رد شدن به محتوای اصلی

مطالع الانوار و منضمات: فصول ۷-۸

 

 لطفا به فایل های صوتی زیر توجه فرمایید: 

رساله بین الحرمین قسمت ۱

رساله بین الحرمین قسمت ۲

رساله بین الحرمین قسمت ۳

فصل هفتم: سفر حضرت باب بمکّهء معظّمه و مدينهء منوّره

      

پس از وصول عريضهء ملّا حسين از خراسان بحضور مبارک هيکل اطهر عازم حجّ بيت اللّه گرديدند.  حرم محترمهء خود را بوالدهء خويش سپردند و بجناب خال اعظم سفارش فرمودند که نسبت بمشارٌ اليها سرپرستی و مساعدت نمايد.  آنگاه با قافلهء حجّاج شيراز روانهء حجّ بيت گرديدند.  از اصحاب تنها جناب قدّوس ملازم هيکل مبارک بود و غلام حبشی آن حضرت نيز همراه بود.  حضرت اعلی مستقيماً بجانب بوشهر روان شدند که محلّ تجارت جناب خال اعظم بود و هيکل مبارک هم با جناب خال در تجارت شرکت داشتند و مدّتی در بوشهر متوقّف و بتجارت مشغول بودند.  پس از ورود ببوشهر کارهای خود را مرتّب فرموده و برای آن سفر دور و دراز آماده شدند.  از بوشهر بکشتی نشسته و مدّت دو ماه سفر دريا طول کشيد.  کشتی با کمال بطوء و کندی سير  ميکرد و گاهگاه دستخوش امواج شديد و طوفان سخت ميشد تا در ساحل ارض مقدّس لنگر انداخت.


مشکلات سفر و شدّت طوفان و امواج و عدم وسائل استراحت، هيچيک نتوانست هيکل مبارک را از نماز و دعا و مناجات و تضرّع ممانعت نمايد. بدون آنکه توجّهی بطوفان شديد و امواج سهمگين و بيماری حجّاج داشته باشند الواح مبارکه از لسان مقدّس نازل ميشد و جناب قدّوس مينوشتند.

     

حاجی ابوالحسن شيرازی که با همان کشتی عازم بيت اللّه بوده برای من چنين نقل کرد و گفت: «کشتی از بوشهر که براه افتاد پس از دو ماه بساحل جدّه رسيد. من مشاهده ميکردم که حضرت باب پيوسته مشغولند. حضرت قدّوس در محضر مبارک بود، هيکل مبارک ميفرمودند و قدّوس مينوشت حتّی در وقتی که کشتی دچار اضطراب شديد و طوفان سخت بود و همهء مسافرين آن را ترس و پريشانی احاطه کرده بود هيکل مبارک با کمال اطمينان و متانت بکار خود مشغول بودند و قدّوس در محضر مبارک بنگارش آيات نازله از فم مطهّر ميپرداخت.  آثار متانت و سرور وجه مبارک بواسطهء وقوع طوفان هائل و هياهوی حجّاج ابداً تغيير نميکرد.  نه اعتنائی بطوفان داشتند و نه ترس و بيمی از انقلاب دريا و امواج مهيب بوجود مبارک عارض ميگشت.»

     

خود هيکل مبارک در کتاب مبارک بيان  فارسی بشدائد و مشقّات اشاره کرده ميفرمايند قوله تعالی: «خود من از بوشهر تا مسقط که دوازده روز طول کشيد چون ميسّر نشد که آب بردارند به مَدَنی ( ليموی شيرين ) گذرانيده» انتهی. نظر باين مشکلات بود که حضرت اعلی دعا فرمودند که خداوند قدير وسائل سفر را آسان فرمايد تا برای طی اقيانوس وسائل سهلی فراهم شود طولی نکشيد که دعای هيکل مبارک مستجاب شد و وسائل سفر دريا فراهم گشت. در خليج فارس که در سوابق ايّام جز يک کشتی بخار در ساحل آن ديده نميشد کشتی‌های بزرگ متعدد لنگر انداختند.  حجّاج شيراز بواسطهء اين کشتی‌ها  ميتوانند خود را بفاصلهء چند روز با کمال راحتی بسرزمين  حجاز برسانند. (حجاز از ریاض اللغات: (از : ح ج ز) حاجز ˗ فاصل ˗ جدا کننده يا جدا نگهدارندهٴ دو چیز از يکديگر ˗ حائل بین دو چیز ˗ مانع ˗ کمر بند ˗ میان بند ˗ بندی که پای شتر را بدان میبندند ˗ لحنی از الحان موسیقی ˗ قسمتی از غرب عربستان که فاصل و حائل است بین تِهَامَة (در غر‌بش و در حاشیهٴ دريای سرخ) و نجد و يمامه و صحرا در شرقش. از شهر های مشهور حجاز مکّه و مدينه است که بهمین دلیل حجاز را سرزمین مکّه و مدينه هم نامیده اند.)

     

مردم مغرب زمين از سرچشمهء ظهور اين صنايع بديعه و مصدر اين اختراعات عجيبه که غفلةً ظاهر و آشکار گرديد غافل و بی‌اطّلاعند و نميدانند آن قوّهء عظيمه که علّت حصول و بروز اينهمه صنايع و اختراعات گرديد از کيست  مصدرش کجاست.  تاريخ ملل غرب شاهد و ناطق است که حدوث انقلاب عظيم در صنايع و ظهور بدايع اعمال و اختراعات بطور ناگهانی در همان سالی بود که ظهور اعظم الهی در آن واقع گشت.  صنايع و اقتصاديات  بطوری پيشرفت نمود و ترقّی کرد که بشهادت جميع ملل غرب در ادوار سابقه بی‌مثل و نظير است و لکن امم مذکوره بقدری سرگرم و متوجّه آثار عجيبهء بديعه گشتند که از عرفان مؤثّر اصلی و مصدر حقيقی  آن غافل شدند و از وصول بنتيجهء مهمّه ای که جميع اين انقلابات صنعتی و اقتصادی برای تحقّق آن آشکار شده و ظاهر گشته محروم ماندند. از صنايع و بدايع مدهشه در عوض استفاده و دريافت نتايج مهمّه نتائج مذمومه بدست آوردند و آنچه را که برای حصول صلح و تحقّق اتّحاد و محبّت بظهور پيوسته بود برای هلاکت نوع بشر و خرابی بلاد و امصار بکار بردند.

     

چون حضرت باب بجدّه رسيدند احرام پوشيدند و بر شتر سوار شده بجانب مکّه توجّه فرمودند (احرام از ریاض اللغات: علاوه بر معانی مصدری : لباس حجّ است و آن برای مردان دو قطعه پارچهٴ دوخته نشده تمیز میباشد که يکی را مانند لُنگ بر کمر میبندند و ديگری را بر دوش میاندازند)( جده از ریاض اللغات:  که در عرف عامّه جَدّه تلفّظ میگردد ، شهر بندریِ عربستان بر ساحل شرقی دريای سرخ بفاصلهٴ ٧٠ کیلو متری مکّه میباشد که دو بار موطئ اقدام سلطانِ رسل حضرت ربّ اعلیٰ در سفر حجّ قرار گرفت). جناب قدّوس پياده راه ميپيمود و ملازم هيکل مبارک بود. از جدّه تا مکّه همانطور پياده ميرفت و هر چه هيکل مبارک فرمودند سوار شود پياده رفتن را در محضر مبارک ترجيح داد. مهار شتری  را که هيکل اطهر بر آن سوار بودند بدست داشت و با نهايت خشوع و عبوديت راه می‌پيمود و اوامر مبارکه را اطاعت ميکرد.  از خستگی و کوفتگی سفر و مشقّت راه ملول نميشد و شبها تا صبح خواب و راحت خود را فدای مولای محبوب خود ميکرد و مواظب بود که پيوسته وسائل استراحت مولای عزيز خود را مهيّا سازد.  يکروز در کنار چاه آبی هيکل مبارک بنماز ايستادند ناگهان عربی بيابانی پيش آمد و خرجينی را که روی زمين قرار داشت و محتوی آيات و الواح مبارکه بود بربود و مانند برق راه بيابان پيش گرفت. غلام حبشی برخاست تا او را دنبال کند ولکن حضرت اعلی باشارهء دست او را ممانعت کرده فرمودند «اگر او را تعقيب ميکردی البتّه باو ميرسيدی و جزای او را ميدادی ولی آن آيات و الواح بواسطهء اين عرب بنقاطی خواهد رسيد که وسيلهء ديگری برای ايصال آن بآن نقاط موجود نيست.  از اين واقعه محزون مباش زيرا اين کار بخواست خدا بود»حضرت باب پيوسته در هنگام ظهور حوادث اصحاب خويش را بامثال اينگونه بيانات تسلّی ميدادند و از خشم و تأسّف دور ميساختند و باينوسيله آنان را بارادة اللّه و قضای الهی راضی و مسرور ميداشتند.


حضرت اعلی در روز عرفه در مکان خلوتی بنماز و دعا مشغول شدند عرفه از ریاض اللغات: اسم کوهی است در ٩ يا ١٢ میلی مکّه که محلّ توقّف حاجیان در روز عَرَفَة میباشد و يَوْمُ عَرَفَة روزِ نُهم ذو الحجّة است که حاجیان در عَرَفَات و بر دامنهٴ کوه عَرَفَة جمع میشوند (‌‌نوشته اند که از آنجهت عَرَفَة نامیده شده که در آن‌‌‌محلّ آدم و حوّا با هم معارفة نمودند و يکديگر را شناختند و يا بقولی جبرئیل در آن محلّ مناسک و اعمال حجّ را به حضرت ابراهیم تعلیم داد و از ايشان پرسید که آموختی‌‌‌؟). نه روز بعد که عيد قربان بود پس از نماز عيد به مِنی تشريف بردند و نوزده گوسفند از بهترين نوع خريداری کرده ٩ گوسفند را باسم خود و ٧ رأس را باسم جناب قدّوس و سه رأس بنام غلام حبشی قربانی کردند و گوشت آنها را بين فقرا و مستمندان آن نواحی تقسيم فرمودند.  ماه ذی الحجّه که موقع ادای مراسم حجّ است در آن سال مطابق با اوّل زمستان بود معذلک گرما خيلی شديد بود و حجّاج نميتوانستند با لباس معمولی خود بگذرانند و طواف کنند ناچار با لباس احرام مراسم حجّ  را بجا آوردند ولکن حضرت باب در آن شدّت گرما با عمّامه و عبا باجرای مراسم حجّ پرداختند زيرا باحترام و تعظيم شعائر اللّه نزديکتر بود و با لباس معمولی خود طواف کعبه را بپايان رسانيدند. (عید قربان از ویکی پدیا).

 

در آخرين روز ايّام حجّ حضرت باب پهلوی حجر الاسود با ميرزا محيط کرمانی روبرو شدند و دست او را گرفته فرمودند: «ای محيط تو خود را از رجال معروف شيخيّه و عالم بحقايق تعاليم شيخ مرحوم می‌پنداری و باطناً مدّعی هستی که وارث آن دو کوکب تابان و جانشين نورين نيّرين هستی. اينک نگاه کن من و تو در محترم‌ترين نقاط حاضر و در خانهء خدا هستيم و در چنين مکان مقدّسی انسان ميتواند بين حقّ و باطل را تميز دهد و هدايت را از ظلالت ممتاز سازد. اکنون من بتو ميگويم هيچکس بجز من در شرق و غرب عالم نيست که خود را باب معرفت اللّه معرّفی کند. برهان من همان دليل و برهان جدّم حضرت رسول اللّه صلّی اللّه عليه و آله است. هر چه ميخواهی از من بپرس تا من الآن در همين جا جواب تو را در ضمن آيات مبارکه که مثبت صحّت ادّعای من است بدهم.  اينک تو را مخيّر قرار ميدهم که يا امر مرا از دل و جان بپذيری و يا آنکه علناً اعراض کنی و ردّ ادّعای من نمائی.  شقّ ثالثی ندارد. اگر شقّ ثانی را اختيار مينمائی و اعراض را بر اقبال ترجيح ميدهی دست تو را رها نميکنم تا علناً اعراض خود را از حقّ اعلان نمائی تا حصول سعادت و شقاوت متّکی ببرهان باشد و راه راست و حقّ برای همه آشکار شود.» (حجر الاسود از ریاض اللغات: سنگ سیاه مقدّسی است بقطر تقريبی سی سانتیمتر که در داخل و سطح خارجی ديوار کعبه کار گذاشته شده و حاجیان در طواف آنرا لمس میکنند‌. میگويند اين سنگ را جبرئیل برای حضرت ابراهیم آورده است. حجر الاسود مکرّر در حوادث مکّه از داخل کعبه خارج و باز بداخل منتقل شده چنانکه ابو طاهر سلیمان قرمطی (حاکمِ فاتح و مقتدر بحرينِ آنزمان که از بصره تا عمان امتداد داشته) پس از فتح مکّه حجرالاسود را با خود به هِجْر در بحرين برد که مدّت ٢٢ سال از ٣١٧ تا ٣٣٩ هجری در آنجا بود.)

     

ميرزا محيط چون اين بيانات مبارکه را شنيد و اتمام حجّت را کامل و شديد ديد دست و پای خود را گم کرد و خود را در مقابل آن جوان مانند گنجشکی ضعيف در چنگال شاهبازی قوی اسير و زبون يافت و با آنکه شخصی پير و دانشمند و توانا بود خود را در نهايت درجهء ضعف مشاهده کرد و با خوف و بيم تمام عرض کرد: «آقای من اوّلين روزی که در کربلا شما را زيارت کردم احساس نمودم که مطلوب اصلی و محبوب واقعی من شما هستيد. از دشمنان شما بيزارم و از کسيکه بقدر ذرّه در طهارت ذات و قدس و بزرگواری شما شکّ و ترديدی داشته باشد برکنار.  خواهش دارم مرا عفو کنيد و بناتوانی من مرحمت فرمائيد. الآن در اين مقام مقدّس قسم ياد ميکنم که انشاء اللّه بنصرت امر شما قيام نمايم و بطاعت شما بپردازم و اگر آنچه را ميگويم مخالف نيّت قلبی من باشد از رحمت حضرت رسول اللّه عليه السّلام بی‌نصيب بمانم و از ولايت حضرت امير عليه السّلام محروم باشم .»

     

حضرت باب بسخنان او گوش ميد‌ادند و در عين حال بضعف روح و ذلّت نفس او اطّلاع داشتند و باو فرمودند: «حقيقةً حقّ از باطل کاملاً ممتاز شد. ای قدّوس ای کسيکه بمن مؤمن هستی شاهد باش تو را و تربت مقدّس حضرت رسول اللّه (ص) را در اين ساعت شاهد و گواه ميگيرم بر آنچه اکنون بين ما دو نفر گفتگو شد شما شاهد باشيد و خداوند هم شاهد و آگاه است بزرگترين شاهد من اوست.  ای محيط هر چه ميخواهی  بپرس،  هر ايرادی داری بگو،  من بفضل الهی جواب تو را ميدهم،  لسان من بعنايت خداوند حلّال مشکلات است،  بپرس تا بعظمت مقام من واقف شوی و بدانی که هيچکس را نميسزد مانند من مشکلات را حلّ کند و لب بحکمت گشايد..».  

    

ميرزا محيط ناچار چند سؤالی بمحضر مبارک عرض کرد و گفت من مجبورم بمدينهء منوّره بروم و اميدوارم که جواب سؤالات من انشاء اللّه قبل از آنکه بمدينه بروم بمن برسد. حضرت باب باو اطمينان دادند و فرمودند در بين راه که بمدينه ميروم جواب سؤالات تو را ميدهم و اگر در مدينه تو را نديدم پيش از آنکه بکربلا برسی جواب من بتو خواهد رسيد. انتظار دارم که بعدالت و انصاف حکم کنی ( مَن اَحسَنَ فَلِنَفسِه وَ مَن اَسَاءَ فَعَلَيهَا وَ أنّ اللّهَ لَغَنِيَّ عَنِ العَالَمِينَ  (مضمون: هر که نیکویی کرد پس به نفس خود نیکویی نموده و هر که عمل ناپسندی نمود به خود نموده . براستی خداوند غنی از عالمیان است)).

     

ميرزا محيط عرض کرد:‌«سعی ميکنم که قبل از خروج از مدينه بعهد خود وفا کنم».  آنگاه از حضور مبارک مرخّص شد و با نهايت ترس و وحشت دور شد و مانند غباری خود را در مقابل هبوب ارياح عظمت حضرت باب خوار و ذليل مشاهده کرد.  از مکّه بمدينه رفت و پس از توقّف مختصری بجانب کربلا روان شد. بعهد خود وفا نکرد و بندای ضمير و وجدانش که او را سرزنش و توبيخ مينمود اعتنائی نکرد.  حضرت باب بعهد خود وفا فرمودند و جواب سؤالات ميرزا محيط را نازل فرمودند و آن توقيع برساله بين الحرمين معروفست (منظور از حرمین مکه و مدینه است). ميرزا محيط چون بکربلا وارد شد بزيارت توقيع مبارک مزبور سر فراز گشت ولی بانصاف رفتار نکرد و از کلمات الهی متأثّر نشد.  باطناً بمخالفت امر مشغول بود گاهی خود را از پيروان  حاجی ميرزا کريم خان کرمانی محسوب ميداشت که از دشمنان خونخوار امر مبارک بود گاهی خودش مدّعی مقام ميشد و خويش را مرشد و مرکز هدايت می‌پنداشت.  در اواخر حال که مقيم عراق بود نسبت بحضرت بهاءاللّه اظهار ارادت ميکرد و بواسطهء يکی از شاهزادگان ايران که در بغداد توقّف داشت از محضر مبارک رجاء نمود که سرّاً مشرّف شود و کسی بر تشرّف او آگاه نگردد.  حضرت بهاءاللّه بشخص واسطه فرمودند بميرزا محيط بگو من در ايّام توقّف در کوههای سليمانيه رساله‌ای در شرايط سير و سلوک و فرائض سالکين نگاشتم و قصيده‌ای بنظم آورده که از جملهء آن اين دو بيت است:


     گر خيال جان همی هستت بدل اينجا ميا

                              ور نثار جان و سر داری بيا و هم بيار

     رسم ره اينست گر وصل بها داری طلب

                              ور نباشی مرد اين ره دور شو زحمت ميار


برو بميرزا محيط بگو اگر مايل است بدون هيچ قيد و شرطی بمحضر ما بيايد و گرنه من ميل ندارم او را ببينم.  اين جواب که بميرزا محيط رسيد فکرش را پريشان کرد زيرا از طرفی خود را قادر بمقاومت نميديد و از طرف ديگر سر باطاعت فرود نمی آورد  ناچار بکربلا سفر کرد. همان روزيکه جواب حضرت بهاءاللّه باو رسيد از بغداد بکربلا رفت و پس از سه روز وفات يافت.

     

حضرت باب وقتيکه مناسک حجّ را تمام کردند توقيعی برای شريف مکّه بضميمهء بعضی از آيات و آثار ديگر بواسطهء جناب قدّوس ارسال داشتند. توقيع مزبور شامل معرّفی مقام عظيم خودشان و دعوت شريف بايمان و قيام بخدمت بود.   بقدّوس  فرمودند ميروی و بدست خود اين توقيع را بشريف ميدهی شريف مکّه در آن ايّام بامور دنيوی سرگرم بود و بمقاصد مادّی توجّه داشت از اينجهت گوش بندای الهی نداد. شریفان مکه در سالها از ویکی پدیا).

     

حاجی نياز بغدادی گفت که من در سال هزار و دويست شصت و هفت هجری بمکّهء معظّمه رفتم و با شريف ملاقات کردم در اثنای مذاکرات بمن گفت يادم ميآيد در سال شصت جوانی در اثنای حجّ نزد من آمد و (** نامه‌ای سر بمهر **) کتابی مختوم بمن داد. من کتاب را گرفتم و از شدّت گرفتاری و کثرت کار فرصت نکردم بخوانم. بعد از چند روز همان جوان آمد و جواب خواست.  من چون زياد کار داشتم و در آنوقت فرصت نداشتم که آن کتاب را بخوانم جوابی ننوشتم تا وقتيکه ايّام حجّ گذشت. يکروز اوراق خود را جستجو ميکردم غفلةً چشمم بآن کتاب افتاد چون خواندم ديدم در مقدّمهء آن کتاب بنهج آيات قرآن پند و اندرز مؤثّر و جالبی نوشته شده. من از قرائت آن کتاب آنطور فهميدم که جوانی از اولاد حضرت فاطمه و از بنی هاشم بدعوت تازه‌ای از ايران قيام کرده است و جميع اقوام جهان را بظهور موعود بشارت داده . ديگر نفهميدم که نگارندهء آن کتاب کيست و کار آن دعوت بکجا رسيده. من بشريف گفتم چند سال است که در ايران انقلاب عظيمی ايجاد شده. جوانی از اولاد پيغمبر که مشغول بتجارت بود قيام فرمود  و مدّعی وحی شد و خود را من عند اللّه معرّفی کرد و ميفرمود در مدّت چند روز زيادتر از قرآن مجيد بوحی الهی آيات از قلم مبارکش نازل ميشود. قرآن در بيست و سه سال نازل شد و از قلم آن حضرت در ضمن چند روز بيشتر از قرآن نازل ميگردد.  جمع بسياری ازهر طبقه باو مؤمن شدند علماء و اعيان ايران جان خود را در راه او فداء کردند.  خود آن جوان در سال قبل در اواخر ماه شعبان در شهر تبريز مرکز اقليم آذربايجان بشهادت رسيد دشمنان او ميخواستند که باين وسيله امر او را خاموش کنند ولی بمقصود نرسيدند زيرا بعد از شهادت آتش امرش زبانه کشيد و در بين جميع امم و افراد منتشر شد.  شريف مکّه بکلمات من گوش ميداد و از سنگين دلی اشخاصی که حضرت باب را بقتل رسانيده‌اند بقدری متأثّر شد که بی‌اختيار فرياد برآورد خدا لعنت کند اشخاص ظالم ستمکاری  که پيش از اين با اجداد طاهرين من همين طور رفتار کردند.  سخن که باينجا رسيد گفتگوی من و شريف تمام شد.

     

حضرت باب از مکّه بمدينه  توجّه فرمودند و در اوّل محرّم هزار و دويست و شصت و يک هجری روبراه نهادند.  همانطور که بمدينه نزديک ميشدند دربارهء مصائب حضرت رسول و سرگذشت آن بزرگوار تفکّر ميفرمودند.  آثار قوّه الهيّه که در سابق از اين سرزمين آشکار و بخلق عالم حيات بخشيد با جلال و عظمت در مقابل چشم حضرت باب مجسّم ميشد.  هر چه بمدينه که مدفن حضرت رسول اللّه است نزديکتر ميشدند بيشتر بدعا و مناجات مشغول ميگشتند.  در بين راه بياد شيخ احمد احسائی افتادند که آن بزرگوار چگونه قيام فرمود و بشارت اين ظهور جديد بمردم داد و آخر کار در قبرستان بقيع نزديک مرقد منوّر حضرت رسول مدفون گشت. تفکّر ميفرمودند که مدينهء منوّره همان شهری بوده که حضرت رسول اللّه پس از گذراندن دورهء پر مشقّتی از عمر خويش  را در مکّه باين شهر انتقال فرمودند و تا آخر عمر در اين شهر ماندند.  آنگاه شهدای راه اسلام و نفوسی که جان خود را در راه حضرت رسول فدا کرده بودند و دين اسلام را ياری نموده بودند در مقابل چشم حضرت باب مجسّم شدند.  تربت مقدّس شهداء از اثر اقدام مبارک حضرت باب حيات جديدی يافت و بواسطهء انفاس قدسيّهء مسيح آسای آن بزرگوار که حيات بخش نفوس است مثل اين بود که شهداء از قبور خويش برخاسته‌اند و چشم  بزيارت حضرت باب روشن کرده بطرف آن بزرگوار ميدويدند و با صدای بلند بحضرتش خوش آمد ميگفتند.  مثل اينکه حضرت باب بآنها جواب ميدادند و آنها با کمال تضرّع عرض ميکردند ای محبوب بيهمتای ما بوطن خويش مراجعت مفرما. همين جا پيش ما بمان زيرا در اين جا اذيّت دشمنانی که بمخالفت تو قيام خواهند کرد بتو نخواهد رسيد.  در آنجا همه منتظرند که مراجعت بفرمائی و ترا اذيّت کنند امّا اين جا دست کسی بتو نميرسد. ما ميترسيم اگر مراجعت بفرمائی دچار ظلم و ستم دشمنان گردی. هر وقت درباره اقدامات آنها که منجر بشقاوت و هلاکت ابدی آنهاست فکر ميکنيم لرزه بر اندام ما ميافتد.  حضرت باب در جواب آن شهداء بلسان روح غالب خويش ميفرمودند من در اين عالم آمدم تا عظمت و جلال شهادت را مشاهده کنم. شما ميدانيد من چقدر شهادت را دوست دارم و باو مشتاقم. دعا کنيد که خدا ساعت شهادت مرا نزديک کند و جانفشانی مرا قبول نمايد. خوشحال باشيد مسرور باشيد زيرا من و قدّوس بزودی با نهايت خلوص در قربانگاه وارد شده و در راه مولای خود بهاء جان خويش را فدا خواهيم کرد.  خونی که در راه او ريخته شود باعث سرسبزی و شادابی باغ سعادت جاودانی ما خواهد بود. قطرات خون ما بمنزلهء بذرهائی هستند که پس از کاشته شدن درخت خداوند از آن بعمل خواهد آمد. آن شجرهء الهيّه بسيار تنومند و پر قوّت است جميع امم و ملل دنيا در سايهء آن درخت مجتمع خواهند شد.  شما ای شهدای راه خدا محزون مباشيد و اگر من از اين زمين مقدّس برای انجام مأموريّت خود بموطن خويش ميروم اندوهگين مشويد.




لطفا به فایل صوتی زیر توجه فرمایید:


خصایل سبعه


فصل هشتم: مراجعت حضرت باب از مکّه و اقامت در شيراز

     

حضرت باب از مدينه بجدّه مراجعت فرمودند و از آنجا تا بوشهر با کشتی مسافرت کردند.  سفر مبارک بمکّه تا مراجعت ببوشهر نه ماه قمری طول کشيد. پس از ورود ببوشهر در همان کاروانسرائيکه سابقاً تشريف داشتند ورود فرمودند. جمعی از آشنايان و دوستان در آنجا بديدن حضرت آمدند و خوش آمد گفتند.  آنگاه قدّوس را مخاطب داشته و با کمال مهر و محبّت باو فرمودند که بشيراز مسافرت نمايد.  از جمله فرمودند دوران مصاحبت من و تو بپايان رسيده ساعت جدائی نزديک است. ديگر در اين دنيا يکديگر را ملاقات نخواهيم کرد در ساحت قرب حضرت بهاء باز بهم خواهيم رسيد.  در اين جهان ترابی دوران معاشرت تو با من فقط نه ماه بود که خاتمه يافت. امّا در عالم ابدی مصاحبت و معاشرت ما جاودانی است. عنقريب قضای الهی ترا بدريای بلا غوطه ور خواهد ساخت تا در راه او به محنت و سختی دچار شوی. منهم پس از تو خواهم آمد و بمصائب بسيار گرفتار خواهم شد.  بايد خيلی مسرور باشی زيرا خداوند ترا برای ملکوت انتخاب فرموده تو علمدار طايفه‌ای هستی که مورد نزول شدائد و بليّات خواهند بود.  عنقريب در طليعهء آن لشکر جام شهادت را در راه خدا خواهی نوشيد و نيز در کوچه و بازار شيراز مصيبت بسياری بتو خواهد رسيد. جسم تو اذيّت شديدی خواهد يافت ولکن در مقابل اقدامات دشمنان غلبه با تو خواهد بود. آن قدر عمر خواهی کرد که بحضور حضرت مقصود خواهی رسيد. در آنجا هر درد و مصيبتی را فراموش خواهی کرد و بجنود غيب مؤيّد خواهی گشت. منهم بعد از تو شهيد خواهم شد و در ملکوت جاودانی بهم خواهيم رسيد.  آنگاه مکتوبی بنام خال اعظم شامل خبر مراجعت خود از مکّه و ورود بشيراز نگاشتند و رسالهء  خصائل سبعه  را که حاوی شروط اساسيّهء امر جديد بود باو داده وی را مرخّص کردند و فرمودند سلام مرا بجميع احبّاء و دوستان برسان.

     

قدّوس بجانب شيراز توجّه نمود و بمنزل حاجی ميرزا سيّد علی ورود کرد.  جناب خال از قدّوس سلامتی حضرت اعلی را جويا شد و قدّوس شرح احوال را بيان کرد و امر مبارک را باو ابلاغ نمود.  جناب خال پس از استماع بامر مبارک مؤمن شدند اوّل کسيکه بعد از حروف حّی در شيراز بامر الهی اقبال کرد همين جناب خال است. در اوائل حال از عظمت امر بی‌اطّلاع بودند و لکن پس از ملاقات با قدّوس باهميّت مطلب آشنا شدند و بر امر الهی مستقيم ماندند.  محبّت مظهر امر را در قلب خويش جای داده و حيات خود را پس از آن برای خدمات امريّه وقف کردند. هميشه از حضرت اعلی حمايت ميکردند و از امر مبارک دفاع مينمودند و از هيچ چيز و هيچ کس خوف و ترس نداشتند.  بشئون مادّی اهمّيّت نميدادند با نهايت انقطاع خدمات آستان مقدّس را ادامه دادند - تا پس از چندی در طهران جزو شهدای سبعه بشهادت رسيدند و با کمال شجاعت جان خويش را نثار کردند.


دوّمين شخصی که قدّوس در شيراز ملاقات کرد اسم اللّه الاصدق، ملّا صادق خراسانی بود،  قدّوس  رسالهء  خصائل سبعه  را بمقدّس داد و گفت امر مبارک اين است که اوامر مسطورهء در اين رساله را بموقع اجراء گذاری.  از جمله اوامر مبارکه در آن رساله اين بود که بر اهل ايمان واجب است در اذان نماز جمعه «اشهد انّ عليّا قبل نبيلٍ ( محمّد ) باب بقيّة اللّه» را اضافه کنند. ملّا صادق در آن ايّام منبر وعظ و نصيحت داشت چون بر اين امر مبارک اطّلاع يافت بی‌ترديد باجرای آن اقدام کرد و در مسجد نو که امام جماعت بود اذان نماز را با فقره مزبوره انجام داد. مردم جميعاً مندهش و سراسيمه شدند، قيل و قال بلند شد. علمائی که در صف اوّل جماعت بودند و بتقوی و ورع معروف و مشهور، بفرياد و فغان آمدند و با آه و ناله ميگفتند وای وای ما زنده باشيم و به‌بينيم که اين مرد در مقابل چشم ما رايت کفر را برافراشته بگيريد اين کافر را که دشمن دين و خداست ، در دين الهی بدعت ميگذارد بگيريد.  اين مرد را که باينگونه اساس اسلام را خراب ميکند، بابيّت مقام کمی نيست که هر کسی بتواند ادّعا کند.  باری فرياد و فغان علما بلند شد تمام شهر موّاج و مضطرب گشت امور پريشان شد امنيّت و آسايش مسلوب گرديد. حسينخان ايروانی حاکم فارس،  آجودان باشی که در آن ايّام بصاحب اختيار معروف بود از حصول اين هيجان ناگهانی متعجّب شده سبب پرسيد گفتند سيّد باب اخيراً از حجّ کعبه و زيارت مدينه مراجعت کرده و ببوشهر وارد شده و يکی از شاگردان خود را بشيراز فرستاده تا احکام او را منتشر سازد. اين شخص مدّعيست که سيّد باب مؤسّس شرع جديدی است که بوحی الهی باو نازل شده. اينک ملّا صادق خراسانی پيروی اين امر جديد را اختيار کرده و بدون هيچ ترس و بيمی مردم را آشکارا بشريعت باب دعوت مينمايد و پيروی او را از واجبات اوّليّه ميشمارد.  حسين خان چون بر اين قضيّه وقوف يافت بدستگير کردن قدّوس و مقدّس فرمان داد و امر کرد آنها را بدار الحکومه بياورند.  حسب الامر هر دو را نزد حسينخان بردند. کتاب " قيّوم الاسماء " را که از آثار حضرت باب است و ملّا صادق برخی از فقرات آنرا بلند در ميان مسجد برای مردم خوانده بود نيز بحسين خان دادند.  چون ملّا صادق سنّش بيشتر بود حسينخان او را مخاطب ساخت و اعتنائی بقدّوس نکرد زيرا هم سنّش کمتر و هم لباس مرتب و منظمی در بر نداشت.  حسينخان بمقدّس گفت آيا اوّل اين کتاب را خوانده‌ای که چگونه سيّد باب بملوک و سلاطين و شاهزادگان خطاب ميکند که دست از سلطنت بردارند و باطاعت او بشتابند.  آيا خوانده‌ای که بصدر اعظم پادشاه ايران خطاب کرده ميگويد ای وزير پادشاه از خدا بترس دست از رياست بردار زيرا وارثين حکومت ارض مائيم. آيا اين حرفها را خوانده‌ای اگر اين حرفها راست باشد محمّد شاه بايد دست از تخت و تاج بردارد و بدرگاه سيّد باب بشتابد و من نيز که حاکم شيراز و محمّد شاه مرا بحکومت فارس منصوب ساخته بايد دست از حکومت بردارم و از اين جاه و جلال صرفنظر کنم. ملّا صادق فرمود اگر صدق ادّعای صاحب اين گفتار مسلّم شود و با دلائل متقنه ثابت گردد که از طرف خدا است در اينصورت هر چه ميگويد درست است همه بايد اطاعت کنند زيرا کلام او کلام اللّه است. وقتی کلام اللّه شد خواه محمّد شاه باشد خواه وزير محمّد شاه همه بايد اطاعت کنند.  حسينخان از اين جواب خشمگين گشت و بمقدّس ناسزا و دشنام گفت بفرّاشان امر کرد تا لباس مقدّس را بيرون آورده هزار تازيانه باو بزنند و پس از آن ريش مقدّس و قدّوس را بسوزانند و بينی آنها را سوراخ کرده مهار کنند و در تمام شهر با غل و زنجير بگردانند تا مردم عبرت بگيرند و بدانند هر که کافر شود سزايش اين است.

     

ملّا صادق در حين عبور از کوچه و بازار با نهايت سکون و اطمينان چشمهای خود را بطرف آسمان متوجّه ساخته بود و اين آيهء قرآن را تلاوت مينمود  «رَبِّنَا انّنَا سَمِعنا مُنَادِياً يُنَادِی لِلإيمانِ أن اَمِنُوا بِرَبِّکُم فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغفِر لَنَا ذُنُوبَنا و کَفَّر عَنّاسَيَّئاتِنا وَ تَوَفَّنا مَعَ الاَبرار» (آیه ۱۹۳ سوره آل عمران بدین مضمون: پروردگارا ما شنيديم كه دعوتگرى به ايمان فرا مى‏ خواند كه به پروردگار خود ايمان آوريد پس ايمان آورديم پروردگارا گناهان ما را بيامرز و بديهاى ما را بزداى و ما را در زمره نيكان بميران. آیه مبارکه). مقدّس و قدّوس انواع عذاب را تحمّل نمودند و با کمال نشاط و قوّت حمل مصائب کردند. هيچکس در تمام آن شهر پيدا نشد که از حقوق  آنها دفاع کند.  پس از آن هر دو را ازشيراز بيرون کردند و بآنها گفتند اگر بر گرديد بعذاب شديد مبتلا و بدار آويخته خواهيد شد.

 

اين دو نفس مقدّس در ميدان تحمّل مصائب شديده حائز قصب سبق گشتند و از ديگران گرو بردند (قصب السبق از ریاض اللغات: اَحْرَزَ قَصَبَ السَّبَقِ : نیِ نشانده شده در خطّ آخر مسابقه با اسب را ، زود‌‌تر از ديگران احراز کرد يعنی سبقت يا پیشی گرفت در وصول به هدف).  هر چند ملّا علی بسطامی اوّلين شهيد امر مبارک است لکن باندازهء اين دو نفر بمصيبت و زحمت دچار نشد از آن گذشته گرفتاری او خارج از حدود ايران يعنی در اقليم عراق بود.

     

يکی از اشخاص که در آن روز ناظر وقايع  بوده است و بامر مبارک مؤمن نبوده چنين حکايت کرده است که من وقتيکه مقدّس را تازيانه ميزدند حاضر بودم چندين مرتبه فرّاشانی که او را تازيانه ميزدند خسته شدند و تبديل يافتند خون از شانه‌های مقدّس جاری بود. هيچکس خيال نميکرد که چنين شخصی با کثرت سنّ و اندام ضعيف بتواند زيادتر از پنجاه تازيانه را تحمّل کند ولی عدد تازيانه ها به نهصد بالغ شد. با اينهمه ملّا صادق با نهايت متانت و شجاعت تحمّل ميکرد و آثار سرور از صورتش آشکار بود.   لبانش متبسّم و ابداً اعتنائی بضربات تازيانه نداشت من ديدم که دستش را بدهنش گذاشته. هر طور بود پس از آنکه او را از شهر بيرون کردند خودم را باو رسانيدم و از او پرسيدم چرا در وقت تازيانه خوردن ميخنديدی چرا دهنت را گرفته بودی؟  ملّا صادق گفت هفت تازيانهء اوّل خيلی درد آورد پس از آن ديگر دردی احساس نکردم و ملتفت نميشدم که تازيانه‌ها ببدن من ميخورد يا نه ولی نشاط و سرور عجيبی سراپای مرا احاطه کرده بود و خندهء شديدی مرا فرو گرفته بود برای جلو گيری از خنده دست بدهان گذاشتم. در آنوقت فکر ميکردم که خداوند چگونه درد را براحت تبديل ميفرمايد و حزن را بسرور مبدّل ميکند. افهام حقايق از ادراک عظمت قدرت او عاجز است. من چند سال بعد که مقدّس را ملاقات کردم داستانی را که آن مرد مسلم برای من گفته بود بمقدّس نقل کردم همه را تصديق فرمود.

     

حسين خان باذيّت و آزار پيروان باب اکتفا نکرد نادانی و درندگی او سبب  شد که متعرّض  حضرت باب نيز بشود. بنابر اين مأموری چند از شيراز،  از سواران خاصّ  خود فرستاد و امر شديد صادر نمود که هر کجا سيّد باب را بيابند دستگير کنند و با غل و زنجيرش بدار الحکومه وارد نمايند.  رئيس اين مأمورين  که از طايفهء علی اللّهی بود چنين حکايت کرده است که «حسب الامر حسين خان از شيراز ببوشهر توجّه نموديم.  در سه منزلی شيراز در ميان بيابان که ميرفتيم جوانی را ديديم شال سبزی بر کمر داشت و عمّامهء کوچکی برسم اشراف آن ايّام و تجّار آن روزگار بر سر گذاشته بود.  آن جوان بر اسبی سوار و غلام سياهی از دنبال او با اثاث راه ميپيمود.  چون بهم رسيديم جوان تحيّت گفت و سلام کرد و از ما پرسيد کجا ميرويد؟  من نميخواستم مأموريّت خودم را باو بگويم در جواب گفتم حاکم فارس ما را برای کار مهمّی  باين طرفها فرستاده.  آن جوان خنديد و فرمود حاکم فارس شما را فرستاده که مرا دستگير کنيد.  اينک من حاضرم هر طور مأمور هستيد رفتار کنيد من خودم نزد شما آمدم و خود را معرّفی کردم تا برای يافتن من زحمت نکشيد و مشقّت نبينيد.  من خيلی متعجّب و سرگردان شدم چگونه اين جوان با اين صراحت و استقامت خود را معرّفی ميکند و خويش را گرفتار بلا ميسازد حيات و سلامتی خود را در خطر مياندازد و سعی کردم که آن همه را نديده و نشنيده انگارم و از او بگذرم. وقتی خواستم بروم نزديکتر آمد و فرمود: «قسم بخداوندی که انسان را خلق کرده و او را بر جميع موجودات فضيلت داده و قلبش را محلّ تجلّی  انوار عرفان و محبّت خويش ساخته که من از اوّل عمر تا کنون جز براستی لب نگشوده‌ام هميشه خير ديگران را خواسته‌ام و راحتی خود را فدای خلق خدا کرده ام. هيچوقت کسی را اذيّت نکرده‌ام و باعث غم و اندوه هيچکس نشده ام.  من ميدانم که شما برای دستگير کردن من ميرويد نخواستم بزحمت بيفتيد و مسئول حاکم بشويد آمدم خودم را معرّفی کردم اکنون مأموريّت خود را انجام دهيد».

     

از استماع اين بيانات بی‌اختيار از اسبم پياده شدم رکاب اسب او را بوسيدم و گفتم ای فرزند پيغمبر ای نور چشم رسول اللّه قسم بآن کسيکه ترا آفريده و اين درجه و مقام عالی را بتو داده که عرض مرا بشنوی و تضرّع و زاری مرا بی‌اثر نگذاری خواهش دارم از همين جا بهر جا که ميخواهی بروی و در محضر حسين خان تشريف نبری زيرا اين شخص مردی ستمکار و پست است ميترسم ترا اذيّت کند.  من نميخواهم که جوانی مثل تو از اولاد پيغمبر گرفتار ستم و خشونت اين ظالم شود.  اين مأمورينی هم که با من هستند همه اشخاص نجيبی هستند با من همراهند. قول ميدهم که قضيّهء ملاقات ما را باحدی نگويند. خواهشنمدم از همين جا بمشهد و خراسان عزيمت فرمائی تا از چنگال اين گرگ خونخوار در امان باشی.  فرمود در مقابل اين نجابت و اصالتی که از تو ظاهر شد اميدوارم خداوند تو را مورد رضای خود قرار دهد لکن هيچوقت از قضای الهی رو گردان نيستم خدا پناه من است،  ملجاء من است،  يار و ياور من است،  تا آخرين ساعتی که مقرّر شده هيچکس نميتواند بمن اذيّت برساند و بر خلاف خواست خدا کاری بکند.  وقتی آن ساعت مقرّر برسد چقدر خوشحال ميشوم که جام شهادت را در راه خدا بياشامم اينک من حاضرم،  مرا نزد حسين خان ببر هيچکس ترا در اينکار سرزنش نخواهد کرد.  وقتيکه اينطور فرمود من هم ناچار امر او را اطاعت کردم و مطابق اراده اش عمل نمودم».

     

باری مأمورين حسين خان حضرت باب را با نهايت عزّت و احترام بدون قيد و بند تا شيراز همراهی نمودند،  حضرت باب در جلو مأمورين راه ميپيمودند،  همه مجذوب آن بزرگوار گشته و نهايت خضوع را نسبت باو مراعات مينمودند با همين حال بمقرّ حکومت وارد شدند. مردم شهر از مشاهدهء اين موکب عجيب متعجّب بودند. چون حسين خان شنيد سيّد باب آمده فوراً حضرتش را احضار کرد و با کمال رذالت و وقاحت رفتار نمود. در وسط اطاق امر کرد صندلی گذاشتند و بحضرت اعلی اشاره کرد جالس شوند. بلافاصله بتوبيخ و ملامت آن حضرت پرداخت و در حضور جمع با کلمات پست و زشت که در عين حال آثار خشم از آن پيدا بود حضرت باب را مخاطب ساخته چنين گفت:  «مگر نميدانی چه فسادی بر پا کرده‌ای؟ دين مقدّس اسلام را تحقير نموده‌ای.  بپادشاه تاجدار ما جسارت ورزيده ای تو همان شخصی نيستی که مدّعی دين تازه شده ای و بلغو احکام قرآن امر کرده‌ای ؟ ...»  حضرت باب با نهايت متانت در جواب حاکم فارس اين آيهء مبارکهء قرآن را تلاوت فرمودند: " إن جاء کم فاسق بِنَباءٍ فتبيّنوا أن تُصِيبُوا قوماً بجهالةٍ فتُصبحُوا علی ما فَعلتُم نادِمين » (فقره ای از آیه ۶ سوره حجرات بدین مضمون: اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد اگر فاسقى برايتان خبرى آورد نيك وارسى كنيد مبادا به نادانى گروهى را آسيب برسانيد و [بعد] از آنچه كرده‏ ايد پشيمان شويد. آیه مبارکه). حسين خان از شنيدن اين کلمات بی‌اندازه خشمگين گرديد و فرياد برآورد: «چه ميگوئی آيا ما جاهليم ما فاسقيم ما نمی‌فهميم؟» آنگاه بيکی از فرّاشان امر کرد سيلی سختی بصورت حضرت باب بزند اين سيلی بقدری شديد بود که عمّامهء هيکل مبارک برزمين افتاد.  


شيخ ابو تراب امام جمعهء شيراز که در آن مجلس حاضر بود حسين خان را بر اين گونه رفتار سرزنش کرد و فرمان داد عمّامه را بر سر حضرت باب گذاشتند و آن بزرگوار را پهلوی خود نشانيد. سپس بحسين خان رو کرده گفت: «تو که معنی اين آيه را نفهميدی گوش کن تا معنايش را برايت بگويم معنی اين آيه اين است که دربارهء هر مطلبی بايد بحث کرد،  جستجو کرد،  دقّت کرد،  آنوقت رأی قطعی را اتّخاذ نمود اين موضوع هم بايد مورد بحث قرار گيرد اين آيه را که اين جوان تلاوت نمود بسيار مناسب مقام بود خيلی بمن تأثير کرد حالا بايد در اطراف اين مسئله دقّت کنيم.» حسين خان با نظر امام  جمعه موافقت کرد آنگاه شيخ ابوتراب دربارهء ادّعای امر جديد از حضرت باب جويا شد حضرت فرمودند: «من نه وکيل قائم موعود هستم و نه واسطهء بين امام غايب و مردم هستم».


امام جمعه گفت کافی است از شما خواهش ميکنم روز جمعه در مسجد وکيل تشريف بياوريد و در مقابل عموم مردم همين بيانی را که فرموديد مکرّر بفرمائيد.  پس از آن شيخ ابو تراب از جای برخاسته روانه شد تا ترتيب لازم را در اين خصوص بدهد.  حسين خان در اين اثنا گفت بايد شخص محترمی ضامن سيّد باب شود تا هر وقت ما او را بخواهيم فوراً بما تسليم نمايد و اگر از اين ببعد سيّد باب بر خلاف دين اسلام رفتار کند ضامنش از عهده بر آيد.  حاجی ميرزا سيّد علی خال سيّد باب که در آن مجلس حاضر بود ضمانت خواهر زادهء خود را قبول کرد و ضمانت نامه بخط خود نگاشته مختوم داشت و چند نفر نيز شهادت خود را نوشتند و تسليم حاکم نمودند.

  

جناب خال حضرت باب را بمنزل  خود برد و خيلی مسرور بود که بچنين خدمتی موفّق شده و حضرت باب را از شرّ حاکم ستمکار خلاصی داده .  حضرت باب اوقات خويش را در گوشهء منزل بتنهائی می گذرانيدند و بجز حرم و والدهء حضرت و دائيهای آن بزرگوار کس ديگری در منزل رفت و آمد نميکرد.  برخی از مردمان زشت طينت بشيخ ابو تراب امام جمعه اصرار مينمودند که باب را بمسجد وکيل آورده و بتبرّی از ادّعا وادار نمايد و آنچه را در محضر حکومت متعهّد شده انجام دهد. شيخ ابو تراب شخص با مروّت و نجيبی بود و مانند مرحوم ميرزا ابو القاسم امام جمعهء طهران در رفتار و عادات خويش طوری بود که اذيّتی بکسی وارد نياورد و هميشه سعی ميکرد که با جميع مخصوصاً اهالی شيراز بخوبی و خوشی رفتار کند مردم همه او را باين جهت دوست ميداشتند و احترام مينمودند. نظر باين مطلب شيخ ابوتراب گوش بحرف مفسدين نميداد و در مقابل درخواست آنان جوابهای مجملی  ميگفت لکن مفسدين بهر وسيله ای متشبّث ميشدند که اين مسئله انجام يابد. امام جمعه چون از هيجان عمومی بيم داشت مجبور شد و پنهانی مکتوبی به حاجی مير سيّد علی خال نوشت و از او درخواست نمود که روز جمعه سيّد باب را بمسجد وکيل آورده تا مطابق وعده وفا نمايد و باو پيغام داد که اميدوارم خواهر زادهء شما بياناتش طوری باشد که از هيجان عمومی کاملا جلوگيری شود و پس از آن ديگر شما و ايشان از شرّ مفسدين راحت باشيد (مسجد وکیل از ویکی پدیا).  روز جمعه رسيد وقتيکه شيخ ابو تراب بالای منبر رفت حضرت باب با جناب خال وارد شدند. چون امام جمعه آن حضرت را ديد با کمال خوشروئی و احترام از حضرت درخواست نمود که بالای منبر تشريف آورده و بياناتی بفرمايند حضرت باب بدرخواست امام جمعه به پلهء اوّل منبر قدم گذاشتند و شروع ببيانی فرمودند امام جمعه درخواست کرد که بالاتر برويد تا مردم همه آن حضرت را ببينند.  دو پلّهء ديگر هم بالا رفتند و ايستادند بطوريکه در نظر مردمان پای منبر سر حضرت  باب مطابق سينهء شيخ ابو تراب قرار گرفته بود.

 

حضرت باب شروع بخطبه ئی کرده و فرمودند:  «ألحمدُ للّهِ الذّی خَلَقَ السّمواتِ وَ الأرض بالحقّ». ناگهان سيّد شش پری که عصا دار امام جمعه بود فرياد برآورد اين کلمات بی‌معنی را کنار بگذار و آنچه را بايد بگوئی بگو.  امام جمعه از جسارت سيّد شش پری خشمناک گرديد و از بی‌شرمی او غضبناک شد و باو فرمود سيّد ساکت باش، حيا کن، بی‌شرمی بس است. آنگاه از حضرت  باب درخواست کرد که برای تسکين هيجان عمومی مردم بيان خود را مختصر بفرمايند حضرت باب روی بجمعيّت کرده فرمودند:


«لعنت خدا بر کسی که مرا وکيل امام غايب بداند.  لعنت خدا بر کسيکه مرا باب امام بداند.  لعنت خدا بر کسيکه مرا منکر نبوّت حضرت رسول بداند. لعنت خدا بر کسی که مرا منکر انبيای الهی بداند.  لعنت خدا بر کسيکه مرا منکر امامت امير المؤمنين و ساير ائمّهء اطهار بداند.»  


پس از اين گفتار تا پلّهء اوّل که شيخ ابو تراب نشسته بود بالا تشريف بردند و با امام جمعه معانقه فرمودند. امام جمعه بحضرت گفت بهتر آنست که بمنزل تشريف ببريد و نماز را در منزل بخوانيد زيرا عائلهء شما با نهايت بی‌صبری انتظار دارند که فوراً مراجعت کنيد و از سلامتی شما مطمئنّ شوند.  بعد بحاجی ميرزا سيّد علی گفت که ايشانرا بمنزل برسانيد اين بهتر است. مقصود امام جمعه اين بود که مبادا مردم شورش کنند و پس از خاتمهء نماز بحضرت اذيّتی برسانند و بطور قطع اگر امام جمعه حضرت باب را بمنزل بر نميگرداند پس از ختم نماز مفسدين سبب ميشدند که مردم نادان شورش کنند و بحضرت باب اذيّت و آزار وارد نمايند. در حقيقت امام جمعه بمنزلهء يد غيبی الهی بود که در آن روز بحفظ شخص حضرت باب قيام کرد.

     

باری مدّتی حضرت باب در منزل خويش با عائلهء مبارکه خود بسر ميبردند تا اوّلين عيد نوروز بعد از اعلان امر حضرتش فرا رسيد.  روز نوروز مطابق بود با روز دهم ربيع الاوّل سال ١٢٦١ هجری در آن روز که حضرت باب در مسجد مطالب سابقه را بيان فرمودند جمعی از نفوس که در مسجد وکيل حاضر بودند و بيانات حضرتش را شنيدند از طرز حکمتی که در بيانات خود رعايت فرمودند بی‌اندازه متعجّب شدند و چندان وقتی نگذشت که عدّه ا‌ی  از حاضرين بعظمت امر سيّد باب عارف شدند و بجلالتش معترف و مذعن گشتند از آن جمله شيخ علی ميرزا همشيره زادهء امام جمعه بود که در روز خطابهء حضرت اعلی در مسجد وکيل حاضر بود و در آنوقت تازه بسنّ بلوغ رسيده بود بذر محبّت اللّه در همانروز در مزرعهء قلبش افشانده شد و بتدريج  سر سبز گرديد تا در سال ١٢٦٧ هجری در عراق بحضور مبارک حضرت بهاءاللّه مشرّف شد و از آن ملاقات بر سرور قلب و شجاعتش افزوده گشت و چون بشيراز مراجعت کرد باعلاء امر اللّه پرداخت و تا کنون هم بر خدمت امر قائم است و چنان رفتار کرده که حکومت و ساير مردم باستقامت و اخلاق ممدوحه و اخلاص او نسبت بامر مطّلع و مقرّند.  چندی پيش عريضه ا‌ی از او بحضور حضرت بهاءاللّه در مدينهء عکّا واصل ش.د در آن عريضه از جمله چنين نگاشته بود: «من با چشم خود علامات قوّت امر الهی را مينگرم. با اينکه مدّتها در اين شهر بسر برده‌ام و هر آن از طرف مردم ببلا و مصيبتی گرفتار بوده‌ام و همه بواسطهء انتساب من بامر مبارک دشمن من هستند معذلک دو نفر از بزرگان که يکی ظلّ السّلطان پسر شاه و ديگری ميرزا فتحعليخان صاحب ديوان است بواسطهء نزاعی که بين آنها حاصل شده تصميم گرفته‌اند  يکنفر بابی را برای  حکميّت انتخاب کنند.  با آنکه ظلّ السّلطان دشمن امر اللّه است معذلک اين طور تصميم گرفته و حکميّت خود را باين بابی که چهل سال است بامر مبارک مؤمن است واگذار نموده و با هم عهد کرده‌اند که از رأی اين بابی برنگردند و آنچه را بگويد مجری دارند.» از جمله اشخاصی که در مسجد وکيل حاضر بودند و بيانات حضرت باب را در آن روز شنيدند محمّد کريم نامی بود که بامر مبارک مؤمن شد و استماع بيانات حضرت باب در آن روز سبب ايمان او گرديد.  بعداً دچار بليّات و آفات بسياری شد بطوريکه از ايران بعراق مهاجرت کرد. در عراق بحضور حضرت بهاءاللّه مشرّف شد و بر ايقان و ايمانش بيفزود پس از چندی بشيراز برگشت و حسب الامر حضرت بهاءاللّه بخدمات امری مشغول بود و در شيراز سکونت داشت تا حياتش بپايان رسيد.  شخص ديگری که در آنروز حاضر و بر اثر استماع بيانات مبارکه منقلب شد ميرزا آقای رکاب ساز شيرازی است هر چه بيشتر سختی ديد بر ايمانش بيفزود و در عراق بحضور حضرت بهاءاللّه مشرّف گشت. از حضور مبارک راجع بحروف مقطّعهء اوائل سُوَرِ قرآنی و معنی آيهء نور سؤال کرد.  لوحی در جواب او از قلم مبارک نازل شد. مشارٌ اليه بخدمت امر قائم بود تا آخر کار بشهادت رسيد.  و از جملهء آن نفوس ميرزا رحيم خبّاز بود که پس از ايمان تا آخرين دقيقهء حيات از خدمت امر روی بر نتافت.  و از جملهء آن نفوس نيز حاجی ابو الحسن بزّاز شيرازی بود. مشارٌاليه در سفر مکّه در همانسال حضرت باب را ديده بود ولی از عظمت امر چنانچه بايد خبری نداشت و چون در مسجد وکيل بيانات مبارکه را شنيد باندازه ا‌ی  مجذوب امر الهی گشت که پيوسته اشک از چشمانش سرازير بود. همهء مردم از رفتارش متعجّب و به تمجيد و تعريفش مشغول بودند پسرانش نيز بامر مبارک مؤمن گشتند و از جمله آن نفوس حاجی محمّد بساط از اصحاب شيخ احمد و سيّد کاظم رشتی بود. طبعاً آدم مزّاحی بود نماز جمعه‌اش هيچوقت ترک نميشد. هميشه با امام جمعه بود و امام جمعه نسبت باو محبّت بسيار داشت. خلاصه مژدهء ظهور امر الهی بتدريج گوشزد دور و نزديک ميگشت. حضرت باب قبلاً در ضمن توقيعی به پيروان خويش فرموده بودند که پس از سفر مکّه، هيکل مبارک بعتبات تشريف خواهند برد. لذا جمعی از مؤمنين در آن اقليم منتظر ورود هيکل مبارک بودند. مدّت قليلی که از نوروز ٦١ سپری شد توقيعی از حضرت اعلی از طريق بصره برای احبّائی که در عتبات منتظر بودند رسيد و در آنجا تصريح فرموده بودند که آمدن من بعتبات ممکن نيست و فرموده بودند بروند در اصفهان بمانند تا تعليمات لازمه بآنها برسد.  و از جمله فرمودند اگر مصلحت شد شما را بشيراز خواهيم خواست و الّا  در اصفهان بمانيد تا ارادهء خداوندی بوقوع پيوندد.  وصول اين توقيع منيع که امتحانی شديد برای اهل ايمان بود اثرات عجيبی در مؤمنين ايجاد کرد. بعضی در اين امتحان لغزيدند و گفتند چطور شد که سيّد باب بوعدهء خود وفا نکرد؟ آيا اين خلف وعده خود را هم بامر خدا ميداند؟  عدّه‌ای از مؤمنين در اين امتحان ثابت قدم ماندند و اطاعت امر مولای خود را فرض و واجب شمرده گوش باغراض متمرّدين ندادند و حسب الامر مبارک بطرف اصفهان عزيمت نمودند.  بعضی از اصحاب که قلباً دارای ايمان بودند باين جماعت پيوستند - از آنجمله ميرزا محمّد علی نهری بود که دخترش پس از چندی مخطوبهء حضرت غصن اعظم گرديد و از جمله ميرزا هادی نهری برادر ميرزا محمّد علی مزبور بود، اين دو برادر اصفهانی بودند. و از جمله آقا محمّد  حناساب اصفهانی بود که در اين ايّام از جملهء خدّام منزل حضرت بهاءاللّه است.  عدّه ا‌ی  از اينها در واقعهء قلعهء طبرسی شرکت داشتند و بطور خارق العاده ا‌ی  از کشته شدن نجات يافتند.  خلاصه ثابتين بر امر مبارک،  از عتبات باصفهان حسب الامر حضرت باب توجّه نمودند. چون بکنگاور رسيدند (کنگاور از ویکی پدیا)، جناب ملّا حسين و برادرش و همشيره زاده‌اش را در آنجا ملاقات کردند و خيلی از اين ملاقات خوشحال شدند. اين سه نفر نيز بکربلا ميرفتند که جزء منتظرين باشند و در کنگاور چون از امر مبارک مطّلع شدند با سايرين همراه و عازم اصفهان گرديدند.  جميع اصحاب نهايت احترام را نسبت بملّا حسين مجری ميداشتند و او را امام جماعت خويش قرار دادند. احترام اصحاب نسبت به باب الباب سبب حسادت بعضی از جهلا گشت که بعداً از امر مبارک بر کنار شدند. يکی ملّا جواد برغانی بود و ديگری ملّا عبد العلی هراتی اين دو نفر نسبت بباب الباب حسد ميبردند و هر يک قلباً آرزو داشتند که مورد احترام مؤمنين و دارای رياست و بزرگی باشند ولی جرأت نميکردند نيّت خود را آشکار کنند زيرا از بزرگواری ملّا حسين انديشه داشتند.

     

ميرزا احمد کاتب که در آن اوقات بملّا عبد الکريم معروف بود و با ملّا جواد از قزوين همسفر شده بود برای من نقل کرد که من اغلب ميديدم ملّا جواد در ضمن کلماتش بملّا حسين گوشه و کنايه ميزند و او را استهزاء ميکند.  چند مرتبه خواستم رفاقتم را با او ترک کنم ولی ملّا حسين مانع شد و گفت اين‌ها اهمّيّت ندارد بايد چشم پوشی کرد.  ملّا حسين در بين آن جماعت طوری بود که همه او را دوست ميداشتند از رفتار او تعليم ميگرفتند و بر اثر او مشی مينمودند.  در بين راه که باصفهان ميرفتند هميشه ملّا حسين يک فرسخ از ديگران بتنهائی جلوتر بود. در موقع غروب برای نماز فرود ميآمدند ملّا حسين با آنها نماز ميخواند و باز جلو ميافتاد تا وقت نماز صبح ميرسيد. خيلی اصرار ميکردند که به او اقتدا کنند و امام جماعت باشد قبول نميکرد. ديگری بالاخره امام جماعت ميشد و ملّا حسين با سايرين باو اقتدا ميکردند.  ملّا حسين طوری آنها را تربيت کرده بود که همه بهم کمک ميکردند حتّی آنهائيکه سواره بودند مرکبهای خود را به پيادگان ميدادند و خودشان پياده ميرفتند.   چون نزديک اصفهان رسيدند ملّا حسين باصحاب فرمود که همه يکمرتبه با هم داخل شهر نشويد زيرا موجب خوف اهالی ميگردد - هر چند نفر با هم از يک دروازه وارد شويد. پس از ورود باصفهان خبر ممنوع بودن حضرت اعلی از ملاقات مؤمنين و مشکلاتی که در شيراز بوقوع پيوسته بود در اصفهان باصحاب رسيد. بنا بر اين رفتن آنها بشيراز ممکن بود بر شدّت بليّات بيفزايد. لکن ملّا حسين باين اخبار اعتنائی نکرد و عازم سفر شيراز شد. مقصود خود را با چند نفر از همراهان در ميان نهاد. عبا و عمّامه را بيرون آورده و مثل افراد ايل هزارهء خراسان جبّه و کلاه پوشيده و بجانب مدينهء مولای محبوب خويش روانه گشت. هر که او را ميديد خيال ميکرد از ايل هزاره و مردم قوچان است.   برادر و همشيره زاده‌اش نيز با او همراه بودند. جناب ملّا حسين چون بدروازهء شهر نزديک شدند شبانه برادرشانرا بشهر فرستادند تا بمنزل جناب خال رفته و ورود او را بوسيلهء خال بحضور مبارک عرض کند.  روز ديگر باو خبر رسيد که هنگام غروب آفتاب حاجی ميرزا سيّد علی خال در خارج شهر منتظر ملاقات او است.  باب الباب در ساعت معيّن بآن نقطه شتافتند و با مصاحبت خال بمنزل او رفتند. شبها حضرت باب بمنزل خال تشريف ميآوردند و تا طلوع صبح باب الباب در خدمت حضرتش بسر ميبردند. پس از مدّتی حضرت باب بعدّه ا‌ی از اصحاب که در اصفهان منتظر دستور بودند اجازه فرمودند که بتدريج عازم شيراز شوند تا در موقع مقتضی هر يک بحضور مبارک مشرّف گردند و بآنها دستور فرمودند که نهايت حکمت را مراعات کنند از دروازهء شهر با هم وارد نشوند و پس از ورود بشيراز در کاروانسراها دور از هم منزل کنند و پس از ورود بکاری مشغول شوند مبادا ورودشان جلب نظر اهالی کند و موانعی ايجاد گردد.

     

اوّلين عدّه‌ای که بعد از ملّا حسين وارد شيراز شدند عبارت بودند از ميرزا محمّد علی نهری و برادرش ميرزا هادی و ملّا عبد الکريم قزوينی و ملّا جواد برغانی و ملّا عبد العلی هراتی و ميرزا ابراهيم شيرازی.  سه نفر اخير چون شدّت عنايت حضرت  باب را نسبت بملّا حسين مشاهده کردند، حسد ديرين که نسبت باو داشتند بهيجان آمد و چون کاری نميتوانستند بکنند ببدگوئی از ملّا حسين مشغول شدند. هميشه از او غيبت ميکردند. حتّی الامکان سعی داشتند که ملّا حسين را بهر وسيله شده از نظرها بيندازند.  چون بر وقاحت افزودند همه مؤمنين از مقاصد فاسد آنها مطّلع شدند و از آنها دوری کردند.  نتيجه اعمالشان اين بود که از جرگهء اهل ايمان مطرود گشتند و با دشمنان امر همراه و همداستان شدند و بمخالفت امر اللّه قيام نمودند.  فتنه شديدی در شهر شيراز برپا کردند بقدری در فتنه انگيزی افراط نمودند که حکومت شيراز برای جلوگيری از فساد، آنها را از شيراز بيرون کرد.  حضرت اعلی در الواح و توقيعات مبارکه اين سه نفر را بگوسالهء سامری تشبيه فرمودند و مخصوصاً از ملّا جواد و ملّا عبد العلی هراتی در توقيع مبارک بجبت و طاغوت تعبير کردند و صريحاً فرمودند: «اللّهم ألعن الجبت و الطّاغوت». اين سه نفر بيوفا بکرمان رفتند و در جرگهء پيروان حاجی کريمخان کرمانی در آمدند. (جِبت از ریاض اللغات: بمعانی : بُت ˗ معبود غیر از حقّ ˗ ساحر ، لقب ملاّ جواد برغانی در شريعت اعلیٰ و لقب میرزا يحییٰ ازل در شريعت ابهیٰ است.) (طاغوت از ریاض اللغات:‌ در قرآن مکرّر مذکور گشته و در تاريخ به کسانی که منافق و عامل انحراف مردم بوده اند اطلاق شده است چنانکه حضرت بهاء الله در لوح مبارکی مندرج در صفحهٴ ١٢١ مجموعهٴ اقتدارات در مورد طاغوت مذکور در آيهٴ ٦٠ سورهٴ نساء میفرمايند " و مقصود از طاغوت در اين مقام کعب بن اشرف بوده‌‌.‌.‌. " (‌‌انتهیٰ‌‌) و کعب بن اشرف از شعرای يهود در مدينه بود که علیه رسول الله تحريکات مینمود و در سال ٣ هجرت مقتول گرديد‌‌. جِبْت و طاغوت در آثار حضرت ربّ اعلیٰ ، ملاّ جواد برغانی و ملاّ عبدالعلی هراتی بودند (فصل ٨ تاريخ نبیل) و در اين ظهور اعظم به میرزا يحییٰ و اغواء کنندهٴ او سیّد محمّد اصفهانی اطلاق شده است (اسرار الآثار).

     

پس از طرد اين سه نفر حضرت باب شبی را بمنزل خال تشريف بردند و ميرزا محمّد علی نهری و ميرزا هادی برادرش و ملّا عبد الکريم قزوينی را احضار فرمودند. چون اين سه نفر مشرّف شدند حضرت اعلی بملّا عبد الکريم فرمودند ای عبد الکريم آيا در جستجوی مظهر موعود هستی؟ اين کلمات با نهايت لطف و متانت از لسان مظهر امر ظاهر شد و چنان تأثيری در ملّا عبد الکريم کرد که بی‌اختيار اشکش سرازير گشت رنگش پريد پريشان شد و خود را بر اقدام حضرت باب افکند. هيکل مبارک با نهايت مهربانی او را در آغوش گرفتند و پيشانيش را بوسيدند و پهلوی خود نشانيدند و با کلماتی دلنشين پريشانی، او را برطرف ساختند.


چون از محضر مبارک مرخّص شدند و بمنزل خويش مراجعت نمودند ميرزا محمّد علی و برادرش از ملّا عبد الکريم سبب اضطرابش را جويا گشتند و پرسيدند چه شد که بغتةً آنطور مضطرب شدی؟ ملّا عبد الکريم گفت گوش کنيد تا برای شما قصّه خود را بگويم زيرا داستان عجيبی است. من اين قصّه غريب را تا کنون برای هيچکس نگفته‌ام.  وقتيکه بسنّ بلوغ رسيدم در شهر قزوين متوطّن بودم و ميل شديدی در وجود خود بکشف اسرار الهی داشتم. ميخواستم معرفت کاملی دربارهء وحدانيّت الهی و انبيا و مرسلين داشته باشم. ديدم برای اين منظور وسيله ا‌ی بهتر از تحصيل علوم نيست. هر طور بود پدر و عموهای خود را راضی کردم که مرا به تحصيل علوم وادار کنند و اجازه بدهند که دست از کسب و کار بکشم و مدّتی درس بخوانم. آنها همراهی کردند در يکی از مدرسه‌های قزوين حجره گرفتم و مدّتی بتحصيل علوم مختلفه مشغول بودم. روزها با همدرسان خويش در اطراف مطالبی که ميخواندم مباحثاتی داشتم. شبها هم که بخانه بر ميگشتم در کتابخانهء خودم تنها می‌نشستم و بمطالعه مشغول ميشدم. بقدری در اين مسئله سرگرم بودم که بخورد و خواب اعتنائی نداشتم. از محضر درس ملّا عبد الکريم ايروانی که در آن ايّام از اعاظم علمای قزوين بود استفاده ميکردم. اين مرد شخص دانشمندی بود اطّلاعات زيادی داشت شخص فاضل و صالحی بود. پس از دو سال در فقه و اصول بدرجهء عالی رسيدم و مشکلات اين دو فنّ را حلّ کردم. پس از چندی بتأليف کتابی مشغول شدم. شبها آن کتاب را مينوشتم تا تمام شد.  بعد از اتمام،  کتاب مزبور را باستاد خويش دادم. چون آنرا مطالعه فرمود و مراجعه نمود بی‌اندازه مسرور شد زحمات مرا تقدير کرد،  يک روز در حضور ساير شاگردها گفت که ملّا عبد الکريم بدرجه‌ای از علم و دانش رسيده که ديگر احتياجی ندارد در مجلس درس من و امثال من حاضر شود خودش مجتهدی دانشمند است. ميتواند آيات قرآن را تفسير کند و معانی واقعيّهء آنرا استخراج نمايد.  روز جمعهء آينده پس از ختم نماز جمعه، من در تمام شهر او را معرّفی خواهم کرد و اجازهء اجتهاد باو خواهم داد.


پس از اين گفتار شاگردان استاد ما که کلمات او را دربارهء من شنيده بودند، در حصول اين موفّقيّت مرا تهنيت گفتند. من بمنزل مراجعت کردم ديدم پدر و عموی بزرگم حاجی حسينعلی که در قزوين معروفيّت داشتند تهيّهء جشن و ضيافت مفصّلی می‌بينند که روز جمعهء آينده را برای من جشن بگيرند و از جميع اعيان قزوين دعوت کنند.  من از آنها خواهش کردم که اين ضيافت را تأخير بيندازند تا بآنها خبر بدهم،  آنها مقصود مرا نفهميدند و قبول کردند.

     

شبانگاه باطاق خلوت خود رفتم و بفکر مشغول شده با خود ميگفتم تو که خوب ميدانی اشخاصی ميتوانند تفسير حقايق قرآنرا بيان کنند که از خطا محفوظ و از نفوس معصوم باشند.   دارای روح طاهر باشند. ملّا عبد الکريم ايروانی و سايرين ميگويند که تو باين درجه رسيده‌ای و تو را از دانشمندان قزوين ميشمارند پيش خودت با انصاف فکر کن آيا خودت هم معتقدی که باين درجه رسيده‌ای؟ آيا پاکی و قدس تو بمقامی است که از خطا محفوظ و از نفوس معصوم محسوب هستی؟  اين فکر در من شدّت يافت و بانصاف پيش خود اقرار کردم که من باين درجه نرسيده‌ام خودم را يافتم گرفتار انواع متاعب و هموم.  پريشانی من آن به آن زياد ميشد. تا صبح اسير اين خيالات بودم. آن شب را غذا نخوردم و بخواب نرفتم. گاهی مناجات ميکردم و ميگفتم الهی تو بينا و آگاهی که من جز رضای تو مقصودی ندارم. همواره طالب ارادهء تو هستم. هر وقت ميبينم دين مقدّس تو را مردمان بمذاهب مختلفه منشعب ساخته‌اند سراسيمه ميشوم. ای خدا مرا مساعدت فرما از اين سرگردانی نجات ده و از اين سيل شکوک رهائی بخش. بسر چشمه هدايت دلالت کن و بمقصود واقعی برسان.  گريهء سوزناکی بمن عارض  شد. خيلی گريه کردم زيرا ديدم که تا کنون هر چه زحمت  کشيده‌ام بی‌نتيجه بوده عمرم هدر رفته است.  در اين بين‌ها خوابم برد در خواب ديدم شخص بزرگواری از اجلّهء سادات روی منبر قرار گرفته و جمعيّت زيادی که دارای وجه نورانی بودند پای منبر او نشسته‌اند و آن سيّد جليل بتفسير اين آيه مشغول است که در قرآن نازل شده «الّذينَ جاهدوا فينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا» (فقره ای از آیه ۶۹ سوره عنکبوت بدین مضمون: و كسانى كه در راه ما كوشيده‏ اند به يقين راه ‏هاى خود را بر آنان مى ‏نماييم. آیه مبارکه). نورانيّت رخسار آن سيّد جليل مرا مبهوت ساخت. برخاستم و رفتم که خود را بپای او بيفکنم که از خواب بيدار شدم. سرور و نشاط عجيبی قلب مرا احاطه کرده بود که وصف آن نتوانم.  در قزوين شخصی بود موسوم بحاج اللّه وردی پدر آقا محمّد جواد فرهادی. اين شخص در جميع قزوين بصلاح و نورانيّت قلب و معرفت حقايق مشهور بود. نزد او رفتم و خوابم را برای او نقل کردم چون خواب مرا شنيد خنديد و گفت آن سيّد جليلی که در خواب ديدی چنين و چنان نبود و يکايک اوصاف و شمايل او را بيان کرد.  من تعجّب کردم گفتم چرا. فرمود آن شخص جليل جناب حاجی سيّد کاظم رشتی است که در کربلا سکونت دارد پيروان بسيار دارد که در ظلّ تعاليم او مهذّب و از دريای علم او مستفيدند کلمات او تأثير عجيبی در سامعين دارد. من خيلی از حاج اللّه وردی ممنون شدم. فوراً بمنزل رفتم و وسايل سفر کربلا را فراهم نمودم.  مّلا عبد الکريم ايروانی برای من پيغام فرستاد که من ميخواهم ترا ببينم يا تو بيا يا من ميايم. من باو پيغام دادم که سفر من برای زيارت حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام است و بايد فوراً بروم. اگر توانستم چند دقيقه بديدن شما ميآيم و الّا رجاء دارم مرا به بخشيد و در حقّ من دعا کنيد که خدا مرا براه راست هدايت کند.  بچند تن از خويشاوندان خود خوابی را که ديده بودم و تعبيری را که شنيده بودم سرّاً بيان کردم. کلمات من سبب شد که آنها نسبت بحاج سيّد کاظم محبّت پيدا کردند و با حاج اللّه ورد‌ی دوست و رفيق شدند.  من از قزوين مسافرت کردم و برادرم عبد الحميد که بعداً در طهران بشهادت رسيد در اين سفر همراه من بود. بعد از ورود بکربلا بمحضر درس سيّد کاظم رشتی شتافتم. او را بهمان هيئتی که در خواب ديده بودم مشاهده کردم و از قضا وقتی که وارد شدم ديدم آن بزرگوار به تفسير همان آيه که در خواب ديده بودم مشغول است. نشستم بيانات او را گوش دادم. کلماتش اثر عجيبی در من کرد.  سيّد بما خيلی اظهار عنايت کرد. من و برادرم آنقدر مسرور بوديم که هيچ سابقه نداشت.  هر روز صبح زود دو تائی بمنزل سيّد کاظم ميرفتيم و با او بزيارت حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام مشرّف ميشديم.  فصل زمستان را همين طور گذارنديم.

     

من در تمام اين مدّت مرتّباً بدرس او ميرفتم. موضوع بحث سيّد هميشه هر آيه و حديثی که بود خاتمه‌اش منجر به ظهور قائم موعود و نزديک بودن ايّام ظهور آن حضرت ميگرديد.  اغلب ميفرمود حضرت موعود در بين شما است او را نميشناسيد دوران ظهورش نزديک است دلهای خودتان را طاهر و مقدّس کنيد و راه ورود او را مهيّا سازيد تا بلکه بزيارتش موفّق شويد تا من از اين دنيا نروم او ظاهر نميشود بعد از مرگ من بجستجوی او قيام کنيد يک لحظه آرام نگيريد تا او را بيابيد.

     

خلاصه زمستان گذشت عيد نوروز آمد. بعد از نوروز جناب سيّد کاظم بمن امر فرمودند که از کربلا بروم و در قزوين سکونت کنم. من از سيّد درخواست کردم اگر ممکن است اجازه بدهيد در کربلا بمانم زيرا اگر بقزوين برگردم علما بمخالفت من خواهند پرداخت.  فرمود ای عبد الکريم مطمئنّ باش دوران ظهور قائم را درک خواهی کرد و بنصرت امر او موفّق خواهی شد.  خواهش ميکنم آنروز از من ياد کنی.  اينک توکّل بر خدا کن.  پس از ورود بقزوين اعتنائی به تفتين علما نکن . بتجارت مشغول شو هيچ کس بتو نميتواند ضرری برساند.

     

من حسب الامر سيّد رفتار کردم و با برادرم بقزوين برگشتم.  مطابق دستور سيّد و نصايح او عمل مينمودم.  روزها بتجارت مشغول بودم و شبها بمنزل بر ميگشتم. و هر شب چند ساعت در اطاق خلوت خود بدعا و نماز مشغول ميشدم و با چشم گريان تضرّع ميکردم و ميگفتم خدايا تو بوسيلهء بندهء مقرّب درگاهت بمن وعده داده‌ای که دوران قائم را درک ميکنم و بزيارت جمالش مشرّف ميشوم و با قيد اطمينان بمن وعده دادی که بنصرت امر حضرت قائم موفّق خواهم شد.  تأخير تا کی؟ چه وقت بوعدهء خود وفا ميکنی؟  کی باب فضلت را بروی من ميگشائی؟  کی آن نعمت موفور را بمن عطا ميکنی؟

     

هر شب کار من همين بود تا اين که روز عرفهء سال ١٢٥٥ هجری رسيد. در غروب آن روز بمنزل برگشتم و شب عيد را بنماز و دعا گذراندم. بغتةً خوابم برد در خواب ديدم مرغ سفيدی مثل برف دور سر من پرواز ميکند پهلوی درختی ايستاده بودم.  مرغ روی شاخهء آن درخت نشست و با نغمهء مؤثّری  که از وصف آن عاجزم گفت: «ای عبد الکريم آيا در جستجوی مظهر موعود هستی؟ منتظر باش که در سنهء ستّين ظاهر ميشود».

     

پس از اين گفتار آن پرندهء زيبا پرواز کرد و از نظر پنهان شد. اين کلمات در من تأثير عجيبی کرد روح من سراپا مملوّ از سرور شد. آنچه از آن پرنده شنيده بودم هميشه با خودم تکرار ميکردم از ترس اينکه مبادا شيرينی آن گفتار از بين برود بهيچکس اين قصّه را نگفتم.

     

بعد از چند سال شنيدم ندای قائم از شيراز بلند شده. فوراً بجانب شيراز عازم شدم.  در طهران ملّا محمّد معلّم نوری را ملاقات کردم و بوسيلهء او از امر مبارک مطّلع شدم.  او بمن گفت که حسب الامر مبارک مؤمنين در کربلا منتظر مراجعت حضرت باب از مکّه هستند.  منهم از طهران بکربلا رفتم.  بهمدان که رسيدم بدبختانه ملّا جواد برغانی با من همسفر شد و بکربلا آمد. من در کربلا بملاقات شماها و باقی دوستان رسيدم و باز هم باحدی قصّهء خوابی را که ديده بودم نگفتم.  امشب که بحضور مبارک مشرّف شدم از لسان مبارک همان بيانی را شنيدم و همان نغمهء شورانگيزی را استماع نمودم که در آن شب از آن پرندهء زيبا شنيده بودم. از اين جهت بی‌تاب شدم و بی‌اختيار خود را باقدام مبارک انداختم.

     

نبيل ميگويد در اوائل سال ١٢٦٥ هجری ١٨ ساله بودم که از موطن خودم زرند بقم مسافرت کردم.  در آنجا بواسطهء سيّد اسمعيل زواره‌ای ملقّب بذبيح که در بغداد خود را فدای امر اللّه نمود بامر مبارک حضرت اعلی مؤمن شدم.  سيّد ذبيح در آن ايّام ميخواست بمازندران برود و به اصحاب قلعهء طبرسی پيوندد و تصميم داشت که مرا و ميرزا فتح اللّه حکّاک قمی را هم که جوانی بود با خودش ببرد و چون موانعی از انجام مقصودش باز داشت بما وعده داد که من در طهران منتظر شما هستم و در ضمنيکه با ميرزا فتح اللّه حکاک  صحبت ميکرد، داستان ملّا عبد الکريم قزوينی را برای او گفت.  من خيلی بملاقات عبد الکريم اشتياق پيدا کردم. بعدها که بطهران رفتم و در مدرسهء  دارالشّفای مسجد شاه، سيّد اسمعيل ذبيح را ديدم او ملّا عبد الکريم را که در همان مدرسه ساکن بود بمن معرّفی کرد. ما عازم قلعهء طبرسی بوديم که خبر رسيد واقعهء قلعه انجام يافته بنابر اين آنهائيکه در صدد بودند بقلعه بروند ممکن نشد.  ملّا عبد الکريم در طهران بود و کتاب بيان مبارک فارسی را استنساخ ميکرد.  من هميشه با او محشور بودم و الآن که ٣٨ سال از آن ايّام ميگذرد نهايت محبّت را با شدّت حرارت مانند همان ايّام طهران نسبت باو احساس ميکنم و همين مسئله سبب شد که شرح حال او را بتفصيل از آغاز تا انجام در اين کتاب بنويسم . شايد خوانندگان گرامی ازمطالعهء آن بعظمت امر الهی پی برند.

 

 



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

هفت وادي - قوس نزول و صعود - مراتب سبعه خلقت

  هفت وادی  اثر حضرت بهاءاللّه ذکر الاسرار فی معارج الاسفار لمن یرید ان یسافر الی اللّه المقتدر الغفّار بسم اللّه الرّحمن الرّحیم الحمد للّه الّذی اظهر الوجود من العدم و رقم علی لوح الانسان من اسرار القدم و علّمه من البیان ما لا یعلم و جعله کتاباً مبیناً لمن آمن و استسلم و اشهده خلق کلّ شیئ فی هذا الزّمان المظلم الصّیلم و انطقه فی قطب البقآء علی اللّحن البدیع فی الهیکل المکرّم (مظاهر مقدسه) . لیشهد الکلّ فی نفسه بنفسه فی مقام تجلّی ربّه بانّه لا اله الّا هو و لیصل الکلّ بذلک الی ذروة الحقایق حتّی لا یشاهد احد شیئاً الّا و قد یری اللّه فیه. ای رؤیة تجلّیه المودعة فی حقایق الاشیآء والّا انّه تعالی منزّه من ان یشهد او یری «لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللّطیف الخبیر»  («بسم الله الرحمن الرحیم» بیان مبارکی است که آیه اول قرآن کریم نیز می باشد. شیخ احمد احسایی، حضرت باب و حضرت عبدالبهاء تفسیراتی بر آن نوشته اند. جناب دکتر نادر سعیدی در مقاله ای به مقایسه این تفسیرات پرداخته اند. مقاله دکتر سعیدی در این لینک قابل مطالعه می باشد: تفسير بسم الله الرحمن الرحيم . ویدیوی ...

الواح وصایا: نکته به نکته مو به مو

«حضرت عبدالبهآء در رتبه اولى مرکز و محور عهد و ميثاقِ بى مثيلِ حضرت بهاءالله، و اعلى صُنعِ يدِ عنايتش، و مرآتِ صافى انوارش، و مَثَلِ اعلاى تعاليم، و مبيّن ِمصون از خطاى آياتش، و جامع جميع کمالات و مظهر کلّيّۀ صفات و فضائل بهائى، و غصنِ اعظم منشعب از اصلِ قديم و غصن الامر و حقيقتِ مَن طاف حوله الاسماء، و مصدر و منشأ وحدت عالم انسانى و رايت صلح اعظم، و قمرِ سمآءِ اين شرع مقّدس بوده و ِالى الأبد خواهد بود. و نام معجز شيم عبدالبهآء - بنحو اتم و اکمل و احسن جامعِ جميعِ اين نعوت و اوصاف است. و اعظم از کل اين اسماء عنوان منيع «سرالله» است که حضرت بهآءالله در توصيف آن حضرت اختيار فرموده اند و با آنکه بهيچوجه اين خطاب نبايد عنوانِ رسالت آن حضرت قرار گيرد، مع الوصف حاکى از آن است که چگونه خصوصيّات و صفاتِ بشرى با فضائل و کمالاتِ الهى در نفس مقدس حضرت عبدالبهآء مجتمع و متّحد گشته است.» حضرت ولی امرالله، دور بهائی «عهد و ميثاق حضرت بهاءالله منبعث از ارادهء قاطعه و مشيّت نافذهء آن مظهر کلّيّهء الهيّه بوده که بنفسه المهيمنة علی الکائنات به تأسيس چنين ميثاق وثيق (بسیار محکم) اقدام فرمود. الواح وصايا...

کلمات مکنونه عربی و معادل آن به انگلیسی

الكلمات المكنونة العربيّة هُوَ البَهِيُّ الأَبْهى هذا ما نُزِّلَ مِنْ جَبَرُوتِ العِزَّةِ بِلِسانِ القُدْرَةِ وَالْقُوَّةِ عَلَى النَّبِيِّينَ مِنْ قَبْلُ. وَإِنَّا أَخَذْنا جَوَاهِرَهُ وَأَقْمَصْناهُ قَمِيصَ الاخْتِصارِ فَضْلاً عَلَى الأَحْبَارِ لِيُوفُوا بِعَهْدِ اللهِ وَيُؤَدُّوا أَمانَاتِهِ فِي أَنْفُسِهِمْ وَلِيَكُونُنَّ بِجَوْهَرِ التُّقَى فِي أَرْضِ الرُّوحِ مِنَ الفائِزِينَ. HE IS THE GLORY OF GLORIES THIS is that which hath descended from the realm of glory, uttered by the tongue of power and might, and revealed unto the Prophets of old. We have taken the inner essence thereof and clothed it in the garment of brevity, as a token of grace unto the righteous, that they may stand faithful unto the Covenant of God, may fulfill in their lives His trust, and in the realm of spirit obtain the gem of divine virtue.   يَا ابْنَ الرُّوحِ ۱ فِي أَوَّلِ القَوْلِ امْلِكْ قَلْباً جَيِّداً حَسَناً مُنيراً لِتَمْلِكَ مُلْكاً دائِماً باقِياً أَزَلاً قَدِيماً. O SON OF SPIRIT!  My f...