لطفا به فایل صوتی
توجه فرمایید.
فصل چهاردهم: سفر ملّا حسين بمازندران
وقتيکه ملّا حسين ميخواست از ماه کو سفر کند عليخان از او در خواست کرد که چند روز صبر کند تا وسايل سفر او را از هر جهت مهيّا سازد. هر چه عليخان اصرار کرد ملّا حسين قبول نفرمود و بيدرنگ پياده براه افتاد. در هر شهر و قريهای که ميرسيد توقّف ميفرمود - احبّاء را ملاقات ميکرد پيغام مبارک را بآنها ميرساند. همه را بشجاعت تشويق و باستقامت دلالت ميکرد. در طهران بحضور حضرت بهاءاللّه مشرّف شد و از آن منبع فيض فيوضات کثيرهای اخذ نمود و ذخيره ساخت. اين ذخائر روحانيّه بود که در مواقع خطر و روزگار پر محن و آلاميکه بعداً برای او پيش آمد او را ثابت قدم و مسرور و خرّم نگاه ميداشت و شجاعت و جرأت بسياری در هر مرحله برای او ايجاد مينمود از طهران بجانب مازندران رهسپار گرديد تا هر چه زودتر بگنج پنهانيکه حضرت باب باو وعده داده بودند برسد.
در آن ايّام قدّوس در شهر بارفروش سکونت داشت و در منزلی که متعلّق بپدرش بود زندگی مينمود با طبقات مختلفهء مردم معاشرت ميکرد همه او را دوست ميداشتند و از حسن رفتار و کثرت معلومات و اتّساع دايرهء معارفش در عجب بودند. ملّا حسين پس از ورود ببارفروش بمنزل جناب قدّوس ورود نمود. قدّوس از ورود او مسرور شد و با کمال محبّت از باب الباب پذيرائی کرد. برای حصول راحت ميهمانش از هيچ چيز خود داری نمينمود و خدمات مهمان خود را شخصاً انجام ميداد. وقتيکه ملّا حسين وارد شد قدّوس پای او را شستشو داد و گرد و خاک سفر را از لباس او دور کرد احبّاء که به ملاقات او آمدند در محضر آنان نسبت بملّا حسين نهايت احترام را مجرا داشت و نسبت باو اظهار خضوع مينمود. شب اوّل ورود ملّا حسين قدّوس باعزاز ورود او جمعی از احبّاء را دعوت کرد و ضيافت شايستهای از آنها بنمود.
چون مجلس بپايان رسيد و مدعوّين هر يک بمنزل خود برگشتند قدّوس از باب الباب شرح مسافرتش را بماه کو جويا شد. باب الباب گفت در مدّت نه روز که در ماه کو بحضور باب مشرّف بودم مطالب متفرّقهء زياد فرمودند ولکن دستور مخصوصی برای تبليغ امر بمن ندادند. وقتيکه ميخواستم مرخّص شوم فرمودند بهر شهر و قريهای که ميرسی احبّاء را ملاقات کن و پيام محبّت مرا بآنها برسان پس از ورود بطهران بجانب مازندران عزيمت کن. در مازندران گنج پنهان الهی بر تو مکشوف خواهد شد و آن گنج مستور دستورات لازمه را بتو خواهد داد. من همين قدر فهميدم که پس از چندی امر باب در نهايت عظمت و جلال شهرت و اشتهار خواهد يافت و روزی ميرسد که من ناتوان در راه خدمت امر عظيمش فدا خواهم گشت و نقد جان را نثار مقدم مبارکش خواهم نمود. اين مطلب را از آنجا فهميدم که در حين مرخّص شدن وعدهء تشرّف بحضور مبارکش را برای مرتبهء ديگر بمن نفرمودند. با آنکه در گذشتهء ايّام هر وقت بحضور مبارک مشرّف ميشدم در حين مرخّصی بمن ميفرمودند باز هم مشرّف خواهی شد و به لقأ فائز خواهی گشت ولی ايندفعه در اين خصوص چيزی نفرمودند. از اينجهت يقين دارم که ديگر در اين دنيا بمحضر مبارک مشرّف نخواهم شد. از جمله کلماتيکه در وقت مرخّص شدن بمن فرمودند اين بود که عنقريب بمشهد فدا خواهی شتافت خود را آماده کن و مهيّا باش دامن سعی و کوشش بر کمر زن مقام شهادت برای تو مقدّر شده سعی کن که هيچ مطلبی تو را از اين مقام و وصول بدين درجهء عظيمه مانع نشود. وقتيکه به رتبهء شهادت فائز شدی بفيض لقا مشرّف خواهی شد زيرا من هم پس از تو خواهم آمد.
قدّوس پرسيد آيا از آثار مبارکهء حضرت باب چيزی همراه داری؟ باب الباب جواب داد از آثار مبارکه چيزی همراه من نيست. قدّوس کتاب خطی باو دادند و فرمودند بعضی ازصفحات اين کتاب را مطالعه کنيد. ملّا حسين قريب يک صفحه از آن کتاب را که خواند تغيير عجيبی در وجودش حاصل گشت و آثار حيرت و دهشت از سيمايش پديدار شد کلماتيکه در آن کتاب مسطور بود قلب او را تسخير کرد تأثيرش عجيب و نفوذی شديد در وجودش حاصل شد. زبان بمدح و تمجيد آن کلمات فصيحه و جملات بليغه گشود و در حينی که کتاب را از دستش بزمين ميگذاشت فرمود سر چشمهای که مؤلّف اين کتاب از آن استفاضه نموده وحی الهی و منبع اصلی است ربطی بمنابع معارف و علوم علما و دانشمندان معمولی ندارد. من اقرار ميکنم که اين کلمات در نهايت درجهء شرافت و اعتلاء است بجميع مطالب مندرجه در آن با نهايت يقين اعتراف و اذعان مينمايم. قدّوس در مقابل اين سخنان باب الباب ساکت بود. ملّا حسين از سکوت و آثار ظاهره در سيمای قدّوس دانست که صاحب اين آيات و کلمات شخص قدّوس است. بیاختيار از جا برخاست و در آستانهء در بايستاد و با خضوع تمام و احترام کامل گفت گنج پنهانيرا که حضرت باب بمن وعده فرموده بودند آشکار شد آلان در مقابل چشم من قرار دارد شکّ و حيرت من زايل گشت. اگر چه مولای محبوب ما در اين ايّام در قلعهء چهريق محبوس است و ليکن مظهر قوّت و آيت جلالت و عظمت او اينک در مقابل چشم من واضح و آشکار و مرآت عظمت و قدرتش در اين حين برای من مکشوف و پديدار است.
حاجی ميرزا آقاسی بيچاره که با وجود نهايت حمق و نادانی خود را عاقل و دانا ميپنداشت خيال کرد که بواسطهء نفی و سرگونی حضرت باب بدورترين نقطهء مملکت ايران و حبس آن بزرگوار در جبال آذربايجان ميتواند از سرعت و پيشرفت امر اللّه جلوگيری کند و نار محبّت الهيّه را که در قلوب پيروانش مشتعل بود خاموش سازد. غافل از اينکه مرکز انوار را چون بر قلّهء کوه نهند شهرتش جهانگير گردد و انوارش بجميع اطراف بتابد همه او را بينند و از پرتوش مهتدی شوند. سوء تدبير اين وزير نادان او را بکاری وادار کرد که بر خلاف مقصود خود نتيجه گرفت آتش امر که خاموش نشد بجای خود عمل اين وزير نادان سبب شد که اشتهارش بيشتر و دائرهاش وسيعتر گرديد.
از طرف ديگر ايمان ملّا حسين بامر عظيم و قيامش برای خدمت و نشر آن تعاليم از مؤيّدات مهمّهء اثبات صحّت ادّعای حضرت باب بود زيرا نفوسيکه ملّا حسين را ميشناختند و از شجاعت و خلوص و انقطاع و لطف اطوارش با خبر بودند عموماً ببزرگواری او اقرار مينمودند. شهرت و عظمت ملّا حسين بدرجهای بود که فی المثل اگر بعد از صعود سيّد کاظم رشتی خود را قائم موعود ميناميد همهء پيروان سيّد دعوتش را اجابت مينمودند و در مقابل او سر تسليم فرود ميآوردند. چنانکه ملّا محمّد ممقانی که از شاگردان شيخ و سيّد بود و از علمای شهير محسوب ميشد علنی گفته بود اگر ملّا حسين بجای سيّد باب ادّعای قائميّت ميکرد من پيش از همه و بدون درنگ بصدق گفتارش اقرار ميکردم و اوّلين کسيکه باو مؤمن ميشد من بودم. زيرا اين شخص در حسن اخلاق و اتّساع علم و معارف بینظير است اگر او ادّعا ميکرد من شخصاً برای نشر دعوتش قيام مينمودم و بتبليغ امرش ميپرداختم و آن را بشرق و غرب عالم منتشر ميکردم. افسوس که اين شخص جليل بجای آنکه خود ادّعا کند در مقابل ديگری خاضع شد. از اين جهت بگفتارش اعتماد نکردم و دعوتش را نپذيرفتم. و حاج محمّد باقر رشتی وقتيکه در اصفهان با ملّا حسين مواجه شد و قدرت او را در حلّ مشکلات و کشف معضلات مشاهده نمود چنين گفت من تا کنون خيال ميکردم که ميتوانم سيّد کاظم رشتی را مجاب کنم ولی وقتيکه با يک نفر از شاگردان او رو برو شدم و اطّلاعات واسعه و قدرت بيان و فصاحت گفتار او را ديدم بخطای فکر خود آگاه گشتم زيرا مادام که از مجاب ساختن يکی از شاگردان او عاجز شدم دانستم که مجاب کردن استاد او از محالات است. چه استادی است که اينطور شاگردی تربيت کرده قدرت برهان و قوّت دلائل ملّا حسين بقدری بود که اگر روز را شب ميخواند در مقابل دلائلی که برای اين منظور اقامه ميکرد مرا جز تصديق چاره نبود.
همين ملّا حسينی که اين همه امثال علمای مزبور از او تعريفها کردهاند و علم و دانش او را ستودهاند در شب پنجم جمادی وقتيکه بحضور حضرت باب مشرّف شد خود را موجودی ضعيف و شخصی عاجز و ناتوان ديد. در مقابل عظمت امرش خاضع شد با آنکه در ابتدای امر خيال ميکرد انکار و ردّ دلائل و براهين تاجرزادهای شيرازی برای او آسانترين کار است ولی وقتيکه خود را عجز صرف و او را قدرت محض مشاهده نمود در ساحت اقدسش خاضع شد. از همهء شئون خويش چشم پوشيد و سبحات جلال را دريد و بخدمت امر محبوب قيام نمود و مورد عنايات بسيار گشت. حالا که در مازندران بحضور قدّوس رسيد و آثار مقدّسهء او را ديد بعظمت مقام قدّوس و اهمّيّت مرتبهء خاصّهء او پی برد در مقابل فضائل الهيّه، که از روح توانای آن جوان متجلّی و ظاهر بود بیاندازه خود را حقير و ناچيز مشاهده نمود. قدّوس بمنزلهء آينهء صافی بود که اشعهء آفتاب ظهور مولای محبوب در آن مرآت منعکس گرديده و در آن وقت چشم باب الباب را خيره ساخت. بر خود لازم ديد و واجب شمرد که بايد بر اثر قدّوس مشی نمايد و بارادهء او عمل کند. هميشه سلامتی او را تا جائيکه ميتواند و قوّتش اقتضا ميکند بر هر چيز مقدّم دارد. در آن شب قلباً با قدّوس پيمان خدمت بست و تا آخرين لحظهء حيات خود در وعدهء خويش ثابت و بمراسم پيمان عامل بود خيلی مسرور و شادمان بود که فضل الهی شامل حال او گشته و خداوند او را از ميان سايرين بموهبت معرفت گنج پنهان اختصاص داده.
باری باب الباب پس از عرفان قدّوس بانجام مراسم خدمتش قيام کرد. احبّاء که روز بعد بمنزل قدّوس آمدند از تغيير وضع رفتار و اوضاعيکه ديروز مشاهده نموده بودند خيلی متعجّب شدند. ديروز ديده بودند که ملّا حسين در صدر مجلس نشسته و لب بسخن گشاده و قدّوس در محضر او برای انجام خدمات آماده است امّا امروز کاملا بر عکس بود - زيرا قدّوس را ديدند که در صدر مجلس جالس گشته و ملّا حسين که مشمول عواطف و احترام قدّوس بود دم در ايستاده و با نهايت خضوع منتظر دستور قدّوس است. از مشاهدهء اين حال همه متعجّب شدند ولی از علّت اصلی غافل بودند. قدّوس بباب الباب فرمود همين ساعت بايد برای انجام مأموريتی که بتو ميدهم آماده شوی. ميخواهم ترا بمحضر علمای اين شهر بفرستم بايد بروی امر مبارک را به سعيد العلمأ ابلاغ نمائی اين شخص خيلی بد سرشت و ستمکار است همّت گماشته که نور الهی را خاموش کند. (سعید العلماء از ویکی شیعه). پيروان او نيز برای اجرای منظور او صف بستهاند مطمئنّ باش که از آنها ضرری متوجّه نخواهد شد. بدون خوف و ترس بايد صف پيروان سعيد العلمأ را بر هم زنی و امتياز امر اعظم را از هر جهت برای آنها ثابت کنی. سلاح تو در مقابل اين مظاهر فرعونيّه، موسی وار عصای حکمت و قوّت الهيّه است با اين ثُعبان مبين خيل شياطين را پراکنده ساز و ريسمانهای ساحرين تبهکار را معدوم و نابود کن بفضل الهی متّکی شو «تقوای خالص پيشه کن و از ما سوی اللّه انديشه منما». پس از آنکه امر مبارک را در مجمع علما بسعيد العلمأ ابلاغ نمودی بجانب خراسان روانه شو و در شهر مشهد منزلی بنا کن و از هر گونه اثاث و اسباب که برای پذيرائی واردين لازم و واجب است فراهم نما. منهم عنقريب به مشهد عزيمت خواهم کرد و در آن منزل ساکن خواهم شد تا آنکه طالبين هدايت را دلالت نمائيم و گمگشتگان در باديهء ضلالت را بسر چشمهء حيات جاودانی راهنمائی کنيم.
ملّا حسين بر حسب امر قدّوس روز ديگر در هنگام طلوع آفتاب برای ملاقات سعيد العلمأ روان شد و به تنهائی بدون اينکه کسی را بمساعدت و کمک انتخاب کند وارد محضر سعيد العلمأ گشت. بشارت ظهور الهی را باو داد و با نهايت فصاحت بدون هيچگونه ترس و بيم امر الهی را در حضور جمعی از شاگردان سعيد العلمأ بوی ابلاغ کرد و باو فرمود که از عبادت و پرستش اصنام موهومهايکه بسر پنجهء خيال برای خود و ديگران تراشيده صرفنظر نمايد جميع بتها را بشکند و بر روی خرابههای معابد اصنام موهومه بتأسيس قصر رفيع هدايت الهيّه بپردازد. صفحهء قلبش را از صور تقاليد گذشتگان پاک و منزّه نمايد و با توجّه کامل بساحل بحر نجات ابدی روان شود.
سعيد العلمأ پس از استماع مطالب ملّا حسين مانند سامری بسحر موهوم متمسّک شد و غافل از قدرت يد بيضا لسان بايراد و اعتراض گشود. (سامری از ریاض اللغات: مردی بود که در غیبت حضرت موسیٰ گوسالهٴ طلائی ساخت و يهوديان را به پرستش آن اغواء نمود و فريب داد لذا مجازاً به هر فريب دهنده و اغواء کننده اطلاق میگردد. ذکرش در آيات ٨٥ و ٨٧ و ٩٥ سورهٴ طه آمده است. در شريعت بیان ، سامری و عجل و خوأر به بعضی از منافقین مانند میرزا ابراهیم شیرازی و ملاّ عبدالعلی هراتی و ملاّ جواد برغانی اطلاق شده است و از قلم اعلیٰ نیز در الواح شتّیٰ مثلاً در لوح شیخ سلمان و سورة الصّبر و در آخر لوحِ وفا و در کتاب مستطاب ايقان به بعضی مدّعیان کذبه که سعی در اِضلال خلق نموده اند مثل سیّد محمّد اصفهانی و حاج محمّد کريمخان کرمانی اطلاق گرديده است.) (ید بیضاء از ریاض اللغات: سخی ˗ گشاده دست ˗ خَیِّر ˗ ايضاً در اشاره به سفید شدن دست حضرت موسیٰ در ديار فرعون و کنايه از اقدام معجزه آساست.) ملّا حسين با بيانی فصيح جميع اعتراضات او را ردّ نموده فرعون هوی در پرتو انوار هدی مبهوت و خيره مانده تاب مقاومت نياورد ناچار بسلاح عجز متشبّث گشت و لسان به سبّ و شتم گشود. قوّت براهين ملّا حسين او را بحدّی ذليل ساخت که بوسيلهء فرومايگان برای رهائی خويش از آن تنگنا متمسّک شد. سعيد العلمأ چون ديد که ملّا حسين کلامی نافذ دارد و با فصاحت تمام اقامهء دلائل می نمايد و جوابی در مقابل بيانات او نميتوانست بدهد ترسيد که اگر دقيقهای چند اين رويّه استمرار يابد عجز او بر همه ثابت شود و شاگردان از گردش پريشان شوند و پروانه وار طائف انوار معارف ملّا حسين گردند ديگر کسی باو اعتنائی نکند - از اين جهت بسبّ و لعن پرداخت. ملّا حسين چون ديد که آب زلال هدايتش در سنگ خارای قلب سعيد العلمأ اثر نميکند و نفس گرمش در هيزم تر او مؤثّر نميگردد از جای برخاست و بسعيد العلما فرمود هر چند سخنان من برای هدايت تو بمنزلهء آينه داری در محلّهء کوران است زيرا از خواب غفلت بيدار نشوی و در پناه تجاهل ميگريزی امّا پس از چندی عظمت امر الهی را بچشم خود خواهی ديد و داستان موفّقيّتهای مرا در آيندهء ايّام در راه خدمت امر مبارک و ارتفاع رايت الهيّه خواهی شنيد. اين کلمات چنان با عظمت و جلال از لسان ملّا حسين جاری ميشد که سعيد العلمأ مانند مجسّمهای بيروح گرديد چندان خوف و بيم بر او مسلّط گرديد که توانائی جوابش نبود.
بيانات ملّا حسين در برخی از حضار مجلس تأثير شديدی کرده بود ملّا حسين ببعضی از اين نفوس گفت از شما ميخواهم که بنزد جناب قدّوس برويد و داستان اين مجلس و ملاقات مرا با اين شخص برای ايشان بيان کنيد و باو بگوئيد ملّا حسين عرض کرد چون در حين شرح مأموريّت بمن نفرموديد که از مجلس سعيد العلمأ بحضور شما مشرّف شوم از اينجهت از اينجا يکسره بجانب خراسان ميروم تا ساير اوامر شما را انجام دهم.
به ویدیویی از سایت تبیان با عنوان: « مبارزات سعید العلما با فرقه بابیه» توجه فرمایید. ویدیو)
ملّا حسين از آن مجلس بيرون آمد يکّه و تنها بجانب مشهد عزيمت نمود. مقصودی جز انجام اوامر قدّوس نداشت و منظوری جز وفای بعهد آن بزرگوار برايش نبود. در مشهد بمنزل ميرزا محمّد باقر قاينی ورود فرمود در جوار اين منزل که در بالا خيابان واقع است قطعه زمينی خريداری کرد و بساختن بنا مشغول شد و مطابق امر قدّوس بنای آنرا تمام کرد و اسمش را بابيّه گذاشت که تا امروز هم بهمين اسم معروف است. پس از اتمام بنا قدّوس به مشهد ورود فرموده و در بابيّه سکونت نمودند. عدّهای از اهل ايمان که بواسطه ملّا حسين بامر مبارک مؤمن شده بودند بديدن قدّوس آمدند و همه برای جانفشانی و نصرت امر الهی باختيار، نه باجبار حاضر شدند. ورود قدّوس و قيام ملّا حسين بخدمات امريّه در مشهد اثر عجيبی نمودار کرد. آوازهء امر در همه جا منتشر شد حتّی بخارج مشهد نيز اين آوازه برسيد. بابيّه مرکز اهل ايمان گرديد پيروان امر مبارک که برای فداکاری حاضر شده بودند در آن منزل تمرکز داشتند. آرزوی همه اين بود که بخدمتی در نصرت امر موفّق شوند. (بالا خیابان)
فصل پانزدهم: سفر حضرت طاهره از کربلا بخراسان
ارادهء الهيّه بر آن قرار گرفت که پرده از وجه امر خويش بردارد و حجب مانعهء ظهور دين الهی را بر طرف سازد. اين کار از خراسان شروع شد آتش محبّت اللّه در قلوب اهل خراسان تا آندرجه اشتعال يافت که هر حجابيرا بسوخت و هر مانعی را از بين بر داشت. امر مبارک بسرعت پيش ميرفت و در قلوب و ارواح نفوذ شديد داشت، نه تنها در خراسان بلکه در اقصی نقاط ايران آثارش ظاهر بود. احّبا با کمال شور و انجذاب پردههای شکوک و اوهام را دريدند. عظمت امر اللّه برای کلّ واضح و محقّق بود اقدامات دشمن بزرگ امر که برای ممانعت از پيشرفت شريعة اللّه صاحب امر الهی و مظهر جمال رحمانی را در جبال آذربايجان محبوس ساخته بود به هدر رفت و جدّيت و کوششی که برای خاموش کردن آتش ايمان مشتعل در قلوب ابرار و منع آنان از تشرّف بحضور مظهر کردگار از ناحيهء اعداء و مخالفين بعمل آمده بود از هر جهت بینتيجه ماند. دست قدرت يزدان جميع اقدامات مفسدان را عقيم گذاشت.
اگر چه حضرت اعلی در چهريق محبوس بودند و احبّای باوفا از تشرّف بحضورش ممنوع ليکن قدرت الهی قدّوس را در خراسان مبعوث فرمود و بدست او آتش ايمان در قلوب پيروان باوفايش مشتعل گشت. زبانهء اين آتش سر تا سر ايران را در مشرق و عراق را در مغرب فرا گرفت. در ايران قدّوس مبعوث شد و در عراق عرب حضرت طاهره برای انتشار امر قيام فرمود. ندای الهی اين دو قمر نورانی شرق و غرب را مأمور ساخت که بارض طاء توجّه کنند و از انوار شمس بهاءاللّه مستفيد گردند - بحضورش مشرّف شوند و اوامرش را اطاعت کنند. در اين خصوص از قلم حضرت باب بر حسب امر الهی در آن ايّام توقيع منيعی صدور يافت مضمون آنکه جميع احبّا در ايران با نهايت سرعت بارض خاء توجّه کنند و به محضر قدوّس بشتابند. حسب الامر حضرت باب اصحاب از هر طرف قصد خراسان نمودند امر مبارک بسرعت برق منتشر شد و هيجان عجيبی در پيروانش ايجاد کرد. حضرت طاهره که مقيم کربلا بودند امر حضرت باب را استماع نموده اطاعت امر را حاضر شدند و بجانب خراسان متوجّه گشتند.
حضرت طاهره در اوائل حال از وطن خود قزوين بجانب کربلا روان شدند. وقتی بکربلا رسيدند که سيّد کاظم رشتی وفات کرده بود. در همآنجا ماندند و منتظر بودند به ببينند ندای حضرت موعود که سيّد کاظم بقرب ظهورش بشارت داده بود از کجا بلند ميشود. سابقاً گفتيم که چگونه بامر مبارک مؤمن شدند مراسلهای بوسيلهء شوهر همشيرهء خود تقديم کردند و هيکل مبارک ايشان را در جرگهء حروف حيّ منسلک فرمودند عنايتی که از طرف حضرت باب بطاهره متوجّه شده بود که بدون تشرّف بحضور مبارک او را جزو مؤمنين اوّليّه محسوب داشتند بر محبّت و اخلاص و شجاعتش بيفزود و با نهايت انقطاع بر نشر تعاليم الهی قيام نمود. اعمال ناهنجار شوهر و خويشاوندان خود را مورد انتقاد قرار داد. قيام حضرت طاهره سبب شد که در عادات و اخلاق نفوس تغيير شديدی حاصل گشت و انقلابی در افکار پديدار شد. هر دم بر اشتعال و محبّتش ميافزود و از مصدر فيض فيوضات لانهايه کسب مينمود. سر تا پا شجاعت و غيرت بود. دم بدم بر جهد و کوشش ميافزود و از عظمت امر اللّه آگاه بود و بيقين مبين ميدانست که اين ندا جهان گير خواهد گشت و جميع اهل عالم در ظلّ خيمهء آن وارد خواهند شد. هر کس در کربلا بحضور طاهره ميرسيد از فصاحت گفتار و بلاغت بيانش منجذب و مسحور ميگشت چارهای جز تصديق نداشت و نميتوانست اثر آن لطف بيان را انکار نمايد. همهء مردم شهادت ميدادند که طاهره دارای اخلاق کامله و صفات ساميه و شجاعتی عجيب و بيانی سحر آساست. از طايفهء نسوان اوّل کسيکه در کربلا بواسطهء حضرت طاهره بامر مبارک مؤمن شد زوجهء حاجی سيّد کاظم رشتی بود. مشارٌ اليها مولدش شيراز بود و مطابق بيان شيخ سلطان نسبت بحضرت طاهره نهايت اخلاص و صميميّت داشت. طاهره را مادر روحانی خود ميپنداشت و نسبت باو نهايت ارادت و صداقت را دارا بود. شيخ سلطان ميفرمود زوجهء سيّد کاظم دارای اخلاق نيک و صفات فاضلهء ممدوحه بود. علاقهاش نسبت بطاهره بدرجهای بود که يکساعت نميتوانست از او جدا شود. ساير زنها اعمّ از عرب يا ايرانی چون شدّت تعلّق زوجهء سيّد کاظم را بحضرت طاهره ميديدند سبب شگفتی و حيرتشان ميشد و بر ايقان و يقينشان ميافزود. اين زن بزرگوار که يادگار مرحوم سيّد بود يکسال پس از تصديق بامر مبارک مريض شد سه روز مرضش طول کشيد و دوران عمرش خاتمه يافت. از قضا سيّد کاظم هم چنانچه قبلاً گفتيم پس از سه روز ناخوشی صعود کرده بود.
از جمله نفوسی که در کربلا بواسطهء جناب طاهره بامر مبارک مؤمن شد جناب شيخ صالح بود. مشارٌ اليه از اعرابی بود که در کربلا سکونت داشت اوّل کسيکه در طهران در راه امر مبارک بشهادت رسيد همين شيخ صالح عرب بود. حضرت طاهره هميشه از او تعريف ميکردند و بقدری در تمجيد او بيانات ميفرمودند که برخی خيال کردند رتبهء شيخ صالح با رتبه و مقام حضرت قدّوس يکی است.
و از جمله نفوسيکه حضرت طاهره در کربلا تبليغ فرمودند شيخ سلطان کربلائی بود. قبلاً گفتيم که شيخ سلطان بشيراز سفر کرد و بحضور مبارک مشرّف شد پس از مراجعت از شيراز با نهايت شجاعت و انقطاع بتبليغ امر اللّه پرداخت و در پرتو اقدام حضرت طاهره بخدمت جليله موفّق شد پيوسته سعی ميکرد که اوامر طاهره را اجرا کند و آنچه را بفرمايد انجام دهد.
و از جمله نفوسيکه بحضرت طاهره ارادت شديده داشتند شيخ محمّد شبل پدر جناب محمّد مصطفی بغدادی بود. مشارٌ اليه اصلاً عرب بود و در بغداد شهرت و اشتهار زيادی داشت.
بواسطهء اين نفوس بزرگوار بود که حضرت طاهره رايت امر اللّه را در عراق مرتفع ساخت و جمع کثيری از عرب و عجم را هدايت کرد و آنان را چنان تربيت نمود که با برادران ايمانی خود در ايران شرکت نمودند و در نصرت امر اللّه پايداری کردند و ببذل مال و جان موفّق شدند.
چنانچه گفتيم امر حضرت اعلی باحبّا برای توجّه بخراسان چون در عراق بحضرت طاهره رسيد برای اطاعت امر آماده شد و بجانب ايران عزيمت نمود. جمعی از اصحاب و پيروانش نيز با او همراهی کردند. علمای کربلا سعی و کوشش بسيار داشتند که طاهره را از توجّه بخراسان ممانعت کنند. حضرت طاهره چون علّت اصلی ممانعت آنان را ميدانست و بر نوايای سيّئهء آنان مطّلع و آگاه بود برای هر يک از آنها نامهء مفصّلی مرقوم داشت و در طيّ آن علّت مسافرت خود را ذکر کرد و افکار مذمومه و نيّات سوء آنها را نيز در آن نامهها شرح داد.
پس از آن از کربلا ببغداد مسافرت کرد. جمعی از رؤسا و مشاهير بغداد و رؤسای دين اسلام و غيره بملاقات طاهره رفتند مردم ديگر اعم از سنّی و شيعه و نصاری و يهود که رتبه و اهمّيّتی داشتند بديدن طاهره رفتند و سعی کردند که شايد او را از اين سفر ممانعت کنند. هر يک گفتار خود را بدليلی مستند ميساختند و عدم نتيجه سفر او را مبرهن ميداشتند ولی حضرت طاهره دلائل جميع را ردّ کرد. چون در مقابل او از جواب عاجز بودند مشارٌ اليها را بحال خود گذاشتند و برای آنها جز حيرت و شگفتی چيزی باقی نماند .
حضرت طاهره وارد کرمانشاه شد علمای اين شهر نهايت احترام را از او نمودند و مقام او را محترم داشتند از کرمانشاه بهمدان سفر فرمود .
پيشوايان روحانی در همدان جمعی با او همراه و معدودی قليل هم مردم را بمخالفت طاهره تحريض مينمودند. در مقابل دستهء ديگری لسان بذکر فضائل و توسعهء معارف و کثرت شجاعت طاهره گشودند. حتّی بر منابر علنی بمردم ميگفتند طاهره را ببينيد چه مقام بلندی دارد ما همه بايد باو تأسّی کنيم. اسرار قرآن را که بر ما مجهول است از او بپرسيم بايد از او در خواست کنيم که مشکلات کتب الهی را حلّ نمايد زيرا علم و دانش او مانند درياست و نصيب ما از معارف و علوم قطره ای بيش نيست. حضرت طاهره در همدان بود که جمعی از قزوين از طرف حاجی ملّا صالح برای پيشبازی او آمدند و مقدم او را تهنيت گفتند و از او در خواست نمودند که هر چه زودتر بقزوين برود و مدّتی را در آنجا اقامت فرمايد. حضرت طاهره پس از تأمّل گفتار آنانرا قبول کرد و جمعی از همراهان خود را از قبيل شيخ سلطان ، شيخ محمّد شبل ، پسر کوچکش محمّد مصطفی، عابد و پسرش ناصر که بعداً بحاجی عبّاس معروف شد همه را فرمود بعراق عرب مراجعت کنند و جمعی را اجازه داد که با او باشند مانند شيخ صالح عرب و ملّا ابراهيم گلپايگانی ( اين دو نفر در ايران بشهادت رسيدند شيخ صالح در طهران و ملّا ابراهيم در قزوين ) و ميرزا محمّد علی حرف حيّ که شوهر خواهر طاهره بود و داماد طاهره سيّد عبد الهادی اين دو نفر از کربلا تا قزوين با حضرت طاهره بودند که بر حسب اجازه حضرت طاهره با مشارٌ اليها همراه شدند و به قزوين رهسپار گشتند. چند نفر ديگر را هم از اصحاب که ايرانی بودند از قبيل سيّد محمّد گلپايگانی متخلّص بطائر که حضرت طاهره او را فتی المليح لقب داده بودند و غيره را امر فرمود که باوطان خود مراجعت نمايند .
پس از ورود بقزوين طاهره بمنزل پدرشان وارد شدند ملّا محمّد شوهر حضرت طاهره که پسر ملّا تقی بود و خود را بعد از پدر و عمويش تواناترين علمای ايران ميشمرد چون از ورود حضرت طاهره که دختر عمّ و زوجهاش بود بقزوين خبر يافت بمشارٌ اليها پيغام فرستاد که از منزل پدر بمنزل شوهر انتقال کنيد. واسطهء اين پيغام چند نفر از نسوان بودند. حضرت طاهره در جواب پيغام ملّا محمّد چنين فرمود . «از قول من به آن نادان بيشعور بگوئيد که اگر در ادّعای قرابت و خويشاوندی با من راه صداقت ميپيمودی و علاقهء قلبی واقعی داشتی در اين مدّت که من در کربلا بودم لا اقل بديدن من ميآمدی و در حين مسافرت از کربلا بايران با من همراه ميشدی. پياده راه ميپيمودی و با کمال صميميّت کجاوهء مرا محافظت ميکردی و تمام راه را بخدمت من ميپرداختی آنوقت چون صميّمت ترا مشاهده مينمودم از خواب غفلت بيدارت ميساختم و حقيقت امر الهی را برای تو شرح ميدادم. حال که چنين نکردی و مدّت سه سال ميگذرد که از هم جدا هستيم بهتر آنستکه اين مفارقت ابدی باشد يعنی نه در اين دنيا و نه در جهان ديگری برای ما ملاقات و اجتماع ميسّر نشود. آری جدائی ما ابدی و مفارقت ما دائمی است من از تو چشم پوشيدم و ديگر مورد اعتنا نخواهی بود». اين جواب که با نهايت شدّت و سختی اداء شده بود چنان ملّا محمّد را بهيجان آورد و بحدّی ملّا تقی را برآشفته ساخت که بی محابا طاهره را کافر خواندند . (محمد تقی برغانی از ویکی پدیا)
اين پدر و پسر پيوسته ميکوشيدند که از جاه و مقام طاهره بکاهند و در شهرت و بزرگواری او رخنهای ايجاد کنند. طاهره نيز با کمال شجاعت از خود دفاع ميکرد و نقايص آن پدر و پسر را يکايک معلوم و مبرهن ميساخت. پدر طاهره ، ملّا صالح که برادر ملّا تقی و عموی ملّا محمّد بود مردی عاقل و دانا و بيسر و صدا بود خيلی کوشش کرد که شايد بتواند اين نقار را بر طرف کند ولی بمقصود نرسيد و مکابره همچنان بين حضرت طاهره و عمو و عمو زادهاش جريان داشت . (مناقره و نقار از ریاض اللغات: (نَاقَرَ) (ن ق ر) ہُ : بايکديگر نزاع کردن و خصومت ورزيدن (بَيْنَهُمْ مُنَاقَرَةٌ : بين آنها نزاع واقع شد و با هم دشمنی نمودند) ـ ستيزه کردن ـ پرخاش نمودن ـ محاجّه و مجادله لفظی نمودن ـ مباحثه کردن ـ بحث و داد و بيداد کردن ـ مشاجره .)
در اين بين يکی از پيروان شيخ و سيّد موسوم به ملّا عبد اللّه شيرازی در اوّل ماه رمضان سال ١٢٦٣ هجری بقزوين وارد شد و مطابق اظهاريکه خود او بعد ها در طهران در نزد صاحب ديوان هنگام محاکمه نموده بود مقصودش از ورود بقزوين اين بوده است که بماه کو برود و بحضور حضرت اعلی مشرّف شود و امر مبارک را تحقيق و تحرّی کند در محضر صاحب ديوان چنين گفته بود:
«من آنوقتها بابی نبودم برای تحقيق امر حضرت باب عازم شدم که بماه کو سفر کنم چون بقزوين رسيدم ديدم شهر در نهايت اضطراب است. از هر طرف هياهو بلند است همان طوريکه توی کوچه ميرفتم ديدم مردم شخصی را گرفتهاند عمّامهاش را بگردنش انداخته اند کفش هم بپايش نبود در وسط کوچه و بازار او را ميکشيدند اذيّتش ميکردند کتکش ميزدند لعنتش ميکردند تهديدش مينمودند. پرسيدم چه خبر است اين شخص چه کرده است که اينطور او را مجازات ميکنيد گفتند گناه اين شخص از کبائر است قابل عفو و غفران نيست گفتم گناه او چيست جواب دادند که اين شخص علنی پيش مردم از شيخ احمد احسائی و سيّد کاظم رشتی تعريف و تمجيد کرده است و بشرح فضائل آندو لب گشوده از اين جهت ملّا تقی حجة الاسلام قزوين حکم بکفر او فرموده و امر کرده است او را از شهر بيرون کنيم. من اين قضيّه را شنيدم خيلی تعجّب کردم با خود گفتم چه طور ميشود کسی که پيرو شيخ و سيّد باشد جزو کفّار شود و مستحقّ اين همه اذيّت و آزار باشد. برای اينکه درست تحقيق کنم به بينم آنچه شنيدهام راست است يا دروغ و آيا ملّا تقی حقيقةً اين فتوی را داده يا نه بمجلس درس ملّا تقی رفتم و از او پرسيدم آيا شما دربارهء اين شخص فتوای کفر و ضرب و نفی دادهايد؟ ملّا تقی گفت آری خدائی را که شيخ احمد بحرينی میپرستد خدائی است که من ابداً معتقد نيستم. خود او و اتباعش همه در نظر من گمراه و خدا نشناسند. وقتيکه اين سخن را از ملّا تقی شنيدم خواستم همان جا در حضور شاگردان سيلی سختی به صورت او بزنم ليکن هر طور بود خود داری کردم و با خدای خود عهد نمودم که با خنجر لبهای او را قطع نمايم تا پس از اين نتواند بچنين گفتاری لب باز کند. از محضر درسش بيرون آمدم فوراً ببازار رفتم و خنجر و نيزه کوچکی که از بهترين فولاد ساخته شده بود و نهايت درجهء حدّت و شدّت را داشت خريداری کردم و آنها را در بغل خود پنهان ساختم و مترصّد فرصتی بودم تا مقصود خود را انجام دهم و آتش درونی خويش را بواسطهء اخذ انتقام از ملّا تقی خاموشی بخشم. ملّا تقی معمولاً در مسجدش مرتب باقامهء صلوة يوميّه ميپرداخت و امام جماعت بود. يکشب رفتم در ميان مسجد، ملّا تقی بيتوته کرده (بیتوته از ریاض اللغات: (بَاتَ ˗ يَبَاتُ و يَبِیْتُ) شب را درمحلّی ماندن ˗ شبی در مکانی اقامت نمودن ˗ بشب دررسیدن ˗ بِهِ (يا) عِنْدَهُ: بر کسی فرود آمدن يا وارد شدن ˗ شبی در خانهٴ کسی اقامت کردن ˗ الشَّيْءُ : شبی بر چیزی گذشتن (مثلِ شب مانده شدن نان و غیره) ˗ يَفْعَلُ کَذَا : در شب انجام دادن ˗ بودن ˗ شدن ˗ گرديدن (در اين معانی مانند کَانَ میباشد). نزديک فجر ديدم پير زنی بمسجد وارد شد و سجّادهء که همراه داشت در ميان محراب بگسترد. پس از آن ملّا تقی تنها وارد مسجد شد و در محراب بادای نماز مشغول گشت. هيچ کس هنوز در آنجا نبود من آهسته از پشت سرش رفتم تا نزديک او رسيدم و ايستادم. وقتيکه سر بسجده گذاشت نيزهء کوچکی را که همراه داشتم بيرون کشيدم و با نهايت قوّت بپشت سرش فرو کردم. ملّا تقی فريادی هولناک کشيد منهم او را بپشت انداختم خنجرم را بيرون آوردم و با قوّت هر چه تمامتر باعماق حلق او فرو بردم و بپشت و پهلويش نيز چند زخم زدم و همانطور او را در ميان محراب انداختم و با سرعت تمام بپشت بام مسجد رفتم. بصدای داد و فرياد مردم گوش ميدادم. جمعی بسيار آمدند و او را روی تختهای گذاشتند و بمنزلش بردند. قاتل معلوم نبود کيست. هنگامهای در شهر بپا شد، هر کس با هر کسی دشمنی داشت او را بعنوان قاتل ملّا تقی در نزد حکومت معرّفی ميکرد. عدّهء بسياری را گرفتند و بزندان افکندند قلب من مضطرب بود. فکرم راحت نبود زيرا ميديدم جمعی بيگناه بتهمت قتل گرفتار حبس شدند. با خود گفتم بهتر آنستکه نزد حاکم بروم و خود را معرّفی کنم و بکردهء خويش اقرار نمايم و علّت اقدام خود را باين عمل برای حکومت بيان کنم. بنزد حاکم شتافتم و باو گفتم اگر قاتل حقيقی را معرّفی کنم قول ميدهی که اشخاص بيگناهی را که محبوس ساختهای رها کنی؟ حاکم با تأکيد بمن قول داد منهم خود را قاتل معرّفی کردم. تصديق قول من برای آنها خيلی مشکل بود. هر چه ميگفتم باور نميکردند گفتم پير زنيکه سجّادهء ملّا تقی را آورد و پهن کرد بگوئيد بيايد و از او بپرسيد. پيرزن را آوردند اقرار کرد که درست است من سجّادهء آقا را هنگام فجر بردم و ميان محراب افکندم. ولی حاکم بشهادت پير زن قانع نشد. مرا بمنزل ملّا تقی بردند وقتی رسيديم که ميخواست بميرد. چون نزديک رفتم تا چشمش بمن افتاد مرا شناخت و با طرز مضطربی با انگشت بمن اشاره کرد که يعنی قاتل من اين شخص است و بعد با دست خود اشاره کرد که اين شخص را از اينجا ببريد نميخواهم صورت او را ببينم و بلافاصله وفات يافت. مرا هم بزندان بردند ولی حاکم بوعدهء خود وفا نکرد و ديگران را که متّهم بقتل بودند رها ننمود.
ملّا عبداللّه اين بياناترا که در طهران در وقت محاکمه برای صاحب ديوان شرح داد، صاحب ديوان از خوش نيّتی و نيک قلبی ملّا عبد اللّه خيلی خوشش آمد و بنوکرهای خود پنهانی سفارش کرد که طوری رفتار کنيد ملّا عبداللّه بتواند فرار کند و وسائل فرار او را فراهم نمائيد. ملّا عبد اللّه از زندان فرار کرد و بمنزل رضاخان سردار که تازگی خواهر سپهسالار را گرفته بود پناهنده شد و در آنجا مخفی بود و هيچ کس هم نميدانست تا حادثهء عظيمهء قلعهء شيخ طبرسی اتّفاق افتاد. ملّا عبد اللّه تصميم گرفت که خود را باصحاب قلعه برساند پس از نيل بمقصود با نهايت شجاعت در قلعه بياری اصحاب مشغول بود. رضاخان سردار نيز از پی او بقلعه روان شد و جزو اصحاب قلعه گرديد و اين هر دو نفر در آن واقعه بشهادت رسيدند.
حادثهء قتل ملّا تقی خشم و غضبی عجيب در وجود ملّا محمّد و ساير بستگان ملّا تقی ايجاد کرد. ملّا محمّد مصمّم شد که طاهره را در اين داستان متّهم کند و انتقام خود را از اين راه از مشارٌ اليها بگيرد. پس از اقدامات بسيار موفّق شدند که طاهره را در منزل پدرش ملّا صالح محبوس سازند چند نفر زن را بمراقبت او گماشته و بآنها سفارش کردند که جز برای وضو گرفتن طاهره را نبايد بگذارند از اطاق بيرون بيايد. ميگفتند قاتل حقيقی ملّا تقی طاهره است زيرا بامر او اين عمل اتّفاق افتاده. اشخاص ديگريرا هم که حبس کرده بودند بطهران فرستادند و آنها را در منزل يکی از کدخداهای طهران محبوس داشتند. ورثهء ملّا تقی بهر طرف ميشتافتند و بوسائل مختلفه متشبّث ميشدند که محبوسين را بواسطهء خروجشان از قوانين اسلام و اقدامشان به قتل ملّا تقی اعدام کنند.
حضرت بهاءاللّه در آن اوقات در طهران تشريف داشتند - وقتی از جريان احوال زندانيهای بيچاره با خبر شدند برای مساعدت آنان اقدام فرمودند. با سابقهء آشنائی که با کدخدای مزبور داشتند بمنزل او تشريف بردند تا وسائل راحتی و بالاخره آزادی آنها را فراهم کنند. اين کدخدا خيلی طمّاع و مکّار و حريص بود - از طرفی هم ميدانست که حضرت بهاءاللّه در جود و سخاوت بيمثيل است و در کرم و بخشش بينظير و عديل. برای آنکه از فرصت استفاده کند شرح بسياری از مصائب بيشمار محبوسين و گرسنگی و برهنگی آنها بحضور مبارک عرض کرد. گفت اينها هيچ چيز ندارند همه گرسنهاند لباسهايشان پاره است. حضرت بهاءاللّه مقداری وجه نقد فوراً فرستادند و باو امر کردند که آنها را آزاد کند و وسائل لازمه را برای آنها فراهم نمايد. کدخدا هم چند نفر از آنها را که طاقت حبس و زندان نداشتند رها کرد و از شدّت حبس سايرين کاست و در عين حال طمع او را وادار نمود که داستان مساعدت و کمک حضرت بهاءاللّه را بمحبوسين برؤسای متبوع خويش خبر دهد تا در نتيجه مال بيشتری بدست آرد. رؤسا چون اين خبر را شنيدند با سابقهايکه بسخاوت و بخشش حضرت بهاءاللّه داشتند بطمع افتادند که از موقع استفاده کنند. از اين جهت حضرت بهاءاللّه را احضار نمودند و اعتراض کردند که چرا به محبوسين کمک فرموديد و مساعدت نموديد. علّت ديگری در اين مسئله بنظر نميرسد جز اينکه در جرم آنان شرکت داشتهايد و با مقاصد آنها همراه بودهايد.
حضرت بهاءاللّه فرمودند اين کدخدا شرح مفصّلی از شدّت احتياج و کثرت مصائب و گرفتاری محبوسين برای من بيان کرد و به بيگناهی آنها شهادت داد و از من درخواست نمود که با اين بيچارگان مساعدت نمايم منهم بمساعدت آنان پس از استماع بيانات کدخدا اقدام نمودم. حالا میبينم که مرا شريک گناه آنان ميدانيد و در مقابل مساعدتی که نمودهام اين طور جزا بمن ميدهيد. متصدّيان امور که ميخواستند بهر قسمی هست از حضرت بهاءاللّه چيزی بگيرند و از اين راه بنوائی برسند اجازهء انصراف بمنزل بحضرتش ندادند و بوعيدهای شديد تهديد کردند. حضرت بهاءاللّه محبوس شدند و اين اوّلين حبس بود که آن حضرت برای نصرت امر اللّه و مساعدت احبّا بدان گرفتار شدند. چند روز بهمين منوال گذشت تا آنکه جعفر قليخان برادر ميرزا آقاخان نوری و ديگران اقدام کردند و حضرت بهاءاللّه مستخلص شدند.
آنهائيکه هيکل مبارک را حبس کرده بودند برای آزادی جمال مبارک هزار تومان ميخواستند و لکن از جعفر قليخان ترسيدند که اين مطلب را اظهار کنند ناچار شدند پس از آنکه از رفتار خود معذرت خواهی نمودند با نهايت حسرت و تأسّف از عدم حصول مأمول خويش حضرت بهاءاللّه را آزاد ساختند.
ورّاث ملّا تقی از پای ننشستند و نهايت کوشش را داشتند که قاتل مشارٌ اليه را قصاص کنند. بطهران آمدند و بملاقات محمّد شاه رفتند و از او در مسئلهء قصاص قاتل ملّا تقی داد خواهی نمودند. محمّد شاه بآنها گفت مقام پدر شما که از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بالاتر و برتر نيست. ميدانيد وقتيکه حضرت امير بشمشير ابن ملجم بشهادت رسيدند بازماندگان آن حضرت فقط ابن ملجم را که قاتل بود مقتول ساختند. بچه مناسبت شما برای قصاص قاتل ملّا تقی ميخواهيد عدّهای را بکشيد؟ شما حقّ داريد فقط يکنفر را که قاتل است مقتول سازيد. برويد قاتل حقيقی را جستجو کنيد منهم حکم ميدهم که او را قصاص کنند. (ابن ملجم از ویکی پدیا). گفتار شاه چون مطابق ميل ورّاث ملّا تقی نبود البتّه از وصول بمقاصد مذمومهء خود تا اندازهای نااميد شدند و بشاه گفتند قاتل پدر ما شيخ صالح است. شاه هم حکم قتل شيخ صالح را داد. ورّاث جابر با نهايت ستمکاری شيخ صالح مظلوم بيگناه را بقتل رسانيدند. اين بزرگوار اوّل کسی است که خون مقدّسش در خاک ايران ريخته شد و اوّلين نفسی است که در اين مملکت در راه نصرت امر الهی از جان خويش گذشت. وقتيکه او را بميدان شهادت ميبردند آثار شجاعت و دليری و سرور و انبساط عجيبی از سيمايش جلوه گر بود. ملاقاتش با جلّاد طوری بود که باعث تعجّب شد مثل اينکه با يکی از دوستان صميمی خود ملاقات ميکند با جلّاد ملاقات و برخورد کرد. در ميدان فدا جملات شامل حصول نصرت و بيانات اميد بخش پيوسته از زبانش جاری بود و ميگفت: «ای مولای محبوب رجای من بتو است بتو ايمان آوردهام و از غير تو چشم پوشيدهام از روزيکه ترا شناختم دل و ديده از آمال و معتقدات جهانيان برداشتم و پوشيدم ...». پس از شهادت جسد مقدّسش را در صحن حرم امامزاده زيد در طهران مدفون ساختند.
ورّاث ملّا تقی بقصاص شيخ صالح بتنهائی راضی نشدند در صدد برآمدند که وسيلهای برانگيزند و جمعی ديگر را بقتل برسانند. صاحب ديوان که از نوايای سيّئهء آنان کاملا باخبر بود حاج ميرزا آقاسی را از مقاصد مذمومهء آن ستمکاران خبر داد. از اين جهت حاجی با مقصد آنها همراهی نکرد و بسخنانشان گوش نداد.
در طهران شخصی بود معروف به صدر اردبيلی اين شخص از ميان پيشوايان دينی در ايران بغرور شديد و تکبّر بیحدّ و حساب ممتاز بود. ورثهء ملّا تقی پس از آنکه از شاه و حاجی ميرزا آقاسی نا اميد شدند بصدر اردبيلی پناهنده گشتند و نامهای باو نگاشتند از جمله مضمامين آن نامه اين بود:
«ملاحظه فرمائيد متصدّيان امور در اجرای احکام شرع و نصرت دين اسلام چقدر کوتاهی ميکنند. با آنکه خداوند حراست دين و حفظ شريعت سيّد المرسلين را از وظايف حتميّهء ارباب رياست دينيّه قرار داده شما چرا آسوده نشستهايد و چيزی نميگوئيد؟ آخر شما رئيس شريعت اسلام و حافظ مبيّن احکام الهيّه هستيد چطور راضی ميشويد که قاتلين عالمی جليل و نايب حضرت رسول صلی اللّه عليه و آله بمجازات نرسند و حکم قصاص در بارهء آنها مجری نگردد؟ اگر نميتوانيد باخذ انتقام يکی از نوّاب حضرت خيّر الانام اقدام کنيد، صريحاً بفرمائيد. بيقين مبين بدانيد که سهل انگاری شما در قصاص قاتل آنعالم جليل سبب خواهد شد که مردم جسور و جری گشته نسبت بسايرين هم که زمامدار امور روحانی هستند همين معامله را مجری خواهند داشت. اگر سکوت کنيد دشمنان اسلام غلبه خواهند يافت و اساس متينی را که شما حافظ و نگاهبان آن هستيد متزلزل خواهند کرد حتّی حيات خود شما هم در خطر خواهد بود».
صدر اردبيلی از مطالعهء اين نامه خائف و هراسان شد بطوريکه از اجرای مقصود ورثهء ملّا تقی برای حفظ حيات خود چارهای نديد و از طرفی هم ميدانست که شاه با ميل و نيّت ورثهء ملّا تقی همراه نيست. لذا حيلهای انديشيد و عريضهای بمحمّد شاه باين مضمون نگاشت:
«چون ملّا تقی عالم جليلی بود ورّاث او نيز نفوس محترمه هستند. برای اينکه احترام آنها محفوظ بماند رجا دارد اعليحضرت پادشاهی اجازه فرمايند که ورثهء ملّا تقی محبوسين را با خود بقزوين ببرند. وقتيکه مردم ديدند قاتلين عالم مزبور محبوس و گرفتارند آنوقت ورثهء ملّا تقی در ملاء عام اظهار خواهند کرد که ما از قاتلين پدر خود گذشتيم و آنها را بخشيديم. اگر اعليحضرت اين درخواست آنها را قبول فرمايند نهايت عنايت را نسبت بآنها مجرا خواهند فرمود.»
اين نامه بشاه رسيد. محمّد شاه نامه را خواند و لکن از حيله و مکريکه صدر بيقدر انديشيده بود غفلت کرد و متوجّه نشد مطابق مضمون عريضهء او بورثه ملّا تقی اجازه داد که محبوسين را با خود بقزوين ببرند و در آنجا آزاد کنند بشرط اينکه بمحض وصول بقزوين سلامتی محبوسين را کتباً بشاه خبر دهند و اذيّت و آزاری بهيچيک از آنها وارد نياورند. ورّاث اشرار بمحض اينکه بمحبوسين بيگناه دست يافتند در اخذ انتقام نهايت ستمکاری را نسبت بآنها متوجّه ساختند.
شب اوّليکه محبوسين را تحويل گرفتند حاجی اسد اللّه برادر حاجی اللّه وردی عموی آقا محمّد هادی و آقا محمّد جواد فرهادی را بقتل رساندند. اين مظلوم از تجّار قزوين بود و مانند برادرش در آن شهر بصلاح و تقوی مشهور و معروف. ورثه ملّا تقی چون ميدانستند که حاجی اسد اللّه را بواسطهء شهرت زهد و حسن صيتی که دارد نخواهند توانست در قزوين بقتل برسانند برای اخماد آتش کينهجوئی خود مخفيانه او را کشتند. اين عمل طوری انجام گرفت که ظنّ هيچکس بآنها متوجّه نشد. در نصف شب اين عمل شرم آور را مرتکب شدند و روز بعد شهرت دادند که حاجی بواسطهء مرض وفات يافته بازماندگان حاجی اسد اللّه که از اصل قضيّه بيخبر بودند بسوگواری او نشستند و با نهايت عزّت و احترام آنمظلوم را مدفون ساختند.
ساير محبوسين را ورّاث اشرار بقزوين بردند. بمحض ورود به شهر با سختترين حالتی همه آنها را بقتل رسانيدند. ورثه ملّا تقی قبل از ورود بقزوين بوسائل مختلفه مردم شهر را آمادهء حمله و هجوم ساخته بودند. از اين جهت بمحض ورود چون مردم قزوين آن مظلومان بيگناه را ديدند با نهايت سبعيّت مانند حيوانات وحشی بر آنها هجوم نمودند. از جمله نفوس مقدّسه ايکه در آن واقعه بشهادت رسيدند ملّا طاهر شيرازی و ملّا ابراهيم محلّاتی بودند. اين دو نفر از علما و دارای زهد و صلاح و اخلاق نيک و تقوای خالص بودند. مردم نادان مانند درندگان گرسنه با اسلحهء مختلفه از قبيل کارد، سرنيزه و تبر به آنها حمله کردند و بدنشان را قطعه قطعه نمودند. اعضای آنها بقدری خرد و ريز ريز شده بود و بطوری پراکنده گشته و پايمال اشرار گرديد که چيزی باقی نماند تا دفن شود.
خدايا کريما چه شد که در شهری مثل قزوين اينگونه کارهای وحشتآور که باور کردن آنها مشکل است بوقوع پيوست. قزوين شهری بود که بالغ بر صد نفر از علما و رؤسای دين اسلام در آن سکونت داشتند و باعث افتخار قزوين و قزوينيان بودند. از ميان اين همه عالم يک نفر پيدا نشد که جلو آنمردم شرير را بگيرد و از آن اشرار خونخوار ممانعت کند. يک نفر پيدا نشد بپرسد آخر از کجا و بچه جهت اجرای اين گونه اعمال ظالمانه را برای خود جايز ميدانيد. هيچ کس نبود که دقّت کند و بفهمد در ميان آن قاتلها چه فرق عظيمی است. آنهائيکه خود را مخزن اسرار اسلام میپنداشتند و مدّعی علم و ايمان بودند، اعمالشان اين بود که ديديد. چقدر فرق است ميانهء اين علما و نفوس مقدّسيکه قبل از اينها در عالم اسلام می بودهاند و از اعمال و انوار علم و دانش خويش جهان را روشن ساختهاند. آنها هم عالم بودند اينها هم عالم بودند. امّا در نظر مردم شرير خونخوار فرقی بين اين دو طبقه نبود يکنفر در تمام قزوين پيدا نشد که فرياد برآرد و بگويد ای گروه زشت رفتار شرير چرا اينقدر نادان هستيد. چرا خود را در پرتگاه اين اعمال ننگ آور افکندهايد. اين رفتاريکه از شما سر زد پست ترين رفتار و زشت ترين کرداريست که از نفوس پست صادر ميشود. آيا نميدانيد که درندگان بيابان هيچ وقت مانند شما مرتکب اينگونه اعمال ظالمانه نگشته و هيچ فردی از مخلوقات خدا باين گونه خونخواری و ستمکاری اقدام نکرده است تا کی در خواب غفلت هستيد چرا بيدار نميشويد عجب است از نفوسيکه خود را مخزن و مهبط اسرار الهی ميدانند و نايب رسول ميشمرند مرتکب اين گونه اعمال رذيله شوند. ای امّت اسلام آيا در شريعت اللّه که به آن معتقد هستيد وارد نشده که يکی از شرائط نماز جماعت صداقت و عدالت امام جماعت است. مگر نميدانيد که نماز جماعت وقتی قبول ميشود که قلب امام جماعت از هر آلايشی پاک باشد و از نقوش شرور و سيّئات طاهر و پاکيزه گردد. بديهی است شما همهء اين مسائل را ميدانيد و پيشوايان روحانی خود را از حيث اعمال و رفتار میشناسيد. ظلم و ستم آنها را بچشم خود میبينيد با اينهمه بآنها اقتداء میکنيد و به امامت جماعت آنها تن در ميدهيد. زمام امور دين را بدست آنها دادهايد و امور حال و آيندهء خود را بآنها سپردهايد اين چه جهل و نادانی است و اين چه غفلت و جهالت که بدان گرفتار شدهايد.
باری داستان اين ظلم و ستم که پيشوايان روحانی در قزوين نسبت بجمعی بيگناه مجرا داشتند بسرعت برق در طهران منتشر شد. حاجی ميرزا آقاسی متحيّر ماند و از اين واقعه خشمگين گشت و با لحنی شديد گفت نميدانم در کدام آيهء قرآن و در کدام حديث رسول و امام نازل و مذکور است که برای خونخواری يکنفر جمعی را بقتل برسانند. محّمد شاه نيز از حيله و خيانت صدر اردبيلی و همدستان او بیاندازه خشمگين شد و او را از طهران بشهر قم تبعيد کرد. اين مسئله سبب سرور حاجی ميرزا آقاسی گرديد زيرا مدّتها بود که خيال داشت بهانهای پيدا کند و صدر اردبيلی را از طهران دور سازد بجهت آنکه وزير اعظم در باطن از صدر اردبيلی انديشه داشت و از مکر او ايمن نبود. وقتيکه ديد محمّد شاه او را بقم فرستاد خيلی خوشحال شد.
در چند خط پيش گفتيم که حاجی ميرزا آقاسی از شنيدن واقعهء قزوين غضبناک شد. اين را هم بايد گفت که خشم و غضب حاجی ميرزا آقاسی از راه دل سوزی نسبت بمظلومين قزوين نبود بلکه از راه کج رفتاری صدر اردبيلی بود که نسبت باو عداوت داشت و باصطلاح وزير اعظم «لا لحبّ عليّ بل لبغضِ معاويه» (ضرب المثلی بدین مضمون که نه خاطر حب و علاقه به حضرت علی بلکه از روی بغض با معاویه) از استماع واقعهء قزوين بخشم و غضب فرو رفت و در نتيجه بسيار مسرور شد که صدر اردبيلی مورد سخط شاه گرديد و بحقارت و ذلّت دچار گشت. شاه و وزير برای سرکوبی متجاسرين ورّاث ملّا تقی اقدامی نکردند و از آنها مؤاخذهای بعمل نيامد از اينجهت جرأت آنان زيادتر شد و بر جسارتشان افزوده گشت همّت گماشتند که بهر وسيله هست حضرت طاهره را نيز بشهادت رسانند و از جام سابقين باو هم نصيبی بخشند. حضرت طاهره چون از مقصد آنان مطّلع گشت از محبس خويش که پيش از اين نگاشتيم مراسلهای بملّا محمّد که بجای پدرش ملّا تقی امام جمعهء قزوين شده بود باين مضمون بنگاشت:
«هر چه سعی و کوشش کنيد بيفايده است. نور الهی خاموش شدنی نيست قال اللّه تعالی «يُريدون أن يُطفِئوا نورَ اللّهِ بافواههِم و يأبيَ اللّهُ إلّا أن يُتِمَّ نورَه و لو کَرِهَ الکافرون». (آیه ۳۲ سوره توبه بدین مضمون: که می خواهند نور الهی را با دهان خود خاموش کند ولی خدا نمی گذارد. خداوند نور خود را کامل می تاباند حتی اگر بر کافران خوش نیابد. آیه مبارکه). اگر اين امر مبارک که ندای آن مرتفع گشته از طرف خداست و خدائی که من ميپرستم همان آفريدگار جهان است بين من و تو اين شرط برقرار باشد که تا نه روز ديگر وسائل خلاصی مرا از زندان ظلم شما فراهم فرمايد و اگر نه روز گذشت و رهائی برای من حاصل نشد هر گونه مجازاتيکه ميدانيد نسبت بمن مجری سازيد زيرا در آن صورت بطلان اعتقاد و ادّعای من برای شما ثابت و مبرهن است».
ملّا محمّد بعد از مطالعهء اين مراسله راه تجاهل پيمود و نهايت دقّت را مجری داشت که آنچه را طاهره باو نوشته واقع نشود و نهايت سعی را مينمود که مقصود و منظور شخص خود را که قتل حضرت طاهره است مجری دارد. در اين بينها که هنوز موعد معيّنی را که حضرت طاهره معيّن کرده بودند بپايان نرسيده بود، حضرت بهاءاللّه اراده فرمودند که طاهره را از حبس قزوين خلاص کنند و بطهران بياورند و بمدّعيان مشارٌ اليها ثابت نمايند که ندای مرتفع، ندای الهی است و تدبيرات مخالفين در قبال قدرت حقّ نقش بر آبست. حضرت بهاءاللّه، آقا محمّد هادی فرهادی را احضار فرمودند و او را مأمور کردند که حضرت طاهره را از محبس قزوين بطهران بياورد تا در منزل خود از او نگاهداری کنند. نامهء سربستهای بمحمّد هادی مزبور عنايت فرمودند و باو دستور دادند که اين نامه را بواسطهء زوجهات خاتون جان بايد بحضرت طاهره برسانی. بخاتون جان بگو برای اينکه بتواند اين مراسله را در محبس بحضرت طاهره بدهد خود را بلباس گدايان در آورد و ببهانهء گدائی بدرب منزليکه طاهره در آن محبوس است برود و مراسله را بمشار اليها بدهد و تو هم بايد دم درب منزل بايستی تا حضرت طاهره از منزل خارج شود بمحض خروج فوراً او را بطهران بياور و فرمودند من دستور ميدهم که يکنفر از گماشتگانم با سه رأس اسب تندرو شبانه دم دروازه قزوين حاضر باشد تو اسبها را در خارج شهر در محلّ معيّنی قرار بده و طاهره را بآن مکان ببر و هر دو سوار بر اسب شده از راه غير معمولی بطهران بيائيد و سعی داشته باشی که قبل از طلوع آفتاب بطهران برسی. و بمحض اينکه دروازهء طهران باز شد وارد شهر شويد و يکسره بمنزل من بيائيد. خيلی مواظب باش که براز شما کسی پی نبرد. خداوند راهنمای شماست و شما را در ظلّ حفظ و حمايت خويش صيانت خواهد فرمود آقا محمّد هادی بر حسب دستور مبارک با نهايت اطمينان از طهران بقزوين شتافت و حضرت طاهره را از محبس نجات داد و سالماً با هم وارد طهران شدند و در ساعت موعود بمنزل حضرت بهاءاللّه ورود نمودند.
ملّا محمّد امام جمعه و يارانش با آن همه مراقبت شديد که از طاهره بعمل ميآوردند از ناپديد شدن حضرت طاهره بطور ناگهانی مانند اشخاص برق زده مبهوت و متحيّر ماندند. مؤمنين و احبّاء هم نيز در اين واقعه دچار وحشت و دهشت گشتند زيرا از اصل امر بيخبر بودند. دشمنان حضرت طاهره بجستجوی مشارٌ اليها پرداختند و جميع منازل را تفتيش کردند. آخر کار از پيدا کردن حضرت طاهره مأيوس شدند و چون ميديدند که در موعد معيّن که حضرت طاهره اخبار کرده بود ناپديد شد همه را حيرت فرو گرفت. بعضی از آنها هم اندک تنبّهی بر ايشان حاصل شد و دانستند که اجرای اينگونه امور از قوّهء بشريّه ساخته نيست بدين جهت بامر مبارک مؤمن شدند و بصدق آن ندای عظيم معترف گشتند. از جمله نفوسيکه در آن روز مؤمن شد ميرزا عبد الوهّاب برادر حضرت طاهره بود و لکن خدمتی در امر مبارک از او ظاهر نشد و اقدامی نکرد که مثبت صدق اعتقاد او باشد.
چون حضرت طاهره بطهران ورود کرد و بمنزل حضرت بهاءاللّه وارد شد از هر جهت مطمئنّ گشت زيرا خود را در حفظ و حراست الهی ميديد. حضرت طاهره بيقين مبين بعظمت مقام حضرت بهاءاللّه مطّلع و معترف بود و ميدانست که چه قوّه و قدرتی او را بصرف مهربانی و عنايت خود از حبس نجات داده همانطوريکه بدون وساطت غير بمقام حضرت باب عارف و معترف شد همانطور هم از راه فراست وجدانی بعظمت مقام حضرت بهاءاللّه پی برد. در سنهء شصت که حضرت طاهره در کربلا بودند اشعاری سرودند مضمون اشعار آنکه عنقريب حقّ ظاهر خواهد شد و نسبت بحقّيکه ظاهر خواهد شد اظهار ايمان کرده بودند. من خودم وقتيکه در طهران بودم در منزل سيّد محمّد فتی المليح آن اشعار را که بخطّ خود حضرت طاهره بود زيارت کردم. در هر حرفی و از خلال هر کلمهای نفحات ايمان و ايقان طاهره نسبت بعظمت مقام حضرت باب و حضرت بهاءاللّه متضوّع بود از جملهء اشعار آن قصيده اين بيت است:
شمس ابهی جلوه گر گرديد و جان عاشقان
در هوای طلعتش چون ذرّه رقصان آمده
حضرت طاهره در عظمت مقام حضرت بهاءاللّه در جميع احيان با نهايت ثقه و اطمينان ناطق بود و باعداء و مخالفين با کمال شجاعت اين مسئله را مبرهن مينمود نورانيّت همين ثقه و اطمينان بود که در تاريک ترين ساعات ايّام محبس خود را بقرب حصول خلاصی مسرور و مستبشر داشت. چند روزی از ورود حضرت طاهره به طهران بيشتر نگذشته بود که حضرت بهاءاللّه اراده فرمودند مشارٌ اليها را با جمعی ديگر از احبّا که عازم خراسان بودند به آن ديار بفرستند. خود حضرت بهاءاللّه نيز تصميم داشتند که چند روز بعد از طهران بخراسان عزيمت فرمايند. از اينجهت حضرت بهاءاللّه برادر خود آقای کليم را مأمور ساختند تا حضرت طاهره و خدمهاش را که قانته نام داشت بمحلّ امنی در بيرون طهران انتقال دهد تا از آنجا بخراسان عزيمت نمايند و بجناب کليم تأکيد فرمودند که نهايت مراقبت را بکار ببرد زيرا مأمورين دروازهها چون ببينند که زنی از دروازه بيرون ميرود ناچار تا دقّت کامل دربارهء شخصيّت او بعمل نياورند اجازهء خروج نميدهند خيلی بايد مواظبت کنی تا اشکالی پيش نيايد. جناب کليم برای من چنين حکايت کرده فرمودند که:
«ما سه نفری ( آقای کليم و طاهره و قانته ) بر حسب امر مبارک براه افتاديم از دروازه شمران بيرون رفتيم. مأمورين دم دروازه مثل اينکه ما را نديدند هيچ نگفتند. اصلاً نپرسيدند کجا ميرويد. دو فرسخ از طهران دور شديم بباغی رسيديم که در دامنهء کوه واقع شده بود آب جاری فراوانی داشت. عمارتی در وسط باغ بود که هيچ کس در آنجا مسکن و منزل نداشت. وارد باغ شديم من رفتم صاحب باغ را پيدا کنم و از او اجازه بخواهم. همانطور که ميگشتم پير مرديرا ديدم که مشغول آبياری باغ است. گفتم صاحب باغ کيست و کجاست؟ پيرمرد گفت هيچکس اينجا نيست زيرا بين مالک اين باغ و مستأجرينش کشمکش و نزاعی ايجاد شده از اين جهت ساکنين اين باغ برای بپايان رساندن مرافعه و کشمکش خود بطهران رفتند و مالک اين باغ از من خواهش کرده است که تا مراجعتش اينجا را محافظت کنم. من خيلی خوشحال شدم و به پيرمرد گفتم آيا اجازه ميدهی چند روزی اينجا باشيم؟ پيرمرد اجازه داد ما در آن باغ منزل کرديم. وقت ناهار شد او را دعوت کرديم تا با ما ناهار بخورد. عصری من بطهران برگشتم. پيرمرد باغبان قول داد که حضرت طاهره و قانته را از دل و جان خدمت کند. منهم خيلی سفارش کردم و گفتم شب يا خودم ميآيم يا يکنفر از معتمدين خود را ميفرستم و خودم فردا ميآيم و از اينجا بخراسان خواهيم رفت. وقتيکه بطهران برگشتم ملّا باقر حرف حّی را با يکنفر نوکر فرستادم که در خدمت حضرت طاهره باشند و وقايع را بحضور حضرت بهاءاللّه عرض کردم. هيکل مبارک از استماع آن داستان خيلی خوشحال شدند و اسم آن باغ را باغ جنّت گذاشتند و فرمودند دست قدرت الهی اين منزل و باغ را از قبل برای شما آماده کرد تا احبّای او در آن مقام استراحت نمايند و از هر حيث آسوده باشند. حضرت طاهره يکهفته در باغ جنّت بسر بردند و بعد با محمّد حسن فتی القزوينی و ديگران بجانب خراسان رهسپار شدند. حضرت بهاءاللّه بمن امر فرمودند که جميع وسايل سفر و لوازم عزيمت حضرت طاهره را بجانب خراسان فراهم نمايم. منهم حسب الامر اطاعت کردم.
نظرات
ارسال یک نظر