چون آفتاب طالع شد عبّاسقليخان خسرو را نزد خويش خواند و باو سفارش کرد که بايد نسبت بجناب ملّا حسين و اصحاب و همراهانش نهايت احترام را مجری سازی و آنها را بسلامت بشيرگاه برسانی و اگر چيزی بتو دادند و انعامی بتو کردند ابداً نبايد قبول کنی. خسرو در مقابل عبّاسقليخان سر اطاعت فرود آورد و در ظاهر گفت هر چه بفرمائيد اطاعت ميکنم من و سوارهائيکه همراه من هستند نهايت جديّت را خواهيم نمود که از خدمتگذاری بملّا حسين و همراهانش چيزی فرو گذار نکنيم. مخصوصاً وقتيکه برگشتم رضايت نامهای از آنها برای شما خواهم آورد تا ببينيد که چطور نسبت بآنها خدمتگزاری کردهايم. رؤسا و اعيان بار فروش و عبّاسقليخان و حاجی مصطفی خان و خسرو چون بخدمت ملّا حسين آمدند ايشان روی بجماعت کرده فرمودند: «إن اَحسَنتُم أحسَنتُم لِأنفُسِکُم وَ إن اَسَأتُم فَلَهَا» (فقره ای از آیه ۷ سوره الاسراء بدین مضمون که اگر خوبی نمودید به خود خوبی کرده اید و چنانچه بد کنید به خود بد کرده اید. آیه مبارکه). اگر اين شخص ( يعنی خسرو ) با ما خوب رفتار کرد پاداش خوبی باو خواهيم داد و اگر خواست ما را بفريبد بجزای عمل خود خواهد رسيد. ما امور خود را بخدا وا گذاشتهايم و باو توکّل و توجّه نمودهايم «وَ عَلَی اللّهِ فَليَتَوَکَّلِ المُؤمِنُونَ» (فقره ای از چندین آیات قرآن از جمله آیه ۵۱ سوره توبه بدین مضمون: مؤمنان به خدا توکل می کنند. آیه مبارکه). (شبیه این بیان قرآنی در آثار بهایی نیز آمده از جمله در ذکر معروف قل الله یکفی).
پس از اين بيان جناب ملّا حسين امر فرمودند که اصحاب حاضر سفر شوند. قنبر علی بامر جناب باب الباب در ميان اصحاب فرياد برآورد: « ای سواران از جان گذشتهء خدا همه سوار شويد و مهيّای رفتن باشيد (معمولاً در اينگونه مواقع قنبر علی در بين اصحاب اوامر باب الباب را بطوريکه ذکر شد بآنها ابلاغ ميکرد). اصحاب باوفا چون امر مقتدای خود را شنيدند مهيّای حرکت شدند. مقدّمةً چند تن از سواران خسرو براه افتادند. جناب ملّا حسين و خسرو با هم اسب ميراندند بقيّهء اصحاب از دنبال آنها ميرفتند و باقی سواران خسرو از طرف راست و چپ راه میپيمودند. اين سوارها سر تا پا مسلّح بودند که هر وقت خسرو بآنها اشارهای کند امرش را اجرا نمايند. قرار بود صبح زود از بارفروش راه بيفتند و اوّل ظهر بشيرگاه برسند و لکن دو ساعت از آفتاب گذشته از بارفروش بيرون رفتند و خسرو مخصوصاً از راه جنگل اصحاب را ميبرد تا بهتر بتواند مقصود خود را انجام دهد. بمحض اينکه اصحاب جناب باب الباب وارد جنگل شدند خسرو وقت را مناسب ديد و بسواران خويش اشاره کرد - ناگهان تمام آنها مانند درندگان باصحاب هجوم نمودند. عدّهء زيادی را بقتل رساندند که از جمله برادر جناب ملّا صادق مقدّس خراسانی بود و بغارت مشغول شدند. چون ملّا حسين از واقعه آگاهی يافتند از اسب پياده شدند و بخسرو فرمودند چطور شده که ظهر گذشته است و ما هنوز بشيرگاه نرسيدهايم. من ديگر با تو نخواهم آمد احتياجی بکمک و راهنمائی تو و سواران تو ندارم. بعد بقنبر علی فرمودند حصيری بياندازد تا بادای صلوة مشغول شوند. در ضمنی که جناب باب الباب وضو ميگرفتند خسرو بيکی از سواران گفت برو بجناب ملّا حسين بگو اگر ميخواهی بسلامت بمنزل برسی بايد اسب و شمشير خود را بمن بدهی.
جناب ملّا حسين اعتنائی نفرمودند و بنماز مشغول شدند يکی از اصحاب باوفا موسوم بميرزا محمّد تقی جوينی سبزواری که شخصی شجاع و بيباک بود چون متوجّه شد که يکی از نوکرهای خسرو برای او مشغول تهيّهء قليان است نزد او شتافت و گفت: «خواهش ميکنم قليانرا بمن بدهی تا برای خسرو ببرم. گماشتهء خسرو قبول کرد. ميرزا محمّد تقی قليانرا گرفت و برد در مقابل خسرو گذاشت بعد خم شد و آتش سر قليانرا پف ميکرد تا خوب بگيرد و ناگهانی همانطور که خم شده بود تا رفت خسرو بفهمد چه شد که ميرزا محمّد تقی خنجر خسرو را که بکمرش بسته شده بود از غلاف بيرون کشيد و تا دسته بشکم او فرو کرد. ملّا حسين همانطور بنماز مشغول بودند. بقيّهء اصحاب فرياد يا صاحب الزّمان بلند کرده بدشمنان خويش حمله ور شدند. همهء سواران خسرو بقتل رسيدند هيچکس باقی نماند. فقط همان گماشتهايکه برای خسرو قليان درست ميکرد باقی ماند آنهم سببش اين بود که خيلی ترسيد و خود را بپای جناب ملّا حسين انداخت و اسلحهای همراه نداشت و از ايشان رجا کرد که او را ببخشند. جناب باب الباب قليان جواهرنشان خسرو را بهمان گماشته بخشيدند و باو فرمودند چون ببارفروش رسيدی تمام داستان را براستی و صداقت بيان کن و بعبّاسقلي خان بگو خسرو از وفاداری چشم پوشيد و بمکر و فريب تشبّث نمود. اين بدبخت احمق اسب و شمشير مرا ميخواست با آنکه هنوز من کارهای خود را تمام نکرده ام. با اين اسب و شمشير کارها دارم تا کارهای خود را انجام ندهم هيچکس نميتواند اين اسب و شمشير را از من بگيرد.
باری شب شد، اصحاب شب را همانجا گذراندند. صبح، بعد از ادای صلوة جناب ملّا حسين اصحاب را مجتمع ساخته و بآنها فرمودند ما داريم بکربلای خودمان نزديک ميشويم پس از آن براه افتادند. اصحاب نيز از دنبال ايشان روان شدند. بعضی ميخواستند اسباب و اثاث خسرو را برای خود بردارند. جناب باب الباب فرمودند ابداً اعتنا نکنيد هيچ چيز را بر نداريد فقط اسبها و شمشيرها را همراه برداريد. بعد فرمودند ما بآخرين نقطهء منظور نزديک شدهايم حال که ميخواهيم وارد کربلای خودمان بشويم بايد در نهايت انقطاع باشيم از شئون اين عالم پاک و مقدّس باشيم. سپس بسير خود ادامه دادند و به فاصلهء يک ميدان مسافت بمقبرهء شيخ طبرسی رسيدند. شيخ طبرسی يکی از محدّثين و رُوات حديث معروف است. (شیخ طبرسی از ویکی پدیا). مردمی که در آن اطراف مسکن و منزل داشتند بزيارت قبر او ميآمدند. چون جناب ملّا حسين بآن مقام رسيدند اين آيهء قرآن را تلاوت فرمودند: «رَبِّ اَنزِلنِی مُنزَلاً مُبَارَکاً وَ اَنتَ خَيرُ المُنزِلِينَ ». (آیه ۲۹ سوره مؤمنون بدین مضمون: پروردگارا مرا به منزل مبارکی فرود آر که تو نیکوترین مهمان نوازی. آیه مبارکه).
خادم مقبرهء شيخ طبرسی شب قبل از وصول جناب باب الباب و اصحاب بآن نقطه در عالم رؤيا مشاهده نمود که حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام با هفتاد و دو نفر از اصحاب باوفای خود و جمعی ديگر از پيروان بقلعهء شيخ تشريف آوردند و در آنجا منزل کردند و بجنگ و جهاد مشغول شدند دشمنان زياديرا که از هر طرف مهاجم بودند با شجاعت فوق العادّهای در هم شکسته و با فتح و فيروزی همعنان گشتند و حضرت رسول اللّه (ص) نيز تشريف آورده و با اصحاب و حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام بجهاد و محاربه پرداختند.
خادم مقبرهء شيخ روز بعد که جناب ملّا حسين را ديد که بمقبرهء شيخ وارد شدند فوراً منتقل شد که اين همان حضرت سيّد الشّهداء است که در رؤيا بهمين شکل و شمايل بخدمتش مشرّف شده بیاختيار خود را بپای جناب ملّا حسين افکند و اظهار اخلاص نمود. جناب باب الباب خادم مزبور را پهلوی خود نشاندند و رؤيائيرا که ديده بود شنيدند و باو فرمودند آنچه را در رؤيا مشاهده نموده ای بزودی واقع خواهد شد و با چشم خود همهء آن حوادث عظيمه را مشاهده خواهی نمود. خادم مقبرهء شيخ بموهبت عظيمی سرافراز شد زيرا جزو اصحاب قلعه محسوب و در قلعه بدرجهء شهادت رسيد.
ورود اصحاب بمقبرهء شيخ روز چهاردهم ذی القعده بود. جناب باب الباب بميرزا محمّد باقر قاينی که خانهء خود را در مشهد وقف تبليغ امر کرده بود و جزو همراهان ايشان محسوب بود تعليمات لازمه را بيان فرمودند و باو دستور دادند که مقبرهء شيخ را بشکل قلعهء محکمی برای دفاع در آورد او نيز مطابق دستور بکار مشغول شد.
هنگام غروب آفتاب دستهای از سواران از ميان جنگل اطراف مقبرهء شيخ را احاطه کرده و فرياد برآوردند ما اهل قاديکلا هستيم برای خونخواهی خسرو آمدهايم تا همهء شما را از دم شمشير نگذرانيم از اينجا نخواهيم رفت. اصحاب ناچار برای دفاع شمشيرها را از نيام کشيدند و با فريادهای يا صاحب الزّمان بآن مردم خونخوار که بسختی هجوم کرده بودند حمله کردند. دشمنان فرار نمودند فرياد اصحاب بقدری شديد و مؤثّر بود که مهاجمين آنقدرها نتوانستند پايداری کنند و فوراً همهء آنها ناپديد شدند. رئيس اصحاب در اين حمله ميرزا محمّد تقی جوينی قاتل خسرو بود. اصحاب برای اينکه مبادا مهاجمين دوباره هجوم کنند آنها را تعقيب کرده تا قتل عامّ نمايند. همانطور که دنبال فراريها ميرفتند بقريهای رسيدند خيال کردند که آن قريه قاديکلا است. اهل آن قريه که اصحاب را ديدند رو بفرار نهادند. در اين بين غفلتاً مادر نظر خان که صاحب آن قريه بود کشته شد. صدای شيون زنها بلند شد که فرياد ميکردند چرا ما را ميکشيد ما که با مردم قاديکلا همدست نيستيم. ميرزا محمّد تقی جوينی که اين سخنان را شنيد دانست که اينجا قاديکلا نيست و جای ديگری است که متعلّق به نظرخان است چون باين اشتباه پی برد و دانست که اصحاب بواسطهء اين اشتباه مصدر قتل شدهاند، امر کرد دست از کشتار بدارند و با حالت حزن و اندوه بمردم گفت ما خيال کرديم اينجا قاديکلاست ابداً قصد ما اين نبود که برجال و نساء اذيّتی برسانيم. مقصود ما آن بود که مهاجمين قاديکلا را متفرّق کنيم زيرا آنها بما حمله کردند و ميخواستند همهء ما را بقتل برسانند چون مقصود و منظور ما اذيّت بشماها نبود و باشتباه آنچه پيش آمد پيش آمد لهذا معذرت ميخواهيم. نظرخان که در منزل خود پنهان شده بود پس از استماع جريانات دانست که ميرزا محمّد تقی و اصحابش راست ميگويند هر چند از کشته شدن مادرش خيلی متأثّر بود معذلک فوراً از منزل بيرون آمد و ميرزا محمّد تقی را بمنزل خود دعوت کرد. از او درخواست نمود که او را بحضور جناب باب الباب ببرد و گفت من نهايت ميل را دارم از حقيقت اين امر عظيمی که اينطور پيروان شجاع و بيباک و جانفشان تربيت کرده و ايجاد نموده مطّلع شوم.
هنگام فجر ميرزا محمّد تقی با نظرخان بمقبرهء شيخ رسيدند. جناب باب الباب بادای نماز صبح مشغول بودند و اصحاب بايشان اقتدا ميکردند. نظرخان از مشاهدهء اين معنی بقدری مسرور شد که بیاختيار با اصحاب بادای صلوة پرداخت و آنچه را آنها ميخواندند او هم ميخواند. بعد از نماز واقعهء کشته شدن مادر نظرخان و ساير مطالب را بحضور باب الباب عرضه داشتند. جناب باب الباب با عباراتی فصيح در نهايت مهربانی بنظرخان تسليت فرمودند و تأثّر خود را از اين پيش آمد اظهار کردند و باو گفتند خدا شاهد است مقصود ما اين نبوده و نيست که بکسی اذيّت برسانيم مقصود اصلی آن بود که از خود دفاع کنيم و هجوم کنندگان را متفرّق سازيم. سپس جناب ملّا حسين هجوم اهالی بار فروش و وقايع کاروانسرای سبزه ميدان و داستان خيانت خسرو و همراهانش را مفصّلاً برای نظرخان حکايت کردند و در خاتمه از کشته شدن مادر نظر خان اظهار تأثّر و حزن فرمودند. ساير اصحاب نيز او را تسليت دادند.
نظر خان عرض کرد ازبابت کشته شدن مادر من کدورتی و اندوهی بخود راه ندهيد ايکاش صد فرزند ميداشتم و همه را در جلو شما و در راه حضرت صاحب الزّمان قربانی ميکردم. جناب ملّا حسين با نهايت محبّت و در عين حال با کمال خضوع با او رفتار کرده و باو فرمودند شما بمنزل خود مراجعت کنيد و آنچه ميتوانيد برای ما آذوقه تهيّه کنيد و بفرستيد.
جناب ملّا حسين چنانکه سابق گفتيم اصحاب را قبل از همه چيز ببنای قلعهء محکمی که خود ايشان با دست خويش نقشهاش را تعيين و روی زمين تا جائيکه بايد جزو قلعه باشد خط کشيده بودند وادار کردند و بآنها تأکيد نمودند که هر چه زودتر آن بنا را تمام کنند. برای انجام اين منظور اصحاب را بدستههای متعدّد تقسيم و بهر دستهای کار مخصوصی رجوع شده بود. در بين اشتغال اصحاب بتحکيم قلعه چند مرتبه از قرای مجاور دشمنان باصحاب حمله کردند و جميعاً با ترس و خوف شديد از مقابل اصحاب باب الباب فرار نمودند. سبب هجوم دشمنان از اطراف افساد و تحريک سعيد العلمأ بود. پيروان باوفای جناب باب الباب با کمال شجاعت دفاع مينمودند و هجوم اعدا آنان را از انجام عمل باز نميداشت. همهء دشمنان را خوف و بيم فرا گرفته بود از هر طرف حمله ميکردند شکست ميخوردند.
جناب ملّا حسين بعد از تمام شدن بنا ترتيبات لازمه را برای استحکام حصار که بتواند در مقابل حوادث مقاومت کند مهيّا داشتند و آنچه لازم بود فراهم کردند. بمحض اينکه بنا تمام شد شيخ ابو تراب اشتهاردی بقلعه وارد شد و بجناب ملّا حسين عرض کرد که حضرت بهاءاللّه وارد قريهء نظرخان شدهاند و بمن امر فرمودند که خدمت شما بيايم و بشما بگويم که همه امشب مهمان حضرت بهاءاللّه هستيد وقت غروب خود ايشان بقلعه تشريف خواهند آورد.
نبيل ميگويد: ملّا ميرزا محمّد فروغی برای من حکايت کرد که چون شيخ ابو تراب خبر تشريف آوردن حضرت بهاءاللّه را بجناب ملّا حسين داد ايشان بقدری مسرور شدند که مزيدی بر آن متصوّر نيست. فوراً بجميع اصحاب اعلان فرمودند که خود را برای تشرّف بحضور مبارک آماده سازند و بتهيّهء وسايل پذيرائی مشغول شوند. اصحاب بجارو کردن و آب پاشيدن مشغول شدند. خود جناب باب الباب هم در آب پاشی و جاروب کشی با اصحاب شرکت ميفرمودند و نهايت دقّت را در تهيّهء وسايل لازمه برای پذيرائی از مهمان بزرگوار خود داشتند. همه حاضر و مهيّا بودند بمحض اينکه جناب باب الباب مشاهده کرد که حضرت بهاءاللّه با نظرخان تشريف ميآورند بحضور مبارک رفتند و با کمال محبّت مراسم تحيّت بجای آوردند و ايشان را بمحلّی که برای ورودشان معيّن شده بود وارد ساختند. ما در آن ايّام از عظمت مقام حضرت بهاءاللّه بيخبر بوديم آنچه را ملّا حسين مشاهده ميکرد و ميديد ما نميديديم نميدانستيم چرا ملّا حسين از ايشان اين همه احترام ميکند. فرح و سرور باب الباب در حين تشرّف بحضور مبارک باندازهای بود که سر تا پا محو هيکل مبارک بود. مثل اينکه از بودن ما در آنجا بکلّی بيخبر باشد چشمش را بصورت هيکل مبارک دوخته بود و بهيچ طرف نظر نميکرد. ما همه پهلوی او ايستاده بوديم و منتظر بوديم که بما اجازه بدهد بنشينيم و لکن او از همه جا بيخبر و بکلّی ما را فراموش کرده بود که بما اجازه نشستن بدهد. بالاخره حضرت بهاءاللّه بما اجازه دادند.
سِحر بيان حضرت بهاءاللّه بیاندازه در جميع ما مؤثّر واقع شده بود با آنکه هيچ يک از ما در آن اوقات عارف بعظمت مقام آن حضرت نبوديم. حضرت بهاءاللّه قلعه را با کمال دقّت بازديد فرمودند و در اطراف قلعه سير کردند. عنايت بسيار نسبت بملّا حسين اظهار داشتند و اموری را که سبب سلامتی و صلاح اصحاب بود و از مسائل لازمهء حياتی آن گروه شمرده ميشد برای ملّا حسين بيان فرمودند. از جمله فرمودند که وسائل از هر حيث فراهم شده فقط يک نقص برای اين قلعه موجود است اگر آنهم کامل شود کار از هر حيث کامل و تمام است و آن عدم حضور جناب قدّوس در قلعه است. ملّا مهدی خوئی را با شش نفر ديگر به ساری بفرستيد که برود و بميرزا محمّد تقی بگويند حضرت قدّوس را بآنها تسليم کند مطمئنّ باشيد که خداوند وسيلهای ايجاد ميکند که ميرزا محمّد تقی اسير خود را فوراً باصحاب تسليم خواهد کرد. بعد باصحاب فرمودند بايد در جميع موارد صابر باشيد و بارادهء الهی تسليم شويد انشاء اللّه منهم بقلعه خواهم آمد و بشما مساعدت خواهم نمود خداوند شما را انتخاب فرموده که طليعهء لشکريان او باشيد دين او را در جهان تأسيس کنيد شما جنود الهی هستيد که دربارهء شما فرموده «إنّ جُندَنا لَهُم الغالِبُونَ» (آیه ۱۷۳ سوره صافات بدین مضمون: هر آینه لشکر ما بر آنها غالب است. آیه مبارکه). هر چه پيش آيد يقين بدانيد که نصرت و ظفر مخصوص شماست. پس از آن با اصحاب وداع فرموده همه را بخدا سپردند و با نظر خان و شيخ ابو تراب بقريهء نظرخان مراجعت کردند. سپس از راه نور بطهران برگشتند.
جناب ملّا حسين باجرای دستورات حضرت بهاءاللّه مشغول شدند. ملّا مهدی خوئی را با شش نفر از اصحاب به ساری فرستادند تا جناب قدّوس را که در ساری محبوس ميرزا محمّد تقی بودند آزاد ساخته با خود بقلعه بياورند. ميرزا محمّد تقی در تسليم اسير خويش مقاومتی نکرد بمحض شنيدن پيغام، جناب قدّوس را باصحاب تسليم نمود و گفت ايشان مهمان محترم من بودند، منزل من منزل خود ايشان است هيچوقت محبوس نبودهاند که من ايشان را رها کنم. اختيار با خود ايشان است ميخواهند بمانند ميخواهند بروند هر طور ميخواهند رفتار کنند اگر ميخواهند بروند من خودم هم حاضرم که در خدمت ايشان بهر جا که ميروند همراه باشم.
جناب ملّا حسين باصحاب قلعه فرمودند حضرت قدّوس بزودی تشريف خواهند آورد شما بايد همان احترامی را که بحضرت باب ميکنيد دربارهء حضرت قدّوس مراعات کنيد من کوچکترين بندگان حضرت قدّوس هستم. هر چه را او بفرمايد بدون تردّد بايد اطاعت کنيد اگر اطاعت نکنيد يا اجرای فرمايش او را بتأخير بيندازيد بر خلاف ديانت رفتار کردهايد هيچيک از شما نبايد در حضور او حاضر شويد مگر اينکه شما را احضار کند. بميل خود هيچوقت رفتار نکنيد ببينيد ميل جناب قدّوس چيست همانطور رفتار کنيد برای بوسيدن دست و پای جناب قدّوس اقدام نکنيد زيرا قلب پاک و طاهر او اينگونه رفتارها را دوست ندارد. بايد با ايشان طوری رفتار کنيد که اسباب سر افرازی من باشد همه مطيع او باشيد هر کس از نصيحت من سر پيچی کند و آنچه را که گفتم در ظاهر و باطن اجرا نکند بسختترين عذاب مبتلا خواهد شد.
حضرت قدّوس در منزل ميرزا محمّد تقی که بزرگترين علمای ساری و از اقربای جناب قدّوس بودند مدّت ٩٥ روز محبوس بودند. مجتهد با کمال احترام نسبت بقدّوس رفتار ميکرد. بعضی از اصحاب که واقعهء بدشت را ديده بودند وقتی برای ملاقات قدّوس بمنزل مجتهد ميآمدند مجتهد مانع ملاقات آنها با جناب قدّوس نميشد ولی جناب قدّوس بهيچيک از اصحاب اجازه نميدادند که در ساری بمانند و بهر يک از اصحاب امر ميکردند که در ظلّ علم سياه جناب ملّا حسين درآيند. اين علم سياه همان بود که حضرت رسول ( ص ) دربارهء آن خطاب بمسلمين فرمودهاند هر وقت ديديد علمهای سياه از طرف خراسان مرتفع شد بشتابيد اگر چه با سينه روی برف هم شده برويد تا در ظلّ آن رايات درآئيد زيرا علم سياه که از خراسان برافراشته ميشود مبشّر بظهور مهدی است. (پرچم های سیاه از خراسان از سایت امامت پدیا) اين علم سياه بامر حضرت باب بوسيلهء جناب ملّا حسين باسم قدّوس مرتفع شد و از مشهد تا قلعهء شيخ طبرسی اين رايت مقدّسه موّاج بود و از اوّل ماه شعبان هزار و دويست و شصت و چهار هجری تا آخر جمادی الثانی سال هزار و دويست و شصت و پنج هجری يعنی مدّت يازده ماه اين رايت مقدّسه که علامت سلطنت آسمانی بود در روی سر اصحاب شجاع و از جان گذشته پيوسته موج ميزد و بآنها ميگفت «چشم از اين دنيا و شئون آن بپوشيد و بنصرت امر الهی قيام کنيد .»
جناب قدّوس در دورهء اقامت خود در ساری نهايت سعی و کوشش را مبذول داشتند که ميرزا محمّد تقی مجتهد را بحقيقت امر الهی آشنا کنند. از هر دری سخنی میپيوستند و با کمال مهر و محبّت با جملات شيرين و نرم امور حقيقيّهء متعلّق بدعوت حضرت باب را برای مجتهد توضيح می فرمودند. مجتهد باطناً نسبت بجناب قدّوس بنظر احترام مينگريست و مردم ساری را از اذيّت و آزار جناب قدّوس ممانعت ميکرد و اشخاصی را که نسبت بقدّوس ميخواستند اذيّتی بنمايند توبيخ و سرزنش مينمود ولی اين رفتار او باختيار خودش نبود مثل اينکه قوّهء باطنيّهای او را باين کار واميداشت زيرا مجتهد نسبت به پيروان حضرت باب دشمنی شديدی داشت و اين دشمنی را آخر الامر بروز داد و اصرار کرد که جميع پيروان باب را از بين ببرند.
بهر حال اصحاب قلعه چون مژدهء تشريف فرمائی قدّوس را بقلعه شنيدند بجوش و خروش آمدند. جناب قدّوس چون نزديک قلعه رسيدند يکنفر را بقلعه فرستادند که ورود ايشانرا باصحاب اعلان کند. اين مژده قوای اصحاب را تجديد کرد. جناب ملّا حسين با شور و نشاط شديدی بهمراهی صد نفر از اصحاب به پيشباز قدّوس رفتند. اين صد نفر هر کدام دو شمع در دو دست خود گرفتند جناب ملّا حسين بشخصه آن شمع ها را روشن کردند و باصحاب فرمودند به پيشباز قدّوس بروند. روشنائی شمعها تاريکی شب را از بين برد. در وسط جنگل مازندران چشم اصحاب به طلعت قدّوس افتاد با کمال اشتياق بحضورش شتافتند اطراف اسب قدّوس حلقه زدند و اظهار خضوع و عبوديّت نمودند. همان طور که شمعها را در دست داشتند از دنبال قدّوس روان شدند همهء اصحاب پياده بودند تا بقلعه رسيدند. جناب قدّوس در بين اصحاب مانند ماه در بين ستارگان ميدرخشيدند. اصحاب در ضمن سير، اشعار ميخواندند، بمدح و تمجيد لب ميگشودند و همه با هم با کمال فرح و نشاط جملهء «سُبّوحُ قُدّوس ربّنا و ربّ الملائکة و الرّوح» را بصدای بلند تکرار ميکردند. (پیشینه ذکر سبوح قدوس از سایت پاسخگویان). جناب ملّا حسين قبل از همه اين جمله را ميفرمودند و سايرين جواب ميدادند. صدای اصحاب از ميان جنگل منعکس ميشد. همينطور سير ميکردند تا بقلعه رسيدند جناب قدّوس پياده شدند تکيه بضريح مقبرهء طبرسی کرده فرمودند: «بقيّةُ اللّهِ خيرٌ لکم إن کنتم مؤمِنينَ» (آیه ۸۶ سوره هود بدین مضمون: بقیة الله برای شما نیکوتر است اگر از مؤمنان باشید. آیه مبارکه). اوّل بيان جناب قدّوس بتلاوت همين آيه شروع شد و آنچه را که حضرت رسول (ص) بشارت داده بودند در اين مقام مصداقش کاملاً ظاهر شد زيرا حديثی هست که حضرت رسول ( ص ) فرمودند وقتی که مهدی ظهور ميکند پشت خودش را به قلعه ميدهد و بسيصد و سيزده نفر از اصحابش که دورش حلقه زدهاند می فرمايد: «بقيّة اللّهِ خيرٌ لکُم إن کُنْتُم مُؤمِنينَ» . مقصود جناب قدّوس از بقيّة اللّه حضرت بهاءاللّه بودند.
جناب ميرزا محمّد فروغی ميفرمود که: من در آن هنگام حاضر بودم وقتی که قدّوس پياده شدند و پشت بضريح شيخ طبرسی دادند آيهء مزبور قرآن را خواندند بعد اسم حضرت بهاءاللّه را بردند آنگاه بملّا حسين توجّه فرموده و از ايشان دربارهء حضرت بهاءاللّه جويا شدند. ملّا حسين عرض کردند که حضرت بهاءاللّه فرمودند اگر خدا بخواهد پيش از ماه محرّم بقلعه مراجعت خواهم نمود مگر آنکه مشيّت الهی طور ديگر قرار گرفته باشد. پس از مدّت قليلی جناب قدّوس چند خطبه بملّا حسين دادند و فرمودند آنها را برای اصحاب قرائت نمايد. خطبهء اوّل مخصوص حضرت باب بود. خطبهء ثانی مخصوص حضرت بهاءاللّه بود خطبهء سوّم دربارهء جناب طاهره بود. ما از ملّا حسين سؤال کرديم که در خطبهء دوّم اشاراتی دربارهء حضرت بهاءاللّه وارد شده با اينکه ايشان در لباس اعيان هستند و لباس اهل علم را ندارند. اين سؤال ما بحضور جناب قدّوس معروض گشت ايشان فرمودند مطمئنّ باشيد در وقت معيّن سرّ اين مسئله آشکار خواهد شد. هيچيک از ما در آن اوقات بمقام حضرت بهاءاللّه عارف نبود و بحقيقت اشارات وارده در خطبه آگاه نبوديم هر يک از ما برای بيان معانی و دلالت اشارات آن خطبه، خيالی ميکرديم. من اغلب از جناب قدّوس غوامض احاديثی که راجع بقائم موعود و مخصوص آن حضرت است مورد بحث قرار ميدادم و سؤال ميکردم. در ابتدا جناب قدّوس اظهاری نميفرمودند بالاخره مسئول مرا اجابت کردند بطوری جواب ميفرمودند که جميع شکوک را از قلوب ما زايل ميساختند. از استماع آن جوابهای شافی و مقنع پيوسته احترام ما نسبت بمقام قدّوس زيادتر ميشد يقين کرديم که آن بزرگوار افکار ما را ميخواند و قادر است که اطمينان بما عطا کند. اغلب اوقات ميديدم که شبها جناب ملّا حسين در اطراف مکانيکه حضرت قدّوس خوابيده بود گردش ميکردند. نيمههای شب جناب ملّا حسين از اطاق خودشان بيرون ميآمدند و آهسته بمحلّی که حضرت قدّوس خوابيده بودند توجّه ميکردند و جملهء سبّوحٌ قدّوسٌ ربّنا و ربّ الملائکةِ و الرّوح را در آن احيان تکرار ميفرمودند. من هرگز آن شبها را فراموش نميکنم وقتيکه شبها من برای نماز و مناجات بر ميخواستم جناب ملّا حسين آهسته بطرف من تشريف ميآوردند و در گوش من ميفرمودند ميرزا محمّد عقل خود را از اين امور حيرت آور بپرداز و با کمال خلوص قلب برای خاطر خدا با من همراه شو تا جام شهادت را بياشاميم آنوقت ميتوانی بفهمی که مقصود از سنهء ثمانين چيست. در آن سال بهترين امور و محبوب ترين اشياء در جهان ظاهر خواهد شد و آشکار خواهد گشت ولی اينک آن رمز بر تو پوشيده است. (ثمانین از ریاض اللغات: بمعنای هشتاد ، منظور سنهٴ ١٢٨٠ است که اظهار امر علنی حضرت بهاء الله طبق بشارت دقیق حضرت ربّ اعلیٰ در آخر ٧٩ و اوّل ٨٠ واقع شد.)
باری چون جناب قدّوس بمقبرهء شيخ طبرسی ورود فرمودند بجناب ملّا حسين امر کردند اصحاب را بشمارد. ايشان يکايک مؤمنين حاضر را شماره کردند جمعاً سيصد و دوازده نفر بودند. وقتيکه ميخواستند تشريف ببرند و شمارهء اصحابرا بحضور قدّوس عرض کنند ناگهان جوانی با کمال سرعت پياده از طرف بار فروش بحضور ملّا حسين رسيد و دامن عبای ايشانرا گرفت و درخواست کرد که جزو اصحاب محسوب فرمايند تا در راه محبوب فدا شود. جناب ملّا حسين قبول فرمودند و عدّهء اصحاب با آن جوان سيصد و سيزده نفر شد. وقتيکه قدّوس از عدّهء اصحاب باخبر شدند فرمودند جميع آنچه را حضرت رسول اکرم صلواة اللّه عليه مخصوص حضرت قائم موعود فرمودهاند ظاهر و آشکار شد تا حجّت خداوند بر پيشوايان دين که خود را عالم بتفسير شريعت اسلام ميدانند و خويش را مفسّر احاديث ميشماردند کامل گردد.
در آن ايّام جناب قدّوس صبح و شامگاه، ملّا حسين و وجوه اصحاب را احضار ميفرمودند و امر ميکردند که از توقيعات حضرت باب تلاوت کند. خود قدّوس در ميدان جلو قلعه می نشستند و خواصّ اصحاب دور ايشان حلقه ميزدند و ايشان باستماع بيانات مبارکهء حضرت باب ميپرداختند و گاهی هم شرح و تفسير بعضی از بيانات را ذکر ميفرمودند.
تجديد حملهء دشمنان و هجوم ستمکارانهء آنان بهيچوجه از شجاعت و پشتکار و اخلاص جناب قدّوس نمي کاست. هر خطر و مصيبتی را که پيش ميآمد بیاهمّيّت ميشمردند بخود نميپرداختند و پيوسته حتّی در سخت ترين حالات با محبوب خويش براز و نياز مشغول بودند. در مدح مولای محبوب خود مطالبی مينگاشتند و اصحاب قلعه را تشويق مينمودند. در هنگام هجوم دشمنان با کمال متانت و اطمينان بانجام اعمال خود مشغول بودند از اطراف دشمنان خونخوار هجوم کرده و از هر طرف گلوله ميباريد ولی جناب قدّوس در آن حين بمناجات و تضرّع پرداختند. ميفرمود جان من پيوسته با ياد تو همدم است ياد آوری نام تو ای محبوب من در هر موقع غمگسار من است من چون اوّل کسی بودم که در راه محبّت تو در شهر شيراز گرفتار رنج و بلا گرديدم افتخار ميکنم، اميدوارم اوّل کسی باشم که جان خود را در راه امر تو فدا کنم. گاهی به اصحاب عراقی ميفرمودند تا قسمتی از آيات قرآن تلاوت کنند در هنگام تلاوت آيات کاملاً گوش ميدادند بعد تفسير آن آيات را ميفرمودند يکوقت از جمله آياتيکه در محضر قدّوس از قرآن مجيد تلاوت شد اين آيهء مبارکه بود «وَ لَنَبْلُوَنّکُمْ بِشئٍ مِنَ الخَوفِ و الجُوعِ و نَقْصِ مِنَ الأموالِ و الأنفُسِ و الثّمَراتِ و بَشّرِالصّابِرينَ» (آیه ۱۶۴ سوره بقره بدین مضمون: قطعا شما را به چیزهایی مانند ترس و گرسنگی و نقص اموال و انفس و ثمراتتان می آزماییم. پس صابرین را بشارت دهید. آیه مبارکه). جناب قدّوس فرمودند اين آيه اصلاً دربارهء حضرت ايّوب و مصائبيکه باو وارد شده بود نازل گرديده ولی در اين ايّام مصداق اين آيهء مبارکه ما هستيم عنقريب تمام اين آلام و مصائب برای ما پيش خواهد آمد و بقدری خواهد بود که هر کس صابر نباشد قادر بر تحمّل آن بليّات نخواهد بود.
در اوئل بعضی از اصحاب خيال ميکردند که احترام و تواضع ملّا حسين نسبت بجناب قدّوس بواسطهء ايجاب مقتضای حال است و میپنداشتند که قدّوس نسبت بملّا حسين مقام و مزيّتی ندارد. اين خيالی بود که در اوائل داشتند ولی بتدريج بطلان خيالشان برای آنها آشکار شد. وقتيکه بعلم جناب قدّوس و حکمت و متانت ايشان که از بياناتشان پيدا بود پی بردند دانستند که مقامی رفيع و قوّهای غريب دارد. نوشتجات آن بزرگوار و استقامتشان در بلايا ثابت کرد که احترام ملّا حسين نسبت بايشان ظاهری نيست بلکه قلبی و واقعی است. بتدريج عظمت مقام قدّوس برای اصحاب بحدّی رسيد که او را شخص اوّل ميدانستند و در شأن و مقامشان برای هيچ کس شکّ و شبههای باقی نماند.
جناب قدّوس در اوقاتيکه در شهر ساری محبوس بودند بنا بخواهش ميرزا محمّد تقی تفسيری بسورهء توحيد نگاشتند (سوره توحید یا اخلاص از ویکی شیعه) (سوره توحید) و در شرح صاد کلمهء ( الصّمد ) سه برابر قرآن مرقوم فرموده بودند. ميرزا محمّد تقی وقتيکه اين بيان عالی و کامل را از ايشان ديد و آن تفسير را مشاهده کرد بمقام بلند ايشان پی برد و بر احترامش افزود ولی در اواخر بسعيد العلمأ پيوست و در قتل عامّ اصحاب قلعه با او هم رأی شد. تفسير صاد در ساری تمام نشده بود جناب قدّوس در قلعهء طبرسی بنگارش باقی آن مشغول بودند و با وجود هجوم دشمنان و کثرت گرفتاری تفسير صاد را بآخر رساندند تتمّهء آن بقدر تفسيری بود که در ساری مرقوم فرموده بودند. انشای سريع و کلمات محکم و کشف رموز و اظهار حقايق مکنونه که در نوشتجات جناب قدّوس بود باعث شگفتی اصحاب گرديد بدرجهايکه رياست بالاستحقاق را مخصوص او ميدانستند. هر روز جناب ملّا حسين مقداری از نوشتجات قدّوس را برای اصحاب ميآوردند و آنها هم با کمال شوق آنها را ميخواندند.
بنای قلعه کامل شد. لوازم دفاع از هر جهت فراهم گرديد. اين مسئله بر شجاعت اصحاب و خوف و بيم مردميکه در مجاور قلعه بودند افزود. اشخاص مختلف اغلب ميآمدند و اجازه ميخواستند که وارد قلعه شوند يا برای اينکه اطّلاعی حاصل کنند يا غرضهای ديگری داشتند يا ميخواستند ارادت خود را اظهار کنند همه متعجّب بودند که چطور باين سرعت بنای قلعه اين طور فراهم شد. وقتيکه جناب قدّوس از شمارهء اصحاب مطّلع شدند امر کردند که ديگر هيچ کس را بقلعه راه ندهند. اشخاصی که قبلاً وارد قلعه شده بودند و اوضاع را ديده بودند برای آنها که نديده بودند نقل کردند. اين مطلب باصطلاح دهان بدهان نقل شد تا بگوش سعيد العلمأ رسيد. آتش بغض و حسد در قلبش شعله ور شد. فرمان داد که هيچ کس نبايد بقلعهء اصحاب نزديک شود و گفت همه بايد با ملّا حسين قطع رابطه کنيد. اصحاب قلعه را که سبب بنای قلعه بودند تکفير کرد. ولی مردم گوش بحرفهای سعيد العلمأ نميدادند. بعضی از نفوس در حدود امکان با اصحاب بيگناه مساعدت ميکردند. مشکلات و شدائد برای اصحاب بطوری پيش آمد که برای بدست آوردن ضروريّات زندگانی دچار سختی شدند. ليکن هر وقت که بقول مردم کاردشان به استخوان ميرسيد غفلتاً نصرت الهی شامل حالشان ميشد و از جائيکه انتظار نداشتند بآنها کمک ميرسيد عنايت الهی پيوسته اصحاب را از تنگی و فشار نجات ميداد.
سعيد العلمأ از اين پيش آمدها خيلی بر آشفت و آتش غضب آن ستمکار سنگين دل بدرجهای زبانه کشيد که نامهای مفصّل بناصرالدّين شاه نوشت. ناصرالدّين شاه تازه بتخت نشسته بود. سعيد العلمأ در نامهء خود بشاه چنين وانمود کرد که اجتماع اصحاب در قلعه، سلطنت شاه و مملکت را تهديد ميکند. از جمله نوشت بابيهای بيمقدار رايت فتنه و آشوب بر افراشته و بر انهدام بنيان سلطنت شما همّت گماشتهاند. پيشرفت آنها باندازهايست که عدّهء زيادی از دهات اطراف و مجاور قلعه بآنها پيوسته و در ظلّ لوای آنها در آمدهاند و قسم ياد کردهاند که از روش آنان پيروی کنند. برای خود قلعهای ساختهاند و خندقی کندهاند تا بتوانند بمحاربهء شما بپردازند و در مقابل قوای سلطنت مقاومت کنند. اين فرقه چنان عنادی دارند که همّت گماشتهاند تاج پادشاهی را که از اجداد بزرگوار بشما رسيده از شما بگيرند و مقام بلند سلطنت را پست سازند. يقين بدانيد که جز نابود ساختن پيروان اين کيش مبغوض راه ديگری برای استحکام اساس سلطنت شما وجود ندارد. اگر بمحو اين طايفه قيام کنيد، مردم اين مملکت عظمت شما را خاضع شوند و احکام شما را اطاعت کنند و تاج سلطنت شما با گوهر افتخار ابدی مزيّن گردد. ولی اگر در محو آنها کوتاهی شود و در برانداختن اين کيش سهل انگاری بميان آيد يقين دارم و شما را تحذير ميکنم که بزودی روزی خواهد رسيد و زمانی خواهد آمد که نه تنها مردم مازندران بلکه جميع ايرانيان در سر تا سر مملکت در ظلّ رايت آنان در خواهند آمد و بسلطنت شما و قوّت و قدرت شما نظری نخواهند داشت.
ناصر الدّين شاه که تازه بتخت نشسته بود چون دربارهء امور مملکت مهارتی نداشت رفع اين مشکل و حلّ اين موضوع را برؤسای لشکر مازندران که در محضرش حاضر بودند واگذار کرد و بآنها دستور داد که برای رفع اين غائله و محو اين جماعتی که صفای مملکت را بکدورت تبديل کردهاند آنچه را صلاح ميدانند انجام دهند. حاجی مصطفی خان ترکمان بشاه عرض کرد که من خودم در مازندران بودم و کاملاً ميدانم عدّهء بابيان چقدر است و قوّت و قدرتشان تا چه اندازه است. اينها جمعيّت کمی هستند عددشان از شمارهء انگشتان تجاوز نميکند. همه از اهل علم و طلّاب ناتوان بينوائی هستند که بهيچوجه قوّهء مقاومت با قوای مملکتی را ندراند. برای از بين بردن آنها لشکر جرّاری لازم نيست. يکدسته سرباز ميتواند آنها را محو و نابود کند. اين مطلب اينقدرها مهمّ نيست که فکر اعليحضرت متوجّه آن بشود. اگر ميل مبارک باشد فرمانی مرقوم بفرمائيد باسم برادرم عبد اللّه خان ترکمان که برود و آتش اين فتنه را خاموش کند و آن جمعيّت را پريشان نمايد. من يقين دارم که در ظرف دو روز آثار آن جماعت محو و نابود خواهد شد. اميدشان نااميد خواهد گشت آتش فتنه و شورش آنها خاموش خواهد گرديد.
ناصر الدّين شاه با رأی حاجی مصطفی خان همراه شد. فرمانی بعبد اللّه خان نوشت و باو امر کرد که قوای لازمه را از اطراف مملکت برای انجام مأموريّت خود جمع آوری کند بضميمهء فرمان نشانی نيز برای عبد اللّه خان فرستاد تا ثابت کند که نسبت باو اطمينان دارد و ميداند که او بر اجرای اين مأموريّت قادر است. چون اين فرمان و نشان بعبد اللّه خان رسيد تأثير شديدی در وجودش کرد و از اين جهت وادار شد که مأموريّت خود را بنحو کامل انجام دهد. طولی نکشيد که لشکر بسياری بالغ بر دوازده هزار نفر از طوايف مختلفهء اسان لو و افغان و کرد را فراهم ساخت و آنان را از هر جهت مجهّز ساخت و در قريهء افرا که متعلّق بنظرخان بود و مشرف بر قلعهء شيخ طبرسی آن لشکر جرّار را تمرکز داد و بلافاصله اطراف قلعه را محاصره کرد و از وصول نان و آذوقه بقلعه ممانعت نمود. اصحاب ملّا حسين ديگر نمی توانستند از خارج نان تحصيل کنند آب را نيز بروی اصحاب بست. هيچيک از محصورين قلعه نميتوانست برای بدست آوردن نان و آب خارج شود زيرا گلوله از اطراف ميريخت. به لشکر فرمان داده بود که در جلو قلعه استحکامات و سنگرهای مختلف ايجاد کنند و هر کس از قلعه برای بردن آب خارج شود هدف گلولهاش سازند.
رسول بهنميری زبان بشکايت گشود و گفت دشمنان راه بدست آورد نان را بروی ما بستند اگر آب هم بما نرسد چه خواهيم کرد و چه بلاء بسر ما خواهد آمد. جناب قدّوس در اين وقت هنگام غروب آفتاب از چشم انداز قلعه با ملّا حسين به لشکر دشمن ناظر بودند - چون رسول بهنميری چنان سخنی گفت، قدّوس باو فرمودند همراهان ما از قلّت آب در رنج و عذابند، انشاء اللّه امشب باران شديدی خواهد آمد و اطراف دشمنان را خواهد گرفت و پس از آن برف بسياری خواهد باريد و مانع هجوم دشمنان خواهد گشت. در همان شب باران شديدی باريد و سيل عظيمی برخاست. دستجاتيکه نزديک قلعه قرار گرفته بودند همه را از بين برد و مقدار زيادی از آذوقهء دشمنان را نابود ساخت مقداری آب در داخل قلعه جمع شد و تا مدّت مديدی اصحاب آب برای آشاميدن داشتند. شب بعد برف زيادی باريد. تا آنوقت مردم آن حدود اينطور برفی نديده بودند حتّی ميگفتند در سخت ترين شبهای زمستان هم تا کنون اينطور برفی نيامده است. پريشانی کار دشمنان که بواسطهء باران حاصل شده بود بواسطهء برف بيشتر شد.
شب پنجم محرّم سال هزار و دويست و شصت و پنج هجری (اول دسامبر ۱۸۴۸ میلادی) جناب قدّوس تصميم گرفتند از قلعه خارج شوند. وقتيکه جناب قدّوس بطرف درب قلعه با کمال اطمينان و سکون تشريف ميبردند برسول بهنميری فرمودند خداوند را شکر ميکنيم که دعای ما را مستجاب کرد و بواسطهء باران و برف دشمنان ما را پراکنده ساخت. لشکرگاهشان را خراب کرده و قلعهء ما را آباد نمود.
آن لشکر جرّار با آن همه ضرريکه از برف و باران ديده بودند معذلک مهيّای حمله بقلعه شده و قصد داشتند در ساعت معيّنی باصحاب هجوم کنند. جناب قدّوس مصمم بودند که قبل از هجوم اعداء بر دشمنان بتازند و آنها را پراکنده سازند. دو ساعت بعد از طلوع آفتاب جناب قدّوس بر اسب سوار شدند. ملّا حسين و سه نفر ديگر از مؤمنين نيز سواره در خدمت جناب قدّوس از درب قلعه خارج گشتند. بقيّهء اصحاب هم پياده دنبال آنها از قلعه بيرون آمدند و فرياد يا صاحب الزّمان برآوردند. فرياد اصحاب خوف و ترس عجيبی در اردوی دشمنان ايجاد کرد. اصحاب مانند شير نعره ميکشيدند و صدای آنها در وسط جنگل مازندران منعکس ميشد. دشمنانيکه در اطراف جنگل مجتمع شده بودند از ترس پريشان شدند. برق اسلحه چشمهای آنها را خيره ميکرد تهديد اصحاب برای فرار اعداء کافی بود. لشکر دشمن پراکنده شدند آنچه را داشتند گذاشتند و فرار اختيار کردند و در مدّت چهل و پنج دقيقه اصحاب فاتح و غالب گشتند. جناب ملّا حسين و قدّوس بقيّهء لشکر فراری را اسير کردند. عبد اللّه خان ترکمان و دو نفر از رؤسای لشکرش و حبيب اللّه افغانی و نور اللّه خان افغان در اين هنگامه بقتل رسيدند و چهارصد و سی نفر هم از لشکر عبد اللّه خان مقتول گشتند.
جناب قدّوس بقلعه برگشتند. ملّا حسين هنوز در خارج قلعه بانجام مأموريّت خود مشغول بودند. در اين بين سيّد عبد العظيم خوئی از طرف جناب قدّوس بملّا حسين ابلاغ کرد که فوراً بقلعه برگردند و از طرف جناب قدّوس بملّا حسين گفت ما دشمنان خود را شکست داديم لزومی ندارد آنها را دنبال کنيم زيرا مقصود ما دفاع است ما بايد هجوم دشمن را ممانعت کنيم. مقصود ما آن نيست که کسی را اذيّت کنيم بايد کوشش کنيم و باحياء نفوس بپردازيم آنچه تا کنون واقع شد دليل کافی است که قوّهء الهی هيچوقت مغلوب نميشود. ما جمعيّت کمی هستيم و عدّهء قليلی از احبّای الهی هستيم که خداوند بلطف خويش ما را بر اين لشکر جرّار و جنگ آزموده غالب فرمود.
در اين واقعه از اصحاب هيچ کس کشته نشد فقط شخصی موسوم بقلی که در جلو جناب قدّوس با اعدا میجنگيد زخم سختی برداشته بود. امر جناب قدّوس باصحاب صادر شد که از اموال دشمنان بجز اسب و شمشيرشان بچيزهای ديگر اعتنائی نکنند و دست بغارت نگشايند.
لشکريکه بسر کردگی عبد اللّه خان از هم پاشيده بود چون ممکن بود دو مرتبه برگردند و بحمله و هجوم بپردازند جناب قدّوس باصحاب امر فرمودند برای جلوگيری از حمله دشمن در اطراف قلعه خندقی حفر کنند. اصحاب نوزده روز مشغول کار بودند و شب و روز با کمال نشاط و سرور کوشيدند تا حفر خندق بپايان رسيد.
بعد از تمام شدن حفر خندق شهرت يافت که مهديقلی ميرزا با لشکری بسيار بطرف قلعه آمده اوّل در شيرگاه اردو زد. (مهدی قلی میرزا از ویکی پدیا) بعد از چند روز به وسکس آمد و شخصی را از طرف خود نزد جناب ملّا حسين فرستاد و پيغام داد که من از طرف شاه آمدهام از شما بپرسم که چه مقصودی داريد و منظو شما چيست؟ ملّا حسين باو فرمودند بشاهزاده بگو ما هيچ منظوری ندرايم نه در خيال ارتقاء بتخت سلطنت هستيم و نه در فکر اغتشاش مملکت. ما فقط ميگوئيم قائم موعود ظاهر شده است و ما حاضريم ادّعای خود را با دلايل محکمه و براهين قاطعه ثابت کنيم. شخصی که نمايندهء شاهزاده بود از راستی گفتار و صدق بيان و استحکام دلايل جناب ملّا حسين بقدری متأثّر شد که بگريه افتاد و بملّا حسين عرض کرد ما چه کاری بايد بکنيم؟ فرمودند بشاهزاده بگو بهتر اينستکه علمای ساری و بارفروش را شاهزاده امر کنند همه در اينجا حاضر شوند تا ما صحّت ادّعای حضرت باب را با دلايل و براهين برای آنها ثابت کنيم قرآن مجيد بين ما و علما حاکم بحکم فصل باشد. وقتی که دلايل خود را گفتيم و ادّعای خود را ثابت کرديم آن وقت شاهزاده آنچه بفرمايد حاضريم و اگر نتوانستيم با آيات و احاديث صحّت دعوت حضرت باب را ثابت کنيم هر طور بخواهد دربارهء ما حکم بفرمايد. نمايندهء شاهزاده قانع شد و وعده داد که بفاصلهء سه روز علما را جمع خواهد کرد و مطابق نظر جناب ملّا حسين رفتار خواهد نمود، اين وعده بمرحله عمل نرسيد.
شاهزاده مهديقلی ميرزا خود را برای هجوم بقلعه از هر جهت مهيّا ساخت اينطور صف آرائی که شاهزاده برای از بين بردن اصحاب قلعه کرده بود تا آنوقت بیمثل و بینظيربود. سه فوج پياده و افواج متعدّدهء سواره در رکاب شاهزاده حاضر بودند. خودش هم با لشکريانش بر روی تپّهايکه مشرف بقلعه بود قرار گرفتند و فرمان داد از همانجا باصحاب قلعه تيرباران کنند. هنوز صبح طالع نشده بود که جناب قدّوس باصحاب فرمودند: «ای جنگجويان خدا سوار شويد». بعد فرمودند درهای قلعه را باز کردند. خودشان از قلعه بجانب وسکس روانه شدند جناب ملّا حسين با دويست و دو نفر از اصحاب شجاع و دلير از دنبال قدّوس روانه شدند. برف و گل راه را فرو گرفته بود. اطرافشان را هم دشمنان احاطه کرده بودند و در تاريکی شب بآنها هجوم ميکردند استحکامات جنگی هم کاملاً فراهم بود. ولی هيچ يک از اين امور مانع اجرای مقصود اصحاب نشد - با کمال شجاعت از قلعه خارج شده همراه جناب قدّوس ميرفتند. شاهزاده مراقب جناب ملّا حسين بود و ميخواست بداند که بکجا ميروند. چون ديد بمرکز استحکامات لشکر نزديک ميشوند برای اينکه از پيش آمدن اصحاب جلوگيری کند امر بتير اندازی کرد. امّا فايده نداشت زيرا جناب ملّا حسين تمام استحکامات را در هم شکست و ابواب پيشرفت را مفتوح ساخت و بالاخره بمحلّی که شاهزاده در آن قرار داشت و منزل شخصی او بود هجوم کرد. شاهزاده چون ديد که جانش در خطر است از پنجرهء عقب اطاق خود را بخندق انداخت و پا برهنه فرار کرد. لشکر چون چنين ديدند و رئيس خود را مشاهده کردند که با کمال خوف فرار ميکند همه رو بهزيمت نهادند. آنهمه لشکر جرّار در قبال عدّهء قليل اصحاب تاب مقاومت نداشتند. وقتی که اصحاب با نصرت و ظفر در اردوگاه وارد مسکن خصوصی شاهزاده شدند، دو نفر از شاهزادگان خواستند جلو اصحاب را بگيرند ليکن هر دو کشته شدند. در مسکن خصوصی شاهزاده پيروان جناب قدّوس چند صندوق پر از طلا و نقره يافتند و لکن ابداً بآنها اعتنائی نکردند. فقط چيزيکه برداشته با خود بردند يکی شمشير شاهزاده بود که علامت ظفر فيروزی اصحاب بود و او را بجناب ملّا حسين دادند و ديگر يک صندوق باروت بود که با خود بردند و به ساير نفائس و اثاث گرانبهائيکه از شاهزاده بجا مانده بود بهيچوجه دست نيالودند. وقتيکه شمشير را برای جناب ملّا حسين آوردند ديدند که ملّا حسين با شمشير قدّوس جنگ ميکند زيرا شمشير ملّا حسين در اثنای جنگ بواسطهء اصابت گلولهای از کار افتاده بود. اصحاب بزندان لشکر دشمن پی بردند. وقتی که مشغول باز کردن درهای زندان بودند صدای ملّا يوسف اردبيلی را از ميان زندان شنيدند. ملّا يوسف وقتی که عازم قلعه بوده است بدست دشمنان اسير و محبوس گرديده بود چون آزاد شد از اصحاب درخواست کرد همهء زندانيها را که با او در تحمّل شدائد سجن شريک بودهاند خلاص کنند. نظر بتقاضای او فوراً همه زندانيها آزاد شدند.
صبح همان روز که اين نصرت و فيروزی نصيب اصحاب شد، جناب ملّا حسين در نواحی وسکس در حاليکه سوار بر اسب بودند اصحاب را دور جناب قدّوس جمع کردند و منتظر بودند که اگر دشمنان هجوم خود را تجديد کنند بدفاع پردازند. ناگهان از دو طرف مورد هجوم لشکر جرّار گشتند. اصحاب فرياد يا صاحب الزّمان برآوردند و بجلوگيری دشمنان پرداختند. جناب ملّا حسين از يکطرف و جناب قدّوس از طرف ديگر بهمراهی اصحاب برای جلوگيری دشمنان اسب تاختند آن دسته ايکه مورد حملهء ملّا حسين قرار گرفته بودند تاب مقاومت نياورده و خود را بدستهء ديگريکه با حضرت قدّوس ميجنگيدند مخلوط ساختند اطراف قدّوس را احاطه کردند. جناب قدّوس و باقی اصحاب در ميان لشکر قرار گرفتند گلوله از هر طرف ميباريد، هزار گلوله يکمرتبه آتش دادند. يکی از گلوله ها بدهان جناب قدّوس اصابت کرد چند دندان ايشانرا شکست و حلق و زبان آن بزرگوار مجروح شد. صدای آتش گرفتن هزار گلوله تا ده فرسخ رفت. ملّا حسين مطلب را ملتفت شدند و برای نصرت برادران خويش شتافتند. چون نزديک معرکه رسيدند از اسب پياده شدند و زمام را بخادم خود قنبر علی دادند و با کمال شتاب بجانب قدّوس رفتند. بمحض اينکه ديدند خون با نهايت شدّت از دهان حضرت قدّوس جاريست خيلی بی تاب شدند و دو دست خود را بلند کردند که بر سر خود بزنند. جناب قدّوس ايشان را ممانعت فرمود. ملّا حسين اطاعت کردند و از قدّوس خواهش کردند شمشيرشان را باو بدهند. ملّا حسين شمشير قدّوس را گرفتند و بهمراهی صد و ده نفر از اصحاب باعدای مهاجمين حمله کردند. جناب ملّا حسين در آن وقت با دو شمشير جنگ ميکردند به يک دست شمشير جناب قدّوس را گرفته بودند و با دست ديگر شمشير مهديقلی ميرزا را گرفته بودند و بخيل دشمن هجوم کردند. هنگامهء جنگ گرم شد. بفاصله نيم ساعت دشمنان را پراکنده ساخت و با شجاعت و قدرت خويش لشکر دشمن را مجبور کرد که فرار اختيار کنند اعدا همه فرار کردند.
بعد از پراکندگی لشکر مهديقلی ميرزا و فرار کردن اعدا جناب ملّا حسين حضرت قدّوس را بقلعه مراجعت دادند و باصلاح خرابيهای قلعه مشغول شدند. اصحاب از مشاهدهء حال جناب قدّوس گريان بودند. حضرت قدّوس به پيروان خود چنين مرقوم فرمودند که گريه نکنيد بايد بقضای الهی راضی باشيم، در امتحانات ثابت قدم باشيم، دندان مبارک حضرت رسول عليه السّلام از سنگ جفای دشمنان نيز شکسته شد، دندان منهم از گلولهء دشمن در هم شکست، اگر چه بدن من معذّب و متألّم است و لکن روح من خيلی مسرور است، خيلی شادمان هستم، از عهدهء شکر خدا نميتوانم بيرون بيايم، اگر شما مرا دوست ميداريد با گريهء خود سرور مرا از بين مبريد، زيرا من چون شما را گريان ميبينم محزون ميشوم. اين بيانات جناب قدّوس که کتباً بآنها القاء شد، حزن و اندوه اصحاب را زائل ساخت، اين حادثهايکه ذکر شد در روز بيست و پنجم ماه محرّم سال هزار و دويست و شصت و پنچ هجری قمری بوقوع پيوست.
در اوّل اين ماه حضرت بهاءاللّه بر حسب وعدهايکه بملّا حسين داد بودند با چند تن از پيروان و اصحاب از نور بجانب قلعهء طبرسی عزيمت فرمودند. ميرزا جانی کاشانی و ملّا باقر تبريزی حرف حيّ و ميرزا يحيی برادر حضرت بهاءاللّه نيز جزو اصحابی بودند که با آن حضرت همراه بودند. حضرت بهاءاللّه ميل داشتند که هر چه زودتر خود را بقلعه برسانند و در بين راه هيچ جا توقّف نکنند و استراحت ننمايند تا زودتر بقلعه برسند. تصميم گرفته بودند که هنگام شب بقلعه خود را برسانند زيرا بر حسب فرمان عبد اللّه خان که در دوران رياست خود صادر کرده بود دشمنان در اطراف قلعه مراقب بودند و نميگذاشتند که کسی بمدد اصحاب وارد قلعه بشود و يا مساعدتی بکند. بر سر راههای مختلف که بقلعه منتهی ميشد اشخاصی را بمراقبت گماشته بودند. باين جهت حضرت بهاءاللّه ميخواستند شب بقلعه نزديک شوند تا از مراقبت محفوظ باشند. اشخاصی که با حضرت بهاءاللّه همراه بودند اصرار کردند که چند ساعتی استراحت کنند، اصرار آنها بدرجهای رسيد که ناچار مطابق ميل آنها رفتار فرمودند هر چند يقين داشتند که تأخير در طيّ طريق نتيجهء خوبی ندارد. ممکن است اعداء آنها را ببيند و از نيّتشان آگاه شوند و ممانعت نمايند. بهر حال برای استراحت در منزليکه از جادّه دور بود وارد شدند. همراهان حضرت بهاءاللّه شام خوردند و خوابيدند. فقط حضرت بهاءاللّه بيدار بودند و يقين داشتند که تأخير همراهان مشکلاتی در راه وصول بمقصود ايجاد خواهد کرد. در بين اينکه همراهان حضرت بهاءاللّه خوابيده بودند و ايشان هم پهلوی آنها بيدار نشسته بودند، جاسوسها از اين قضيّه مطّلع شدند و خبر بردند. مأموری چند آمدند، همه را گرفتند هر چه داشتند ضبط کردند و چون حضرت بهاءاللّه را رئيس آن دسته تشخيص داده بودند بايشان گفتند دستور شديد و اکيد بما داده شده که هر کس را اينجاها ببينيم دستگير کنيم و به آمل بفرستيم و بدست حاکم بسپاريم. حضرت بهاءاللّه فرمودند: «شما مطلب را اشتباه کرديد و نميدانيد کار ما چه چيز است. من بشما نصيحت ميکنم کاری نکنيد که در نتيجه پشيمان شويد». اين بيان مبارک که با کمال اطمينان و وقار صادر شده بود در رئيس مأمورين مؤثّر افتاد با خشونت رفتار نکرد و درخواست نمود که حضرت بهاءاللّه و همراهان سوار شوند و با مأمورين بآمل بروند. خيلی با ادب و احترام رفتار کرد. همه براه افتادند و بجانب آمل عزيمت نمودند. همان طوريکه ميرفتند برودخانهای رسيدند با مأمورين قدری فاصله داشتند. حضرت بهاءاللّه بهمراهان خود باشاره دستور دادند که هر چه نوشتجات همراه دارند در ميان رودخانه بيندازند. صبح نزديک شهر آمل رسيدند. يکی از مأمورين جلوتر رفت و به حاکم آمل خبر داد که جمعی را در راه قلعهء طبرسی ديديم و آنها را گرفته آورديم. حکمفرمای آمل در آنوقت حاکم اصلی نبود، نايب الحکومه بود. حاکم اصلی با سربازان خود بکمک لشکر شاهزاده مهديقلی ميرزا رفته بود و يکی از خويشاوندان خودش را بجای خود بحکومت گذاشته بود. نايب الحکومه بمحض اينکه خبر گرفتاری اين جمع را از مأمور شنيد فوراً بمسجد رفت و علما و سادات و مشاهير را در مسجد جمع کرد. حضرت بهاءاللّه و همراهانشان را هم احضار کرد که در مسجد در محضر علما حاضر شوند - امّا نميدانست اشخاصی که دستگير شده اند کيستند. وقتی که حضرت بهاءاللّه و همراهان وارد مسجد شدند چشم نايب الحکومه که بحضرت بهاءاللّه افتاد خيلی ترسيد وحشت کرد و پشيمان شد که چرا بچنين کاری اقدام کرده. بعد با لهجهء توبيخ آميزی کلماتی بحضرت بهاءاللّه گفت و مقصودش از گفتن اين کلمات اين بود که جلو فتنه و فساد علما و پيشوايان دين را که در مسجد جمع شده بودند بگيرد و نگذارد فتنه و آشوبی براه بيندازند از اين جهت بيانات توبيخ آميزی بر زبان راند. حضرت بهاءاللّه فرمودند : «ما از اين گونه تهمتهایی که نسبت داده ميشود کاملاً برکنار هستيم. اين تهمتها بهيچوجه بما نمیچسبد. بزودی برائت ما از اينگونه تهمتها در مقابل چشم شما ثابت و آشکار ميگردد. من بحاکم نصيحت ميکنم کاری نکند که موجب پشيمانی باشد». حاکم رو بعلما کرده و گفت هر چه ميخواهيد از ايشان بپرسيد. علما سؤالات ميکردند. حضرت بهاءاللّه در نهايت صراحت و وضوح جواب آنها را بيان ميفرمودند. در بين سؤال و جواب نزد يکی از همراهان حضرت بهاءاللّه ورقهای از آيات حضرت باب يافتند. آن ورقه را برئيس العلمأ دادند - مشارٌاليه بعضی از فقرات آنرا خواند و ناگهان آن ورقه را بطرفی افکند و باطرافيان خود گفت اينها که در ادّعای خود اين همه بلند پروازی ميکنند هنوز بلد نيستند کلمات را درست بنويسند. ببينيد در اين ورقه املای کلمات را غلط نوشتند. حضرت بهاءاللّه فرمودند: «جناب آخوند اين عبارتيکه ميفرمائيد از حضرت باب نيست بلکه آنرا حضرت امير علی عليه السّلام در جواب يکی از اصحاب خويش موسوم بکميل ابن زياد فرموده است. چون حضرت بهاءاللّه مجتهد را باشتباه و جهلش آگاه فرمودند کاملاً بیجواب ماند و ساکت شد ديگر چيزی نگفت. يکی از اشراف که جنبهء سيادت هم داشت برآشفت و گفت اين عبارت بصراحت دلالت ميکند که از قلم باب صادر شده و مفسّرين مذهب باب آنرا بکار بردهاند. آنگاه از حاکم درخواست کرد که اصحاب را بقتل برساند و گفت اينگونه نفوس دشمن حکومتند، دشمن اسلامند، در هر صورت بر ما لازم است جلو اين بدعت را بگيريم و اينها را محو و نابود کنيم و ساير سادات و اشراف نيز با اين شخص همراهی کردند و بنای بدگوئی و ستم را گذاشتند و از حاکم درخواست کردند که فوراً مطابق ميل آنها رفتار کند. حاکم متحيّر شد که چکار کند. ديد اگر خواسته باشد بحرف علما گوش ندهد ناچار بخطر خواهد افتاد و آبرويش خواهد رفت. تصميم گرفت که بهر قسم شده جلو شورش و فساد علما را بگيرد و آتشی که در قلب آنها افروخته است خاموش کند. از اين جهت بمأمورين و فرّاشهای خود دستور داد که حضرات را بچوب ببندند و گفت بعد از چوب کاری اينها را حبس ميکنم تا وقتی که خود حاکم بيايد و اينها را بطهران بفرستد و در آنجا مجازاتی را که سزاوار هستند بامر شاه دربارهء آنها مجری خواهند کرد.
اوّل کسی را که بچوب بستند ملّا باقر بود. مشارٌاليه فرياد ميزد من مهتر اسبهای حضرت بهاءاللّه هستم و عازم مشهد بودم غفلتاً مأمورين مرا گرفتند و اينجا آوردند. حضرت بهاءاللّه وساطت فرمودند و بالاخره موفّق شدند که ملّا باقر را خلاص کنند. وقتی که خواستند حاجی ميرزا جانی را بچوب ببندند حضرت بهاءاللّه فرمودند او شخص تاجريست که ميهمان من بوده است. دربارهء ميرزا يحيی هم فرمودند او نوکر من است و باين سبب او را هم از چوب خوردن خلاص کردند. بعد بنايب الحکومه فرمودند هيچ کدام از اينها تقصير ندارند اگر باذيّت و آزار ما تصميم گرفتهايد من خودم برای تحمّل هر نوع اذيّت و آزاری حاضر هستم. نايب الحکومه اوّل مردّد بود. بعد امر کرد که فقط حضرت بهاءاللّه را چوب ببندند با آنکه اوّل قصد داشتند بحضرت بهاءاللّه اذيّتی نرساند و همراهان را چوب کاری کند.
همان زحمت و مصيبتی را که پنج ماه قبل حضرت باب در تبريز از دشمنان خود تحمّل فرمودند، حضرت بهاءاللّه نيز در آمل از دست دشمنان تحمّل فرمودند. همانطور که حضرت باب نخستين بار بوسيلهء دشمنان در منزل عبد الحميدخان داروغه در شهر شيراز محبوس شدند، همانطور حضرت بهاءاللّه اوّل مرتبه در طهران در منزل کدخدا محبوس شدند. همانطور که مرتبهء دوّم حضرت باب در قلعهء ماه کو محبوس شدند، حضرت بهاءاللّه هم برای مرتبهء دوّم در منزل حاکم آمل محبوس شدند. همانطور که حضرت باب در نمازخانهء شيخ الاسلام تبريز مورد ضرب و چوبکاری قرار گرفتند، حضرت بهاءاللّه نيز در نمازخانه مجتهد آمل مورد چوبکاری و ضرب قرار گرفتند همانطورکه حضرت باب دفعهء سوّم در چهريق محبوس شدند حضرت بهاءاللّه نيز برای دفعهء سوّم در سياه چال طهران حبس شدند. مصيبتهائيکه حضرت بهاءاللّه تحمّل فرمودند حضرت باب جميع مصائب را از قبل تحمّل کردند.
باری حضرت بهاءاللّه و همراهان را در يکی از اطاقهای جنب مسجد محبوس کردند. مقصود نايب الحکومه اين بود که حضرت بهاءاللّه را باين وسيله از هجوم دشمن خونخوار محفوظ بدارد و در نهانی بفرّاشان خود دستور داد که ديوار اطاقی را که محبوسين در آن بودند سوراخ کنند و آنها را از آنجا بيرون ببرند. اين دستور نايب الحکومه مجری شد خود نايب الحکومه پهلوی ديوار انتظار ميکشيد و حضرت بهاءاللّه را از راهيکه در ميان ديوار ايجاد کرده بودند بيرون آورد و بمنزل خود برد. در بين راه شخص سيّدی از علما چون حضرت بهاءاللّه را ديد لسان بلعن و طعن گشود و عصای خود را بلند کرد تا حضرت بهاءاللّه را مضروب سازد. نايب الحکومه خود را سپر بلا کرد و نگذاشت اذيّتی بهيکل مبارک برس.د آنگاه بسيّد رو کرده و گفت ترا بحضرت رسول قسم ميدهم که دست از اذيّت بردار سيّد بر آشفت و گفت «چطور؟ اين شخص از دشمنان دين است. تو ميخواهی او را خلاص کنی». چند نفر از اوباش در اين بين دور آنها جمع شدند و داد و فرياد راه انداختند و بسخريّه و استهزاء مشغول گشتند آن سيّد عالم سبب شد که هياهوی شديدی صورت گرفت. در بين آن قيل و قال فرّاشان نايب الحکومه حضرت بهاءاللّه را از معرکه بيرون بردند و بمنزل نايب الحکومه رساندند. در حقيقت خيلی شجاعت بخرج دادند که چنين کاری کردند. بقيّهء همراهان را نيز بدار الحکومه بردند و از مهلکه نجات يافتند. نايب الحکومه چون بحضور مبارک رسيد از بدرفتاری اهالی آمل معذرت خواهی کرد و گفت اگر خواست خدا نبود هيچ کس نميتوانست شما را از چنگال اين ستمکاران خلاص کند. من قسم خورده بودم که جان خودم را برای خلاصی شما فدا کنم از اين جهت برای مراعات قسم، استقامت کردم و گر نه منهم از شرّ آنها ايمن نميماندم و حتماً بچنگال آنها گرفتار و در زير پای آنها پايمال ميشدم. آنگاه از رفتار اشراف آمل شکايت مفصّلی بحضور مبارک کرد. عرض کرد اينها خيلی مردمان گردنکش زشت رفتاری هستند. هميشه مرا اذيّت ميکنند. نايب الحکومه با کمال اخلاص و شفقّت از حضرت بهاءاللّه پذيرائی ميکرد و کراراً بحضور مبارک عرض کرد خدا نکند که شما محبوس باشيد خيال نکنيد من شما را در منزل خودم حبس کردم. من يقين دارم که بنای اين منزل از روز اوّل برای اين بوده است که شما در اينجا از شرّ دشمنان خود محفوظ و در پناه باشيد.
نبيل ميگويد: من از حضرت بهاءاللّه شنيدم که ميفرمودند «هيچ مسجونی بجز من رفتار ملاطفت آميزي را که من از نايب الحکومهء آمل ديدم مشاهده نکرده است اين شخص با مهربانی و احترام با من رفتار ميکرد. پيوسته سعی داشت که وسايل سلامتی و استراحت مرا فراهم کند. من در آنجا خيلی راحت بودم فقط چيزی که بود نميتوانستم از منزل بيرون بروم. نايب الحکومه خيلی ميترسيد که وقتی حاکم برگردد بمن اذيّتی برساند. حاکم آمل عبّاسقلی خان لاريجانی بود که جزو لشکريان بقلعهء شيخ طبرسی رفته بود. من خيلی سعی کردم نايب الحکومه را از اين خيال برهانم و باو گفتم مطمئنّ باش خداونديکه مرا از شرّ مردم آمل خلاص کرد و ترا برانگيخت که با اين احترام از من در منزل خود پذيرائی کنی البتّه قادر است که قلب حاکم را نسبت بمن مهربان سازد و او را وادار کند که با من بمهر و محبّت رفتار نمايد. يکشب بيدار شديم زيرا پشت در منزل سر و صدا خيلی بود. همه منتظر بودند که دشمنان مجدداً هجوم کنند وقتی در را باز کردند معلوم شد حاکم از قلعه به آمل برگشته. چون خبر گرفتاری ما را شنيد نفوسی را که ما را مورد اذيّت و آزار قرار داده بودند بشدّت و سختی توبيخ و سرزنش کرد. با لحن توبيخ آميز فرياد ميزد و بآنها ميگفت چرا گذاشتيد اين ستمکاران با ميهمان دستگير شده که قدرت دفاع از خود ندارد اينگونه رفتار کنند؟ چرا ميخواستيد اين ميهمان بزرگوار را بکشيد؟ بچه دليل علما و ساير اشرار ادّعای خود را بر ايشان ثابت کرده بودند؟ اگر اين علما راست ميگويند که حامی اسلام هستند واحکام اسلام را عمل ميکنند خوبست بقلعهء شيخ طبرسی بروند و در آن جا اسلاميّت خود را ثابت کنند و از دين اسلام که مدّعی حفظ آن هستند دفاع نمايند.
عبّاسقليخان لاريجانی از مشاهدهء شجاعت اصحاب قلعه خيلی متحيّر شده بود. پيش از آنکه بقلعه برود اصحاب را مورد اعتنا نمی پنداشت و جلوگيری آنها را سهل ميدانست. وقتی که رفت و وقايع را بچشم خود ديد آنوقت از کبريا و خودخواهيش کاسته شد و آتش خشمش تسکين يافت. وقتی که وارد آمل شد با کمال خضوع و احترام بحضور مبارک حضرت بهاءاللّه مشرّف شد و از بد رفتاری و کردار زشت مردم آمل معذرت خواست. طوری شده بود که شخصيّت و مقام خود را فراموش کرده بود. از جناب ملّا حسين خيلی تمجيد ميکرد و زبانش پيوسته بمدح مواهب و مهارت و شجاعت و عزّت نفس جناب باب الباب گويا بود. پس از چند روز وسيلهای مهيّا کرد و حضرت بهاءاللّه را با همراهانشان بطهران رسانيد. اين پيش آمد که ذکر شده مانع آن شد که حضرت بهاءاللّه بتوانند خود را بقلعه برسانند و بمساعدت اصحاب بپردازند. هر چند نهايت جدّيت و کوشش را داشتند که اصحاب قلعه را مساعدت فرمايند و لکن تقدير الهی بر اين قرار نگرفته بود که ايشان در قلعه تشريف ببرند. اگر بقلعه ميرفتند و بشهادت ميرسيدند ديگر اهل عالم از تعاليم و احکام آن بزرگوار که در دورهء اظهار امر آشکار شد محروم و بینصيب ميماندند.
حضرت بهاءاللّه در بهار دورهء زندگانی يعنی در ريعان جوانی بودند که ندای حضرت اعلی را شنيدند و در سنّ بيست و هفت بخدمت امر پرداختند. از جميع شئون ظاهره و ثروت و مقام گذشتند. وقتی که در طهران بمساعدت اسرای قزوين اقدام فرمودند گرفتار حبس شدند. در قضيّهء نجات دادن حضرت طاهره از قزوين نمونهای از قدرت خود را آشکار ساختند. در بدشت داد و فرياد اصحاب را در نهايت تدبير زايل ساختند. در نيالا حضرت قدّوس را از مرگ نجات دادند. باصحاب قلعهء طبرسی نصايح مشفقانه فرمودند و پيوسته ميکوشيدند که به اصحاب مساعدت فرمايند و خود را در همه حال فدای اصحاب ميساختند چنانچه در آمل نگذاشتند هيچ يک از اصحاب مورد ضرب قرار بگيرند و خود بنفسه تحمّل آن مصيبت فرمودند. در واقعهء تير انداختن بابيان بشاه مورد رنج و آسيب اعدا قرار گرفتند. چه بليّاتيکه از لواسان تا اردوگاه پادشاه و از آنجا تا پايتخت بهيکل مبارک رسيد. در سياه چال طهران مشقّت فراوانی از ثقل اغلال تحمّل فرمودند و در تاريکی آن سجن بزحمت فراوان گذراندند. اين جمله که ذکر شد نمونهای از بليّاتی بود که تحمّل فرمودند و اين امور بزرگترين برهانست بر آنکه آن بزرگوار يگانه شخصی بودند که جميع قوائی را که در ايران مورد اثر بودند بکار ميانداختند قدرت و قوّت آن بزرگوار بود که قوای مؤثّره را با نهايت دقّت بکار ميانداخت و امورشان را منظّم ميساخت و بالاخره آن قوای مؤثّره را در دورهء شريعت بيان بچنان مقام بلندی رسانيد زيرا بعد از شريعت بيان مقدّر بود که زمام امور موکول بآن بزرگوار شود و پس از دورهء بيان آن نفس جليل مظهر وحی حضرت کردگار گردد.
نظرات
ارسال یک نظر