لطفا به فایل های صوتی زیر توجه فرمایید:
فصل نهم: بقيّهء فصل قبل
چون جناب ملّا حسين بشيراز رسيدند و مردم از ورود او مطّلع شدند، آشوب و غوغای جديدی بر خاست زيرا ميدانستند که او از پيروان صميمی سيّد باب است و ميگفتند اين شخص بار ديگر بشيراز آمده تا بنيان اسلام را متزلزل سازد و شريعت مقدّسه را از بنيان براندازد. از اينجهت مشکلات بسيار ايجاد شد و کار بر حضرت باب باندازهای سخت گرديد که بملّا حسين امر فرمودند از راه يزد بخراسان برود. ساير اصحاب را نيز فرمودند که باصفهان مراجعت نمايند و تنها ملّا عبد الکريم قزوينی را برای استنساخ آيات در شيراز نگاهداشتند. اين اقدام سبب شد که هم حضرت اعلی از شرّ اعداء در شيراز محفوظ ماندند و هم پراکنده شدن اصحاب باطراف سبب انتشار امر مبارک گرديد و ندای ظهور باب بگوش دور و نزديک رسيد.
استدلال پيروان حضرت باب و تبيين علامات ظهور و تفسير آيات که برای مردم بيان ميکردند سبب حيرت نفوس ميگشت و وضيع و شريف را در پايتخت ايران و ساير نقاط آن مملکت بجستجو و بحث وادار مينمود. حتّی سلطان ايران محمّد شاه نيز از استماع قيام باب و اصحاب متوجّه اهمّيّت مطلب شد و در صدد تحقيق موضوع برآمد. برای اين منظور سيّد يحيی دارابی را که از دانشمندان زمان و دارای فصاحت بيان بود بشيراز فرستاد تا از حقيقت حال دعوت باب اطّلاع يابد و نتيجه را بدرگاه سلطنت بنويسد. شاه نهايت اعتماد را بسيّد يحيی داشت. شهرت سيّد در بين عموم باندازهای بود و احترامش بدرجهای که چون در مجلسی ورود ميفرمود و لب بسخن ميگشود احدی را يارای تکلّم نبود. سيّد دارابی در آن ايّام ساکن طهران و در منزل ميرزا لطفعلی پيشخدمت شاه ميهمان بود. شاه بوسيلهء ميرزا لطفعلی بسيّد دارابی پيغام داد که از طرف من بشيراز توجّه فرما و در امر باب تحقيق کن و نتيجه را بما بنويس.
سيّد يحيی باطناً از اين مأموريّت خوشحال شد زيرا خودش هم ميل داشت که دربارهء امر باب تحقيقاتی کند. ولی چون سفر شيراز نظر بجهاتی وسيلهاش برای او فراهم نبود از اجرای مقصود خود باز مانده بود وقتيکه امر شاه رسيد مجبور باطاعت گرديد و بجانب شيراز رهسپار شد. در بين راه مسئلهای چند را در نظر گرفت که پس از ملاقات حضرت باب حلّ آن مسائل را جويا شود و اگر جواب کافی بشنود ادّعای آن حضرت را تصديق نمايد.
وقتی بشيراز رسيد ملّا شيخ علی عظيم را که از رفقای خراسان او بود ملاقات نمود و راجع به ادّعای حضرت باب از او پرسيد. عظيم در جواب گفت بايد خودت بشخصه بروی و بحضور باب مشرّف شوی و اين مسئله را شخصاً رسيدگی و تحقيق نمائی. دوستانه يک نصيحتی بتو ميکنم در نظر داشته باش که در اثناء محاورات جنبهء احترام را هميشه مراعات کنی و گر نه در آخر کار پشيمان خواهی شد.
سيّد دارابی در منزل جناب حاج ميرزا سيّد علی خال بحضور مبارک مشرّف شد و بر حسب سفارش عظيم نهايت احترام را مراعات نمود. جلسهء اوّل دو ساعت در محضر مبارک مشرّف بود و سؤالاتی را که در نظر داشت يکايک بحضور مبارک عرض ميکرد حضرت باب بيانات او را کاملاً استماع ميفرمودند و در مقابل هر سؤالاتی جواب مقنع مختصری از لسان مبارکش جاری ميشد که سيّد دارابی را دچار تعجّب و حيرت ميکرد. متدرّجاً بضعف خود و قدرت باطنی حضرت باب پی برد. وقتيکه ميخواست مرخّص شود عرض کرد انشاء اللّه در جلسهء ديگر بقيّهء سؤالات خودم را عرض خواهم کرد و بحث را بپايان خواهم برد.
وقتيکه از منزل جناب خال بيرون آمد عظيم را ملاقات نمود و جريان حال را برای او نقل کرد و گفت من هر چه در قوّه داشتم بمعرض عمل گذاشتم ولی آن بزرگوار با بيانی ساده و مختصر تمام سؤالات مرا جواب فرمودند و مشکلات مرا حلّ نمودند چون چنين ديدم خود را در محضرش ذليل و بيمقدار مشاهده کردم. و همين مسئله سبب شد که زودتر از حضور مبارک مرخّص شدم.
چون جلسهء دوّم سيّد دارابی بحضور مبارک رسيد از کثرت دهشت جميع مسائلی را که ميخواست از حضرتش سؤال نمايد فراموش کرد ناچار مسائلی ديگر را که مربوط به موضوع جاری نبود مطرح گرديد که حضرت باب با نهايت فصاحت و رعايت اختصار سؤالاتی را که فراموش کرده بود يکايک جواب ميفرمايند و مسائل فراموش شده پس از استماع جواب و بيان آن حضرت يکايک يادش ميآمد.
بعداً برای بعضی حکايت کرده بود که از مشاهدهء اين مطلب عجيب حالت غريبی در خود احساس کردم. حسّ ميکردم که در خواب سنگينی فرو رفتهام و جواب هر مسئلهای را که از آن مسائل فراموش شده میشنيدم مرا از خواب بيدار ميکرد. از طرفی متعجّب بودم، از طرف ديگر فکر ميکردم که شايد اين مطلب از راه تصادف باشد. خيلی پريشان بودم، ديگر نتوانستم بنشينم بیاختيار برخاستم و اجازهء مرخّصی خواستم. پس از خروج شيخ عظيم را در راه ديدم چون بر حال من وقوف يافت و گفتار مرا راجع بتصادف شنيد بیمحابا ابرو در هم کشيد و گفت ايکاش آن مدرسههائيکه من و تو در آنها درس خوانديم خراب ميشد و ايکاش من و تو هر گز بمدرسه نميرفتيم تا امروز بواسطهء ضعف عقل و غرور جاهلانهايکه از آن مدرسهها بما رسيده از فضل الهی محروم نمیمانديم بهتر آنست که بخدا پناه ببری و قلباً از او بخواهی تا انقطاع و توجّهی بتو عطا کند و بفضل و رحمت خود ترا از اين شکّ و حيرت برهاند .
جلسهء سوّم که بحضور مبارک رفتم تصميم گرفتم که قلباً رجا کنم از قلم مبارک تفسيری بر سورهء کوثر مرقوم فرمايند و در نظر گرفتم که اين سؤال را قلباً بخواهم و شفاهاً چيزی در اين خصوص بمحضر مبارک عرض نکنم اگر از نيّت قلبی من مطّلع شدند و تفسير مزبور را مرقوم فرمودند بطوريکه بيانات مبارکه در تفسير سورهء مزبوره با ساير کتب تفسير فرق داشته باشد بيدرنگ صحّت رسالتش را تصديق نمايم و بامر مبارک اذعان کنم و گر نه راه خود پيش گيرم و خاطر از تشويش بپردازم.
چون بمحضر مبارک رسيدم خوفی عجيب و ترسی شديد سراپای مرا فرو گرفت که سبب آنرا ندانستم. با اينکه چند مرتبه بحضور مبارک مشرّف شده بودم هيچ اين حالت برای من دست نداده بود ولی اين مرتبه سر تا پا ميلرزيدم بطوريکه نميتوانستم بايستم. حضرت باب چون مرا بآن حالت ديدند از جای خود برخاستند دست مرا گرفتند و پهلوی خود نشانده فرمودند هر چه ميخواهی بخواه هر آنچه دلت ميخواهد بپرس تا جواب بدهم. من مثل طفلی که قادر بر تکلّم نباشد و چيزی نفهمد حيرت زده و بيحرکت نشسته بودم حضرت باب تبسّمی فرمودند و بصورت من نظر انداخته گفتند اگر سورهء کوثر را برای تو تفسير کنم ديگر نخواهی گفت سحر است و بصحّت رسالت من اعتراف خواهی کرد؟
از شنيدن اين مطلب گريه شديدی بمن دست داد هر چه خواستم چيزی بگويم نشد فقط اين آيهء قرآن را خواندم : «رَبَّنا ظَلَمنَا أنفُسَنَا وَ اِن لَم تَغفِر لَنَا و تَرحَمنَا لَنَکُونَنَّ مِنَ الخَاسِرِينَ» (فقره ای از آیه ۲۳ سوره اعراف بدین مضمون: پروردگارا ما بر خويشتن ستم كرديم و اگر بر ما نبخشايى و به ما رحم نكنى مسلما از زيانكاران خواهيم بود. آیه مبارکه). حضرت باب قبل از وقت عصر از جناب خال کاغذ و قلم خواستند و بتفسير سورهء کوثر مشغول شدند. من هيچوقت آن منظرهء عجيب را فراموش نميکنم. سيل آيات از نوک قلمش با سرعت حيرت آوری جاری بود. با صوتی لطيف و آوازی ظريف آيات مبارکه را تغنّی ميفرمود يکسره تا غروب آفتاب اين حال استمرار داشت و بدون تأنّی و سکون قلم آيات نازل ميشد. در هنگام غروب تفسير سورهء کوثر تمام شد آنگاه قلم را بر زمين گذاشته و فرمودند چای بياورند. بعد شروع بتلاوت آيات نازله نمودند و با صوت مؤثّری مشغول تلاوت شدند.
قلب من بشدّت ميطپيد مثل ديوانه بودم. ظرافت لحن مبارک سوز و گدازی در وجود من ايجاد کرده بود که نميتوانم بيان کنم. از بلندی مطالب و تابندگی جواهر ثمينهايکه در مخزن آن آيات بود نزديک بود ديوانه شوم. سه مرتبه ميخواستم بيهوش شوم باب گلاب بصورت من پاشيد. قوای من تجديد شد و توانستم تا آخر بآياتيکه تلاوت ميفرمودند گوش بدهم.
پس از اينکه تلاوت تفسير کوثر تمام شد هيکل مبارک برخاستند و تشريف بردند و بجناب خال فرمودند جناب سيّد يحيی و ملّا عبد الکريم قزوينی مهمان شما هستند از آنها پذيرائی کنيد تا تفسير سورهء کوثر را که اکنون نازل شد استنساخ کنند و بعد با کمال دقّت با اصل نسخه مقابله نمايند.
حاج سيّد يحيی ميگويد من و ملّا عبد الکريم سه شبانه روز طول کشيد تا آنرا استنساخ کرديم و مقابله نموديم مخصوصاً دربارهء احاديثی که در اين تفسير از قلم مبارک ذکر شده تحقيق کامل بعمل آورديم و تمام آنها را در نهايت درجهء متانت يافتيم. من از مشاهدهء اين مطلب بدرجهء اطمينان رسيدم بطوريکه اگر جميع قوای عالم جمع ميشدند ممکن نبود ايمان و اطمينان مرا سلب کنند يا تقليل دهند. در اوّل ورود بشيراز بحسين خان وارد شده بودم و مهمان او بودم. پيش خود فکر کردم که مدّتی است مستغرق در پای آيات الهی هستم و بمنزل حسين خان نرفتهام ممکن است طول غيبت من سبب شکّ و علّت خشم او گردد.
باين جهت تصميم گرفتم که بمنزل حسين خان بروم، از جناب خال و ملّا عبد الکريم اجازهء انصراف خواستم و بمنزل حسين خان رفتم چون مرا ديد شروع به تحقيق و بحث کرد تا به بيند که آيا ملاقات سيّد باب در من اثر کرده. من مقصود او را دانستم و باو جواب دادم هيچکس جز خداوند نميتواند قلب سيّد يحيی را منقلب کند. فقط خداوند باينکار قادر است و بس زيرا او مقلّب القلوب است. اگر کلام کسی در سيّد يحيی تأثير کند مسلّماً از طرف خداوند و کلامش کلام الهی است. از اين جواب من حسينخان سکوت کرد. بعداً فهميدم به بعضی گفته بود سيّد يحيی فريفتهء سيّد باب گشته و سحر آنجوان در او تأثير شديدی کرده است ديگر اميدی باو نيست. بمحمّد شاه هم شرحی نوشته بود که سيّد يحيی هر چند مهمان من بود ولی منزل من نمی آمد و با علمای شيراز ابداً معاشرت و ملاقاتی نمی کرد. من يقين دارم که از پيروان سيّد باب و در جرگهء اصحاب اوست.
گفتهاند که محمّد شاه روزی بحاج ميرزا آقاسی گفت بمن خبر دادهاند که سيّد يحيی دارابی در سلک پيروان باب در آمده و بابی شده است. اگر اينطور باشد امر سيّد باب خالی از اهمّيّت نيست بايد شخصاً در ادّعای او تحقيق کنيم. محمّد شاه در جواب مکتوب حسين خان چنين نوشت که رتبهء سيّد يحيی بسيار عالی و درجهء او متعالی است زيرا از خاندان نبوّت و دارای علم و کمال و فضل و اطّلاعات کاملهايست افراد رعيّت را سزاوار نيست که دربارهء اين سيّد جليل سخنی بگويند زيرا سيّد يحيی هيچوقت بر خلاف مصالح مملکت سخنی نميگويد و بمطالبی که سبب ذلّت و حقارت دين مبين اسلام باشد معتقد نمیشود.
سيّد دارابی گفته است که چون اين مکتوب شاه بحسين خان رسيد ديگر نتوانست علناً با من مخالفت کند. پيوسته نهانی ميکوشيد و در باطن سعی ميکرد که از مقام من بکاهد ولی از مساعی خويش نتيجهای نبرد و نتوانست اذيّت و آزاری بمن برساند و توهين و تحقيری بکند زيرا محمّد شاه نهايت التفات را بمن داشت.
پس از چندی حضرت باب بمن امر فرمودند که بجانب بروجرد سفر کنم و امر مبارک را بپدر خودم ابلاغ نمايم و بمن سفارش کردند که در حين مذاکرات نهايت ادب را مراعات کن حسب الامر مبارک رفتار کردم پس از آنکه داستان ظهور امر جديد را با پدرم در ميان نهادم از سخنان او باطناً فهميدم که در حقانيّت ادّعای حضرت باب انکاری ندارد و لکن ميخواهد که او را بحال خود بگذارم. سید جعفر کشفی پدر یحیی دارابی از ویکی شیعه).
و از جمله علمای معروفيکه در آن ايّام در صدد تحقيق امر مبارک بر آمدند و مؤمن شدند ملّا محمّد علی زنجانی بود. حضرت باب اين بزرگوار را بلقب حجّت ملقّب ساختند. حجّت زنجانی دارای فکر سليم و ذکاوت کامل بود در هر مطلبی از قيود تقليد اجتناب داشت و به تحقيق ميپرداخت. از رفتار علمای زمان و طرز اخلاق و پستی افکار آنها علناً تنقيد ميکرد و همه را از نوّاب اربعه گرفته تا پست ترين افراد ملّاها مورد انتقاد قرار ميداد. آنانرا مساوی ميشمرد و انحطاط اسلام را منوط به رفتار زشت آنان ميدانست.
قبل از آنکه بامر مبارک مؤمن شود نسبت بشيخ احمد احسائی و سيّد کاظم رشتی توجّهی نداشت و بيانات آنها را مورد اعتبار قرار نميداد. چندين مرتبه با علمای زنجان مباحثات شديدی نمود و اگر محمّد شاه دخالت نميکرد کار اين مباحثات بعدم امنيّت و خونريزی منجر ميشد. بالاخره محمّد شاه او را از زنجان بطهران احضار کرد و جمعی از علمای پايتخت و ساير بلاد ايرانرا نيز دعوت نمود تا در محضر شاه با حجّت زنجانی مباحثه کنند و حقيقت مطلب واضح شود. در اين مناظرات با آنکه حجّت تنها بود برای اثبات نظريات خود دلائل متينی اقامه نمود که هيچيک از علما قادر بر ردّ و انکار نشدند اگر چه جميعاً در باطن با او مخالف بودند ولی ظاهراً بواسطهء متانت دلائلش مجبور باقرار و اعتراف بصحّت گفتارش گرديدند.
بمحض اينکه حجّت زنجانی ندای امر جديد را شنيد در مقام تحقيق بر آمد و شخصی از ثقاة و معتهدين خويش را که ملّا اسکندر نام داشت برای تحقيق مطلب بشيراز فرستاد. ملّا اسکندر پس از ورود بشيراز چهل روز توقّف نمود و بحضور مبارک مشرّف شد. عظمت امر را در يافت و نسبت بامر جديد مؤمن گشت. باجازهء حضرت باب بزنجان مراجعت نمود و در هنگاميکه علما در محضر حجّت مجتمع بودند نزد وی رفت. حجّت از او پرسيد آيا بامر جديد مؤمن شدی يا نه؟ ملّا اسکندر ورقی چند از آيات مبارکهايکه از قلم حضرت اعلی نازل شده بود بحجّت داد و گفت اينها را مطالعه کنيد من مطيع اوامر شما هستم. حجّت خشمناک گرديد و بملّا اسکندر گفت اين چه حرفی است که ميزنی اگر علما در اين محضر نبودند ترا مجازات ميکردم. مگر نميدانی که اصول دين تحقيقی است. ردّ و قبول من برای تو چه فايده دارد. وقتيکه اوراق را مورد مطالعه قرار داد و يک صفحه آنرا خواند بیاختيار بسجده افتاد و گفت شهادت ميدهم که اين کلمات از مصدری نازلشده که قرآن از آن مصدر نزول يافته است. هر که حقّانيّت قرآن را معتقد است بايد يقين داشته باشد که اين کلمات هم بر حقّ است. کلمات الهی است. هر چه صاحب اين کلمات بگويد چون من عند اللّه است اطاعتش واجب است. ای نفوسيکه در اين مجلس حاضريد همه شاهد باشيد من بصاحب اين کلمات مؤمن هستم. اگر روز را شب بخواند و آفتاب را سايه بداند بدون هيچگونه شکّ و ريبی فرمان او را اطاعت ميکنم زيرا حکم او حکم خداست. هر که بانکار او بپردازد خدا را منکر شده است.
چون اين کلمات را جناب حجّت بيان کردند جمعيّت پراکنده شدند و مجلس خاتمه يافت. آياتی را که جناب حجّت در اوّل وهله تلاوت نمودند و ملّا اسکندر از شيراز آورده بود کتاب قيّوم الاسماء بود که در تفسير سورهء يوسف از قلم حضرت اعلی نازل شده بود.
سابقاً گفتيم که حسين خان حاکم فارس جناب قدّوس و ملّا صادق را پس از زجر بسيار و اذيّت بیشمار از شيراز بيرون کرد. جناب قدّوس از ملّا صادق جدا شده بطرف کرمان رفتند تا امر مبارک را بحاجی کريم خان ابلاغ کنند و ملّا صادق مقدّس برای تبليغ امر و اعلای کلمة اللّه بيزد مسافرت نمود (حاج کریمخان از ریاض اللغات: حاجی محمّد کريمخان کرمانی از شاگردان مغرور جناب سیّد کاظم رشتی بود که بعد از ظهورِ حضرت موعود ، بجای ايمان و عبوديّت ادّعای مرجعیّت نمود و بمخالفت با مظهر الهی پرداخت. ذکرش در کتاب مستطاب اقدس و در کتاب مبارک ايقان و در لوح قناع آمده است. وی خائب و خاسر و موعود به عذاب الهی در ١٢٨٨ هجری بسرای عقاب شتافت). قدّوس چون بکرمان رسيدند بمنزل حاج سيّد جواد کرمانی معروف بکربلائی وارد شدند.
حاجی سيّد جواد در بين اهالی کرمان بعلم و فراست و جاه و منزلت معروف بود. از قدّوس با نهايت محبّت و مهربانی پذيرائی کرد و کمال احترام را در همه حال نسبت بقدّوس مجرا داشت. رفتار حاج سيّد جواد با قدّوس سبب شد که شاگردان حاج کريمخان حسادت ورزيدند و بنزد او شکايت بردند که حاجی سيّد جواد کربلائی شخص گمنامی را در منزل خويش پذيرفته و نهايت درجهء احترام را دربارهء او رعايت ميکند. برای اينکه خشم و غضب حاجی کريمخان را بهيجان آورند باو گفتند که مهمان حاج سيّد جواد يکی از خواصّ سيّد باب است. سيّد شخص محترم معروفی است ميترسيم که مهمانش او را بفريبد و بوسيلهء او امر جديد او را در اين حدود رواج دهد. اگر چنين بشود از احترام شما کاسته ميشود و انظار مردم بطرف ديگر متوجّه ميگردد.
چون حاج کريمخان اين بشنيد بيدرنگ نزد حاکم شهر رفت و از وی درخواست نمود که بحاج سيّد جواد سفارش کند تا از همراهی قدّوس خود داری نمايد و باو تذکّر دهد که اينگونه رفتار ممکن است علّت فتنه و آشوب گردد. حاکم کرمان بيانات حاج کريم خان را بحاج سيّد جواد گفت. سيّد از استماع آن بيانات بهم برآمد و با لهجهای خشمناک بحاکم گفت چند مرتبه بتو نصيحت کردم که بسخنان اين نمّام فتنه جو گوش نکنی (نمام: سخن چین). منکه تا کنون در مقابل جسارتهای او سکوت کردهام سبب شده است که فرصت را غنيمت شمرده و از حدود خويش تجاوز نموده - مقصود او از اين سخنان چيست؟ آيا ميخواهد رتبه و مقام مرا احراز کند. مگر همين خام فتنهجو نيست که با هزاران نفر از اراذل ناس و نفوس شرير محشور و نهايت تملّق را بآنها ميگويد. مگر او نيست که تا کنون از نفوس بدرفتار و اشقيا طرف داری ميکند و حقوق بيگناهان را پايمال ميسازد تا باينوسيله رياست خود را محافظت نمايد. مگر او نيست که برای انجام شهوات و نيل بمقاصد مذمومهء خويش مردمان شرير را محترم ميدارد و با آنان مصاحبت و معاشرت مينمايد و نفوس پاک طينت را بانواع و اقسام کلمات زشت و بدگوئی آزار ميرساند. بيشرمی او بدرجهای رسيده که خودش هر کار ميخواهد ميکند و زشتترين گناه را مرتکب ميشود و نميتواند ببيند که من شخص نجيب و پاک طينت و راست کردار دانشمندی را در منزل خود پذيرائی ميکنم.
بخان فتنهجو بگوئيد که اگر دست از اين سخنان بر ندارد و اين رويّه را ترک نکند بيک اشاره اراذل و اوباش شهر کرمان را وادار ميکنم که خان را از کرمان بيرون کنند. حاکم کرمان چون اين سخنان شنيد و اين تهديد شديد را استماع نمود از آنچه گفته بود معذرت خواست و بحاجی سيّد جواد گفت شما آسوده خاطر باشيد من خودم حاجی کريمخان را از اين بدرفتاری متنبّه خواهم ساخت و بمعذرت خواهی وادار خواهم نمود. چون حاجی کريمخان از حاکم کرمان گفتار سيّد را بشنيد مانند مار گزيده بخود پيچيد و دانست که نميتواند بر تمام مردم کرمان رياست داشته باشد اميدش بنا اميدی تبديل گشت.
حاجی سيّد جواد، قدّوس را در منزل خود پذيرائی ميکرد قدّوس جميع وقايع را از روزيکه از کربلا بيرون آمده بود تا اينساعت که وارد کرمان شده بود برای سيّد نقل کرد. داستان ايمان خود را بسيّد باب و ملازمتش را با آن حضرت در سفر حجّ برای او گفت حرارت ايمان بامر جديد در قلب حاج سيّد جواد بشدّت حاصل شد و بهتر آن ديد که ايمان خويش را مخفی دارد تا بهتر بتواند بامر جديد الهی خدمت کند و از شريعت اللّه دفاع نمايد. قدّوس هم باو وعده داد که خداوند ترا بخدمت امرش موفّق خواهد کرد و بر دشمنان و مخالفان غالب خواهد ساخت.
ميرزا عبد اللّه خواجه برای من نقل کرد که از حاج سيّد جواد شنيدم که فرمود خداوند مرا بر مخالفين نصرت بخشيد و تأئيدی شديد عنايت فرمود که توانستم از اعمال شريرهء حاجی کريمخان جلوگيری کنم. اگر فضل خدا شامل نميشد و در مقابل کريمخان قيام نميکردم مسلّماً از ناحيهء او بامر مبارک ضرر و زيان بسيار وارد ميشد.
باری جناب قدّوس از کرمان بجانب يزد مسافرت نمودند و از آنجا باردکان و نائين و اردستان و اصفهان و کاشان و قم و بالاخره بطهران ورود کردند. هر جا شخص مستعدّی ديدند بشارت امر جديد را باو دادند و با کمال شجاعت بترويج امر اللّه قيام نمودند. برادر حضرت بهاءاللّه، جناب کليم که در طهران قدّوس را ملاقات کرده بود بمن فرمود. قدّوس دارای طلعتی جميل و اندامی جاذب و محبّتی شديد بود. حتّی اشخاصی که بأمور دينی اهمّيّت نميدادند قدّوس را دوست ميداشتند و مجذوب او ميشدند و از رفتار و گفتارش در عجب بودند. يکروز ديدم وضو ميگرفت و نهايت دقّت را در انجام وضو مراعات ميکرد که کمتر شخص بدرجهء او اينهمه دقّت روا ميداشت. قدّوس جوانی بود که مجسّمهء طهارت و پاکيزگی و فروتنی و افتادگی بود.
جناب قدّوس در طهران بحضور مبارک حضرت بهاءاللّه مشرّف شدند. پس از آن بمازندران مسافرت فرموده مدّت دو سال در منزل پدرشان در بارفروش اقامت کردند. مادر قدّوس وفات يافته بود و پدرشان زوجهء ديگری اختيار کرده بود. اين زن نسبت بقدوس بیاندازه محبّت داشت و مانند مادر واقعی از قدّوس پرستاری ميکرد. آرزو داشت که قدّوس تأهّل اختيار کند. بارها ميگفت ميترسم بميرم و جشن عروسی ترا نبينم. قدّوس باو ميفرمود دوران تأهّل من هنوز نرسيده حتماً خواهد رسيد. ولی خيلی با شکوه و جلال خواهد بود. من ميان منزل عروسی نخواهم کرد بلکه در وسط سبزه ميدان و در زير آسمان در مقابل انظار عموم مردم شهر جشن عروسی من انجام خواهد يافت. آنروز است که بآرزوی خود خواهم رسيد. سه سال بعد زن پدر قدّوس شنيد که قدّوس را در سبزه ميدان بار فروش شهيد کردهاند، آنوقت فهميد که مقصود قدّوس از آن بيانات چه بود.
جناب قدّوس در بارفروش توقّف کردند تا وقتيکه ملّا حسين باب الباب از حضور حضرت اعلی از ماکو مراجعت نمود و در بارفروش به ملاقات قدّوس رسيد. پس از آن بشرحيکه خواهم نگاشت بجانب خراسان روان شدند.
امّا ملّا صادق مقدّس بمحض اينکه وارد يزد شد يکی از دوستان صميمی خود را که از اهل خراسان بود ديد و دربارهء پيشرفت امر اللّه از او پرسيد. مخصوصاً ميخواست بداند که ميرزا احمد ازغندی که در اين حدود است چه خدماتی کرده. خيلی تعجّب کرد وقتی شنيد که ميرزا احمد گوشه نشين است و با مردم معاشرت ندارد. با آنکه در اوّل اقبال بامر مبارک در نهايت شجاعت به تبشير مردم مشغول بود. بعداً دانست که ميرزا احمد ازغندی مدّتی در منزل خويش بتأليف کتاب بزرگی دربارهء اثبات امر مبارک مشغول بوده و احاديثی که راجع بظهور موعود از ائمّهء اسلام روايت شده در آن کتاب جمع کرده عدّهء احاديثی که جمع آوری کرده بود بالغ بر دوازده هزار حديث ميشده و تصميم داشته که آن کتاب را منتشر کند و نسخههای متعدّد از آن بنويسد و بشاگردان خويش نيز دستور داده بود که از آن کتاب مطالبی اقتباس کنند و در همه جا آن مطالب را ذکر کنند و مقصودش اين بود که باينوسيله بامر مبارک خدمتی کرده باشد.
سيّد حسين ازغندی خالوی ميرزا احمد که اوّل مجتهد معروف يزد بود بميرزا احمد که در خراسان بود نوشته بود که بيزد بيايد و از فتنه و فساد حاجی کريمخان کرمانی که او را دشمن اسلام معرّفی کرده بود جلوگيری کند. ميرزا احمد از خراسان بيزد رفت هر چند باطناً مايل بود که بشيراز سفر کند لکن اين منظور را از خال خويش مستور داشت و کتابيرا که تأليف کرده بود باو نشان داد. خبر ورود او بيزد بعلماء رسيد همه بملاقات او ميآمدند و چون از تأليف آن کتاب مطّلع ميشدند اظهار تعجّب ميکردند و خيلی تعريف از آن کتاب مينمودند. يکی از نفوس که يکروز بديدن او آمد ميرزا تقی بود. اين شخص شرير متکبّر و طمّاع بدجنس تحصيلات خود را در نجف تمام کرده بود و تازه وارد يزد شده بود. ميخواست که رياستی پيدا کند و در رديف مجتهدين قرار گيرد چون خبر تأليف کتابرا از ميرزا احمد ازغندی شنيد از او در خواست کرد که چند روز آن کتاب را باو امانت بدهد تا استفاده کند و کتابرا برگرداند. چند روز گذشت خبری از کتاب نشد. ميرزا احمد از خالوی خود درخواست کرد که شما هر طور هست آن کتابرا از اين شخص بگيريد. سيّد حسين يکنفر را فرستاد تا کتابرا از ميرزا تقی بگيرد. ميرزا تقی با کمال بیشرمی و وقاحت گفت برو بآقا بگو من از مقصود اصلی مؤلّف اين کتاب که با خبر شدم ديدم بهتر آنست که اين کتاب محو شود. لذا ديشب کتابرا در ميان حوض آب انداختم و تمام خطوطش شسته شد. سيّد حسين از اين جواب ناصواب بهم بر آمد و خواست که ميرزا تقی را مجازات کند لکن ميرزا احمد او را از اين رفتار باز داشت. و از راه نصيحت بخالوی خود چنين گفت اگر باين عمل اقدام کنی هيجان عمومی خواهد شد. مشکلات پيش خواهد آمد از همه گذشته مقصودی را که دربارهء از بين بردن اهمّيّت حاجی کريمخان در نظر گرفتهای انجام نخواهد يافت زيرا بمحض اينکه بمخالفت ميرزا تقی قيام کنی حاجی کريمخان فرصت را غنيمت ميشمارد و انتشار ميدهد که سيّد حسين بابی است. و ميگويد که ميرزا احمد ازغندی او را بابی کرده است باينوسيله حاجی کريمخان احترام ترا از بين ميبرد و بر احترام خود ميافزايد زيرا خود را حافظ اسلام قلمداد ميکند. مردم هم باور ميکنند بهتر اينستکه جزای اينکار را بخدا واگذار کنی.
چون ملّا صادق خراسانی شنيد که ميرزا احمد در يزد است خيلی خوشحال شد. فوراً بملاقات او شتافت. سيّد حسين خالوی ازغندی در يکی از مسجدها امام جماعت بود. ميرزا احمد هم بعد از نماز او منبر ميرفت. ملّا صادق وارد مسجد شد و در صف اوّل بنماز مشغول گشت. پس از اتمام نماز در مقابل روی حاضرين با سيّد حسين معانقه نموده و بدون اينکه اجازه بخواهد بالای منبر رفت و شروع بمذاکرات نمود. سيّد حسين اوّل از اين رفتار ملّا صادق ترسيد. لکن چيزی نگفت تا بمقصود او پی ببرد و از نيّت قلبی او آگاه شود. بميرزا احمد هم گفت تا متعرّض او نگردد. ملّا صادق يکی از خطبههای حضرت باب را تلاوت کرد و بعد بحاضرين خطاب نموده گفت ای علما و دانشمندان شکر کنيد و بسپاس الهی مشغول شويد زيرا باب علمی را که مسدود میپنداشتيد اينک مفتوح گرديده. و چشمهء حيات ابدی در مقابل شما آشکار گشته. باب علم الهی از شهر شيراز ظاهر شد تا بشما از نعمتهای گرانبهای خويش مبذول دارد. هر کس از چشمهء حيات فضل الهی يک قطره بنوشد اسرار مشکله برای او مکشوف شود و مطالب معضلهء حکمت قديمه را در نهايت آسانی شرح و تفصيل دهد اگر چه تحصيل نکرده باشد و بيسواد و امّی باشد. و اگر کسی بباب علم الهی توجّه نکند و بعلم و دانش خويش مغرور شود و رسالت الهی را انکار کند بخسران ابدی و ذلّت دائمی گرفتار آيد اگر چه از بزرگترين علمای اسلام محسوب شود.
ملّا صادق با نهايت شجاعت خلق را باين کلمات انذار مينمود. صدای قيل و قال مردم بلند شد. همه متعجّب و مبهوت که اين کيست و چه ميگويد. از هر گوشه و کنار حاضرين در نهايت شدّت و هيجان بانکار پرداختند. و داد و فرياد راه انداختند. سيّد حسين فرياد زد و بمقدّس گفت از منبر پائين بيا ساکت باش. ملّا صادق چون از منبر پائين آمد نماز گزاران خدا پرست دور او را گرفتند و کتک بسياری باو زدند. سيّد حسين دست ملّا صادق را گرفته از ميان آن مردمان مهاجم بکناری کشيد و بجمعيّت گفت شما کار نداشته باشيد مجازات اين شخص با من است من بايد رسيدگی کنم. او را بمنزل ميبرم و حقيقت مسئله را از او جويا ميشوم. شايد اين شخص بواسطهء غلبهء جنونی که بر او عارض شده از روی نافهمی اين حرفها را ميزند. من تحقيق ميکنم اگر ديدم در آنچه ميگويد حقيقةً ثابت و بگفتار خود معتقد است بدست خودم او را مجازات خواهم کرد و مطابق حکم شرع با او رفتار خواهم نمود.
ملّا صادق باين وسيله از هجوم و آزار مردم خون خوار بر کنار ماند. گماشتگان سيّد حسين مقدّس را در حاليکه سر و پايش برهنه بود و عبا و عصايش را مردم گرفته بودند و کتک بسيار خورده بود و بدنش مجروح و کوفته شده از چنگ مردم رها ساخته بمنزل سيّد حسين رسانيدند. چند روز پيش از واقعهء ملّا صادق، ملّا يوسف اردبيلی هم بواسطهء اقدام بتبليغ امر گرفتار ظلم و جور مردم يزد شده بود و اگر سيّد حسين و ميرزا احمد نبودند يزديها ملّا يوسف را قطعه قطعه کرده بودند.
ملّا صادق و ملّا يوسف اردبيلی که بواسطهء سيّد حسين از چنگال مردم نجات يافته بودند از يزد بکرمان توجّه نمودند. بمحض ورود به کرمان گرفتار چنگال قهر و غضب حاج کريمخان و پيروان او شدند. لکن حاج سيّد جواد آنان را مساعدت نموده و وسائل مسافرتشان را بجانب خراسان فراهم کرد.
اينهمه اذيّت و آزار که از مردم خونخوار متوجّه اصحاب باب ميشد بهيچوجه آنان را از تبليغ و تبشير ممانعت نميکرد بلکه موجب مزيد حرارت ميگشت با نهايت اخلاص و انقطاع با جنود جهل و نادانی محاربه مينمودند و امر الهی را گوشزد جميع نفوس ميکردند.
در اوقاتيکه وحيد دارابی در شيراز بود جناب حاج سيّد جواد کربلائ وارد شيراز گرديد و بواسطهء حاج ميرزا سيّد علی خال اعظم بحضور مبارک مشرّف شد. حضرت اعلی در توقيعی که بافتخار وحيد و حاج سيّد جواد از قلم مبارکش نازلشده نسبت بآنها اظهار عنايت فرموده و ثبات و اخلاص و انقطاع آنها را تمجيد نمودهاند. حاج سيّد جواد حضرت اعلی را قبل از اظهار امر مکرّر ديده بود و باخلاق عاليه و صفات مختصّهء حضرت باب از دوران طفوليت آن حضرت آشنا بود. بعدها نيز در بغداد بحضور حضرت بهاءاللّه مشرّف شد و مورد عنايت مخصوص بود. وقتيکه حضرت بهاءاللّه را بادرنه سرگون نمودند حاج سيّد جواد خيلی پير بود. پس از چندی از عراق بايران آمد و بجانب خراسان شتافت. بواسطهء اخلاق فاضله و خضوع و لطافت گفتار و کثرت تقوی در بين مردم بسيّد نور معروف بود.
حاج سيّد جواد يکروز در يکی از خيابانهای طهران ميرفت غفلتاً بموکب ناصر الدّين شاه برخورد. شاه سوار اسب بود حاج سيّد جواد بدون خوف و ترس پيشرفت و بپادشاه سلام کرد و مراسم خضوع بجای آورد. ناصر الدّين شاه از وقار و متانت و نورانيّت منظر حاج سيّد جواد خوشش آمد جواب سلام او را داد و باو گفت که ببارگاه بيائيد تا شما را ملاقات کنيم. اطرافيان شاه که اشخاص حسودی بودند از راه تفتين بشاه گفتند آيا اعليحضرت آگاه هستند که اين حاج سيّد جواد از پيروان دلباختهء سيّد باب است؟ شاه را از کلمات حسودان خوش نيآمد و از رفتار آنها محزون شده آنها را سرزنش کرد که چقدر شماها احمق و نادان هستيد چقدر کم عقل هستيد چرا اينطور ميکنيد. عجب است من هر وقت شخصی را ميبينم که دارای متانت و وقار و اخلاق خوب و صفات عاليه است فی الفور شما ميگوئيد بابی است. او را اذيّت ميکنيد و سزاوار عذاب و خشم ميپنداريد.
خلاصه حاج سيّد جواد کربلائی در اواخر حال بکرمان بر گشت و تا آخرين دقايق حيات خويش بر امر الهی ثابت بود. هر که را مستعدّ مييافت تبليغ ميکرد ايمانش کامل بود و خدماتش مستمرّ.
از جمله اشخاصی که در آن ايّام در شيراز بحضور حضرت باب مشرّف شدند شيخ سلطان کربلائی است. پدر و اجداد شيخ سلطان از علمای مشهور کربلا بودند. خود شيخ نيز از شاگردان مقرّب سيّد رشتی و از دوستان صميمی آن بزرگوار بود. شيخ سلطان همان کسی است که از بغداد بسليمانيه رفت و در خدمت حضرت بهاءاللّه به بغداد مراجعت کرد. دختر شيخ سلطان زوجهء جناب کليم بود . مشارٌ اليه وقتی بشيراز رسيد شيخ حسين زنوزی را که سابقاً شرح حالش را نوشتيم ملاقات کرد. شيخ حسن در آن ايّام از طرف حضرت باب مأمور بود که با ملّا عبد الکريم قزوينی الواح مبارکه را استنساخ کند. وقتی شيخ سلطان وارد شيراز شد مريض بود. ممکن نبود بحضور مبارک مشرّف شود. حضرت اعلی باو پيغام دادند که دو ساعت از شب گذشته بعيادت او تشريف خواهند آورد.
شيخ سلطان در رختخواب افتاده بود حضرت اعلی با غلام حبشی بعيادت شيخ تشريف بردند. غلام بامر مبارک برای اينکه کسی متوجّه نباشد چند قدم جلوتر از حضرت فانوس ميکشيد باو فرمودند که وقتی بمقصود رسيديم چراغ را خاموش کن.
شيخ سلطان برای من واقعهء آنشب را خودش حکايت کرد و گفت: حضرت باب بمن پيغام داده بودند که قبل از ورود باطاق چراغ را خاموش کنم وقتی وارد اطاق شدند تاريک بود. من در آن تاريکی دامن مبارک را گرفتم و با کمال تضرّع عرض کردم ای مولای محبوب رجاء دارم تضرّع مرا بشنوی و آرزوی مرا برآری تا در راه تو شهيد شوم جز تو کس ديگری نميتواند مرا باين موهبت کبری برساند. حضرت فرمودند ای شيخ سلطان من هم همين آرزو را دارم که در راه محبوب فدا شوم بيا ما هر دو دست بدامن محبوب واقعی بزنيم و از او بطلبيم که آرزوی ما را بر آورد. من بتو قول ميدهم که دعا کنم تا خداوند تشرّف بحضور بهترين محبوب را برای تو فراهم کند وقتی بحضور او مشرّف شدی مرا بياد آور. آنروز خيلی عظيم است. چشم روزگار چنان روزی را نديده. حضرت باب وقتی ميخواستند تشريف ببرند مبلغی بمن عنايت فرمودند هر چه خواستم قبول نکنم ممکن نشد باصرار مرا وادار بقبول فرمودند بعد بر خاسته تشريف بردند. کلمهء بهترين محبوب که فرمودند مرا متحيّر کرد که مقصود کيست. اوّل خيال کردم که حضرت طاهره است بعد حدس زدم که شايد منظور سيّد علّاو باشد. در ترديد بودم و نميدانستم چطور اين راز را کشف کنم. بعدها که بحضور حضرت بهاءاللّه مشرّف شدم يقين کردم که مقصود حضرت باب از بهترين محبوب که در راه او آرزوی جانفشانی داشتند حضرت بهاءاللّه بودند.
نوروز سال ١٢٦٢ هجری که مطابق روز بيست و يکم ربيع الاوّل بود فرا رسيد. حضرت باب در شيراز با نهايت اطمينان و سکون بسر ميبردند. روز عيد جشن را در منزل خود گرفتند. هيکل مبارک بحضرت حرم و والدهء خود در آن روز اظهار محبّت و عنايت فرمودند و با نصايح شيرين و محبّت فراوان زنگ غم را از آينهء قلب حضرت حرم و مادرشان بر طرف داشتند. تمام املاک و دارائی خود را بحرم و والده خود واگذار کردند. و باسم آنان تسجيل فرمودند. در وصيّت نامهء خود که مرقوم فرمودند منزل و اشياء منقولهء خود را نيز بمادر و حرم مبارکه خويش واگذار کردند و تصريح نمودند که بعد از وفات والدهشان تمام املاک و دارائی و منزل مخصوص حضرت حرم است.
مادر حضرت باب در اوائل حال بعظمت امر مبارک آشنا نبود و بشرف ايمان فائز نشد. در اواخر ايّام از شيراز بعتبات توجّه کرد تا باقی عمر خود را در آنجا بگذراند. حضرت بهاءاللّه مرحوم حاجی سيّد جواد کربلائی و زوجهء حاجی عبد الحميد شيرازی را که با والدهء حضرت باب آشنائی داشتند مأمور فرمودند که بملاقات مشارٌ اليها بروند و او را بامر مبارک و عظمت آن آشنا نمايند. والدهء حضرت در آن ايّام بامر مبارک مؤمن گشت و از عظمت مقام فرزند خويش و فضل و موهبتی را که حقّ تعالی باو عنايت فرمود آگاه شده و با نهايت اطمينان و ثبات در ايمان وفات يافت و در اواخر قرن سيزدهم هجری از اين جهان بجهان ديگر شتافت ( اکتبر ١٨٨٢ ميلادی ).
امّا حضرت حرم از اوائل حال بعظمت مقام هيکل مبارک آگاه بود در عبادت و قوّت ايمان بجز حضرت طاهره نظير و مانندی نداشت. حضرت اعلی جميع وقايع آينده را تا دورهء شهادت و غيرها بمشارٌ اليها اخبار فرمودند و تأکيد کردند که کلمهای از اين مطالب را بوالدهء حضرت اظهار نکند و سفارش فرمودند که در بلايا صبر کند و بقضای الهی راضی باشد.
در ورقهای مناجاتی مرقوم فرمودند و بحضرت حرم دادند و فرمودند هر وقت اضطراب و پريشانی تو زياد شد اين دعا را بخوان. من در خواب بتو ظاهر ميشوم و اندوه ترا زائل ميسازم. حضرت حرم بعدها در هنگام پيش آمد مشکلات باين رويّه عمل فرمودند و بهدايت هيکل مبارک در هر مرتبه از پريشانی و اضطراب رهائی يافتند.
باری پس از آنکه حضرت باب از انجام امور لازمه فراغت يافتند و وسائل معاش حرم و والدهء خود را مرتب داشتند بمنزل حاج ميرزا سيّد علی تشريف بردند زيرا هنگام نزول بلايا رسيده و دامنهء اين مصيبت ها تا ميدان تبريز و وقوع شهادت کبری ادامه داشت. بافراد مؤمنين که در شيراز بودند امر فرمودند باصفهان بروند. ملّا عبد الکريم قزوينی و شيخ حسين زنوزی و سيّد حسين کاتب يزدی را نيز بمسافرت اصفهان مأمور داشتند.
حسين خان فرمانروای فارس پيوسته ميکوشيد که بهر وسيله هست بهانهای پيدا کند و حضرت باب را اذيّت و آزار نمايد و قدر و مقامشان را در نظر مردم پست کند. تا آنکه باو خبر دادند که سيّد باب با پيروان و اصحابش بدون هيچ مانعی ملاقات ميکند. حسين خان نفوسی را گماشت که سرّاً مراقب احوال باشند. يکشب برای او خبر آوردند که بقدری جمعيّت برای ملاقات باب جمع شدهاند که بيم خطر است ممکن است امنيّت شهر باغتشاش بدل شود. عدّهء اشخاصی که شبها بملاقات باب ميروند خيلی بيشتر از عدّهء نفوسی است که در دستگاه حکومتی حاضرند. در ميان آنها اشخاص دانشمند و عالی رتبه نيز هست. مأمورين شما غفلت کردهاند و حقيقت را بشما نگفتهاند زيرا دائی حضرت باب بآنها پول ميدهد که مطلب را از شما پنهان کنند. اگر امر صادر شود بخانهء سيّد باب هجوم کنيم و پيروان او را دست بسته نزد تو بياوريم. حسينخان در جواب قائل که سرکردهء جاسوسهای او بود گفت تو نميخواهد بمن دستور دهی. من خودم بهتر ميدانم چه کنم. تماشا کن ببين چطور بخوبی اين مشکل را علاج خواهم کرد. پس از آن عبد الحميد خان داروغه را احضار کرد و باو گفت بدون اينکه هيچ کس بفهمد بايد بمنزل حاج ميرزا سيّد علی بروی. نردبام بگذاری و از پشت بام غفلةً وارد منزل شوی. سيّد باب را با هر که آنجا هست بگيری. هر چه کتاب و اوراق ديدی جمع کنی فوراً بنزد من بياوری. عنقريب تکليف حاج ميرزا سيّد علی را هم معلوم خواهم کرد. فوراً ميفرستم او را هم بگيرند زيرا مطابق وعدهء خود وفا نکرده. بجقّهء محمّد شاه قسم که سيّد باب و پيروان سياه بختش را خواهم کشت. دستگاه او را بهم خواهم زد آتشی را که روشن کرده خاموش ميکنم تا ديگر کسی جرأت نکند در اين شهر اينطور حرفها بزند.
عبد الحميد خان با همراهانش حسب الامر بمنزل حاجی ميرزا سيّد علی هجوم بردند در منزل فقط دائی حضرت و حضرت باب و سيّد کاظم زنجانی بودند کس ديگری نبود ( سيّد کاظم زنجانی برادر سيّد مرتضی زنجانی است که از شهدای سبعهء طهران است و خود سيّد کاظم هم در قلعهء طبرسی بشهادت رسيد ).
عبد الحميد خان اين سه نفر را گرفت هر چه اوراق و کتاب ديد برداشت. بعد به حاجی ميرزا سيّد علی گفت شما در منزل بمانيد حضرت باب و سيّد کاظم را بدار الحکومه برد. در آنوقت حضرت باب مکرّر اين آيهء را تلاوت ميفرمودند: «إنّ مَوْعدَهُم الصّبح ألَيْسَ الصّبح بقريبٍ» (فقره ای از آیه ۸۱ سوره هود بدین مضمون: بى گمان وعده گاه آنان صبح است مگر صبح نزديك نيست. آیه مبارکه). از وجه مبارک آثار اطمينان و شجاعت آشکار بود. چون ببازار رسيدند داروغه ديد مردم خيلی مضطربند ميآيند، ميروند صدای داد و فرياد بلند است گويا مصيبت سختی و بلای شديدی نازل شده. بهر طرف نگاه ميکرد ميديد تابوت است که ميبرند. دنبال هر تابوتی عدّهء بسياری زن و مرد گريه ميکنند فرياد ميزنند. خيلی تعجّب کرد پرسيد چه خبر است؟ گفتند غفلتةً امشب مرض وبا بشدّت بروز کرده و بقدری شديد است که نصف شب تا حال صد نفر را تلف کرده است. همه مضطربند مردم خانههای خودشان را رها کردهاند متوسّل بخدا شدهاند که آنها را نجات بدهد. داروغه خيلی ترسيد بشتاب نزد حسين خان رفت. دربان دار الحکومه گفت هيچکس اينجا نيست حسين خان فرار کرده همهء اهل منزلش گرفتار مرض شدهاند حالشان خيلی بد است. دو تا کنيز سياه و يک نوکرش را وبا بهلاکت رسانده و خودش بقدری در رفتن سرعت کرد که مردهها را دفن نکرد و با بعضی از عائلهء خود به باغ تخت فرار کرد باغ تخت از ویکی پدیا).
عبد الحميد خان داروغه تصميم گرفت حضرت باب را بمنزل خويش ببرد و در آنجا نگاه بدارد تا فرمان حسين خان حاکم برسد. چون بنزديک منزل خويش رسيد صدای گريه و فرياد شنيد. پس از تحقيق دانست که يگانه پسرش بمرض وبا گرفتار شده و مشرف بهلاکت است. از همه جا نا اميد شد و خود را بپای حضرت باب انداخت و شفای پسر خويش را درخواست کرد. اشک از چشمانش ميريخت و دامن عبای حضرت اعلی را گرفته بود و ميگفت: «ترا قسم ميدهم بکسی که اين رتبهء بلند را بتو عنايت کرده که از من درگذری و پسرم را شفا بخشی او گناهی ندارد در اوّل جوانی است. گناهکار من هستم مجازات مرا دربارهء او مجری مفرما. از آنچه کردم پشيمانم هم اکنون از شغل خود استعفا ميدهم و عهد ميکنم که اگر از گرسنگی بميرم ديگر اينگونه کارها را قبول نکنم».
حضرت باب در آن وقت برای نماز صبح وضو ميگرفتند امر فرمودند قدری از آب وضو که صورت مبارک را میشستند ببرد به پسرش بخوراند تا شفا يابد. عبد الحميد خان مطابق دستور مبارک رفتار کرد و پسرش شفا يافت. فوراً نامه ای بحاکم نوشت جميع وقايع را شرح داد و حسينخان را نصيحت کرد که دست از اذيّت باب بردارد و باو نوشت بخودت رحم کن، بزن و بچههايت رحم کن، دست از اين رفتار بردار، زيرا اگر اين وبا طول بکشد، احدی زنده نخواهد ماند. حسين خان در جواب نوشت که حضرت باب را رها کن تا هر کجا که ميل دارند بروند.
شرح اين اقدامات و رفتار حسين خان بطهران رسيد و شاه فوراً حسين خان را معزول کرد. از آنروز حسين خان روز خوش نديد و باصطلاح بنان شب محتاج شد. هيچکس از او رعايت نميکرد. در اوقاتيکه حضرت بهاءاللّه در بغداد بودند حسين خان عريضهای مبنی بر ندامت از گناهان قبل و توبه و انابه بحضور مبارک عرض کرد و درخواست نمود که عزّت سابقش را باو برگردانند و بحکومت فارس بر قرار بشود. حضرت بهاءاللّه جوابی باو ندادند. حسين خان اسير بدبختی بود تا آنکه وفات يافت.
حضرت باب در منزل عبد الحميد خان داروغه که تشريف داشتند سيّد کاظم زنجانی را بمنزل جناب خال فرستادند و او را احضار فرمودند. چون مشرّف شد فرمودند من از شيراز ميروم. بايد نسبت بوالده و حضرت حرم نهايت مراقبت و توجّه را داشته باشی. بعد خداحافظی کردند و فرمودند هميشه ملحوظ لحاظ عنايت الهی هستی و مشمول حفظ او خواهی بود. منتظر باش که باز در کوههای آذربايجان با يکديگر ملاقات خواهيم کرد. از آنجا ترا بميدان فدا ميفرستم تا افسر شهادت بر سر گذاری. من هم پس از تو بهمراهی يکی از بندگان مخلص و مقرّب خدا خواهم آمد و در جهان ابدی يکديگر را ملاقات خواهيم نمود.
نظرات
ارسال یک نظر