رد شدن به محتوای اصلی

مطالع الانوار و منضمات: فصل بیستم

 

فصل بيستم: بقيّهء فصل قبل

     

سابقاً گفتيم  که مهديقلی ميرزا شکست خورد و فرار کرد لشکرش پريشان شد. بعد از پريشانی و فرار، شاهزاده مهديقلی ميرزا ثانياً بجمع قوی پرداخت و مصمّم شد که باصحاب قلعه حمله کند. اصحاب خود را بار ديگر در محاصرهء لشکری عظيم و سپاهی جرّار يافتند. رياست لشکر با عبّاسقليخان لاريجانی و سليمان خان افشار بود (عباسقلی خان از ویکی پدیا) (سلیمان خان افشار از ویکی جو). اين دو نفر قوّه و لوازم بسيار و پياده و سواره بيشمار فراهم کردند و بلشکر شاهزاده مهديقلی ميرزا پيوسته بودند. اردوگاه در جوار قلعه قرار داشت هفت سنگر بمنزلهء خطوط دفاعی در اطراف قلعه تعبيه کرده بودند که اگر اصحاب از قلعه بيرون ميآمدند،  تا آن هفت مانع را از بين برنميداشتند،  بمرکز قوی نميرسيدند.  لشکريان هر روز با کمال غرور و خودخواهی بتمرين عمليّات جنگی مشغول بودند و ميخواستند قوّه و قدرت خود را بدينوسيله بمحصورين قلعه نمايش بدهند. اصحاب قلعه دچار بی‌آبی شده بودند و مجبور شدند در ميان قلعه چاه بکنند. در هشتم ماه ربيع الاوّل حفر چاه تمام شد. وقتی که جناب ملّا حسين ديدند اصحاب چاه را حفر کردند بآنها فرمودند عنقريب ما شستشو خواهيم کرد برای اينکار آب فراوانی خواهيم داشت روزی که شستشو کنيم تمام اوساخ ترابی از ما زايل خواهد شد و در پيشگاه خداوند قدير خواهيم شتافت و بحيات ابدی خواهيم رسيد. هر کس ميل دارد از جام شهادت بنوشد خود را مهيّا کند و منتظر آخرين ساعت زندگانی خود باشد تا خونش در راه نصرت دين خويش بريزد. امشب قبل از طلوع فجر هر که دلش ميخواهد که با من همراه باشد بايد خود را آماده کند تا از قلعه خارج شويم و لشکر ظلمتی را که در جلو راه ما قرار گرفته پراکنده سازيم و بجايگاه عزّت ابدی خويشتن را برسانيم.

     

هنگام عصر آن روز جناب ملّا حسين وضو گرفتند، لباسهای تازهء خود را پوشيدند، عمّامهء حضرت باب را برسر گذاشتند و برای دفاع خود را آماده ساختند. صورت جناب ملّا حسين بسيار درخشان بود و آثار سرور بی‌منتهی از چهرهء ايشان ظاهر و هويدا. با اصحاب و ياران طوری مذاکره ميفرمودند مثل اينکه وداع ميکنند. آنها را برای آخرين بار تشويق ميکردند و بشجاعت و استقامت تحريص ميفرمودند. مدّتی را هم در خدمت جناب قدّوس بسر بردند. در محضر ايشان با کمال خضوع نشسته بودند. جناب قدّوس با ملّا حسين  مذاکره ميفرمودند و ايشانرا تشجيع ميکردند. گاهی بذکر حضرت باب و بياد آن بزرگوار مشغول بودند و زمانی قدّوس از کشفيّات روحيّهء خويش بملّا حسين فيض ميبخشيدند. خلاصه قسمت بيشتر آن شب منقضی شد و ستارهء صبح دميد.

     

طلوع اين ستاره بملّا حسين بشارت ميداد که عنقريب فجر يوم وصال محبوب بيهمتا طالع خواهد شد. جناب باب الباب در آن وقت برخاستند و بر اسب سوار شدند و فرمودند اصحاب در قلعه را باز کنند. آنگاه با سيصد و سيزده نفر از ياران برای مقابله با دشمنان از قلعه خارج شدند و فرياد يا صاحب الزّمان برکشيدند. صدای اصحاب در جنگل ميپيچيد و از اطراف منعکس ميشد. جناب ملّا حسين بسنگر اوّل حمله کردند  اين سنگر بدست زکريای قادیکلائی سپرده شده بود. باب الباب بفاصلهء کمی سنگر را در هم شکستند و زکريا را مقتول ساخته سربازانش را پريشان و متفرّق ساختند. بلافاصله با نهايت سرعت و شجاعت سنگر دوّم و سوّم را نيز گشودند. هر چه پيش ميرفتند خوف و بيم لشکر دشمن زيادتر ميشد و نا اميدی و اضطرابشان بيشتر ميگشت. سراپای آنها را وحشت و دهشت گرفته بود. از اطراف مثل باران بر سر اصحاب و باب الباب گلوله ميباريد ولی آنها ابداً اعتنائی نداشتند و پيوسته پيش ميرفتند تا جميع سنگرها را در هم شکسته و استحکامات را ويران ساختند. در اين بين عبّاسقليخان لاريجانی بالای درختی رفت و خودش را در ميان شاخه‌های درخت پنهان ساخت و بمراقبت اصحاب پرداخت. اطراف او را تاريکی فرو گرفته بود و بخوبی ميتوانست در پرتو مشعلهائيکه روشن شده بود باب الباب و اصحابش را کاملاً مراقبت کند. جناب ملّا حسين سواره پيش ميرفتند ناگهان پای اسب ايشان بريسمان يکی از چادرهای نصب شده پيچيد. ايشان ميخواستند اسب را از اين ورطه برهانند که ناگهان هدف گلولهء دشمن خيانتکار يعنی عبّاسقليخان لاريجانی گشتند. اثر گلوله شديد بود خون بسيار از زخم باب الباب جاری ميگشت. عبّاسقليخان نميدانست که مقتول او کيست. جناب ملّا حسين از اسب پياده شدند و چند قدم بيشتر برنداشتند که قوای ايشان بضعف و سستی گرائيده برزمين افتادند. دو نفر جوان خراسانی از اصحاب باب الباب که يکی موسوم بقلی و ديگری موسوم بحسن بود پيش آمدند و جناب باب الباب را برداشته بقلعه بردند.

     

ملّا صادق و ملّا ميرزا محمّد فروغی برای من ( نبيل ) چنين حکايت کردند گفتند که ما هر دو در آنوقت که ملّا حسين را بقلعه آوردند در ميان قلعه در محضر جناب قدّوس مشرّف بوديم. وقتی باب الباب را بحضور جناب قدّوس آوردند بما فرمودند همه بيرون برويد و هيچ کس اينجا نماند. ملّا حسين را که بيهوش شده بود در حضور قدّوس گذاشتند همه بيرون آمديم. بعد جناب قدّوس بميرزا محمّد باقر امر کردند در را ببندد و هيچ کس را بمحضر ايشان راه ندهد و فرمودند بعضی کارهای پنهانی دارم که هيچکس نبايد بآنها اطّلاع پيدا کند. ما از شنيدن اين فرمايش جناب قدّوس حيرت کرديم همانطور ايستاده بوديم. چند لحظه بعد صدای جناب ملّا حسين را شنيدم که با حضرت قدّوس به مذاکره مشغولند و بسؤالات ايشان جواب ميدهند. اين گفتگو دو ساعت طول کشيد تعجّب ما وقتی بيشتر شد که ديديم ميرزا محمّد باقر خيلی مضطرب و پريشان است. بعدها بما گفت من پشت در ايستاده بودم و از سوراخ در بميان اطاق نگاه ميکردم بمحض اينکه جناب قدّوس اسم ملّا حسين را بردند فوراً ملّا حسين برخاسته نشستند و مانند سابق با کمال خضوع سر خود را کج کرده چشمها را بزمين دوختند و با کمال دقّت فرمايشات قدّوس را می‌شنيدند و هر چه را سؤال ميکردند جواب ميدادند. شنيدم که حضرت قدّوس بايشان فرمود: «خيلی زود از من جدا شدی و مرا در چنگال دشمنان واگذاشتی. چندان طولی نميکشد که انشاء اللّه من هم نزد تو خواهم آمد و بتو خواهم رسيد و از نعمتهای الهی که بوصف نميايد بهره‌ مند خواهم شد». آنگاه صدای ملّا حسين را شنيدم که بقدّوس عرض کردند: «جانم فدای شما آيا از من راضی هستيد؟». پس از مدّتی جناب قدّوس بميرزا باقر امر کردند در اطاق را باز کند. اصحاب مشرّف شدند. جناب قدّوس فرمودند: «من با ملّا حسين خدا حافظی کردم و دربارهء اموری با او شريک و انباز گشتم که پيش از اين دربارهء آنها گفتگو نشده بود.» 


ما نگاه کرديم ديديم جناب ملّا حسين صعود کرده‌اند و آثار تبسّم لطيفی در صورتشان پيداست. چنان با آرامش و اطمينان بنظر ميرسيدند مثل اينکه خوابيده‌اند. در وقت کفنشان جناب قدّوس آمدند جسد باب الباب را در پيراهنش پيچيدند و دستور دادند که بدن را در قسمت جنوبی ضريح شيخ طبرسی قرار بدهند. بعد نزديک جسد رفتند و بر صورت و چشمهای ملّا حسين بوسه زدند و فرمودند: «خوشا بحال تو که تا آخرين دقيقهء حيات خويش بر عهد و ميثاق الهی ثابت و مستقيم بودی. اميدوارم که هر گز بين من و تو جدائی نيفتد.» اين کلماترا جناب قدّوس با چنان سوز و گدازی بيان فرمودند که هفت نفر از اصحاب که حاضر بودند بی‌اختيار گريه کردند. گريهء اصحاب خيلی سوزناک بود همه آرزو داشتند که اگر ممکن بود جان خود را فدای باب الباب کنند. جناب قدّوس با دست خويش جسد باب الباب را در قبر گذاشتند و باصحابيکه نزديکش بودند فرمودند مدفن باب الباب را بايد از همه کس مستور و مکتوم بداريد حتّی ساير اصحاب هم نبايد بفهمند که مدفن باب الباب کجاست هيچ کس را مطّلع مسازيد. بعد دستور دادند سی و شش نفر ديگر از اصحاب را که شهيد شده بودند در شمال مقبره و ضريح شيخ طبرسی در ميان يک قبر دفن کنند. وقتی که بدنها در ميان قبر گذاشته ميشد ميفرمود احبّای الهی بايد مانند اين شهدای امر مقدّس رفتار کنند. همانطور که اينها در حال ممات با هم متّحدند، احبّاء هم بايد در دورهء حيات خويش با هم متّحد باشند. در آن شب قريب نود نفر از اصحاب در ميدان جنگ زخمی شده بودند.

     

از روز دوازدهم ذی القعدهء سال هزار و دويست شصت و چهار هجری (مطابق با ۱۰ اکتبر ۱۸۴۸) يعنی اوّلين روزيکه اصحاب مورد هجوم اعدا قرار گرفتند تا روز وفات جناب ملّا حسين که روز نهم ربيع الاوّل سال هزار و دويست و شصت و پنج هجری (۲ قوریه ۱۸۴۹) هنگام طلوع فجر بود مطابق شماره و حساب ميرزا باقر هفتاد و دو نفر از اصحاب در طول اين مدّت بشهادت رسيده بودند و از روزيکه جناب ملّا حسين مورد هجوم دشمنان شدند تا روزيکه بشهادت رسيدند يکصد و شانزده روز گذشته بود. در طول اين مدّت چه وقايع عجيبه اتّفاق افتاد چه شجاعتها از جناب ملّا حسين بظهور رسيد اقدامات باب الباب در طول اين مدّت باندازه‌ای حيرت آور بود که سخت‌ترين دشمنان مشارٌاليه بشجاعت و بزرگواری ايشان اقرار داشتند و از مشاهدهء آن وقايع دچار حيرت و دهشت بودند. در چهار دفعه جناب ملّا حسين نهايت درجهء شجاعت و قوّت خويش را که از کمتر کسی ديده شده بود ظاهر ساختند.


دفعهء اوّل در روز دوازدهم ذی القعده نزديک بارفروش اتّفاق افتاد. دفعهء دوّم در روز پنجم محرّم در جوار قلعهء شيخ طبرسی بوقوع پيوست که باب الباب با لشکريان عبداللّه خان ترکمان روبرو شدند. مرتبهء سوّم در روز بيست و پنجم محرّم در وسکس بود که با لشکر شاهزاده مهديقلی ميرزا مصادف شده‌اند.  دفعهء چهارم که از همه مهمتر بود - و آخرين دفعه محسوبست - وقتی بود که عبّاسقليخان و شاهزاده مهديقلی ميرزا و سليمان خان افشار همه دست بدست هم داده بودند و قوای خود را متّحداً بکار انداخته بودند و چهل و پنج صاحب منصب که در جنگ مهارت و شجاعت کامل داشتند نيز با آنها مساعد و همدست شده بودند. جناب ملّا حسين از جميع وقايع هولناک که آتش جنگ در نهايت درجهء اشتعال بود مظفّر و منصور گشتند و جميع آن سپاه و لشکريان جرّار را که در نهايت نظم و ترتيب بودند متفرّق و پريشان ساختند. در هر واقعه‌ای چنان شجاعت و قوّت و مهارت و توانائی بانواع مختلف و اشکال متفاوت از ايشان ظاهر ميشد که هر يک بتنهائی برای اثبات حقيقت امر مبارکی که اين بزرگوار بحمايت آن قيام فرموده بود و برای پيشرفت آن کوشش ميفرمود بدرجه‌ايکه جان خود را در راه نصرت آن امر با کمال غيرت و شهامت فدا ساخت کافی بود. جناب  ملّا حسين حتّی در دوران صباوت آثار نجابت و حسن خلق در سيمايش ظاهر و آشکار بود. در علم و دانش و تمسّک بدين و مهارت در سواری و اخلاص در انجام مقاصد و مراعات انصاف و ثبات و استقامت در امور دينی بدرجهء عالی و رتبهء بلند ارتقاء يافته بود. بواسطهء اين صفات جناب باب الباب از بين نفوسيکه جان خود را در راه امر مبارک نثار کردند و بشهادت رسيدند ممتاز و از همه بالاتر بود. وقتی که جام شهادترا نوشيدند سی و شش سال از عمر مبارکشان گذشته بود. جناب ملّا حسين وقتی که بکربلا رسيدند و بمجلس درس جناب سيّد کاظم رشتی وارد شدند هيجده سال داشتند. نه سال هم از محضر سيّد استفاده کردند و باين وسيله استعداد قبول ندای حضرت باب در ايشان آشکار شد. بقيّهء عمر خويش را صرف خدمات امريه و جانفشانيهای حيرت‌آور فرمودند تا در ميدان شهادت وارد شدند حوادث دورهء حيات ايشان هيچ وقت مستور و خاموش نخواهد ماند و در نهايت وضوح و روشنی در صفحات تاريخ بلاد آن بزرگوار خواهد درخشيد.

     

لشکر دشمن چنان شکست سختی خورده بودند که با کمال خجلت و شرمساری ميتوان گفت از کار افتاده بودند. قوای پريشان و گسيخته جمع آوريش مشکل بود و نتوانستند باصحاب قلعه هجوم کنند مگر بعد از چهل و پنج روز که قوی و لشکر پريشان از گوشه و کنار مجتمع شدند. در اين بين عيد نوروز فرا رسيد. شدّت سرما باندازه‌ای بود که مجبور شدند هجوم و حملهء خود را باصحاب که چندين بار اصحاب آنها را شکست داده بودند و با شرمساری و خوف همراهشان ساخته بود بتأخير بيندازند. هر چند حمله باصحاب قلعه بتاخير افتاد ولی رؤسای لشکر و دولت اوامر شديدی صادر کرده بودند که بهيچوجه نگذارند کسی بکمک اصحاب قلعه بآنها بپيوندند. مسئلهء آذوقه برای اصحاب قلعه مشکل شده بود. جناب قدّوس بميرزا محمّد باقر دستور دادند برنج هایی که جناب باب الباب برای دوران سختی انبار کرده بودند باصحاب قسمت کند. وقتی که برنج را قسمت کردند حضرت قدّوس اصحاب را احضار فرمودند و بآنها گفتند : «هر يک از شما که ميتواند بليّات و مصائب آينده را که برای ما پيش خواهد آمد تحمّل کند با ما در قلعه بماند و هر کدام که در وجود خويش احساس ترس و ترديد مينمايد فوراً از قلعه بيرون رود و خود را بمأمنی برساند هر که رفتنی است بايد زودتر برود زيرا دشمنان بزودی دور ما را خواهند گرفت و بما حمله خواهند کرد،  راه از هر طرف بروی ما بسته خواهد شد، شدايد و بليّات سختی بر ما خواهد باريد و بمصائب طاقت فرسا دچار خواهيم شد».

     

در همان شبی که جناب قدّوس اين فرمايش را باصحاب فرمودند شخص سيّدی موسوم به ميرزا حسين متولّی که جزو اصحاب بود بنفاق قيام کرد و نسبت باصحاب قلعه راه خيانت سپرد و مکتوبی بعبّاسقليخان لاريجانی نوشت مضمون آنکه : «چرا کاری را که شروع کرديد تمام نميکنيد مگر نميدانيد که ملّا حسين وفات کرده و بوفات او شيرازهء دشمنان شما که در قلعه جمع شده‌اند از هم پاشيده؟ اصل کار ملّا حسين بود شما که آن رکن اعظم را از بين برداشتيد. چرا کار را باتمام نميرسانيد؟ اگر همان وقت يک روز ديگر صرف ميکرديد بدشمن فائق ميآمديد. من بشما خبر ميدهم حالا ديگر برای از بين بردن دشمنان خود به لشکر زياد احتياجی نداريد تنها صد نفر جنگجو اگر بفرستيد بفاصلهء دو روز بر قلعه مسلّط خواهند شد و بدون قيد و شرط همهء اهل قلعه تسليم شما خواهند گشت زيرا از حيث آذوقه در سختی هستند همه گرسنه‌اند و از اين جهت دچار مشقّت شديدی شده‌اند .»

     

ميرزا حسين متولّی پس از نگارش نامه آنرا مهر کرد و بسيّد علی زرگر داد. سيّد علی بعد از آنکه سهم خود را از برنجيکه بين اصحاب قسمت ميکردند دريافت نمود نصف شب از قلعه فرار کرد و مکتوب را بعبّاسقليخان لاريجانی رساند. عبّاسقليخان اين شخص را ميشناخت در آن هنگام عبّاسقليخان در قريه‌ای که در چهار فرسخی قلعه بود توقّف داشت و نميدانست چه بکند. گاهی فکر ميکرد که بطهران برود و بحضور شاه برسد و از اين شکست و فرار خجلت‌آور خود ننگ داشت. گاهی ميگفت بوطن خود يعنی لاريجان برگردد. آنجا هم که ميرفت دوستان و خويشانش برای اينکه شکست خورده بود ناچار او را ملامت ميکردند. همينطور فکر ميکرد که چه بکند،  صبح که بيدار شد سيّد علی زرگر،  نامهء ميرزا حسين متولّی را باو داد. عبّاسقليخان آنوقت دانست که ملّا حسين کشته شده از اين جهت فکر تازه‌ای برايش حاصل شد از ترس اينکه مبادا سيّد علی زرگر خبر قتل ملّا حسين را بسايرين بدهد،  فوراً او را کشت و با نيرنگ عجيبی «تهمت  قتل» را از خود دور ساخت.  دلش ميخواست پيش از آنکه ساير رؤسای لشکر بهجوم و حمله اقدام کنند خودش باين کار مبادرت کند و تسخير قلعه را باسم خود معروف سازد. زيرا از طرفی ملّا حسين بقتل رسيده بود و از طرف ديگر گرسنگی باصحاب قلعه زورآور شده بود. از اين جهت خود را مظفّر و منصور پنداشت و فوراً بجمع قوی پرداخت و ده روز پيش از نوروز با لشکر خود بنيم فرسخی قلعه رفت. ابتدا دربارهء مندرجات نامهء ميرزا حسين متولّی خائن تحقيقاتی کرد و چون بصدق مندرجات نامه يقين کرد هنگام طلوع صبح رايت هجوم بر افراشت و با دو لشکر پياده و سواره قلعه را محاصره نمود بلشکر خود فرمان داد که ديده بانان قلعه را هدف گلوله سازند.

     

ميرزا محمّد باقر با نهايت شتاب خود را بمحضر جناب قدّوس رسانيد و جريان را معروض داشت. قدّوس فرمود شخص خائنی که در قلعه هست وفات جناب ملّا حسين را بعباسقليخان لاريجانی اطّلاع داده است. او هم بمحض اطّلاع بر وفات باب الباب موقع را مغتنم شمرده بقلعهء ما هجوم کرده تا نصرت و فيروزی را مخصوص خويش سازد و از رقبای خود باين واسطه پيش افتد. تو اکنون با هيجده نفر از اصحاب از قلعه بيرون رو و عبّاسقليخان را بجزای خود برسان تا بداند اگر ملّا حسين وفات يافته و لکن قدرت الهی همواره اصحاب و ياران خود را مساعدت ميفرمايد و پيوسته آنان را بر دشمنان مظفّر و منصور ميسازد. ميرزا محمّد باقر پس از آنکه هيجده نفر از ميان اصحاب انتخاب کرد، اشارت کرد تا در قلعه را باز کنند، خود و همراهانش سواره از قلعه بيرون تاختند و با فرياد يا صاحب الزّمان ولوله ای انداختند،  باردوی دشمن هجوم کردند و آنان را پراکنده و پريشان ساختند. سپاه عبّاسقلی خان  با ترس بسيار فرار اختيار کردند و شکست ننگينی نصيب آنان گشت. چنان پراکنده شدند که معدودی از آنها توانستند خود را ببار فروش برسانند. ولی از شدّت خجلت و ننگ نميتوانستند سر بلند کنند. عبّاسقلی خان بقدری ترسيد که خود را از اسب بزمين انداخت و فرار کرد بقدری سراسيمه شده بود که در وقت پياده شدن يکی از کفشهايش برکاب گير کرده و همانطور آويزان ماند و او متوجّه نشده بطرفی که لشکرش فرار ميکردند او هم فرار کرد.  در حالتی که يک پايش کفش داشت و پای ديگرش برهنه بود با نهايت شتاب خود را بشاهزاده مهديقلی ميرزا رساند و با ترس و خوف بسيار شکست خويش را معروض داشت. ميرزا محمّد باقر با اصحاب خويش در نهايت سلامتی و سرور بقلعه باز گشتند،  عَلَمی را که از دشمن بجا مانده بود، ميرزا باقر بدست گرفته بود و پس از ورود بقلعه با نشاط عظيمی آن را برئيس بزرگوار خويش تقديم کرد.

     

همهء اصحاب از شکست دشمن مسرور شدند و اطمينان کامل مجددّاً برای آنها حاصل شد که قوّهء ايمان و ايقان برای جلب نصرت و غلبه بر دشمنان کافی است. چون اصحاب چيزی نداشتند که سدّ جوع نمايند از گوشت اسبهائی که از اردوی دشمن با خود آورده بودند تغذيه ميکردند و با کمال شجاعت و ثبات هر گونه سختی را تحمّل مينمودند. هميشه مراقب بودند که آنچه را حضرت قدّوس بفرمايد مجری سازند و بساير مطالب و امور اهمّيّتی نميدادند.  مشکلاتی که در پيش داشتند و حملهء دشمنان و ساير امور بقدر سر موئی آنان را از سلوک در طريقهء اصحاب سابق باز نميداشت با نهايت استقامت و شجاعت مانند ياران قبل در نصرت امر کوتاهی نداشتند. هر چند بعضی از نفوس ضعيف القلب در مواقع اشتداد بلايا لغزيدند و لکن اقدام آنها بقدری بی‌اهمّيّت بود که بکلّی از بين رفت و همهء آنها فراموش شدند و کاری از پيش نبردند.  جان بازی اصحاب شجاع و دلباخته که دارای عزم راسخ و استقامت کامل بودند در پرتو انوار اقدامات خود در سخت‌ ترين ساعات مصيبت و بلا خيانت و لغزش خائنين بی‌نوا را بکلّی محو و نابود ساخت.

     

شاهزاده مهديقلی ميرزا که در ساری اردو زده بود از شکست عبّاسقلی خان  و فرار او خيلی خوشحال شد اگر چه باطناً تصميم داشت که اصحاب قلعه را بکلّی محو کند ولی از عدم موفّقيت رقيب خود عبّاسقليخان که ميخواست افتخار غلبه و فتح را خود بتنهائی دارا باشد و برای او ميسّر نشد خيلی خوشحال شده بود. فوراً نامه ای بطهران نگاشت و کمک طلبيد تجهيزات جنگی و عرّاده‌های توپ و ساير لوازم را از طهران خواست تا بدون تأخير برای او بفرستند و تصميم داشت که در اين مرتبه قلعه را محاصره و بهر نحو هست اصحاب را مغلوب و قلعه را تسخير نمايد.

     

در ضمن اينکه دشمنان بتهيّهء حملهء جديدی مشغول بودند،  اصحاب جناب قدّوس بمشکلات و مصائب وارده بنظر بی‌اعتنائی مينگريستند و مشغول تهيّهء لوازم انعقاد جشن نوروز بودند.  در جريان جشن بشکر خداوند متعال پرداختند که آنها را مورد فضل و احسان خويش قرار داده و برکات خود را بآنان مبذول داشته با اينکه گرسنه بودند تمام مصيبت‌ها و بليّات را فراموش کرده بودند و بخواندن اشعار سرگرم بودند. هنگام شب صدای اصحاب قلعه باطراف می‌پيچيد و در ساعات روز فرياد آنان که جملهء «سبّوحٌ قدّوسٌ رَبّنا و ربّ الملائکةِ و الرّوح» را ميگفتند بگوش قريب و بعيد ميرسيد. تکرار اين جمله که پيوسته و مستمرّ بود باعث اشتعال شجاعت و اطمينان در وجود اصحاب بود. آنچه را از لشکر دشمن گرفته بودند از اسب و غيره جميعاً صرف شد فقط از مواشی (مواشی از ریاض اللغات: جمع ماشِيَة : چهارپايان از قبيل گاو و گوسفند و شتر) گاو مادّه ای باقی مانده بود که حاجی نصير قزوينی آن گاو را در گوشه ای بسته بود - هر روز او را ميدوشيد و شيرش را برای جناب قدّوس شير برنج ميپخت و ميبرد. حضرت قدّوس مقداری از آن شير برنج ميل ميفرمودند و بقيّه را باصحابی که در حضورشان بودند عنايت ميفرمودند و ميگفتند: «از روزيکه جناب ملّا حسين از من جدا شده است از هيچ غذائی لذّت نميبرم. زيرا وقتی می‌بينم ياران من در نهايت درجهء گرسنگی هستند و با کمال ضعف و ناتوانی دور من نشسته‌اند دلم ميسوزد قلبم آتش ميگيرد».

     

با اين همه مصائب و شدائد جناب قدّوس تفسير صاد الصّمد را پيوسته می‌نوشتند و از طرفی هم ياران و احبّا را باستقامت و پايداری نصيحت ميفرمودند. ميرزا محمّد باقر هر صبح و شام اصحاب را جمع ميکرد و قسمتی از تفسير صاد را برای آنها تلاوت مينمود. از استماع آن آتش شجاعت اصحاب شعله ور ميشد و اميد جديد در وجودشان احداث ميگشت.

     

از ملّا ميرزا محمّد فروغی شنيدم که ميفرمود خدا ميداند ما گرسنگی خود را اهميّت نميداديم و برای خوراک روزانهء خود فکر نميکرديم زيرا تلاوت آيات به نحوی مؤثّر بود که عقل ما را تسخير ميکرد. اثر آن آيات طوری بود که اگر چند سال هم بهمان منوال بسر ميبرديم ممکن نبود آثار ملالت و رنج در ما پيدا شود يا شجاعت ما از بين برود هر وقت که فکر نداشتن آذوقه و خوراک ميخواست قدری تصميم ما را متزلزل کند و قوّت ما را بضعف تبديل نمايد فوراً ميرزا محمّد باقر بحضور جناب قدّوس ميرفت و قضيّه را عرض ميکرد ايشان تشريف ميآوردند،  بمحض اينکه پيش ما ميآمدند از مشاهدهء آن طلعت نورانی و آن بيانات سحرآميز نااميدی ما باميدواری و غصّه و اندوه ما بسرور و شادمانی تبديل ميشد. حالتی در خود احساس ميکرديم که اگر تمام دشمنان غفلتاً بما حمله ميکردند يقين داشتيم که فوراً همه را شکست خواهيم داد.

     

عيد نوروز در آن ايّام مطابق با بيست و چهارم ماه ربيع الثّانی سال هزار و دويست و شصت و پنج هجری بود. جناب قدّوس در روز عيد ورقه ای نگاشتند که برای اصحاب قرائت شد. مضمون ورقه اين بود که عنقريب امتحانات شديده پيش خواهد آمد و مصائب تازه واقع خواهد شد و در نتيجه جمع بسياری از اصحاب بشهادت خواهند رسيد. چند روز از اين مقدّمه گذشت، شاهزاده مهديقلی ميرزا با لشکر جرّاری نزديک قلعه فرود آمد. سليمان خان افشار و عبّاسقليخان لاريجانی و جعفر قلی خان هر يک با عدّه و تجهيزات خود بشاهزاده پيوستند. بعلاوه چهل نفر از بزرگان و صاحب منصبان هم بمساعدت شاهزاده آمدند در مجاور قلعه در نقاط مختلفه سنگرها و خندق‌ها و ساير استحکامات جنگی را مهيّا ساختند تا روز نهم شهر البهاء رئيس لشکر بتوپچی ها فرمان داد که قلعه و اصحاب را هدف گلوله‌های توپ نمايند.

     

در بين اينکه گلوله از هر طرف ميباريد. جناب قدّوس از اطاق خود بيرون آمدند و بوسط قلعه تشريف آوردند و بمشی پرداختند. وجههء قدّوس بسيار مسرور و صورتشان خندان بود. نهايت اطمينان و متانت را داشتند. همانطورکه قدم ميزدند ناگهان گلولهء توپی جلوی جناب قدّوس بزمين افتاد ايشان گلوله را بکمال خونسردی و بی‌اعتنائی با پای خود غلطاندند و فرمودند : «اين ستمکاران چقدر از غضب خدا غافل و بی خبرند مگر نميدانند که نمرود با آن عظمت را خداوند بوسيلهء مخلوق ضعيفی که پشّه باشد هلاک فرمود؟ مگر نميدانند که قوم عاد و ثمود را باد تند بهلاکت رساند؟ اگر ميدانند پس چرا اين همه کوشش ميکنند که جنود الهی را بترسانند؟ با آنکه اين جنود شجاع و اصحاب دلير اهمّيّتی بقدرت و قوّت سلطنت نميدهند و آنرا مانند ظلّ زائل ميشمارند» آنگاه باصحاب توجّه کرده و فرمودند : «شما آن اصحابی هستيد که حضرت رسول عليه الصّلوة و السّلام دربارهء شما فرموده است «و اشوقا لاِخوانيَ الّذينَ يأتُونَ فی آخرِ الزّمانِ طُوبی لَهُم و طُوبی لنا و طوبی هُم اَفضَلُ مِن طُوبانا». ملتفت باشيد مبادا نفس و هوی بشما غلبه کند و باين وسيله مقام عظيم خود را از دست بدهيد.  از تهديد اشرار نترسيد و از سطوت کفّار نهراسيد. برای هر يک از شما وقتی مقدّر و ساعتی مقرّر است چون اجل برسد نه هجوم اعدا اثری دارد و نه کوشش احبّاء تأثيری. هيچکس نميتواند اجل کسی را مقدّم و مؤخّر سازد اگر تمام روی زمين بمخالفت شما قيام کنند قبل از وقتی که خدا معيّن کرده نميتوانند کاری بکنند. يک دقيقه از وقت مقرّر زياد و کم نخواهد شد امّا شما اگر چه يک لحظه از اين گلوله‌های توپ ترس بخود راه بدهيد و مضطرب بشويد يقين بدانيد که از حصن حصين حمايت الهی خود را خارج ساخته‌ايد». (عاد از ریاض اللغات: نام يکی از اقوام بائده يا از بین رفتهٴ عرب است که ذکرش در بیست آيهٴ قرآن آمده و پیغمبرشان حضرت هود بوده است. احتمالاً اين قوم بین عُمان و يمن در جنوب شبه جزيرهٴ عربستان میزيسته اند). (ثمود از ریاض اللغات: از اقوام بائدهٴ عرب بودند که تاريخی از ايشان در دست نیست جز اينکه نامشان در ٢٦ موضع در قرآن آمده و رسولشان حضرت صالح بودند). ( حضرت بهاءالله در باب اول ایقان در ذکر رجعت اعمال و اقوال منکرین از این دو قوم در شرح حال حضرت هود و حضرت صالح یاد فرموده اند).

     

اصحاب که اين بيانات را می‌شنيدند روح اطمينان و استقامت د آنها سريان مييافت بجز چند نفر ضعيف القلب که آثار نقاق و ترس در وجودشان ظاهر بود در گوشه ای از قلعه که کسی آنها را نميديد دور هم جمع شده بودند و بنشاط و شجاعت ساير اصحاب که در نهايت درجهء خلوص و انقطاع بودند بچشم بغض و عداوت و بنظر دهشت و وحشت مينگريستند. چند روز پشت سر هم از لشکر شاهزاده مهديقلی ميرزا باصحاب قلعه گلوله توپ ميريخت. لشکر شاهزاده خيلی متعجّب بودند و در عين حال متحيّر که اين همه گلوله‌های توپ اصحاب قلعه را از دعا و نماز و اذکارشان باز نميدارد و در مقابل صدای گلوله‌های توپ اصحاب با کمال شجاعت صدا بدعا و اذکار بلند ميکردند. دشمنان منتظر بودند که اصحاب قلعه تسليم شوند ولی بر عکس ميديدند که صدای اذان و تلاوت آيات قرآن و آوازهای فرح انگيز و مناجات و دعا پيوسته از اصحاب بگوش آنها ميرسد.

     

از مشاهدهء اين شجاعت و استقامت اصحاب جعفر قلی خان از همه بيشتر آتش گرفته بود،  دلش از شدّت بغض و کينهء اصحاب بجوش و خروش آمده و ميخواست بهر طوری شده است شعله شجاعت اصحاب را فرو نشاند از اين جهت دستور داد برجی بسازند. بعد از اتمام برج توپی بالای برج گذاشت و وسط قلعه را هدف گلولهء توپ ميساخت. جناب قدّوس بميرزا محمّد باقر امر کردند که برود و جزای آن شخص پست خود خواه را بدهد و همانطور که عبّاسقليخان را ذليل و زبون ساخت جعفر قليخان را هم مثل او منکوب و مخذول سازد.  قدّوس بميرزا محمّد باقر فرمودند «بايد باين شخص بفهمانی که اصحاب شجاع و بندگان مخلص خدا در دليری مانند شير هستند،  شير وقتی که گرسنه ميشود و باضطرار دچار ميگردد شجاعت و شهامتش باعلی درجه ظاهر ميشود،  اصحاب قلعه هم مانند شير هستند،  باو بفهمان که اين اصحاب هر چه بيشتر گرسنه بشوند،  نايرهء غضبشان شديدتر مشتعل ميشود و هجوم و حمله ‌شان سخت‌ تر خواهد بود». 


ميرزا محمّد باقر با هيجده نفر از ياران سواره از قلعه بيرون تاختند و بمراتب شديدتر از سابق فرياد يا صاحب الزّمان ميکشيدند،  لشکر دشمنان دچار خوف و ترس بی‌منتهی گشتند،  جعفر قلی خان و سی نفر از يارانش طعمهء شمشير اصحاب شدند،  اصحاب ببرج حمله کردند،  برج را خراب و توپ را از بالای برج برزمين انداختند.  بعضی از استحکامات و سنگرها را خراب و ويران کردند.  در اين بين شب شد و هوا تاريک گرديد که دست از کار کشيدند وگر نه باقی لشکر را نيز بجزای خودشان ميرساندند.  اصحاب بقلعه برگشتند، بهيچ کدام اذيّت و آزاری نرسيده بود. چند رأس  اسب از دشمنان بجا مانده بود که با خود بقلعه آوردند. لشکر دشمن پريشان خاطر گشته و تا چند روز بعد مهيّای هجوم و حمله نشدند. در قورخانهء لشکر دشمن غفلتاً حريق و انفجاری واقع شد که عدّه‌ای از صاحب منصبان توپخانه و عدّهء بسياری از سربازان کشته شدند. اين پيش آمد سبب شد که تا يک ماه نتوانستند باصحاب قلعه هجوم نمايند.

     

در اين مدّت بعضی از اصحاب گاهی از قلعه بيرون ميرفتند و بواسطهء جمع کردن علف خشک از مزرعه‌ها تا اندازهء سدّ جوع مينمودند. گوشت اسبها تمام شده بود و اصحاب از شدّت جوع چرم زين ها را از ناچاری تناول مينمودند. علفهای خشک را ميجوشاندند و طوری می‌بلعيدند که سبب رقّت بود.  هر کس ميديد دلش بحال آنها ميسوخت وقتيکه قوای آنها سست و ابدانشان نحيف شده بود.  حضرت قدّوس نزد آنها ميآمدند و با کلمات بهجت‌انگيز آلام آنها را تخفيف می‌بخشيدند و اميدوارشان ميساختند.

     

در اوّل ماه جمادی الثّانی توپخانهء دشمن قلعه را هدف گلوله ساختند و بلافاصله افواجی مرکّب از سواره و پياده برای تسخير قلعه هجوم کردند. جناب قدّوس چون نزديک شدن دشمنان را مشاهده فرمودند و صدای آنها را شنيدند ميرزا باقر را احضار کردند و فرمودند: «با سی و شش نفر از اصحاب جلو دشمن را بگيرد و دفاع کند. و باو فرمودند از روزيکه در اين قلعه مسکن گرفته‌ايم تا بحال هيچگاه راضی نميشديم که بدشمنان خود تعدّی  کنيم  و تا آنها بما هجوم نميکردند ما دست بدفاع نميگشاديم. حالا هم همينطور است اگر مقصود ما آن بود که رياستی بدست بياوريم و بزور اسلحه بر کفّار غلبه کنيم و اعلان جهاد بدهيم هرگز تا امروز در ميان قلعه نمی‌مانديم. قوّهء اصحاب و قدرت اسلحهء ما بطوری بود که بر همهء امّتها غالب ميشديم حال ما مانند اصحاب حضرت رسول عليه السّلام در گذشتهء ايّام است اگر مقصودی داشتيم مانند حضرت رسول شمشير ميکشيديم و دشمنان خود را مجبور ميکرديم که مؤمن شوند و قبول دعوت کنند. از روزيکه در اين قلعه وارد شديم مقصودمان اين بود که با رفتار خويش عظمت دعوت الهی را ثابت کنيم و خود را برای جانفشانی آماده سازيم و خون خويش را در راه دين خود نثار کنيم. ساعت مقرّر نزديک است عنقريب خواهد آمد وقتيکه کارهای ما تمام شود آن ساعت مقرّر خواهد رسيد.

     

ميرزا باقر سی و شش نفر از ميان اصحاب انتخاب کرد،  سواره از قلعه بيرون رفتند، دشمنان را پراکنده ساختند و مظفّر و منصور برگشتند، دشمنان که از شنيدن فرياد يا صاحب الزّمان اصحاب خيلی ترسيده بودند فرار کردند و علم خود را بجا گذاشتند. اصحاب آن عَلَم را با خود بقلعه بردند.  در اين واقعه پنج نفر از اصحاب شهيد شدند،  سايرين در هنگام مراجعت بقلعه شهدا را با خود بقلعه بردند و پهلوی ديگران دفن کردند.

     

شاهزاده مهديقلی ميرزا از قوّت و توانائی بی‌اندازهء دشمنان خويش حيران شده بود ناچار رؤسای لشکر را جمع کرد و با آنها بمشورت پرداخت آنها را تشويق کرد که بهر طوری ممکن است چاره ای کنند و بهر وسيله هست قلعه را تسخير نمايند. سه روز مشورت رؤسای لشکر طول کشيد بالاخره بهتر آن ديدند که چند روز از تطاول و حملهء بقلعه خود داری کنند و باصحاب قلعه اذيّتی نرسانند،  شايد اصحاب بواسطهء گرسنگی شديد و نااميدی که بر آنها روی داده بدون قيد و شرطی خودشان تسليم شوند. شاهزاده منتظر بود که نتيجهء تصميم خويش را مشاهده کند در اين بين شخصی از طهران بحضور شاهزاده رسيد و فرمانی از شاه همراه داشت.

     

اين شخص از اهل قريهء کند بود،  قريهء کند نزديک طهران واقع شده، چون ميدانست که ملّا مهدی کندی و برادرش ملّا باقر کندی که با او هم وطن هستند جزو اصحاب قلعه ميباشند  از شاهزاده اجازه گرفت که بقلعه وارد شود و آن دو نفر را نصيحت کند شايد بتواند آنها را از مرگ خلاصی بخشد. وقتيکه نزديک قلعه رسيد از مستحفظين قلعه درخواست کرد که بملّا مهدی کندی بگويند يک نفر از رفقای تو آمده ميخواهد تو را ملاقات کند. جناب کليم ميفرمودند که آن شخص در طهران خودش برای من حکايت کرد و گفت ملّا مهدی از ديوار قلعه نمايان شد. من او را ديدم که صورتش را بسيار سخت بهم کشيده بود و مانند شير نگاه تند و تيزی داشت. پيراهن سفيد درازی مانند اعراب پوشيده بود،  شمشيرش را روی پيراهن بسته بود،  دستمال سفيدی در دستش بود. بمن گفت چکار داری زود بگو زيرا ميترسم که مولای من مرا احضار کند و من آنجا نباشم. آثار عظمت و قوّت از صورت و چشمانش آشکار بود.  خيلی متحيّر شدم،  از نگاه کردن و هيبت او دهشت مرا فرو گرفت. غفلتاً بفکرم رسيد که خوب است عاطفهء پنهانی را که در قلبش موجود است بيدار سازم. لهذا دربارهء فرزندش با او صحبت کردم ملّا مهدی پسری داشت موسوم برحمن که او را در قريهء کند گذاشته بود و باصحاب پيوسته بود. مشارٌ اليه آن طفل را خيلی دوست ميداشت و هر وقت ميخو‌است  آن طفل را بخواباند پهلوی گهواره‌اش مينشست و شعری را که ساخته بود ميخواند تا آن طفل بخواب ميرفت.  من بملّا مهدی گفتم رحمن پسرت که اينقدر او را دوست ميداشتی تنها و بی‌پرستار مانده، آرزو دارد که ترا ببيند. ملّا مهدی گفت به رحمن بگو که محبّت رحمن حقيقی تمام قلب مرا تسخير کرده و جای محبّت ديگران در او باقی نمانده. من اين را که شنيدم اشکم سرازير شد بی‌اختيار فرياد کشيدم خدا لعنت کند هر کس که ترا و رفقای ترا کافر و گمراه ميخواند.  آنوقت از او پرسيدم اگر من وارد قلعه شوم و پيش تو بيايم چه خواهد شد؟  جواب داد اگر مقصود تو از ورود در قلعه تحرّی حقيقت و جهد در عرفان حقّ است من با نهايت سرور حاضرم تو را راهنمائی کنم و اگر مقصودت اين است که بديدن من بيائی و از رفيق قديمی خود ديدن کنی من ترا ميپذيرم زيرا حضرت رسول عليه السّلام فرموده « اَکرَمُوا الضّيفَ وَ لَو کانَ کافِراً » (حدیثی که به حضرت رسول منسوب است بدین مضمون که مهمان را گرامی دارید اگر چه کافر باشد) بنابر اين از تو پذيرائی ميکنم و علف پخته و استخوان جوشيده برای تو ميآورم زيرا بيش از اين چيزی ندارم. و اگر مقصودت اينست که بيائی و مرا اذيّت کنی با خبر باش که من از خودم دفاع خواهم کرد و تو را ميگيرم و از بالای اين ديوار پائين مياندازم. وقتيکه او را اينطور دارای ثبات و استقامت ديدم يقين کردم که اصرار من فايده ندارد،  استقامت و شجاعت او بقدری بود که اگر تمام علما روی زمين جمع ميشدند که رخنه و شکّی در ايمان او بيندازند و او را برگردانند از عهده بر نميآمدند و اگر همهء مردم دنيا با تمام قوی همّت ميگماشتند که او را از طريقه ای که پيش گرفته منحرف سازند نميتوانستند. باو گفتم آن جامی که آشاميده ای بر تو گوارا باشد که بمذاق تو خوش آمده و اين همه برکت برای تو فراهم کرده،  شاهزاده قسم ياد کرده است هر کس از قلعه بيرون بيايد آزاد است ميتواند باجازهء شاهزاده بسلامتی بوطن خود برگردد و مخارج راه خود را هم دريافت کند. ملّا مهدی گفت من اين پيغام تو را برفقای خودم خواهم رساند. آيا ديگر با من کاری داری من ميخواهم نزد مولای خودم برگردم و پيش از اين نميتوانم معطّل شوم. من باو گفتم خدا ترا برای رسيدن بمقصودت مساعدت فرمايد و تأييد کند. ملّا مهدی با کمال سرور بمن گفت «خدا مرا تأييد فرموده است اگر تأئيد او نبود چطور ممکن بود از منزلی که در قريهء کند داشتم و مثل محبسی برای من بود خلاص شوم و باين قلعه عالی مرتبت ورود نمايم». بعد از گفتن اين کلمات رفت.

     

ملّا مهدی بمحض اينکه نزد اصحاب مراجعت نمود پيغام شاهزاده را که بوسيلهء آن شخص دريافت کرده بود باصحاب ابلاغ کرد. عصر آن روز سيّد ميرزا حسين قمی با نوکر خودش از قلعه بيرون آمد و باردوی شاهزاده رفت. روز دوّم رسول بهنميری و چند نفر ديگر که از گرسنگی بتنگ آمده بودند با کمال حزن و ترديد از اصحاب جدا شدند تا نزد شاهزاده بروند باميد اينکه شاهزاده بوعدهء خود وفا خواهد کرد. بمحض اينکه از قلعه بيرون رفتند عبّاسقلی خان لاريجانی فرمان داد همهء آنها را مقتول ساختنند.

     

خلاصه تا چند روز بعد از اين حوادث لشکر دشمن که در جوار قلعه بودند باصحاب قلعه کاری نداشتند و اذيّتی وارد نمی ساختند. روز چهار شنبه شانزدهم جمادی الثّانی هنگام صبح شخصی از طرف شاهزاده بقلعه آمد و گفت شاهزاده فرموده‌اند که دو نفر بفرستيد تا با آنها مذاکره محرمانه کنيم شايد موفّق شويم که با هم صلح نمائيم. جناب قدّوس ملّا يوسف اردبيلی و سيّد رضای خراسانی را فرستادند و بآنها فرمودند بشاهزاده بگوئيد که من برای انجام نظريّهء شما آماده‌ام.  مهديقلی ميرزا از آن دو نفر خيلی خوب پذيرائی کرد. دستور داد برای آنها چای آوردند. آن دو نفر چای ننوشيدند و گفتند ماداميکه رئيس بزرگوار ما در قلعه گرسنه است شرط وفا نيست که ما چيزی بخوريم يا بياشاميم. اگر چنين کاری از ما سر بزند چطور ميتوانيم بگوئيم مطيع او هستيم. شاهزاده گفت جنگ و جدال بين ما و شما بی‌جهت  مدّتی است که طول کشيده. هم شما و هم ما خيلی ضرر ديده‌ايم. من تصميم گرفته‌ام که اختلاف بين خود و شما را بنحو مسالمت حلّ نمايم. آنگاه قرآنی را که پهلويش گذاشته بود برداشت و در حاشيهء سورهء فاتحه برای جلب اطمينان جناب قدّوس چنين نوشت: «باين کتاب مقدّس و بکسی که آن را فرستاده و پيغمبری که اين آيات را از جانب خدا آورده قسم ياد ميکنم که جز آشتی و دوستی هيچ مقصودی ندارم. ميخواهم اساس دوستی و آشتی را بين خود و شما محکم کنم. بنا بر اين از قلعه بيرون بيائيد و مطمئنّ باشيد که دست هيچکس برای اذيّت شما دراز نخواهد شد. شما و اصحاب شما در حفظ خدا و حضرت رسول عليه السّلام و پادشاه ناصر الدّين شاه هستيد. بشرافت خود قسم ميخورم که هيچکس نه در ميان لشکر و نه در جهات مجاوره نسبت بشما اذيّتی نخواهد کرد. اگر غير از آنچه نوشتم و برخلاف آنچه نگاشتم در قلب خود خيال ديگری داشته باشم خداوند منتقم جبّار مرا بخشم و غضب خود گرفتار کند. آنگاه شاهزاده مهر خود را بپای آن نوشته نهاد و قرآن را که مطالب مزبوره در ورق اوّل آن نوشته شده بود بملّا يوسف داد و گفت اين قرآن را برئيس خودتان بده و سلام مرا بايشان برسان. من امروز عصر چند رأس اسب خواهم فرستاد تا ايشان و ساير پيروانشان را باردو بياورند و در خيمه‌ای که مخصوصاً برای هيمن منظور تهيّه شده قرار گيرند و تا وقتيکه وسائل لازمه را برای مراجعت هر يک بوطنش تهيّه نمايم و مخارج راه بآنها بدهم همه ميهمان من خواهند بود.

     

جناب قدّوس قرآن را از دست ملّا يوسف گرفتند و با کمال احترام بوسيده و اين آيهء مبارکه را تلاوت نمودند: «رَبَّنَا افتَح بَينَنا وَ بَينَ قُوْمِنا بَالحَقِّ وَ اَنتَ خَيرٌ الفَاتِحِينَ» (فقره ای از آیه ۸۹ سوره اعراف بدین مضمون خداوندا بین ما و قوم ما به حق داوری کن که تو نیکوترین داورانی. آیه مبارکه). آنگاه به اصحاب فرمودند برای خروج از قلعه مهيّا شويد بعد فرمودند ما دعوت آنها را می‌پذيريم تا آنها مطابق قولی که داده‌اند و خدا را شاهد گرفته‌اند رفتار نمايند.  هنگام خروج از قلعه جناب قدّوس عمّامهء سبز رنگی را که حضرت باب برای ايشان فرستاده بود بر سر گذاشتند (اين عمّامه را برای قدّوس در همان وقتی فرستادند که برای باب الباب هم عمّامهء ديگری فرستاده بودند که ايشان در روز شهادت بر سر گذاشتند) و همه سواره از قلعه بيرون رفتند.


جناب قدّوس با اسب مخصوصی که شاهزاده فرستاده بود تشريف بردند و اصحاب با اسبهائی که برای آنها در درگاه قلعه آورده بودند همه بسوی اردوی شاهزاده روان شدند اصحاب جناب قدّوس اغلب از اشراف و علما بودند که دنبال قدّوس ميرفتند. ساير اصحاب هم پياده دنبال آنها روان شدند و هر کدام اسلحه و چيزهای ديگری که داشتند همراه بردند. عدد اصحاب دويست و دو نفر بود.  شاهزاده دستور داده بود برای جناب قدّوس در جوار حمّام عمومی در قريهء ديزوا که مشرف باردوگاه بود خيمه زده بودند. اصحاب نيز هر يک در مکان معيّنی که در اطراف خيمهء قدّوس برای آنها آماده شده بود باستراحت پرداختند. پس از مدّت قليلی جناب قدّوس از خيمهء خود بيرون آمدند و اصحاب را دور خود جمع کردند و آنها را بدينگونه نصيحت فرمودند: «بايد بتمام معنی منقطع باشيد تا همه از شما پيروی کنند و بواسطهء انقطاع شما آوازهء امر الهی بلند شود و عظمت و مجد امر مبارک ظاهر و آشکار گردد. اگر منقطع نشويد از پيشرفت امر ممانعت خواهيد کرد و امر مبارک را بد نام خواهيد ساخت. من از خداوند مسئلت مينمايم که بشما انقطاع کامل عطا کند و تا آخرين ساعت دورهء زندگانی شما را تأييد فرمايد که امر مبارکش را مرتفع سازيد و خدمت خود را دربارهء دين الهی کامل نمائيد.»

     

چند ساعت بعد از غروب آفتاب برای اصحاب از اردوگاه شام آوردند غذا را توی چند سينی ريخته بودند اين سينی‌ها بزرگ بودند (مجموعه) و هر سينی برای سی نفر از اصحاب بود ولی عدّهء اصحاب زياد بود و غذائی که آورده بودند کم بود. بعضی از نفوسيکه در محضر جناب قدّوس بودند اينطور روايت کردند که جناب قدّوس نه نفر از اصحاب را احضار فرمودند تا در خيمهء مخصوص ايشان با ايشان در خوردن شام شرکت کنند.ما ديديم که جناب قدّوس چيزی ميل نميفرمايند ما هم دست برای غذا دراز نکرديم. نوکرها از مشاهدهء اين حال خيلی خوشحال شدند وقتی ديدند ما چيزی نميخوريم با کمال حرص روی غذا ريختند و همه را خوردند. بعضی از نوکرهای شاهزاده ميخواستند که بقيمت گزافی نان باصحاب بفروشند. از اين جهت بين بعضی از اصحاب و نوکرهای شاهزاده قيل و قال شد. جناب قدّوس از رفتار اصحاب خيلی مکدّر شدند و آنها را سرزنش کردند و گفتند چرا از آنها نان خواستيد؟ نزديک بود اين اصحاب بواسطهء عدم اطاعت جناب قدّوس مورد مجازات سخت واقع شوند ولی ميرزا محمّد باقر واسطه شد و سر و صدا خوابيد.

     

صبح روز بعد شخصی از طرف شاهزاده آمد و بميرزا محمّد باقر گفت شاهزاده ميخواهد شما را ملاقات کند. ميرزا محمّد باقر پس از آنکه از جناب قدّوس اجازه گرفت نزد شاهزاده رفت. پس از ساعتی مراجعت کرد و بجناب قدّوس گفت که شاهزاده ثانياً تعهّدات خود را ياد آور شد. سليمان خان افشار هم حاضر بود نهايت مهربانی و احترام را نسبت بمن مراعات کرد و اظهار کرد که سوگند خود را هيچوقت نخواهم شکست و بسر گذشت جعفر قليخان استشهاد کرد که اين شخص بعد از فتنهء سالار و کشته شدن هزارها سرباز دولتی مورد عفو پادشاه قرار گرفت و محمّد شاه نسبت باو انعام و بخشش زيادی روا داشت. اينک مقصود شاهزاده آنست که فردا صبح زود با شما حمّام برود بعد بخيمهء شما بيايد و همه را سواره تا سنگسر برساند و از آنجا اصحاب بعضی بعراق و بعضی بجانب خراسان رهسپار شوند. وقتيکه شاهزاده اسم سنگسر را برد سليمان خان گفت ورود اين عدّهء بسيار در محلّی مانند سنگسر خالی از خطر نيست از اين جهت شاهزاده رأيش بر اين قرار گرفت که اصحاب را به فيروز کوه بفرستد ولی من معتقدم که شاهزاده هر چه را ميگفت مجری نخواهد ساخت و باصطلاح قلب و زبانش يکی نيست.

     

جناب قدّوس پس از استماع گفتار ميرزا باقر باصحاب فرمودند که همه در آن شب متفرّق شوند و فرمودند من خودم هم ببارفروش خواهم رفت. اصحاب با کمال تضرّع از جناب قدّوس درخواست کردند که اجازه بدهند همه در خدمتشان باشند و از ايشان جدا نشوند. فرمودند صبر کنيد تحمّل داشته باشيد باز هم يکديگر را خواهيم ديد زيرا مصائب و بليّاتی در آينده وقوع خواهد يافت پس از آن با هم ملاقات خواهيم کرد و از آن ببعد ديگر هرگز از هم جدا نخواهيم شد. حالا کار خود را بخدا وا ميگذاريم هر چه اراده فرمايد با کمال سرور و رضايت ميپذيرم.

     

شاهزاده مهديقلی ميرزا بعهد خود وفا نکرد و بجای اينکه خودش بخيمهء جناب قدّوس برود ايشان را با عدّهء  زيادی از اصحاب بلشکرگاه احضار کرد. همه را در خيمهء فرّاشباشی بردند. شاهزاده پيغام داد همان جا باشند. ظهر آنها را خواهم خواست پس از مدّتی بعضی از نوکرهای شاهزاده نزد باقی اصحاب رفتند و از طرف جناب قدّوس باصحاب گفتند که همه باردوگاه حاضر شوند. اين گفتار بی‌اصل و پيغام دروغ بسياری از اصحاب را بخطر انداخت و در دست دشمنان آنها را اسير کرد. دشمنان اسيران خود را فروختند. اينها نفوسی بودند که بعد از واقعهء قلعه زنده ماندند و باين طريق نجات يافتند و پس از آنکه هر يک بموطن خود برگشتند داستان مصائب و بليّات و امتحانات شديده را که در قلعه برای اصحاب پيش آمده بود بديگران گفتند. گماشتگان شاهزاده بملّا يوسف اردبيلی اصرار کردند که از قول جناب قدّوس باصحاب ابلاغ نمايد که همگی اسلحهء خود را زمين بگذارند. ملّا يوسف از اردوگاه بيرون رفت و بجانب اصحاب روان شد. در بين راه گماشتگان شاهزاده باو رسيدند و پرسيدند باصحاب چه خواهی گفت ملّا يوسف با کمال تهوّر و شجاعت فرمودند الآن ميروم باصحاب ميگويم هر پيغامی را که باسم جناب قدّوس و از طرف ايشان برای شما آوردند باور نکنيد زيرا دروغ است و اصل ندارد. چون اين کلمات را گفت گماشتگان شاهزاده با کمال قساوت ملّا يوسف اردبيلی را بشهادت رساندند. آنگاه بجانب قلعه روان شدند هر چه يافتند غارت کردند و قلعه را با خاک يکسان نمودند. بعد باقی اصحاب را احاطه کردند و گلوله باران نمودند اگر از ميان اصحاب کسی هدف گلوله نشده بود با شمشير صاحب منصبان و اسلحهء سربازان بشهادت رسيد. اصحاب جناب قدّوس در حين مفارقت جان از بدن زبانشان بجملهء سبّوح قدّوس ربّنا و ربّ الملائکة و الرّوح  ناطق بود. اين همان ذکری بود که با کمال شجاعت در اوقات شادی و سرورشان ميگفتند. در حين وفات هم با همان شجاعت اين کلمات را ميگفتند. شهادت آن نفوس مقدّسه باکليل افتخار جاودانی مکلّل گشت.

     

در بين جريان اين بليّات و وقايع حزن‌انگيز شاهزاده فرمان داد اصحابی را که اسير شده بودند يکايک بمحضر او بياورند. هر کدام از آنها که صاحب ثروت و مکنت بودند بفرمان شاهزاده بقدر استطاعت خود مجبور بودند مبلغی بپردازند و قرار شد هر يک مبلغی را که بايد بپردازد بعد از ورود بطهران تسليم کند. از جملهء اين نفوس يکی ملّا ميرزا محمّد فروغی بود و ديگری حاج عبد المجيد پدر جناب بديع و سوّمی حاج نصير قزوينی بود. آنگاه بنوکرهای خود دستور داد ساير اسيران را که ثروتی نداشتند فوراً اعدام کنند. بعضی از آنها با شمشير بشهادت رسيدند و بعضی را از درخت آويخته تير باران کردند و برخی را بتوپ بستند.

     

پس از اين واقعهء جان گداز سه نفر از اصحاب جناب قدّوس را که اهل سنگسر بودند نزد شاهزاده حاضر کردند. از آن جمله سيّد احمد پسر مير محمّد علی بود. مير محمّد علی يکی از شاگردان جناب شيخ احمد احسائی بود. نهايت ارادت را بشيخ داشت و از علماء معروف محسوب بود. يکسال قبل از ظهور بکربلا عزيمت نمود سيّد احمد و ميرزا ابوالقاسم پسران او نيز همراهش بودند. سيّد احمد همين است که بحضور شاهزاده آوردند ميرزا ابوالقاسم برادرش در شب شهادت جناب ملّا حسين وفات يافت. باری مير محمّد علی مقصودش اين بود که بکربلا برود و دو پسر خود را بخدمت جناب سيّد کاظم بگمارد. وقتيکه بکربلا رسيدند جناب سيّد صعود فرموده بودند. مير محمّد علی بجانب نجف عزيمت نمود. در نجف خوابی ديد که حضرت رسول عليه السّلام بحضرت امير المؤمنين علی عليه السّلام فرمودند بمير محمّد علی بگو که سيّد احمد و مير ابوالقاسم دو پسر او بحضور قائم موعود مشرّف خواهند شد و در راه آن حضرت شهيد خواهند گرديد. مير محمّد علی از خواب بيدار شد و فرزندش سيّد احمد را طلب کرد و آنچه را در نظر داشت باو وصيّت نمود و يک هفته بعد از اين خواب وفات يافت. دو برادر ديگر هم در سنگسر بودند يکی کربلائی ابو محمّد و ديگری کربلائی علی، اين دو نفر بپرهيزکاری و علم لدنّی مشهور بودند و هر دو پيوسته مردم را مژده ميدادند که عنقريب ظهور موعود وقوع خواهد يافت و دين جديد ظاهر خواهد شد مهيّا باشيد تا پس از ظاهر شدن آن را قبول کنيد. در سال ١٢٦١ هجری اين دو برادر بمردم اعلان کردند که در اين سال مردی موسوم بسيّد علی ظاهر ميشود و با علم سياه از خراسان به مازندران تشريف ميآورد و عدّه‌ای از اصحاب زبده و منتخب همراهش هستند. و بمردم ميگفتند که هر کس تابع ديانت اسلام است بايد قيام کند و آن بزرگوار را مساعدت نمايد زيرا آن رايت سياه رايت قائم موعود است و ناشر آن رايت از بزرگترين اصحاب قائم و از مروّجين با عظمت امر مبارک آن حضرت است. هر کس پيروی آن بزرگوار کند نجات مييابد و هر کس مخالفت کند و اقبال نکند بهلاکت خواهد رسيد.

     

کربلائی ابو محمّد دو پسر داشت يکی ابوالقاسم و ديگری محمّد علی و پيوسته بآنها ميفرمود که بايد امر جديد را نصرت کنيد و از بذل مال در اين راه دريغ نکنيد تا بمقصود اصلی برسيد. کربلائی ابو محمّد و کربلائی علی هر دو در بهار همان سال وفات يافتند.

     

وقتيکه سيّد احمد را بحضور شاهزاده آوردند دو پسر کربلائی ابو محمّد نيز با سيّد احمد همراه بودند زيرا ملّا زين العابدين شهميرزادی که يکی از علما و محلّ مشورت حکومت بود بشاهزاده دربارهء پسران کربلائی ابو محمّد مطالبی گفته بود و از اقدامات پدر آنها نزد شاهزاده حکايت کرده بود.

     

باری شاهزاده از سيّد احمد پرسيد چرا اين طريقه را اختيار کردی که اينطور باعث بدبختی و گرفتاری خود و هموطنان خود گشتی. اين همه علما و فقهاء مشهور و معروف که در اين بلاد و در عراق هستند برای تو بس نبود ديگر چرا اين راه را اختيار کردی؟ سيّد احمد بدون ترس و بيم جواب داد من در ايمان باين امر از روی تقليد وارد نشده‌ام بلکه جستجو کردم رسيدگی کردم تحرّی حقيقت نمودم تا بصحّت اين امر مبارک يقين کردم. اوقاتی که در نجف بودم از مجتهد معروف و مشهور نجف شيخ محمّد حسن نجفی (شیخ محمد حسن نجفی از ویکی پدیا) بعضی از مسائل مشکلهء فرعيّه را راجع بتعاليم اسلامی پرسيدم. ايشان جوابی بمن ندادند دو مرتبه پرسيدم در عوض جواب با نهايت خشم و غضب مرا سرزنش کردند و جوابی ندادند. با اين وضع چطور ممکن است از چنين شخصی که جواب يک مسئلهء سادهء فرعی را نتوانست بدهد مسائل مشکلهء اصليّه را سؤال کنم. وقتی من از او آن طور يک مسئله را پرسيدم خيلی تعجّب کرد که من اين طور مسئله از او سؤال کردم. شاهزاده گفت دربارهء حاجی محمّد علی چه اعتقادی داری؟ سيّد احمد جواب داد ما معتقديم که ملّا حسين ناشر رايتی بودند که حضرت رسول عليه السّلام مژدهء آن را داده و فرمودند «اِذا رَأيتُم الرّايَاتِ السُّودِ أَقبَلَتْ مِن خُراسَانَ فَأَسْرِعُوا إلَيهَا وَ لو حَبواً اعلَيَ الثّلجِ»  (مضمون: هنگامی که پرچم های سیاه را از خراسان (افراشته) دید بسویشان بشتابی. حتی اگر بر برف و یخ باشد) از اين جهت چشم از دنيا پوشيديم و ترک لذّات گفتيم و در ظلّ آن رايت مقدّسه در آمديم. اين رايت رمزی برای دين ما ميباشد. ای شاهزاده اگر ميخواهی نسبت بمن احسان و نيکی روا داری بدژخيم خود بفرما تا مرا بقتل برساند که زودتر برفقای خود در عالم جاودانی ملحق شوم. لذّات دنيوی بهيچوجه در نزد من قدر و قيمتی ندارد و ميخواهم زود از اين دنيا بروم و بحضور پروردگار خود مشرّف شوم. شاهزاده در قتل سيّد احمد که از اولاد رسول بود متردّد شد و ايشان را بقتل نرسانيد و لکن دو رفيق او را که پسران کربلائی ابو محمّد بودند فوراً مقتول ساخت. و جناب سيّد احمد و برادرش سيّد ابو طالب را بملّا زين العابدين شهميرزادی سپرد که آنها را بسنگسر برساند.

     

در خلال اين احوال ميرزا محمّد تقی مجتهد ساری با هفت نفر ديگر از علمای آن شهر باردوگاه آمدند تا در اذيّت و آزار و قتل اصحاب قدّوس شرکت کنند و باجر و ثوابی برسند. وقتيکه وارد اردو شدند ديدند کار تمام شده است و اصحاب همه کشته شده‌اند. از اين جهت بشاهزاده اصرار کرد که سيّد احمد را بقتل برساند و ميگفت اين شخص اگر به ساری برگردد بيش از پيش موجب اضطراب خواهد بود. شاهزاده بميرزا محمّد تقی گفت من سيّد احمد را بشما ميسپارم ميهمان شما باشد. وقتيکه به ساری وارد شدم نخواهم گذاشت اضطرابی ايجاد شود. ميرزا محمّد تقی بجانب ساری روان شد سيّد احمد نيز اسير او بود. مجتهد در بين راه بسبّ و لعن سيّد احمد و پدر آن بزرگوار پرداخت. سيّد احمد بمجتهد فرمود مگر فراموش کردی که شاهزاده مرا بعنوان ميهمان بتو سپرده چرا بيان حضرت رسول عليه السّلام را فراموش کرده ای که فرمودند اَکرِمُوا الضَّيفَ وَ لَو کَانَ کَافِراً. از اين سخن ميرزا محمّد تقی و هفت نفر علمای ديگر که همراه او بودند بسيار برآشفتند و شمشيرهای خود را کشيده آن بزرگوار را پاره پاره کردند. آخرين کلمه ای که سيّد احمد بر زبان راند يا صاحب الزّمان بود. برادرش سيّد ابو طالب را ملّا زين العابدين شهميرزادی بسنگسر رسانيد. جناب سيّد ابو طالب الآن در قيد حيات هستند و با برادرش سيّد محمّد رضا در مازندران سکونت دارند و هر دو با کمال اشتعال بخدمت امر الهی مشغولند.

     

شاهزاده چون کارهای خود را تمام کرد ببارفروش مراجعت نمود. جناب قدّوس را هم با خود همراه برد. بعد از ظهر روز جمعه هيجدهم جماد الثّانی وارد بارفروش شدند. سعيد العلمأ با ساير علمای بارفروش شاهزاده را پيش باز کردند و او را بفتح و ظفری که نصيبش شده تهنيت گفتند. مردم شهر برای فتح و ظفر شاهزاده جشن گرفتند چندين مشعل روشن کردند که شب جلو شاهزاده بکشند. پس از سه روز جشن و شادی شاهزاده دربارهء قدّوس هنوز تصميمی نگرفته بود و نميگذاشت کسی بايشان اذيّتی برساند جلو مردم را گرفته بود که مبادا تعدّی کنند. در نظر داشت که قدّوس را با خود بطهران ببرد و بدست شاه بسپارد و خود را از مسئوليّت آزاد کند. امّا آتش عداوت و دشمنی سعيد العلمأ نسبت بجناب قدّوس پيوسته در اشتعال بود. وقتيکه ديد شاهزاده ميخواهد قدّوس را بطهران ببرد آتش عداوتش بيشتر زبانه کشيد زيرا ديد قدّوسی را که اين همه نسبت باو عداوت دارد نزديک است از دستش برود از اين جهت شب و روز کوشش ميکرد بانواع و اقسام مکر و حيله تشبّث مينمود شايد بتواند شاهزاده را از تصميمی که دربارهء قدّوس گرفته منصرف سازد و از طرف ديگر احساس مردم را بهيجان ميآورد و آنها را برای اخذ انتقام تحريک ميکرد آتش تعصّب مردم را دامن ميزد، طوری شد که همهء مردم بارفروش از گفتار سعيد العلمأ هيجان کردند و با او هم رأی و موافق شدند.

     

سعيد العلمأ با کمال وقاحت ميگفت من قسم خورده‌ام که چيزی نخورم و استراحت نکنم تا آنکه بزندگانی حاج محمّد علی خاتمه بدهم. هياهوی مردم و همراهی آنها با سعيد العلمأ سبب شد که شاهزاده را در تصميم تغيير حاصل گشت و از خوف جان و از بيم خطر جميع علمای بار فروش را احضار نمود تا در خصوص جلوگيری از هيجان و آشوب عمومی با آنها مشورت کند. همهء علما حاضر شدند بجز ملّا محمّد حمزه که عذر خواست و در مجلس حاضر نشد.

     

مشارٌ اليه پيوسته مردم را نصيحت ميکرد که از ظلم و ستم اجتناب کنند و در اوقاتيکه اصحاب در قلعه محصور بودند بمردم بارفروش سفارش ميکرد که اذيّتی نسبت بآنها روا ندارند. جناب قدّوس قبل از اينکه از قلعه خارج شوند بتوسّط يکی از اصحاب معتمد که باو اطمينان داشتند اوراقی را که محتوی تفسير صاد الصّمد بود بضميمهء ساير اوراق در ميان کيسه‌ای گذاشتند و سرش را بسته مهر و موم کردند و نزد ملّا محمّد حمزهء مشارٌ اليه فرستادند که نزد او محفوظ بماند تا کنون معلوم نشده که بر سر آن اوراق و نوشتجات چه آمده.

     

باری علماء مجتمع شدند شاهزاده باحضار قدّوس فرمان داد. جناب قدّوس وارد محضر شاهزاده شدند. از روز تسليم شدن اصحاب قلعه تا آنروز جناب قدّوس با شاهزاده رو برو نشده بودند زيرا شاهزاده ايشان را بفرّاش باشی سپرده بود. بمحض اينکه جناب قدّوس وارد شدند شاهزاده از جا برخاست و قدّوس را پهلوی خود نشاند. آنگاه بسعيد العلمأ گفت تا با رعايت جنبهء متانت و درايت با قدّوس بسؤال و جواب مشغول شود. از جمله سفارش کرد که مباحثات شما با جناب قدّوس بايد مستند بآيات قرآن و احاديث حضرت رسول عليه السّلام باشد. بايد صدق و کذب احتجاج خود را مقابل قدّوس باين دو مستند ظاهر و آشکار نمائی و بجز اين بمطالب ديگر متمسّک نشوی. سعيد العلمأ با کمال وقاحت بجناب قدّوس گفت آيا ميخواهی با اين عمّامهء سبزيکه بر سرت گذاشته‌ای خود را از اولاد رسول معرّفی کنی. مگر نميدانی هر کسی که بر خلاف واقع مدّعی اين مقام شود مورد خشم و غضب الهی قرار ميگيرد؟ قدّوس با کمال متانت فرمود آيا سيّد مرتضی که همهء علما او را محترم ميشمارند و از اولاد حضرت رسول عليه السّلام ميدانند نسبش از طرف پدرش بحضرت رسول ميرسيد يا از طرف مادرش؟ يکی از حضّار گفت سيّد مرتضی از سادات شريف بود يعنی از طرف مادر نسبش بحضرت رسول عليه السّلام ميرسيد. جناب قدّوس فرمودند پس چرا بمن اعتراض ميکنيد نسب من هم از طرف مادرم بحضرت رسول عليه السّلام ميرسد. مردم اين شهر همه ميدانند که مادر من از اولاد رسول بود و نسبش بحضرت امام حسن عليه السّلام ميرسيد. چون اين بيان را فرمودند هيج کس نتوانست بايشان اعتراض بنمايد. از مشاهده اين حال غضب سعيد العلمأ باعلی درجه رسيد. سر تا پا آتش گرفت با خشم و غضب از جا برخاست عمّامهء  خود را بزمين زد و در حاليکه از مجلس خارج ميشد فرياد ميکشيد اين مرد بهمهء شما ثابت کرد که از اولاد پيغمبر است و نسبش بحضرت امام حسن ميرسد طولی نخواهد کشيد که برای شما ثابت ميکند که مظهر ارادة اللّه است و لسانش لسان اللّه.  شاهزاده هم از جا برخاست و گفت من از اذيّت و آزار اين شخص بکلّی دست خود را ميشويم و مسئوليّتی برای خود ايجاد نميکنم. شما علما هر کار دلتان ميخواهد بکنيد و بدانيد که در روز قيامت شما پيش خدا مسئول هستيد. پس از اين گفتار شاهزاده فرمان داد اسبش را حاضر کردند و با نوکرهای خود بجانب ساری عزيمت نمود. از بس از علما ترسيده بود قسمی را که ياد کرده بود فراموش کرد و قدّوس را در زير چنگال دشمن خونخوار واگذاشت.  همهء آن گرگهای درنده با کمال بی‌صبری و خونخوارگی انتظار ميکشيدند فرصتی بيابند و بشکار خود حمله کنند و باين وسيله حسّ کينه جوئی و عداوت خود را تسکين دهند.

     

بمحض اينکه شاهزاده رفت علما و مردم بارفروش بفرمان سعيد العلمأ بجناب قدّوس هجوم کردند و چندان اذيّت بر آن بزرگوار روا داشتند که قلم از وصفش عاجز است.

     

حضرت بهاءاللّه بيانی باين مضمون ميفرمايند که آنجوان (قدّوس) در ريعان جوانی چندان اذيّت و رنج تحمّل فرمود که نميشود وصف کرد و بطوری جان داد که هيچ کس مثل او در حين جان دادن آنهمه رنج و ستم نکشيده حتّی حضرت مسيح هم در حين خروج روح از بدن باندازهء قدّوس درد و محنت مشاهده نفرمود. مردم بارفروش از يک طرف بتحريک و اشارهء علما و از طرف ديگر بواسطهء شدّت تعصّب نهايت رنج و زحمت را نسبت بحضرت قدّوس متوجّه ساختند. شهادت قدّوس بقدری حزن‌انگيز و اندوه آور بود که حضرت باب در زندان قلعهء چهريق تا شش ماه پس از استماع بلايای وارده بر حضرت قدّوس چيزی مرقوم نفرمودند. آن قلم توانا از شدّت حزن برای مدّت شش ماه صريرش مقطوع گشت و نزول وحی در طول آن مدّت موقوف شد. هيکل مبارک پيوسته گريه ميکردند وقتی که داستان قلعهء شيخ طبرسی و جانفشانی اصحاب و شرارت اعدا و مخصوصاً آلام و مصائبی را که از طرف اشرار و علما بحضرت قدّوس وارد شده بود در محضر مبارک تلاوت مينمودند فرياد و زاری حضرت باب  بلند ميشد. وقتی می شنيدند که اشرار بار فروش لباسهای جناب قدّوس را در حين شهادتش بيرون آوردند و عمّامه را از سر آن حضرت برداشتند و سر و پای برهنه با غل و زنجير آن بزرگوار را در کوچه و بازار ميگرداندند و همهء مردم شهر بلعن و سبّ  حضرت مشغول بودند و آب دهن بصورت آن بزرگوار ميافکندند و زنها با کارد و تبر بر آن حضرت هجوم کرده بدن مبارکش را پاره پاره کردند و آخر کار آن جسد مطهّر را طعمهء آتش ساختند بی‌اختيار اشک از چشم حضرت اعلی از استماع اين وقايع جاری ميگشت و فرياد و زاری آن بزرگوار بلند ميشد


جناب قدّوس در حينی که رنج و آسيب و محنت و زحمت از هر طرف بواسطهء دشمنان بوجود مبارکش ميرسيد مشغول مناجات بودند و ميگفتند خدايا اين ستمکاران را بيامرز خدايا با اين مردم برحمت خود رفتار فرما زيرا اينها از حقيقت مبارکی که ما بآن مؤمن شده‌ايم بی خبر هستند خدايا من کوشش کردم که راه نجات را بآنها نشان بدهم ببين چطور با من رفتار ميکنند بقتل من قيام کرده‌اند، ميخواهند مرا از بين ببرند خدايا اينها را براه حقّ دلالت فرما،  نادانند دانا فرما،  از حقيقت امر بيخبرند بخلعت ايمان و تصديق بامر مبارک مشرّف نما.

     

در بين اينکه مردم جناب قدّوس را از هر طرف مورد اذيّت و هجوم قرار داده بودند سيّد قمی، ميرزا حسين که بخيانت اقدام کرد و نسبت بقدّوس بيوفائی نمود و از قلعه خارج شد در آن حين از پهلوی جناب قدّوس عبور کرد و چون ايشانرا گرفتار و تنها و بی‌پناه ديد سيلی سختی بصورت قدّوس زد و با کمال وقاحت از روی استهزاء گفت تو ميگفتی که آوازت آواز خداست. اگر راست ميگوئی اين غل و زنجير را بهم بشکن و خود را از دست دشمنانت نجات ده.  جناب قدّوس نگاهی بصورت او افکنده آه سوزناکی کشيدند و فرمودند بقدری که بمصائب و آلام من افزودی خدا جزای عملت را بهمان قدر بدهد. 


وقتی که جناب قدّوس وارد سبزه ميدان شدند فرياد برآوردند کاش مادرم اينجا بود و جشن عروسی مرا ميديد. در اين بين مردم بآن حضرت هجوم کردند و بدن مقدّسش را پاره پاره ساختند. پاره‌های بدنرا در ميان آتشی که برای همين کار برافروخته بودند افکندند. نصف شب بعضی از اصحاب حضرت بقايای بدن مقدّسش را جمع کردند و نزديک بقربانگاه آن بزگوار بقايای آن جسد شريف را مدفون ساختند.

 

در اين مقام بهتر آن ديدم که اسامی آن شهدای بزرگواريرا که در قلعهء شيخ طبرسی جان باخته اند ذکر کنم تا آيندگان چنانکه سزاروا است بذکر اين نفوس مقدّسه در آينده اقدام نمايند. اين شهدا نفوسی هستند که هم در دوران حيات و هم پس از وفات تاريخ امر مبارک را زينت بخشيده اند. امر الهی بواسطهء جانفشانی آنها باطراف منتشر شد و نشو و نما نمود. اسامی آن نفوس مقدّسه را من از مصادر مختلفه جمع کردم و بدست آوردم اسم اللّه الميم و اسم اللّه الجود و اسم اللّه الاسد در اين خصوص با من کمک کردند و من از آنها متشکرم. اينک شروع بنگارش اسامی شهدای قلعه مينمايم تا همانطوريکه ارواح آنها در جهان جاودانی باقی و برقرار است اسامی آنها هم در اين عالم ورد زبانها باشد و نفوس آينده در دورهء خود چون سرگذشت پر از اخلاص و شجاعت مؤمنين اوّليّه را ببينند بآنها اقتدا کنند و با کمال شجاعت و اخلاص بنصرت امر اللّه قيام نمايند.

     

تنها اسامی شهدای قلعه را نمی نويسم بلکه عدّه‌ای از شهدائيکه از ابتدای سنهء ستّين تا اکنون که آخر ماه ربيع الاوّل سال هزار و سيصد و شصت و شش هجريست در راه امر مبارک بشهادت رسيده‌اند خواهيم نگاشت. منتهی اسم هر يک را در ضمن شرح و بسط حادثه و واقعه‌ايکه در ضمن آن بشهادت رسيده ذکر خواهم کرد.  امّا اشخاصی که در قلعهء شيخ طبرسی شهيد شده‌اند از اين قرارند.

     

مقدّم بر همه و اوّل کسيکه بايد نگاشته شود جناب قدّوس است. حضرت باب ايشانرا باسم اللّه الآخر ملقّب ساختند.  قدّوس آخرين حروف حيّ است وقتی که حضرت باب عازم حجّ بيت شدند جناب قدّوس با حضرت همراه بود. ايشان اوّل شخصی هستند که در ايران با ملّا صادق مقدّس و ملّا علی اکبر اردستانی در راه نصرت امر الهی تحمّل رنج و زحمت فراوان فرمودند. وقتی که جناب قدّوس از بارفروش عازم کربلا شدند هيجده سال داشتند. مدّت چهار سال از محضر جناب سيّد کاظم رشتی استفاده ميکردند. در بيست و دو سالگی وارد شيراز گشته و بامر مبارک مؤمن شدند. پس از پنج سال در روز بيست و سوّم جمادی الثّانی سال هزار و دويست و شصت و پنج (۱۶ می ۱۸۴۹) در سبزه ميدان بارفروش بر اثر هجوم اعدای خونخوار بشهادت رسيدند. از قلم حضرت باب و بعدها از قلم حضرت بهاءاللّه الواح بيشمار در ذکر صعود جناب قدّوس و رثای آن حضرت و اظهار لطف و عنايت نسبت بايشان و ساير اصحابشان نازل گرديد. حضرت بهاءاللّه در تفسير آيهء کلّ الطّعام (آیه ۹۳ سوره آل عمران. آیه مبارکه) جناب قدّوس را بنقطهء اخری ملقّب ساختند و بجز مقام حضرت باب مقامات ساير نفوس نسبت بمقام جناب قدّوس در مرتبهء مادون واقع است.

     

دوّم- ملّا حسين ملقّب بباب الباب ايشان اوّل کسی هستند که بامر مبارک حضرت باب مؤمن شدند. در هيجده سالگی از وطن خويش بشرويه بکربلا توجّه کردند. نه سال از محضر جناب سيّد کاظم رشتی استفاده نمودند. چهار سال قبل از ظهور حضرت باب بامر جناب سيّد بجانب اصفهان سفر کردند و پس از ملاقات و محاوره با مجتهد معروف،  سيّد محمّد باقر رشتی بمشهد تشريف بردند و با ميرزا عسکری ملاقات کردند و نامه‌های جناب سيّد کاظم رشتی را بآن دو عالم معروف رساندند و با کمال فصاحت و شجاعت با آنها مذاکره فرمودند. خبر شهادت باب الباب سبب حزن و اندوه بی‌پايان حضرت باب گرديد. الواح متعددّ باندازهء سه برابر قرآن در مدح و تمجيد و اظهار عنايت نسبت بجناب باب الباب از قلم مبارک حضرت باب نازل شد. در يکی از اين الواح بيانی باين مضمون مندرج است ميفرمايند: «خاک زمينی که ملّا حسين در آن مدفون است اندوه و غصّهء هر محزونی را بفرح و شادی تبديل ميکند و هر مريضی را شفاء می‌بخشد». حضرت بهاءاللّه در کتاب ايقان راجع بجناب باب الباب اظهار عنايت بسيار فرموده‌اند از جمله ميفرمايند: « لَولاهُ ما اسْتَوی اللّهُ علی عَرشِ رَحْمانيّتِه و ما اسْتقَرّ علی کُرسِيّ صَمَدانيّتِه .» (مضمون: اگر او نبود، خداوند بر عرش رحمانیتش مسقر نمی شد و بر کرسی صمدانیتش نمی نشست).

     

سوّم - ميرزا محمّد حسن برادر ملّا حسين.  چهارم - ميرزا محمّد باقر خالوزادهء ملّا حسين.  ايشان هم مثل ميرزا محمّد حسن با جناب ملّا حسين از بشرويه بکربلا رفتند و از آنجا بشيراز وارد شدند و بامر حضرت باب مؤمن گشتند و جزو حروف حيّ محسوب شدند و در همه حال با ملّا حسين همراه بودند و در قلعه با او بشهادت رسيدند. فقط در دوران تشرّف ملّا حسين در قلعهء ماه‌کو بحضور حضرت باب اين دو نفر با او همراه نبودند.

     

پنجم - داماد ملّا حسين و پدر ميرزا ابو الحسن و ميرزا محمّد حسين.  اين دو نفر الآن در بشرويه ساکنند و بمراقبت و پرستاری خواهر ملّا حسين ملقّبه بورقة الفردوس سر افرازند و هر دوی آنها از احبّای ثابت مخلص‌اند.

     

ششم - پسر ملّا احمد برادر ملّا ميرزا محمّد فروغی که بر خلاف عموی خود ملّا ميرزا محمّد که بشهادت نرسيد او در قلعه بشهادت رسيد. ملّا ميرزا محمّد ميگفت که مشارٌ اليه جوانی با دانش و تقوی و خوش رفتار بود که در قلعه جام شهادت نوشيد.

     

هفتم - ميرزا محمّد باقر معروف به هراتی است اگر چه مشارٌ اليه از اهل قاين بود و از خويشان نزديک پدر جناب نبيل اکبر محسوب ميشد. اوّل کسيکه در مشهد بامر مبارک مؤمن شد همين ميرزا محمّد باقر است. مشارٌ اليه بود که بيت بابيّه را بنا کرد و در مشهد با نهايت خلوص نسبت بجناب قدّوس خدمت ميکرد. وقتی که ملّا حسين علم سياه را برافراشت در ظلّ لوای مزبور در آمد. پسر کوچکش ميرزا محمّد کاظم هم با او بود هر دو بمازندران رفتند. خودش بشهادت رسيد ولی پسرش نجات يافت و در مشهد بخدمت امر مشغول شد. ميرزا محمّد باقر علمدار اصحاب بود. ديوارهای قلعه و برجها و خندق دور قلعه را که اصحاب باکمال رساندند در ظلّ لوای او بود. رياست لشکر بعد از ملّا حسين از طرف جناب قدّوس بايشان واگذار شد تا آخرين دقيقهء حيات که بشهادت رسيد نسبت بجناب قدّوس فداکار و امين و مورد اعتمادشان بود.

     

هشتم - ميرزا محمّد تقی جوينی ساکن سبزوار که تأليفات علمی بسيار داشته است. جناب ملّا حسين اغلب اوقات رياست اصحابی را که برای دفاع ميفرستادند باو محوّل ميداشتند اعداء و دشمنان سر همين ميرزا محمّد تقی را با سر ميرزا محمّد باقر بنيزه زدند و در ميان کوچه و بازار بارفروش گرداندند. مردم شهر هم با شور و غوغا تماشا ميکردند.

     

نهم - قنبر علی نوکر ملّا حسين مشارٌ اليه شخص شجاعی بود و در سفر ماه ‌کو با جناب باب الباب  همراه بود. در همان شبی که ملّا حسين بشهادت رسيدند قنبر علی هم بگلولهء دشمنان در همان شب از پا در آمد و شهيد شد.

     

دهم و يازدهم - حسن و قلی اين دو نفر بودند که با کمک اسکندر زنجانی بدن جناب ملّا حسين را پس از گلوله خوردن بقلعه بردند و در مقابل جناب قدّوس گذاشتند. حسن همان شخصی است که در شهر مشهد بامر داروغه او را مهار کردند و در خيابانها گرداندند.

     

دوازدهم - محمّد حسن برادر ملّا صادق است که در هنگام توجّه اصحاب از بارفروش بطرف قلعه بدست سربازان خسرو قاديکلائی بشهادت رسيد. محمّد حسن مزبور از خدّام ضريح حضرت امام رضا عليه السّلام بود. شخصی بود دارای استقامت و ثبات که ممکن نبود کسی او را بلغزاند.

     

سيزدهم   سيّد رضا است. مشارٌ اليه همانست که جناب قدّوس او را با ملّا يوسف اردبيلی برای ملاقات شاهزاده مهديقلی ميرزا از ميان اصحاب انتخاب کردند. قرآنی را که شاهزاده در حاشيهء ورقهء اوّل آن بخط خودش قسم نامه نوشته بود و مهر کرده بود همين سيّد رضا آن را با خود بقلعه برد و بجناب قدّوس داد. اين شخص از سادات معروف خراسانی بوده که به نيک رفتاری و دانش در بين مردم شهرت داشته است.

     

چهاردهم - ملّا مردان علی که اهل قريهء ميامی بود.  ميامی قلعهء محکمی بوده بين سبزوار و شاهرود. وقتيکه جناب ملّا حسين وارد ميامی شدند، ملّا مردان علی با سی و سه نفر ديگر در ظلّ رايت باب الباب در آمدند. باب الباب در مسجد ميامی نماز جمعه را بپا داشتند و خطبه‌ای که باعث هيجان ارواح و قلوب بود در آن مسجد ادا فرمودند. در ضمن خطبه اشاره کردند بفرمايش حضرت رسول الله عليه السّلام راجع بنشر عَلَم سياه در خراسان و خود را حامل و ناشر آن عَلَم معرّفی فرمودند. خطابهء فصيح و بليغ ملّا حسين در حاضرين اثر عجيبی داشت و با آنکه اغلب حاضرين از بزرگان قوم محسوب بودند در ظلّ رايت باب الباب در آمدند. از آن سی و سه نفر بجز ملّا عيسی سايرين همه بشهادت رسيدند تنها ملّا عيسی زنده ماند و اولاد مشارٌ اليه در اين ايّام در قريهء ميامی بخدمت امر مشغول‌اند. رفقای ملّا عيسی که در قلعه بشهادت رسيدند اسامی آنها از اين قرار است:

 

پانزدهم                       ملّا محمّد مهدی

شانزدهم                      ملّا محمّد جعفر

هفدهم                         ملّا محمّد بن ملّا محمّد

هيجدهم                     ملّا رحيم

نوزدهم                       ملّا محمّد رضا

بيستم                        ملّا محمّد حسين

بيست و يکم              ملّا محمّد

بيست و دوّم               ملّا يوسف

بيست و سوّم              ملّا يعقوب

بيست و چهارم            ملّا علی

بيست و پنجم              ملّا زين العابدين

بيست و ششم              ملّا محمّد بن ملّا زين العابدين

بيست و هفتم              ملّا باقر

بيست و هشتم              ملّا عبد المحمّد

بيست و نهم                ملّا عبد الحسن

سی‌ام                         ملّا اسمعيل

سی و يکم                  ملّا عبد العلی

سی و دوّم                   ملّا آقا بابا

سی و سوّم                  ملّا عبد الجواد

سی و چهارم               ملّا محمّد حسين

سی و پنجم                  ملّا محمّد باقر

سی و ششم                  ملّا محمّد

سی و هفتم                  حاجی حسن

سی و هشتم                 کربلائی علی

سی و نهم                   ملّا کربلائی علی

چهلم                          کربلائی نور محمّد

چهل و يکم                محمّد ابراهيم

چهل و دوّم                  محمّد صائم

چهل و سوّم                 محمّد هادی

چهل و چهارم              سيّد مهدی

چهل و پنجم                 ابو محمّد


از بين اصحابی که اهل سنگسر بودند هيجده نفر بشهادت رسيدند از اينقرار:


چهل و ششم                 سيّد احمد که ميرزا محمّد تقی و هفت نفر از علماء

                                ساری او را قطعه قطعه کردند.  سيّد احمد مزبور

                                بفصاحت گفتار و پرهيزکاری و علم مشهور بود.

چهل و هفتم                 ميرزا ابوالقاسم برادر سيّد احمد که در شب شهادت

                                ملّا حسين بشهادت رسيد.

چهل و هشتم                مير مهدی عموی سيّد احمد

چهل و نهم                  مير ابراهيم داماد سيّد احمد

پنجاهم                       صفرعلی پسر کربلائی علی که شجاعانه قيام نمود

                               و بهمراهی کربلائی محمّد مردم سنگسر را از

                               خواب غفلت بيدار کرد.  کربلائی علی و کربلائی

                                ابو محمّد نتوانستند خود را بقلعه برسانند زيرا

                                مريض بودند.

پنجاه و يکم                محمّد علی پسر کربلائی ابو محمّد

پنجاه و دوّم                 ابوالقاسم برادر محمّد علی

پنحاه و سوّم                 کربلائی ابراهيم

پنجاه و چهارم              علی محمّد

پنجاه و پنجم                 ملّا علی اکبر

پنجاه و ششم                 ملّا حسين علی

پنجاه و هفتم                 عبّاسعلی

پنجاه و هشتم                 حسين علی

پنجاه و نهم                   ملّا علی اصغر

شصتم                          کربلائی اسمعيل

شصت و يکم               علی خان

شصت و دوّم                 محمّد ابراهيم

شصت و سوّم             عبد العظيم

 

از شهميرزاد دو نفر جزو حاميان قلعه محسوبند از اين قرار:

 

شصت و چهارم        ملّا ابورحيم

شصت و پنجم           کربلائی کاظم


از اصحاب اهل مازندران اسم بيست و هفت نفر که بشهادت رسيده اند ياد داشت شده از اينقرار:

 

شصت و ششم             ملّا رضا شاه

شصت و هفتم             عظيم

شصت و هشتم             کربلائی محمّد جعفر

شصت و نهم                سيّد حسين

هفتادم                        محمّد باقر

هفتاد و يکم                سيّد رزاق

هفتاد و دوّم                 استاد ابراهيم

هفتاد و سوّم                ملّا سعيد زرکناری

هفتاد و چهارم             رضای عرب

هفتاد و پنجم                رسول بهنميری

هفتاد و ششم               محمّد حسين برادر رسول بهنميری

هفتاد و هفتم                طاهر

هفتاد و هشتم               شفيع

هفتاد و نهم                  قاسم

هشتادم                      ملّا محمّد جان

هشتاد و يکم              مسيح "برادر ملّا محمّد جان"

هشتاد و دوم               عطا بابا

هشتاد و سوّم              يوسف

هشتاد و چهارم            فضل اللّه

هشتاد و پنجم               بابا

هشتاد و ششم              صفی قلی

هشتاد و هفتم               نظام

هشتاد و هشتم              روح اللّه

هشتاد و نهم               علی قلی

نود                           سلطان

نود و يک                 جعفر

نود و دو                    خليل

 

و از اهل سواد کوه اسم پنج نفر از شهداء بدست آمده از اين قرار:


نود و سه                   کربلائی قنبر کالش

نود و چهار               ملّا ناد علی متولّی

نود و پنج                  عبد الحقّ

نود و شش                (ايطابکی ) اتابکی چوپان

نود و هفت                پسر( ايطابکی) اتابکی چوپان

 

اسامی شهدای اردستان از اينقرار است:

 

نود و هشت              ميرزا علی محمّد پسر ميرزا محمّد سعيد

نود و نه                  ميرزا عبد الواسع پسر حاجی عبد الوهّاب

صد                        محمّد حسين پسر حاج محمّد صادق

صد و يک              محمّد مهدی پسر حاج محمّد ابراهيم

صد و دو                 ميرزا احمد مير محسن

صد و سه                 ميرزا محمّد پسر مير محمّد تقی

 

از اهل اصفهان اسامی سی نفر از شهدا مشهور است از اين قرار:

 

صد و چهار             ملّا جعفر گندم پاک کن که حضرت باب اسم او را

                            در بيان فارسی ذکر فرموده‌اند.

صد و پنج                استاد آقا بزرگ بنّاء

صد و شش              استاد حسن پسر استاد آقا

صد و هفت              استاد محمّد پسر استاد آقا

صد و هشت            محمّد حسين پسر استاد آقای معروف باستاد بزرگ

                            بنّاء . برادر  کوچک محمّد حسين مزبور موسوم

                            باستاد جعفر چندين مرتبه بواسطهء دشمنان

                            فروخته شد تا بالاخره بوطن خود رسيد و اينک

                            در آنجاست.

صد و نه                 استاد قربانعلی بنّاء

صدو ده                  علی اکبر پسر استاد علی بنّاء

صد و يازده            عبد اللّه پسر استاد قربان علی بنّاء

صد و دوازده            محمّد باقر نقش دائی سيّد يحيی پسر ميرزا محمّد

                            علی نهری،  مشارٌ اليه چهارده ساله بود که در شب

                             شهادت جناب ملّا حسين بشهادت رسيد.

صد و سيزده            ملّا محمّد تقی

صد و چهارده            ملّا محمّد رضا - اين دو تا دو برادر عبد الصّالح

                              باغبان باغ رضوان عکّا بودند.

صد و پانزده              ملّا احمد صفّار

صد و شانزده             ملّا حسين مسگر

صد و هفده                احمد پيوندی

صد و هيجده             حسن شعرباف يزدی

صد و نوزده               محمّد تقی

صد و بيست              محمّد عطّار برادر حسن شعرباف

صد و بيست و يک    ملّا عبد الخالق که در بدشت بدست خود گلوی خويش

                               را بريد حضرت طاهره او را به ذبيح ملقّب ساختند.

صد و بيست و دو        حسين

صد و بيست و سه        ابو القاسم برادر حسين

صد و بيست و چهار     ميرزا محمّد رضا

صد و بيست و پنج        ملّا حيدر برادر ميرزا محمّد رضا

صد و بيست و شش       ميرزا مهدی

صد و بيست و هفت       محمّد ابراهيم

صد و بيست و هشت      محمّد حسين دستمال گره زن

صد و بيست و نه          محمّد حسن چيت ساز- اين شخص از پارچه بافهای

                                 معروف بود و بحضور حضرت باب مشرّف شده بود .

صد و سی                    محمّد حسن عطّار

صد و سی و يک          استاد حاجی محمّد بنّاء

صد و سی و دو             محمّد مقارهء که بزّاز معروفی بود مشارٌ اليه تازه

                                 داماد شده بود در حبس چهريق بحضور مبارک

                                 مشرّف شد حضرت باب باو فرمودند که بمازندران

                                 برود و بمساعدت جناب قدّوس بپردازد . وقتيکه

                                 بطهران رسيد برادرش پيغامی باو فرستاد که خدا

                                 پسری باو عنايت کرده و باو سفارش کرده بود که

                                 فوراً باصفهان بيايد و بعد از ديدن پسر بهر جا که

                                 ميخواهد برود.  جواب داد محبّت امر الهی باندازه ای

                                 در وجود من مؤثّر شده که جائی برای محبّت فرزند

                                باقی نگذاشته بايد فوراً بخدمت جناب قدّوس

                                برسم و در ظلّ رايت ايشان در آيم .

صد و سی و سه            سيّد محمّد رضای پا قلعه است که از علمای معروف

                                و مشهور بود وقتيکه خواست جزو اصحاب

                                ملّا حسين در آيد علماء اصفهان فرياد و فغان آغاز

                                کردند.

 

از اهل شيراز نفوسيکه بشهادت رسيدند اسمائشان از اينقرار است:

 

صد و سی و چهار         ملّا عبد اللّه معروف بميرزا صالح

صد و سی و پنج            ملّا زين العابدين

صد و سی و شش           ميرزا محمّد

 

 از اهل يزد اسامی شهدائی که بدست آمده بقرار ذيل است:


صد و سی هفت            شخص سيّدی که از خراسان تا بار فروش پياده راه

                               پيمود و در بار فروش هدف گلوله دشمن گشت .

صد و سی و هشت        سيّد احمد پدر سيّد حسين "عزيز" کاتب حضرت

                               باب

صد و سی و نه           ميرزا محمّد علی پسر سيّد احمد که سرش با گلولهء

                              توپ از تن جدا شد وقتيکه نزديک در قلعه ايستاده

                              بود مشارٌ اليه سنّش خيلی کم بود که بشهادت رسيد

                              جناب قدّوس نهايت عنايت را نسبت باين ميرزا

                              محمّد علی داشتند .

 

صد و چهل                شيخ علی پسر شيخ عبد الخالق يزدی است.  موطن

                              مشارٌ اليه شهر مشهد بود بواسطهء شجاعت و ابراز

                              خدمت مورد عنايت جناب قدّوس و جناب باب

                             الباب قرار گرفته بود.

 

اسامی شهدای قزوين از اينقرارند:

 

صد و چهل و يک      ميرزا محمّد علی پسر حاج ملّا عبد الوهّاب است

                             ميرزا محمّد علی از علمای معروف بود که در

                             شيراز بحضور مبارک رسيد و جزو حروف حيّ

                             محسوب گشت.

صد و چهل و دو        محمّد هادی تاجر پسر حاج عبد الکريم ملقّب بباغبان

                             باشی .

صد و چهل و سه       سيّد احمد

صد و چهل و چهار    ميرزا عبد الجليل که عالم معروفی بود

صد و چهل و پنج       ميرزا مهدی

صد و چهل و شش      شخصی از قريهء لاهارد موسوم بحاجی محمّد علی

                             که بعد از قتل ملّا تقی قزوينی دچار رنج و آسيب

                             گرديد.

 

اسامی شهدای قلعه که از اهل خوی بودند از اينقرار است:

 

صد و چهل و هفت     ملّا مهدی،  مشارٌ اليه شخصی دانشمند و از شاگردان

                             مقرّب سيّد کاظم رشتی بود در علم و فصاحت

                             معروف و در ثبات و استقامت مشهور بود.

صد و چهل و هشت    ملّا محمود برادر ملّا مهدی که از حروف

                              حيّ محسوب و دانشمند معروفی بوده است.

صد و چهل و نه        ملّا يوسف اردبيلی يکی از حروف حيّ که دارای

                            شجاعت و فصاحت بوده وقتيکه به کرمان وارد شد

                            حاج کريم خان از ورود او پريشان خاطر گشت

                            باندازه ای که بمريدان خود گفت اين شخص بايد

                            از اين شهر فوراً اخراج شود زيرا اگر در اين شهر

                            بماند همانطور که شيراز را بهم زد کرمان را هم

                            بهم خواهد زد ديگر جلو او را نميتوانيم بگيريم زيرا

                            در فصاحت و قوّت بيان و بلاغت گفتار اگر از

                            ملّا حسين بالاتر نباشد کمتر نيست. حاجی کريم خان

                            کوشش بسيار کرد و نگذاشت ملّا يوسف منبر برود

                             و مردم را دعوت کند و سعی کرد که مدّت اقامت

                            ملّا يوسف در کرمان خيلی کم باشد.  حضرت باب

                            بملّا يوسف فرموده بودند شما بايد بشهرهای ايران

                           سفر کنيد و مردم را بامر مبارک تبليغ نمائيد

                           در اوّل ماه محرّم سال هزار و دويست و شصت

                           و پنج هجری بايد خود را بمازندران برسانيد

                            و بمساعدت جناب قدّوس بپردازيد بقدر قوّه کوشش

                           کنيد. ملّا يوسف با کمال خلوص و امانت مطابق

                            امر مبارک رفتار کرد در هيچ شهری بيشتر از

                           يک هفته نماند و چون خود را بمازندران

                            رسانيد سربازهای شاهزاده مهديقلی ميرزا

                            او را شناختند و به زندانش انداختند و

                            چنانکه سابق گفتيم در روز واقعهء وسکس

                           بواسطهء اصحاب از زندان خلاص شد.

صد و پنجاه            ملّا جليل ارومی است که شخصی عالم و فصيح

                           و متديّن بود و يکی از حروف حيّ است.

صد و پنجاه و يک   ملّا احمد حرف حيّ است که در مراغه سکونت

                           داشته و يکی از شاگردان مشهور سيّد کاظم است.

صد و پنجاه و دو      ملّا مهدی کندی که در منزل حضرت بهاءاللّه معلّم

                           اطفال بوده است .

صد و پنجاه و سه     ملّا باقر برادر ملّا مهدی است اين دو برادر بعلم

                           و دانش معروف بودند  و حضرت بهاءاللّه در

                           کتاب ايقان به علوّ مقام اين دو برادر در علم و

                            دانش شهادت داده‌اند.

صد و پنجاه و چهار   سيّد کاظم زنجانی است که از تجّار معروف بوده

                             و در شيراز بحضور مبارک رسيده و تا اصفهان

                             ملازم حضرت باب بوده است برادر سيّد کاظم،

                            سيّد مرتضی زنجانی است که يکی از شهدای سبعهء

                            طهران است.

صد و پنجاه و پنج      اسکندر زنجانی است با حسن و قلی جسد مبارک

                             جناب باب الباب  را بقلعه بردند.

صد و پنجاه و شش     اسمعيل

صد و پنجاه و هفت     کربلائی عبد العلی

صد و پنجاه و هشت    عبد المحمّد

صد و پنجاه و نه        حاجی عبّاس

صد و شصت             سيّد احمد که اينها اهل زنجان بودند

صد و شصت و يک   سيّد حسين کلاهدوز ساکن بارفروش است که سر

                              او را دشمنان بنيزه زدند و در کوچه و بازار

                               گرداندند.

صد و شصت و دو     ملّا حسن رشتی

صد و شصت و سه     ملّا حسن بيارجمندی

صد و شصت و چهار   ملّا نعمت اللّه بارفروشی

صد و شصت و پنج     ملّا محمّد تقی قراخيلی

صد و شصت و شش     استاد زين العابدين

صد و شصت و هفت    استاد قاسم پسر استاد زين العابدين

صد و شصت و هشت   استاد علی اکبر برادر استاد زين العابدين. اين سه

                              نفر اخير هر سه اهل کرمان بودند و در قاين

                              سکونت داشتند و شغلشان بنّائی بود.

صد و شصت و نه و

صد و هفتاد                ملّا رضا شاه و جوانی از بهنمير بوده است که دو

                              روز بعد از خروج جناب قدّوس از قلعه در

                              پنجشنبه بازار بارفروش اين دو نفر را بشهادت

                              رسانيدند و ملّا محمّد حمزه معروف بشريعت مدار

                              بدن اين دو نفر را در جوار مسجد کاظم بک مدفون

                              ساخت و کسی را که قاتل اين دو نفر بود از کرده

                              پشيمان ساخت و باستغفار وادار کرد.

صد و هفتاد و يک     ملّا محمّد معلّم نوری است که در نور ملازم حضرت

                              بهاءاللّه بود و در علم و ذکاوت معروف بود.  از

                              اصحاب جناب قدّوس هيچکس بقدر اين بزرگوار

                              تحمّل رنج و زحمت نکرد.  شاهزاده بايشان پيغام داد

                              که اگر از قلعه بيرون بيايد و دست از محبّت

                              قدّوس بردارد او را با خود بطهران ببرد

                              و بآموزگاری فرزندان خويش بگمارد.

                             ملّا محمّد جواب داد من هيچوقت برای خاطر شخصی  مثل تو

                             از محبوب خدا تبرّی نميکنم و اگر تمام ايران را

                              بمن بدهی حتّی يک لحظه هم حاضر نيستم که از

                             صورت جناب قدّوس چشم خود را بجای ديگری

                             بيندازم ای شاهزاده تو بجسم من دست داری و لکن

                             بروح من هيچوقت دست نخواهی يافت هر طور

                             ميخواهی مرا برنج و عذاب مبتلا کن من مصداق

                             کامل اين آيهء مبارکهء قرآنيّه هستم که

                             ميفرمايد «فَتمَنّواُ الَموْتَ إن کُنتُم صادِقِينَ»

                             شاهزاده از جواب ملّا محمّد معلّم بدرجه ای غضبناک شد که به

                             پيروان خود دستور داد بدن او را قطعه قطعه کنند

                             و از هيچ گونه اذيّت و آزاری درباره او خود داری

                             ننمايند.

صد و هفتاد و دو        حاجی محمّد کرادی است منزل اين شخص در يکی

                             از نخلستانهای نزديک بغداد بوده خيلی شجاع بوده

                             است مشارٌ اليه در محاربهء ابراهيم پاشا والی

                            مصر سرکردهء صد نفر سرباز بوده است نهايت

                             ارادت را بجناب سيّد کاظم رشتی داشت و قصيدهء

                             مفصّلی در مدح جناب سيّد برشتهء نظم کشيد در

                             هفتاد و پنج سالگی بامر حضرت باب مؤمن شد

                             و قصيدهء مفصّل ديگر در مدح هيکل مبارک انشاء

                             کرد در اسب سواری ماهر بود و در قلعه شجاعت‌ها

                             از خود بروز داد تا آخر کار هدف گلولهء دشمنان

                              گرديد.

صد و هفتاد و سه       سعيد جباوی است که اهل بغداد بود در واقعهء قلعه

                             شجاعت عجيبی از خود بروز داد در ميدان جنگ

                             زخمی بشکمش رسيد که خيلی خطرناک بود

                             با همان حال خود را بقلعه رسانيد و بحضور جناب

                             قدّوس رسيد و خود را بپای آن بزرگوار افکنده

                             جان داد.

    

سيّد ابو طالب سنگسری از بقيّة السّيف قلعه است. مشارٌ اليه عريضه‌ای بمحضر مبارک حضرت بهاءاللّه تقديم کرده و شرح جانبازی و شهادت اين دو شهيد اخير الذّکر را مفصّلاً معروض داشته و شرح جانبازی سيّد احمد و مير ابوالقاسم دو برادر خودش را که در قلعه بشهادت رسيده‌اند نيز معروض داشته از جمله مطالب آن عريضه اينست که می‌نويسد:«روزيکه خسرو بقتل رسيد من مهمان کربلائی علی جان کدخدای يکی از دهات مجاور قلعهء طبرسی بودم. اين شخص برای مساعدت خسرو رفت و پس از مراجعت داستان کشته شدن خسرو را برای من نقل کرد. در همان روز شخصی نزد من آمد و بمن گفت دو نفر عرب وارد اين قريه شده‌اند و ميخواهند برای کمک اصحاب بقلعه بروند. اين دو نفر از مردم قريه قاديکلا خيلی ميترسند و ميگويند هر کس ما را بقلعه برساند پاداش خوبی باو خواهيم داد.  چون من اين مطالب را شنيدم از نصيحت‌های پدرم مير محمّد علی يادم آمد که هميشه بمن ميفرمود تا ميتوانی بامر حضرت باب خدمت کن. لهذا فوراً از جا برخاستم و فرصت را از دست ندادم و با کمک کدخدا آن دو نفر عرب را بقلعه رساندم و با جناب ملّا حسين هم ملاقات کردم و تصميم گرفتم که بقيّهء زندگانی خود را وقف خدمت امر مبارک کنم.

     

در اين جا بنظر آمد که اسامی بعضی از سرکردگان لشکر دولت را هم بنگارم از اين قرار:

 

اوّل              شاهزاده مهديقلی ميرزا برادر محمّد شاه

دوّم              سليمان خان افشار

سوّم              حاجی مصطفی خان سورتيج

 

چهارم             عبد اللّه خان برادر حاج مصطفی خان

پنجم              عبّاسقلی خان لاريجانی که جناب باب الباب را

                      شهيد کرد

ششم               نور اللّه خان افغان

هفتم              حبيب اللّه خان افغان

هشتم              ذو الفقار خان کراولی

نهم               علی اصغر خان دو دنگه ئی

دهم               خدا مراد خان کرد

يازدهم            خليل خان سواد کوهی

دوازدهم           جعفر قلی خان سرخ کره ئی

سيزدهم            سرتيپ فوج کلبات

چهاردهم           زکريای قاديکلائی پسر عمو و جانشين خسرو

 

     

امّا اصحابی که در واقعهء قلعه حاضر بودند و جزو بقيّة السّيف محسوبند برای من ميسّر نشد که بدانم چند نفر بوده‌اند و اسمشان چه بوده. اسماء سايرين را هم چون بنحو کامل و از روی تحقيق بدست نيامد ذکر نکردم. آنچه را که از روی تحقيق بدست آمد همين عدّه بود که نوشتم. البتّه اسم همهء شهدا نوشته نشد بيشتر از اينها بوده‌اند شايد در آينده از ميان مبلّغين امر مبارک اشخاصی پيدا بشوند که جای اسم‌های خالی را پر کنند و آنچه را من بطور ناقص تهيّه کرده‌ام اکمال نمايند زيرا حادثهء قلعه از جمله وقايع مهمّه است که در نظر آيندگان با نهايت اهمّيّت تلقّی خواهد شد و از بزرگترين حوادث محسوب خواهد گشت .

   


 


                                  


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

هفت وادي - قوس نزول و صعود - مراتب سبعه خلقت

  هفت وادی  اثر حضرت بهاءاللّه ذکر الاسرار فی معارج الاسفار لمن یرید ان یسافر الی اللّه المقتدر الغفّار بسم اللّه الرّحمن الرّحیم الحمد للّه الّذی اظهر الوجود من العدم و رقم علی لوح الانسان من اسرار القدم و علّمه من البیان ما لا یعلم و جعله کتاباً مبیناً لمن آمن و استسلم و اشهده خلق کلّ شیئ فی هذا الزّمان المظلم الصّیلم و انطقه فی قطب البقآء علی اللّحن البدیع فی الهیکل المکرّم (مظاهر مقدسه) . لیشهد الکلّ فی نفسه بنفسه فی مقام تجلّی ربّه بانّه لا اله الّا هو و لیصل الکلّ بذلک الی ذروة الحقایق حتّی لا یشاهد احد شیئاً الّا و قد یری اللّه فیه. ای رؤیة تجلّیه المودعة فی حقایق الاشیآء والّا انّه تعالی منزّه من ان یشهد او یری «لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللّطیف الخبیر»  («بسم الله الرحمن الرحیم» بیان مبارکی است که آیه اول قرآن کریم نیز می باشد. شیخ احمد احسایی، حضرت باب و حضرت عبدالبهاء تفسیراتی بر آن نوشته اند. جناب دکتر نادر سعیدی در مقاله ای به مقایسه این تفسیرات پرداخته اند. مقاله دکتر سعیدی در این لینک قابل مطالعه می باشد: تفسير بسم الله الرحمن الرحيم . ویدیوی ...

الواح وصایا: نکته به نکته مو به مو

«حضرت عبدالبهآء در رتبه اولى مرکز و محور عهد و ميثاقِ بى مثيلِ حضرت بهاءالله، و اعلى صُنعِ يدِ عنايتش، و مرآتِ صافى انوارش، و مَثَلِ اعلاى تعاليم، و مبيّن ِمصون از خطاى آياتش، و جامع جميع کمالات و مظهر کلّيّۀ صفات و فضائل بهائى، و غصنِ اعظم منشعب از اصلِ قديم و غصن الامر و حقيقتِ مَن طاف حوله الاسماء، و مصدر و منشأ وحدت عالم انسانى و رايت صلح اعظم، و قمرِ سمآءِ اين شرع مقّدس بوده و ِالى الأبد خواهد بود. و نام معجز شيم عبدالبهآء - بنحو اتم و اکمل و احسن جامعِ جميعِ اين نعوت و اوصاف است. و اعظم از کل اين اسماء عنوان منيع «سرالله» است که حضرت بهآءالله در توصيف آن حضرت اختيار فرموده اند و با آنکه بهيچوجه اين خطاب نبايد عنوانِ رسالت آن حضرت قرار گيرد، مع الوصف حاکى از آن است که چگونه خصوصيّات و صفاتِ بشرى با فضائل و کمالاتِ الهى در نفس مقدس حضرت عبدالبهآء مجتمع و متّحد گشته است.» حضرت ولی امرالله، دور بهائی «عهد و ميثاق حضرت بهاءالله منبعث از ارادهء قاطعه و مشيّت نافذهء آن مظهر کلّيّهء الهيّه بوده که بنفسه المهيمنة علی الکائنات به تأسيس چنين ميثاق وثيق (بسیار محکم) اقدام فرمود. الواح وصايا...

کلمات مکنونه عربی و معادل آن به انگلیسی

الكلمات المكنونة العربيّة هُوَ البَهِيُّ الأَبْهى هذا ما نُزِّلَ مِنْ جَبَرُوتِ العِزَّةِ بِلِسانِ القُدْرَةِ وَالْقُوَّةِ عَلَى النَّبِيِّينَ مِنْ قَبْلُ. وَإِنَّا أَخَذْنا جَوَاهِرَهُ وَأَقْمَصْناهُ قَمِيصَ الاخْتِصارِ فَضْلاً عَلَى الأَحْبَارِ لِيُوفُوا بِعَهْدِ اللهِ وَيُؤَدُّوا أَمانَاتِهِ فِي أَنْفُسِهِمْ وَلِيَكُونُنَّ بِجَوْهَرِ التُّقَى فِي أَرْضِ الرُّوحِ مِنَ الفائِزِينَ. HE IS THE GLORY OF GLORIES THIS is that which hath descended from the realm of glory, uttered by the tongue of power and might, and revealed unto the Prophets of old. We have taken the inner essence thereof and clothed it in the garment of brevity, as a token of grace unto the righteous, that they may stand faithful unto the Covenant of God, may fulfill in their lives His trust, and in the realm of spirit obtain the gem of divine virtue.   يَا ابْنَ الرُّوحِ ۱ فِي أَوَّلِ القَوْلِ امْلِكْ قَلْباً جَيِّداً حَسَناً مُنيراً لِتَمْلِكَ مُلْكاً دائِماً باقِياً أَزَلاً قَدِيماً. O SON OF SPIRIT!  My f...