاجی ميرزا آقاسی بدهد.
(لطفا به فایل صوتی نامه به محمد شاه، توقیع خطاب به والی آذربایجان و خطبه قهریه توجه فرمایید).
نبيل ميگويد در اوقاتيکه حضرت بهاءاللّه در زندان عکّا تشريف داشتند من از لسان مبارک شنيدم که فرمودند: «ملّا محمّد علی زنجانی پس از آنکه لوح قهريّه را بحاجی ميرزا آقاسی داد آمد بديدن من. ميرزا مسيح نوری و عدّهای از مؤمنين در آنوقت حاضر بودند. ملّا محمّد علی تعريف کرد که لوح مبارک را بحاجی ميرزا آقاسی دادم. بعد آن لوح را برای ما هم خواند خيلی مفصّل بود سه صفحه ميشد همه را از حفظ کرده بود». بيانات مبارکهء حضرت بهاءاللّه نسبت بجناب حجّت طوری بود که از طهارت حيات و شرافت ذات آن شخص جليل حکايت ميکرد ميفرمودند: «چقدر شجاع بود چقدر با شهامت بود چه ارادهء قويّهای داشت در نهايت زهد و ورع بسر برد چنان استقامتی داشت که ممکن نبود تزلزل و اضطرابی در او پيدا شود».
فصل نوزدهم: واقعهء مازندران
لطفا به فایل صوتی توقیع نصرت ملا حسین و چند اثر دیگر توجه فرمایید.
گرفتاری حضرت بهاءاللّه و اصحاب در نيالا و رفتار ناهنجار علما در تبريز با حضرت ربّ اعلی که شرحش نگاشته شد در ماه شعبان اتّفاق افتاد در همين ماه بود که جناب ملّا حسين از اردوگاه شاهزاده حمزه ميرزا بشهر مشهد مراجعت فرمودند و عازم شدند که با اصحاب و پيروان بکربلا عزيمت کنند. حمزه ميرزا مبلغی نقد برای مصارف سفر بجناب ملّا حسين تقديم داشت ايشان از قبول نقدينه امتناع فرمودند و بشاهزاده گفتند که آن مبلغ را به فقرا و مستمندان بدهد. عبد العلی خان نيز جميع وسائل و احتياجات مسافرت را برای جناب باب الباب مهيّا کرد و اجازه خواست که مخارج و مصارف سفر همراهان ايشانرا نيز بپردازد. جناب باب الباب از آن همه تدارکات فقط اسب و شمشيری را قبول کردند و ساير مايحتاج را قبول نفرمودند.
جناب ملّا حسين طوری رفتار کرده بودند که اهل مشهد قلوبشان بنار اخلاص و ايمان مشتعل بود. رفتار ايشان در همه مؤثّر شده بود منزل ايشان پر از جمعيّت کثيری بود که همه حاضر بودند در اين سفر با او همراهی کنند حتّی زنها فرزندان خود را بحضور او ميآوردند و با کمال تضرّع از او در خواست ميکردند که آنها را برای فدا شدن قبول نمايد.
جناب ملّا حسين هنوز در مشهد بودند که شخصی از جانب حضرت باب بمشهد وارد شد و عمّامهء حضرت باب را که مخصوص جناب ملّا حسين عنايت فرموده بودند بايشان داد و گفت حضرت اعلی بشما فرمودند که اين عمّامهء سبز را بر سر خود بگذاريد و رايت سياه را در مقابل و پيشاپيش موکب خود برافراشته برای مساعدت و همراهی با جناب قدّوس بجزيرة الخضراء توجّه کنيد و از اين ببعد بنام جديد سيّد علی خوانده خواهيد شد. (جزیرة الخضراء از ریاض اللغات: در مقامی به مازندران اطلاق شده است و در مقامی به ادرنه (از اسرار الآثار).
ملّا حسين چون پيام مبارک را از آن قاصد امين شنيد بفوريّت امر مبارک را انجام داد و يک فرسخ از شهر دور شده عمّامهء حضرت اعلی را بر سر گذاشت و علم سياه را برافراشت پيروان خويش را جمع کرد و بر اسب سوار شده همه بجانب جزيرة الخضراء عزيمت نمودند. عدّه همراهان آن بزرگوار دويست و دو نفر بودند که همه با کمال شجاعت و دليری با آن جناب همراه شدند. وقوع اين مطلب مهمّ تاريخی در روز نوزدهم شعبان سال هزار و دويست و شصت و چهار هجری بود.
در بين راه بهر نقطهايکه ورود ميکردند جناب باب الباب ظهور امر جديد را گوشزد اهالی آن نقطه ميفرمودند و بتبليغ ميپرداختند و در هر نقطه چند نفر از مؤمنين منتخب بهمراهان آن بزرگوار میپيوستند. در شهر نيشابور جناب حاجی عبد المجيد پدر جناب بديع که يکی از تجّار مشهور شهر بود به همراهان باب الباب پيوست. پدر حاجی عبد المجيد در بين مردم خيلی محترم بود زيرا صاحب بهترين معدن فيروزهای بود که در نيشابور وجود داشت با اين همه حاجی عبد المجيد از منافع مادّی چشم پوشيد و با نهايت خضوع بخدمت ملّا حسين شتافت. (فیروزه نیشابور از ویکی پدیا)
چون بقريهء ميامی رسيدند جناب باب الباب بتبليغ امر پرداختند و سی نفر از اهل ميامی مؤمن شدند و با جناب ملّا حسين همراه گشته عازم سفر شدند. بيست و نه نفر از اينها در قلعهء شيخ طبرسی بشهادت رسيدند و فقط از سی نفر آنها، ملّا عيسی باقی ماند. (میامی از ویکی پدیا)
چون موکب باب الباب بچشمه علی رسيد که در جوار دامغان قرار دارد و از آنجا راهی بمازندران موجود است جناب ملّا حسين چند روز در آنجا توقّف و اوتراق کردند (چشمه علی از سایت شهرداری دامغان). در کنار نهر آبيکه درخت بزرگی در آن جا موجود بود در سايهء آن درخت چادر زدند. جناب باب الباب باصحاب فرمودند: ما اکنون در نقطهای هستيم که بهر طرف راهی از اين نقطه امتداد دارد. پس از چندی يکی از اين راهها را که بايد بپيمائيم اختيار کرده و خواهيم پيمود. در آخر ماه شوّال باد شديدی بوزيدن آمد از شدّت باد يکی از شاخههای آن درخت عظيم شکست و افتاد. جناب ملّا حسين فرمودند درخت سلطنت محمّد شاه ريشه کن شد و برزمين افتاد خدا چنين اراده فرمود. سه روز بعد قاصدی که از طهران به مشهد ميرفت خبر وفات محمّد شاه را منتشر ساخت. روز بعد جناب ملّا حسين بعزم مازندران مهيّای سفر شدند و در حين عزيمت براه مازندران اشاره کرده گفتند اين راهست که ما را بکربلای خودمان ميرساند. امتحانات شديدهای در پيش است هر کس استعداد و طاقت در خود نمييابد از همين جا بمنزل خود برگردد و با ما مسافرت نکند. اين جمله را چند مرتبه بيان فرمودند و چون بسواد کوه رسيدند باصحاب فرمودند من با هفتاد دو نفر از اصحاب و ياران در راه حضرت محبوب فدا خواهيم شد هر يک از شما که نميتوانيد ترک دنيا گويد الان ما را بگذارد و برود زيرا در آيندهء ايّام ديگر برای کسی فرار ميسّر نيست. پس از استماع بيان، بيست نفر از پيروان و اصحاب که در خود تاب تحمّل شدائد و امتحانات عظيمه را نميديدند بمنازل خود باز گشتند.
خبر توجّه جناب ملّا حسين با همراهان و نزديک شدنشان ببارفروش گوشزد سعيد العلمأ شد مخصوصاً وقتيکه شنيد جناب ملّا حسين از مشهد با علم سياه و عدّهء از اصحاب شجاع و بیباک متوجّه بارفروش است، آتش حسد و غضب در قلبش مشتعل گشت و باندازهای خشمناک گرديد که خود داری نميتوانست. جارچی در شهر انداخت و بمردم اعلان کرد که در مسجد حاضر شوند. در حضور مردم بالای منبر رفت جمعيّت زيادی از زن و مرد آمده بودند. سعيد العلمأ عمّامهء خود را بر زمين زد گريبان خويش را دريد و با رعد و برق فراوانی فرياد به وادينا و وا اسلاما بلند کرد و بمردم گفت: «ايّها النّاس بيدار شويد دشمنان ما در کمينند ميخواهند اسلام را از بين ببرند مقدّسات اسلامی را محو کنند. اگر امروز جلو آنها را نگيريد بشهر وارد ميشوند و يکنفر از شما از چنگال آنها زنده بدر نميرود همهء شما را ميکشند. رئيس اين جمعيّت که الآن بطرف بارفروش ميآيند چندی پيش يکروز بمجلس درس من آمد و در حضور شاگردان نهايت تحقير را نسبت بمن اجرا داشت. وقتی ديد که من مطابق ميلش رفتار نکردم خشمگين از مجلس درس بيرون رفت و همّت گماشت که بمنازعهء من قيام نمايد. آنوقت که محمّد شاه زنده بود و نهايت قوّت و قدرت را داشت اين شخص نترسيد و اين طور بيباکانه رفتار کرد حالا که محمّد شاه وفات کرده و کارها درهم و پريشان است ببينيد چه خواهد کرد. بمحض اينکه ديد محمّد شاه از بين رفته با جمعيّتی از جان گذشته بطرف ما ميآيد. امروز بر همهء مردم بارفروش از زن و مرد پير و جوان لازم و واجب است که شمشير بکف گرفته و اين مخرّبين اسلام را جلوگيری و ممانعت نمايند و در مقابل حملهء آنها پايداری کنند. همهء شما فردا صبح حاضر باشيد و خود را مهيّا کنيد تا جلو اين گروه بيباک را بگيريد و آنها را محو و نابود سازيد.
مردم که گفتار او را شنيدند همه بهيجان آمدند زيرا گفتار سعيد العلمأ بسيار در آن روز مهيّج بود و رياستش هم از سايرين بيشتر بود. مردم از ترس جان و مال خود حاضر شدند بهر وسيله است از ورود آن جمع بيباک ببارفروش جلوگيری نمايند پس هر يک هر چه بدستش آمد برای دفاع برداشت. صبح زود جمع بسياری از شهر بارفروش برای جلوگيری جماعتيکه سعيد العلمأ آنها را دشمنان دين معرّفی کرده بود با اسلحههای عجيب و غريب از بارفروش بيرون شتافتند تا دشمنان دين را ممانعت کنند و دارائی آنها را بتاراج و غارت ببرند.
جناب ملّا حسين وقتيکه از راه مخصوص مازندران بسير خود ادامه دادند بعد از نماز صبح باصحاب و همراهان اعلان فرمودند که هر چه از مال دنيا با خود دارند در ميان بيابان بيندازند بآنها فرمود فقط اسب و شمشير خود را نگاهداريد و ساير زخارف را که همراه داريد از خود دور کنيد تا همه مردم بدانند که دوستان خدا بمايملک خود هم اعتنائی ندارند تا چه رسد باينکه مال ديگران را تاراج و غارت نمايند. همراهان جناب باب الباب همه اطاعت کردند آنچه داشتند در بيابان انداختند و بر اسبهای خود سوار گشته با فرح و سروری عظيم از پی ملّا حسين روان شدند.
اوّل کسيکه اطاعت حکم جناب باب الباب را نمود حاجی عبد المجيد نيشابوری پدر جناب بديع بود. مشارٌ اليه مقداری فيروزه از معدن پدرش با خود آورده بود که مبلغی هنگفت قيمت آن ميشد. بنا بامر جناب ملّا حسين آن همه را از خود دور ساخت. مشارٌ اليه بقدری مطيع بود که يک اشارهء ملّا حسين کافی بود که آنچه را بفرمايد اطاعت کند و از جميع دارائی و مکنت خويش صرفنظر نمايد اجرای ارادهء مخدوم مطاع خود را بر هر چيز مقدّم ميداشت.
در يک فرسخی بار فروش جناب ملّا حسين و همراهانش با خيل دشمن که از بارفروش ميآمدند مصادف شدند. دشمنان چنانکه از قبل گفتيم اسلحههای مختلف و ذخيره و آذوقه و غيره همراه داشتند. از صورت آن جمع خونخوار آثار درندگی و توحّش آشکار بود. زبان بلعنت و نفرين اولياء الهی گشودند و بيحرمتيها روا داشتند. اصحاب باب الباب که چنين ديدند خواستند شمشير بکشند و جزای آن جمع وحشی را بدهند. جناب باب الباب فرمودند صبر کنيد هنوز وقت دفاع نرسيده هر وقت مجبور شديم برای دفاع شمشيرها را از غلاف خواهيم کشيد. در اين بين از طرف دشمنان گلوله های بيشمار افکنده شد. شش نفر بشهادت رسيدند يکی از ياران بملّا حسين عرض کرد شما رئيس محبوب ما هستيد ما با شما همراه شدهايم که جان خود را در راه امر مبارک فدا کنيم خواهش داريم اجازه بما بدهيد از خود دفاع نمائيم تا برای نصرت امر اللّه جان نثار کنيم راضی نشويد که باين طور بدون مدافعه دست بسته هدف گلولهء دشمنان گرديم. جناب ملّا حسين فرمودند صبر کنيد هنوز عدد شهدا کامل نشده (مقصود اين بود که عدد شهدا بهفت تن بالغ شوند تا مطابق عدد حروف اسم مبارک حضرت اعلی شود که ذات حروف سبع است). در اين بين گلولهای بسينهء سيّدی يزدی که از احبّای جان فشان بود و از مشهد يکسره پياده راه پيموده بود و نسبت باحبّا خيلی مساعدت کرده بود اصابت کرد. چون جناب ملّا حسين مشارٌ اليه را هدف گلولهء اعداء ديد چشمان خود را بجانب آسمان گشود و چنين گفت:
«خدايا پروردگارا مشاهده ميفرمائی که بندگان مخلص تو چگونه مورد اذيّت و آزار اين مردم واقع شدهاند و بچه نحو با بندگان تو رفتار ميشود. تو دانا و آگاهی که ما هيچ مقصد و منظوری جز هدايت اين مردم بساحت قدس تو نداريم. ما آمدهايم که مژدهء ظهور امر مبارک تو را باين مردم بدهيم. خداوندا میبينی که اينها بما هجوم کرده و بقتل ما پرداختهاند. خدايا تو بما اجازه فرمودهای که در هنگام حملهء مهاجمين از خود دفاع نمائيم. اينک بر حسب اجازهء تو بدفاع ميپردازيم». پس از اين مناجات جناب باب الباب شمشير خود را از غلاف کشيدند و سواره در وسط دشمنان تاختند و آن شخص را که سيّد يزدی را شهيد کرده بود تعقيب کردند. آن شخص از جلو ملّا حسين فرار کرد و در پشت درختی خويش را پنهان نمود و تفنگ خود را برای دفاع آماده ساخت. جناب ملّا حسين او را شناخته بجانب وی حمله ور شدند و با يک ضرب شمشير تنه درخت و لولهء تفنگ و آن شخص را هر يک بدو پاره کردند. مهاجمين چون چنين ضرب دستی از ملّا حسين ديدند فرار را بر قرار اختيار کردند و با کمال ترس و خوف پا بگريز نهادند. اين اوّلين واقعهای بود که جناب ملّا حسين با آن مصادف شده شهامت و شجاعت خود را نمايان ساختند. حضرت باب برای شجاعت ملّا حسين در اين واقعه نسبت باو اظهار عنايت فرمودند. جناب قدّوس چون اين واقعه را شنيدند لب بثنای باب الباب گشودند و اين آيات قرآن را در آنوقت تلاوت فرمودند : «فَلَمْ تَقتُلُوهُم وَ لکِنَّ اللّهَ قَتَلَهُم وَ ما رَمَيتَ اِذ رَمَيتَ وَ لکِنَّ اللّهَ رَمی وَ لِيُبلِيَ المُؤمِنِينَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً اِنَّ اللّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ذلِکُم وَ اَنَّ اللّهَ مُوهِنُ کَيدِ الکَافِرِينَ ». (آیات ۱۷ و ۱۸ سوره انفال بدین مضمون: شما آنان را نکشتید. خدا آنها را کشت. و هنگامی که سنگ افکندی - شما نیفکندی، خدا افکند. تا مؤمنان را آزمایش نیکویی نماید. حقیقتا خداوند سمیع علیم است. این بود و خداوند نیرنگ کافران را سست نماید. آیات مبارکه).
نبيل ميگويد من در سال هزار و دويست و شصت و پنج يکماه بعد از خاتمهء واقعهء طبرسی در طهران از جناب ميرزا احمد واقعهء مزبور را شنيدم. جمعی از احبّا نيز از قبيل ميرزا محمّد حسين حکيم کرمانی، حاجی ملّا اسماعيل فراهانی، ميرزا حبيب اللّه اصفهانی، سيّد محمّد اصفهانی حاضر بودند. بعدها از ملّا محمّد فروغی در مشهد خراسان در منزل جناب مقدّس خراسانی که برای تحصيل اطّلاعات امريّه رفته بودم با حضور پدر جناب بديع و جناب نبيل اکبر در خصوص واقعهء مزبور سؤال کردم و از او در خواست نمودم که واقعهء شمشير زدن ملّا حسين را که درخت و لولهء تفنگ و آن شخص را بدو پاره کرده بود برای من نقل کند. جناب فروغی فرمودند اگر من اين واقعه را بچشم خود نديده بودم هرگز تصديق نميکردم.
بعد فرمود پس از واقعهء وسکس که شاهزاده مهديقلی ميرزا شکست خورد و فرار کرد و در حين فرار بقدری مضطرب بود که پای برهنه بدون کفش جان خود را دربرد امير نظام شاهزاده را توبيخ و سرزنش کرد و باو گفت من گمان نداشتم که از مقابل چند نفر طلّاب حقير بيمقدار فرار کنی من بتو اطمينان داشتم که لشکر سلطان را بتو سپردم با اين همه خجالت نکشيدی و ننگ فرار را بر خود پسنديدی اگر ترا بمحاربهء روس و عثمانی بفرستم چه خواهی کرد؟ شاهزاده چون اين گفتار امير نظام را شنيد بهتر آن ديد که در جواب او لولهء تفنگی را که ملّا حسين با شمشير بدو پاره کرده بود برايش بفرستد. از اين جهت قاصدی را با آن لولهء تفنگ نزد امير نظام فرستاد و باو گفت ميروی و اين لوله تفنگ را بامير نظام ميدهی و باو ميگوئی اين ضرب دست يکی از آن طلّاب حقيری است که شما گفتهايد. اين شخص با يک ضربهء شمشير درخت و تفنگ و صاحب تفنگ را جمعاً شش پاره ساخته است. اين مسئله بقدری معروف و محقّق بود که دشمنان هم بر اين کيفيّت شهادت دادند. امير نظام بعد از مشاهدهء اين مطلب نتوانست تجاهل کند و آن جمع را که بخيال خود پست و حقير پنداشته بود بنظر بیاعتنائی بنگرد. از اين جهت برای دست يافتن به آن مدافعين شجاع و دلير مجبور شد چون از مقاومتشان عاجز بود بحيله و مکر متمسّک شود. بنابر اين بشاهزاده مهديقلی ميرزا دستور داد که قرآن را مهر کند و بشرافت سربازی قسم ياد کند که اگر محصورين قلعه اسلحهء خود را از دست بگذارند هيچ گونه سوء قصدّی نسبت بآنان نداشته باشد اصحاب قلعه بواسطهء حفظ احترام قرآن مجيد اسلحهء خود را از دست گذاشتند. ولی شاهزاده بعهد و پيمان و قسم خود عمل ننمود و چون آن جمع مظلوم را عاری از سلاح ديد همه را از دم تيغ گذرانيد.
بيشتر از نفوسيکه در آن ايّام اين شجاعت را از ملّا حسين ديده بودند، همه جا اين واقعه را نقل ميکردند و آنهائيکه از تعصّب برکنار بودند لسان بمدح و تعريف ميگشودند. حتّی شعرا در نقاط مختلفهء ايران قصايدی دربارهء مآثر صاحب اين ضرب دست برشته نظم کشيدند و بطوری اين مسئله معروف شده که محو آن از تاريخ ممکن نيست. از جمله مؤلف کتاب تاريخ ناصری رضا قليخان للّه باشی اين داستان ضرب شمشير ملّا حسين را با آب و تاب فراوانی در کتاب خود ذکر کرده و شجاعت و شهامت ملّا حسين و مهارتش را در شمشير زدن ستوده است. (مآثر از ریاض اللغات: جمعِ مَأْثُرَة ˗ مکارم ˗ اعمال عامّ المنفعة و کارهای نیکو ˗ آثار نیکو (از کسی يا قومی).
نبيل ميگويد من از ميرزا محمّد فروغی پرسيدم صاحب ناسخ التّواريخ نوشته است که جناب ملّا حسين در اوايل حال مدّتها مشق اسب سواری و شمشير زنی ميکرده آيا اين مطلب بنظر شما درست ميآيد؟ جناب فروغی فرمودند اين مطلب تهمت صرف و دروغ محض است. زيرا من از مدّتها پيش با ملّا حسين رفيق بودم و با او معاشرت داشتم. آنوقتها بقدری قوای جسمانيش ضعيف بود که من بمراتب از او قويتر بودم. هر وقت ميخواست چيزی بنويسد دستش ميلرزيد و نميتوانست با سرعت و آنطوريکه ميخواست از عهدهء کتابت برآيد. نه اسب سواری ميکرد و نه شمشير زنی تعليم ميگرفت. بديهی است دستی که در حين گرفتن قلم بلرزد از گرفتن شمشير عاجز است. لرزش دست با او همعنان بود تا وقتيکه بجانب مازندران مسافرت نمود. اوّلين مرتبهايکه شمشير کشيد تا از قاتل جوان يزدی انتقام بگيرد با يک ضربت چنان مهارت عجيبی از خود بروز داد. حصول اين قوّه در وجود او بدون سابقه جز بقوّهء غيبيّه بچيز ديگری نميتواند ارتباط داشته باشد. در جنگهای بعد هم گاه اتّفاق افتاد جناب ملّا حسين اوّلين شخصی بود که رکاب ميکشيد و اسب خود را در ميانهء لشکر دشمن ميجهانيد و يک تنه باعداء هجوم مينمود و بر آنها فائق ميگشت. ماها از دنبال او بدشمن حمله ميکرديم و اغلب اشخاصی را از لشکر دشمن از پا در ميآورديم که بواسطهء شمشير ملّا حسين نيمه جان شده بودند. اسم ملّا حسين که برده ميشد دل دشمنان بلرزه ميافتاد. چون اسم او را ميشنيدند فرار ميکردند و چون شخص او را ميديدند از ترس بخود ميلرزيدند. مهابت او باندازه ای بود که اهل ايمان هم چون در محضر او وارد ميشدند از مهابت او متأثّر ميگشتند. همهء ما تعجّب ميکرديم که اين قوّت و اين ارادهء غالبه را ملّا حسين از کجا آورده و اين شجاعت و دليری را چطور تحصيل کرده.
خلاصه اين ملّا حسين که در جنگها شرکت ميکرد آن شخصی که ما قبلاً ديده بوديم و ميشناختيم نبود. حقيقةً مشاهده مينموديم که روح الهی و قوّهء ربّانيّه در وجود او تجلّی نموده و از اين جهت مصدر بروز امور عجيبه ميباشد.
نبيل ميگويد: جناب ميرزا محمّد فروغی برای من چنين حکايت کرد که چون ملّا حسين آن ضرب شمشير تاريخی را از خود ظاهر ساخت ديگر ما او را نديديم و ندانستيم کجا رفت. هيچيک از ما بگرد او نرسيد. تنها کسيکه با او همراه بود خادم با وفايش قنبر علی بود که بعدها برای ما حکايت کرد که ملّا حسين بر دشمنان هجوم مينمود و هر کس سوء قصدی نسبت باو ابراز ميکرد با يک ضربت کارش را ميساخت. با اين شجاعت از ميان صفوف دشمنان گذر کرد و بهيچوجه اعتنائی بگلولههائی که در اطرافش ميريخت نداشت. يکسره وارد بارفروش شد و بی محابا بجانب منزل سعيد العلمأ ميتاخت. چون بدانجا رسيد سه مرتبه با مهابت شديدی اطراف منزل سعيد العلمأ گردش کرد و فرياد ميزد ای شخص پست ترسو تو که مردم اين شهر را بجهاد وادار کردهای خودت کجا هستی؟ چرا با کمال ترس و وحشت خود را پنهان ساخته و پشت ديوارهای منزلت خويش را مخفی داشتهای؟ بيا قدم بميدان گذار اگر راست ميگوئی از منزل بيرون بيا تا ديگران بتو اقتدا و پيروی کنند و نيز بصدای بلند ميفرمود اين ترسوی احمق گويا فراموش کرده کسانيکه مردم را بجهاد وادار ميکنند اوّل خودشان از جان ميگذرند تا ساير مردم از مشاهدهء شجاعت و دليری آنها قوّت گيرند. فرياد ملّا حسين سبب سکوت تمام مردم شد مردم بار فروش چون چنين ديدند سر تسليم فرود آوردند و صدا به الامان الامان بر آوردند.
در اين هنگام که صدای استغاثهء مردم بلند بود اصحاب ملّا حسين وارد شهر شدند و بفرياد يا صاحب الزّمان تمام مردم را بلرزه در آوردند. پيروان ملّا حسين اميد نداشتند که آنجناب را زنده مشاهده کنند. وقتی ديدند که آن بزرگوار بر اسب خويش سوار است و هيچ اذيّت و آزاری باو نرسيده خوشحال شدند بحضور او شتافتند و رکاب اسبش را بوسيدند. هنگام عصر آنروز جناب ملّا حسين بمردم بار فروش امان دادند و جمعيّت بسياری را که دورش را گرفته بودند مخاطب ساخته فرمودند ای امّت رسول اللّه، ای شيعيان علی عليه السّلام، چرا بما حمله کرديد؟ ما عقيده داريم که اگر کشته بشويم در راه خدا کشته شدهايم و بشهادت رسيدهايم. شما عملی منافی با ديانت مقدّس اسلام از ما مشاهده کرديد که بما هجوم و حمله نموديد؟ آيا حضرت رسول اينطور دستور فرموده؟ آيا اين رفتاريست که مأمور بآن هستيد؟ آيا رفتار پيغمبر خدا با مؤمنين و کفّار همينطور بود که شما رفتار کرديد؟ پيغمبر فرموده است بيجهت سبب اذيّت کفّار و مؤمنين نشويد. از ما چه رفتار زشتی مشاهده کرديد که بکشتن ما اقدام نموديد؟ آخر فکر کنيد ببينيد من بتنهائی با همين شمشيريکه در دست دارم از ميانهء صفوف اعداء گذشتم و با آنکه گلوله از هر طرف ميباريد و دور مرا آتش گرفته بود، معذالک بسلامت نجات يافتم و کوچکترين اذيّتی بمن نرسيد. من سوار بر اسب از حملههای شديد شما محفوظ ماندم و بجز خراش مختصری که در صورتم پيدا شده ديگر بهيچوجه زخمی بمن نرسيد. اين نيست مگر حفظ و حراست الهی او مرا محافظه کرد تا عظمت امر خويش را در مقابل چشم شما آشکار و پديدار سازد.
جناب ملّا حسين پس از اين بيانات وارد کاروانسرای سبزه ميدان شدند. دم در از اسب پياده شده توقّف فرمودند تا جميع مؤمنين بايشان رسيدند. خواستند از آنها مهمانی کنند فرستادند بازار که آب و نانی تهيّه کرده بياورند. مأمورين پس از چندی مراجعت کرده و گفتند نه نانوا نان بما داد و نه مردم گذاشتند آب بياوريم. بعد عرض کردند شما هميشه بما نصيحت ميفرمائيد که بخدا توکّل کنيم و بذيل اقدس تشبّث نمائيم : «قُل لَن يُصِيبنَا إلّا مَا کَتَبَ اللّهُ لَنَا هُوَ مَولانا وَ عَلَی اللّهِ فَليَتَوَکَّلِ المُؤمِنُون». (آیه ۵۱ سوره توبه بدین مضمون: بگو جز آنچه خداوند برایمان مقدر داشته نصیبمان نمی شود. اوست مولای ما و مؤمنان باید به خداوند توکل کنند. آیه مبارکه). ملّا حسين فرمودند در کاروانسرا را ببنديد بعد بمؤمنين فرمودند تا اوّل مغرب صبر کنيد. چون وقت اذان نزديک شد باصحاب فرمودند آيا کسی هست که از جان بگذرد و روی پشت بام برود و اذان بگويد؟ جوانی با نهايت سرور و شادی باين کار مبادرت نمود و روی بام رفته لب باذان گشود و چون اللّهُ أکبر گفت گلولهای از طرف اهالی شهر باو زدند و آنجوان شهيد شد. جناب ملّا حسين فرمودند ديگری برود بجای او اذان را تمام کند. جوان ديگری رفت و چون أشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه را گفت با گلوله دشمن از پای در آمده شهيد شد. شخص سوّم باشارهء جناب ملّا حسين برای تکميل اذان رفت و مانند دو نفر پيش هنوز اذان را تمام نکرده بر زمين افتاد و با گلولهای بشهادت رسيد.
جناب باب الباب که چنين ديدند امر کردند تا در کاروانسرا را باز نمايند و جزای دشمنان را در کنارشان بنهند. خودشان بر اسب سوار شدند و با شمشير بعدّهء بسياری از اهل شهر که در ميدان جمع شده بودند حملهء شديدی فرمودند. مردم چون شمشير برهنهء باب الباب را ديدند با نهايت ترس و وحشت فرار نمودند. چند نفری بخاک و خون آغشته شدند. ديگران امان طلبيده تقاضای بخشش نمودند. هنوز هوا درست تاريک نشده بود که از آن جمعيّت بسيار که در سبزه ميدان موج ميزد حتّی يکنفر هم باقی نمانده بود. سر و صدا بکلّی قطع شد. بدن مقتولين همانطور توی ميدان افتاده بود. منظرهء مهيبی داشت و دلالت بر نصرت الهی از مؤمنين و مغلوبيّت اعدا و دشمنان مينمود. کار بجائی رسيد که چند تن از اعيان و بزرگان شهر واسطه شدند تا نزد جناب باب الباب بروند و برای همشهريهای خود امان بطلبند. اعيان و بزرگان پياده نزد جناب باب الباب که همانطور بر اسب خود سوار بودند آمدند و عرض کردند خدا شاهد است که ما هيچ مقصودی نداريم فقط آمدهايم از شما امان بطلبيم. خواهش داريم از اسب پياده نشويد تا مقصود خود را بشما عرض کنيم. جناب باب الباب چون بصدق گفتار آنها يقين پيدا کردند از اسب پياده شدند و آنها را بداخل کاروانسرا دعوت فرمودند و بآنها گفتند ما مثل مردم اين شهر نيستيم که از مهمان خود با گلوله و شمشير پذيرائی کنيم. ما آداب مهمان نوازی را خوب ميدانيم بفرمائيد. سپس بدستور جناب باب الباب اصحاب برای مهمانان چای آوردند. اعيان و بزرگان شهر بملّا حسين عرض کردند همهء اين فتنهها زير سر سعيد العلمأ است اهل اين شهر تقصيری ندارند. از شما خواهش ميکنيم از مردم شهر بگذريد. فتنه انگيزی کار سعيد العلمأ است. حالا از گذشته صرفنظر کنيد. از شما خواهش داريم که فردا صبح با همراهان و اصحاب خود بشهر آمل تشريف ببريد زيرا صلاح اهل اين شهر و صلاح شما در اين مسافرت است. اين شهر الان دچار اضطراب عظيمی است. جناب باب الباب پيشنهاد اعيانرا قبول فرمودند و ضمناً شرحی از بيوفائی مردم بار فروش بيان کردند. پس از آن عبّاسقليخان لاريجانی و حاجی مصطفی خان قرآنی را که همراه آورده بودند بيرون آورده و قسم خوردند که ما نسبت بشما سوء قصدی نداريم. هر چه گفتيم حقيقت است از شما خواهش داريم که امشب مهمان ما باشيد و فردا صبح خسرو قاديکلائی را با صد نفر سوار خدمت شما ميفرستيم تا با شما همراه شود و شما را بشيرگاه برساند. بعد عرض کردند خدا ما را لعنت کند و در دنيا و آخرت مورد غضب خدا واقع باشيم اگر نسبت بشما و اصحاب شما سوء قصد و خيانتی در نظر داشته باشيم. اينها مشغول گفتگو بودند که گماشتگان آمدند غذا و خوراکی برای اصحاب باب الباب آوردند برای اسبهای اصحاب نيز علوفه مهيّا ساختند.
جناب ملّا حسين باصحاب اشاره فرمودند که روزهء خود را افطار کنند زيرا در حقيقت روزه دار بودند بجهت آنکه در آن روز که دوازدهم ماه ذی القعده بود از صبح تا آنوقت شب نه جناب باب الباب و نه اصحابشان لب بطعام و آب نيالوده و هيچ چيز نخورده بودند. کاروانسرا از اعيان و بزرگان و نوکرها و گماشتگان مملوّ شده بود. جمعيّت ميهمانان بقدری زياد بود که جناب باب الباب و اصحابش از چاييکه برای ميهمانان تهيّه کرده بودند بخودشان چيزی نرسيد. چهار ساعت از شب گذشته جناب ملّا حسين و ياران با عبّاسقليخان و حاجی مصطفی خان شام ميل فرمودند.
نصف شب سعيد العلمأ خسرو قاديکلائی را نزد خويش خواند و باو گفت: «دلم ميخواهد با اين جمعيّت که فردا ميروی وقت مناسبی بدست بياوری و همهء آنها را هلاک سازی بطوريکه يکنفر را باقی نگذاری و هر چه اثاث و اسباب با خود دارند حلال تو باشد. خسرو گفت من هيچوقت اينطور کاری نميکنم زيرا اينها مسلمانند برای تمام کردن اذان سه نفر از آنها خود را بکشتن دادند. ما که ادّعا ميکنيم مسلمانيم هيچوقت نبايد اينطور کارها بکنيم و جمعی از مسلمين را فريب بدهيم آنها را بکشيم و مالشان را ببريم. سعيد العلمأ باز دنبالهء گفتار خود را گرفت و با کمال وقاحت و بيشرمی خسرو را مخاطب ساخته گفت تو برو آنها را بکش از هيچ چيز مترس. اگر خدا روز قيامت از تو پرسيد که چرا اينطور کاری را انجام دادی من جواب خدا را خودم ميدهم ما مجتهد هستيم پيشوای دين هستيم بهتر از شماها ميدانيم که چطور بايد اينگونه بدعتها را که در دين پيدا ميشود جلوگيری کنيم.
نظرات
ارسال یک نظر