فصل شانزدهم: اجتماع اصحاب در بدشت
پس از آنکه حضرت طاهره بشرحی که سابق گفتيم از طهران خارج شده و بجانب خراسان عزيمت فرمود حضرت بهاءاللّه به آقای کليم دستور دادند تا وسائل سفر هيکل مبارک را بخراسان فراهم نمايد و در حين عزيمت دربارهء سرپرستی و تفقّد عائلهء مبارکه بجناب کليم سفارش زياد نمودند و فرمودند وسائل راحتی آنها را از هر جهت فراهم نمايد. چون بشاهرود رسيدند جناب قدّوس بحضور مبارک مشرّف شدند. جناب قدّوس مخصوصاً از مشهد وقتيکه خبر عزيمت حضرت بهاءاللّه را بجانب خراسان شنيده بودند برای پيش باز هيکل مبارک حرکت کردند و چنانکه گفتيم در شاهرود مشرّف شدند. (فاصله طهران تا شاهرود حالیا ۴۰۰ کیلومتر است و فاصله مشهد تا شاهرود تقریبا ۵۰۰ کیلومتر). سرزمين خراسان درآن ايّام دچار اضطرابی شديد بود. قيام و اقدام حضرت قدّوس و جناب باب الباب بتبليغ امر مبارک مردم آن حدود را از خواب غفلت بيدار کرده بود. پس از ارتفاع ندای امر اثر مخالفت در قلوب اهالی ايجاد شد جمعی با کمال خلوص و اطمينان در حلقهء اهل ايمان وارد شده بخدمت مشغول بودند جمعی ديگر از پيشرفت امر مبارک و مشاهدهء ارتفاع رايت الهی آتش عناد و عداوت نسبت بامر مبارک در قلوبشان مشتعل و از هيچگونه اذيّت و آزاری فروگذار نميکردند. (انجمن حجتیه از ویکی پدیا). مردم از هر گوشه و کنار دسته دسته برای تحرّی حقيقت و تحقيق حال بمنزل ملّا حسين ميرفتند. ايشان هم طالبين را بمحضر جناب قدّوس رهبری ميفرمودند. رفت و آمد جمعيّت بمنزل ملّا حسين بقدری زياد شد که زمامداران امور کشوری را پريشان ساخت. حکومت شهر که از اين رفت و آمد هراس شديدی برايش حاصل شده بود عدّهای را مأمور کرد که خادم مخصوص جناب باب الباب را که حسن نام داشت دستگير نمايند. مقصود حاکم اين بود که بواسطهء اين عمل از طرفی مردم را از قوّه و قدرت خود بترساند و از طرف ديگر باب الباب را دچار خوف و هراس سازد تا در نتيجه پيشرفت اقداماتش در جذب قلوب و جلب نفوس کمتر شود. مأمورين حسن را دستگير نمودند و انواع زجر و عذاب و سخريّه و استهزاء را نسبت باو انجام دادند. بينی حسن را سوراخ کرده مهارش نمودند و در کوچه و بازار شهر او را گردش دادند (مهار از ریاض اللغات: جمعِ مُهْر و مَهِيْرَة است ـ ايضاً : در فارسی به ريسمانی گويند که با آن دهانه شتر را بکشند ـ نيز چوبی را گويند که در بينی شترِ بُختیّ (شتر قوی و دو کوهانه) نمايند). جناب باب الباب در محضر حضرت قدّوس بود که خبر دستگيری خادمش باو رسيد برای آنکه مبادا از استماع اي خبر قلب حضرت قدّوس محزون گردد فوراً از جا برخاست و پس از تحصيل اجازه از محضر قدّوس بيرون رفت. اصحاب دور جناب باب الباب را گرفتند و عرض کردند برای اخذ انتقام بايد اقدام نمود و ستمکارانی را که اين مظلوم بيگناه را گرفتار و مورد آزار خود قرار دادهاند بايد بسختی مجازات کرد. اين تقاضا را با کمال الحاح از جناب ملّا حسين نمودند حضرت باب الباب اصحابرا امر بصبر و سکون کرده و بآنها فرمودند:
«پريشان خاطر مباشيد و از گرفتاری حسن مضطرب مشويد زيرا حسين اينک با شماست و بشما قول ميدهد که حسن را صحيح و سالم بزودی بشما تسليم نمايد». اصحاب پس از استماع اين بيان ديگر بعرض مطلب جسارت نکردند ولی قلباً با نهايت ميل اخذ انتقام از اشرار را طالب بودند جمعی از آنها در کوچه و بازار شهر مشهد براه افتاده و فرياد «يا صاحب الزّمان» از آنها بلند بود. اين اوّلين مرتبهای بود که مردم خراسان فرياد «يا صاحب الزّمان» اهل ايمان را ميشنيدند. فرياد اصحاب بقدری بلند بود که بتمام اطراف شهر ميرسيد. خبر اين هياهو بنقاط مجاور نيز رسيد و اثر شديدی در قلوب و افکار مردم ظاهر کرد و در حقيقت اين واقعه مقدّمهء ظهور وقايع عظيمهای بود که مردم احتمال ميدادند بعدها بوقوع ميانجامد. اصحاب فرياد کنان خود را بمأمورين حکومتی که حسن را مهار کرده در کوچه و بازار ميگردانيدند رسانده تمام آنها را کشتند و حسن را از دست آنها نجات داده بنزد جناب ملّا حسين آوردند و وقايع جاريه را بعرض رسانيدند جناب باب الباب باصحاب فرمودند شما طاقت نداشتيد حسن را در زجر و عذاب ببينيد. نميدانم در شهادت حسين چه خواهيد کرد.
شهر مشهد در آن ايّام بر اثر طغيان سالار و فتنهء سرکشی او دچار پريشانی و اضطراب عجيبی بود (سالار از ویکی پدیا). شاهزاده حمزه ميرزا با لشکريان و تجهيزات خود در چهار فرسنگی شهر برای جلو گيری از شورش طاغيان اردوگاه ساخته بود. چون خبر قيام اصحاب و فرياد آنها بسمع شاهزاده رسيد عدّهای را مأمور ساخت که بشهر بروند و بدستياری حاکم مشهد جناب باب الباب را دستگير کنند و باردوگاه نزد شاهزاده بياورند. عبد العلی خان مراغهای که سرهنگ توپخانهء شاهزاده بود پس از استماع اين خبر نزد شاهزاده رفت و گفت حضرت والا من خودم يکی از چاکران جناب ملّا حسين و از پيروان آن بزرگوار هستم بشما ميگويم تا من زنده هستم نخواهم گذاشت هيچ کس نسبت بملّا حسين جسارتی کند و توهين و اذيّتی روا دارد. مگر اوّل مرا بکشيد آنوقت آنچه را در نظر داريد انجام دهيد. حمزه ميرزا از استماع اينگونه بيان صريح و مشاهدهء اين صراحت لهجه از رئيس توپخانهء خويش که در اين موقع بخصوص نهايت احتياج را بمساعدت او داشت بیاندازه حيران و متعجّب گشت و برای تسکين هيجان عبد العلی خان چنين گفت: منهم جناب ملّا حسين را ملاقات کردهام و نسبت باو نهايت محبّت و اخلاص را دارم برای تسکين اضطرابيکه در شهر حاصل شده است اين مأمورها را ميفرستم که ايشان را باردوگاه بياورند و گر نه هيچ نيّت سوئی و قصد اذيّت و آزاری دربارهء جناب ملّا حسين نداشته و ندارم.
سپس شاهزاده بخطّ خويش نامهای بجناب ملّا حسين نوشت و از ايشان درخواست کرد که برای تسکين غوغای شهر چند روزی در اردوگاه بگذرانند تا او بتواند حضرت ايشان را از هجوم اعداء حفظ کند و خود نيز از محضرشان استفاده نمايد. چادر زربافی را که اختصاص بخود شاهزاده داشت فرمان داد برای ميهمان عزيزش در نزديکی اردوگاه بزنند. چون نامهء شاهزاده بباب الباب رسيد عين نامه را بحضرت قدّوس تقديم نمود و مصلحت آنجناب را درخواست کرد. قدّوس فرمود دعوت شاهزاده را اجابت کنيد بهيچوجه از قبول اين دعوت ضرری متوجّه شما نخواهد شد. منهم امشب با ميرزا محمّد علی قزوينی حرف حيّ بجانب مازندران سفر خواهم کرد. شما هم پس از چندی با اصحاب از خراسان با علمهای سياه بيرون خواهيد آمد و بمن ملحق خواهيد شد و در نقطهايکه خداوند مقدّر فرموده بملاقات يکديگر خواهيم رسيد.
ملّا حسين خود را بپای جناب قدّوس انداخت و با کمال فرح و سرور عرض کرد اوامر شما را از دل و جان اطاعت ميکنم. جناب قدّوس باب الباب را در آغوش کشيده پيشانی و چشمان آن حضرت را بوسيدند و او را بخداوند سپردند. هنگام عصر همان روز جناب ملّا حسين با نهايت سکون و اطمينان باردوگاه حمزه ميرزا رفتند. عبد العلی خان با جمعی از صاحب منصبان باشارهء حمزه ميرزا آن حضرت را پيش باز نمودند. باب الباب بخيمهايکه برای او نصب شده بود ورود فرمود. جناب قدّوس شبانگاه ميرزا محمّد باقر قاينی و جمعی از وجوه اصحاب را احضار فرمودند و بآنها سفارش و تأکيد نمودند که در جميع احوال مطيع حضرت باب الباب باشند و اوامر او را اطاعت نمايند. از جمله باصحاب فرمودند عنقريب امتحانات شديده برای شما خواهد رسيد و مصائب و بليّات بسيار وقوع خواهد يافت. محفوظ ماندن شما در ضمن جريان اين امتحان و بلا فقط منوط باطاعت اوامر باب الباب است و نجات شما مربوط بپيروی خالصانه از آن بزرگوار. پس از اين بيانات حضرت قدّوس با ميرزا محمّد علی قزوينی از مشهد بجانب مازندران روانه شدند و از اصحاب وداع نمودند.
پس از چند روز در بين راه جناب قدّوس با ميرزا سليمان نوری ملاقات فرمودند. مشارٌ اليه داستان نجات يافتن حضرت طاهره را از زندان قزوين و توجّهشانرا بخراسان بحضور قدّوس عرض کرد و نيز خبر مسافرت حضرت بهاءاللّه را از طهران بخراسان برای جناب قدّوس بيان نمود. ميرزا سليمان و ميرزا محمّد علی در خدمت جناب قدّوس روان شدند تا ببدشت رسيدند. رسيدن ببدشت مقارن با هنگام فجر بود در آنجا جمعی از احبّا را ملاقات کردند و قصد داشتند که بشاهرود سفر کنند. چون بشاهرود نزديک شدند آقا محمّد حناساب با ميرزا سليمان که از دنبال آنها روان بود ملاقات کرد. قدّوس بوسيلهء مشارٌ اليه خبر دار شد که حضرت بهاءاللّه و حضرت طاهره از شاهرود ببدشت رفتند و جمع بسياری از احبّای اصفهان و قزوين و ساير بلاد ايران بانتظار آن هستند که با حضرت بهاءاللّه بخراسان بروند. ميرزا سليمان بآقا محمّد حناساب گفت بملّا احمد ابدال بگو که امروز صبح نوری بر تو تابيد و ليکن متوجّه نگشتی و مقصودش از اين کلمه جناب قدّوس بود. آقا محمّد حناساب که ببدشت رسيد داستان توجّه قدّوس را بشاهرود بحضور حضرت بهاءاللّه عرض کرد. حضرت بهاءاللّه با ملّا محمّد معلّم نوری هنگام غروب آفتاب از بدشت بطرف شاهرود روان شدند و روز بعد در وقت طلوع آفتاب با جناب قدّوس از شاهرود ببدشت مراجعت فرمودند. (بدشت از ویکی پدیا) (سلیمان نوری از ریاض اللغات: جناب سلیمان قلی خطیب الرّحمٰن از مؤمنین اوّلیّهٴ نور بودند که در بدشت هم حضور داشتند و در مطالع الانوار آمده که حضرت ربّ اعلیٰ در عبور از نزديک طهران زيارتنامهٴ شاه عبدالعظیم را بوی مرحمت فرمودند تا در حرم آن حضرت تلاوت کنند... جناب ايشان در سال ٩ بديع شهید گشتند.)
اوّل تابستان بود. حضرت بهاءاللّه سه باغ اجاره کردند يکی مخصوص قدّوس ديگری مختصّ حضرت طاهره و همراهانش و باغ سوّم را برای خودشان اختصاص دادند. عدّهء مؤمنين که در بدشت حاضر بودند بهشتاد و يک نفر بالغ بود. تمام اين جمعيّت در دورهء توقّفشان در بدشت ميهمان حضرت بهاءاللّه بودند. حضرت بهاءاللّه هر روز لوحی بميرزا سليمان نوری ميدادند که در جمع احبّا بخواند. هر يک از اصحاب در بدشت باسم تازهای موسوم شدند. از جمله خود هيکل مبارک باسم بهاء و آخرين حروف حيّ بنام قدّوس و جناب قرّة العين بطاهره مشتهر گشتند. برای هر يک از ياران بدشت از قلم مبارک حضرت اعلی توقيعی صادر شد و اسم تازهء هر يک در صدر توقيع مرقوم شده بود. بعضی از نفوس که پابست تقاليد قديمه بودند از حضرت طاهره بحضور مبارک حضرت اعلی شکايت کردند که مراعات تقاليد قديمه را نميفرمايد. حضرت اعلی در ضمن توقيعی در جواب آنها فرمودند دربارهء کسيکه لسان عظمت او را طاهره ناميده من چه ميتوانم بگويم.
باری در ايّام اجتماع ياران در بدشت هر روز يکی از تقاليد قديمه الغاء ميشد. ياران نميدانستند که اين تغييرات از طرف کيست و اين اسامی باشخاص از طرف چه شخصی داده ميشود. هر يک را گمان بکسی ميرفت. معدودی هم در آن ايّام بمقام حضرت بهاءاللّه عارف بودند و ميدانستند که آن حضرت است که مصدر جميع اين تغييراتست و آن بزرگوار است که بدون خوف و بيم اين اوامر را صادر ميفرمايد. شيخ ابوتراب (شیخ ابوتراب از ریاض اللغات: جناب شیخ ابوتراب اشتهاردی از علمای شیخیّة بودند که بشرف ايمان فائز و در عهد ابهیٰ مغلولاً بطهران منتقل و در سجن طهران صعود نمودند) از جمله اشخاصی بود که از جريانات احوال در بدشت مطّلع بود روزی چنين حکايت کرد و گفت: «در ايّام اجتماع بدشت حضرت بهاءاللّه را يک روز نقاهتی دست داد و ملازم بستر شدند. جناب قدّوس بعيادت آمدند و در طرف راست حضرت بهاءاللّه نشستند بقيّهء ياران نيز تدريجاً در محضر مبارک مجتمع شدند در اين بين محمّد حسن قزوينی که اسم تازهء او فتی القزوينی بود وارد شد و بجناب قدّوس عرض کرد حضرت طاهره ميخواهند با شما ملاقات کنند. برخيزيد بباغ ايشان تشريف ببريد. حضرت قدّوس فرمود من تصميم گرفتهام که ديگر با طاهره ملاقات نکنم از اين جهت بديدن او نخواهم رفت.
محمّد حسن بر گشت و ثانياً بمحضر قدّوس مراجعت نمود و خواهش کرد که ايشان بديدن طاهره بروند و عرض کرد حضرت طاهره حتماً بايد با شما ملاقات کنند اگر شما تشريف نياوريد حضرت طاهره خودشان باينجا خواهند آمد. وقتی که ديد جناب قدّوس مسئولش را اجابت نکردند محمّد حسن شمشير خود را کشيد و در مقابل قدّوس نهاد و گفت من ممکن نيست بدون شما نزد طاهره برگردم و اگر تشريف نميآوريد با اين شمشير مرا بقتل برسانيد. قدّوس با چهرهء غضبناک فرمود هيچ وقت با طاهره ملاقات نخواهم کرد و آنچه را که ميگوئی انجام خواهم داد. محمّد حسن در نزد قدّوس بزانو در آمد و گردن خود را حاضر و آماده نگهداشت تا قدّوس با شمشير سرش را از تن جدا سازند. ناگهان حضرت طاهره بدون حجاب با آرايش و زينت بمجلس ورود فرمود. حاضرين که چنين ديدند گرفتار دهشت شديد گشتند. همه حيران و سرگردان ايستاده بودند زيرا آنچه را منتظر نبودند ميديدند. اينها خيال ميکردند که ديدن حضرت طاهره بدون حجاب محال و ملاحظهء اندام و مشاهدهء سايه آن حضرت هم جايز نيست زيرا معتقد بودند که حضرت طاهره مظهر حضرت فاطمه زهرا عليها السّلام است و آن بزرگوار را رمز عصمت و طهارت ميشمردند. حضرت طاهره با نهايت سکون و وقار در طرف راست جناب قدّوس نشستند. حضّار را آثار خوف و دهشت در چهره پديدار بود. همه مضطرب بودند پريشان بودند. خشم و غضب از طرفی و ترس و وحشت از طرف ديگر بر آنها احاطه داشت زيرا حضرت طاهره را بیحجاب در مقابل خود ميديدند. بعضی از حاضرين بقدری مضطرب شدند که وصف ندارد. عبد الخالق اصفهانی که از جملهء حاضرين بود از مشاهدهء آن حال با دست خود گلوی خويش را بريد و از مقابل حضرت طاهره فرار کرد و فرياد زنان دور شد. چند نفر ديگر نيز از اين امتحان بيرون نيآمدند و از امر تبرّی کرده بعقيدهء سابق خود برگشتند. عدّهء زيادی رو بروی حضرت طاهره ايستاده بودند مبهوت و حيران شده بودند و نميدانستند چه بکنند. جناب قدّوس در جای خود نشسته بود شمشير برهنه در دست داشتند و آثار خشم و غضب در رخسارشان آشکار و چنان مينمود که فرصتی میطلبند تا حضرت طاهره را بيک ضربت شمشير مقتول سازند امّا جناب طاهره ابداً اعتنائی نداشت. آثار متانت و اطمينان در چهرهاش پيدا بود. ياران را مخاطب ساخت و در نهايت فصاحت و بلاغت بر نهج قرآن مجيد خطابهء غرّائی اداء فرمود و در خاتمهء بيان خود از قرآن مجيد اين آيه را تلاوت کرد «اِنَّ المُتَّقِينَ فی جَنَّاتٍ وَ نَهرٍ فی مَقعَد صِدقٍ عِندَ مَليکٍ مُقتَدِرٍ» (آیات ۵۴و ۵۵ سوره القمر بدین مضمون که براستی مردم متقی در باغات و نهرها در قرارگاه صدق نزد ملیک مقتدر هستند. آیات مبارکه). در حين قرائت اين آيه اشاره بجمال مبارک و حضرت قدّوس نمود و طوری اشاره فرمود که حاضرين نفهميدند مقصود حضرت طاهره از مليک مقتدر کدام يک از آن دو وجود مبارک است. بعد فرمود من هستم آن کلمهايکه حضرت قائم به آن تکلّم خواهد فرمود و نقباء از استماع آن کلمه فرار خواهند نمود (حدیث مذکور از سایت کمال الدین و تمام النعمه).
(حدیث مذکور این است: كأني بالقائم (عليه السلام) على منبر الكوفة عليه قباء فيخرج من وريان قبائه (1) كتابا مختوما بخاتم من ذهب فيفكه فيقرأه على الناس فيجفلون عنه إجفال الغنم (2) فلم يبق إلا النقباء فيتكلم بكلام فلا يلحقون ملجأ حتى يرجعوا إليه وإني لأعرف الكلام الذي يتكلم به)
آنگاه متوجّه حضرت قدّوس شده و بايشان فرمودند : «چرا در خراسان امور اساسيّهای را که نافع و بمصلحت امر بود انجام نداديد؟» قدّوس جواب دادند من آزاد هستم و آنچه را که صلاح و صواب بدانم مجری ميسازم و مقيّد باجرای آراء ياران خود و ديگران نيستم. آنگاه جناب طاهره حاضرين را مخاطب ساخته فرمودند خوب فرصتی داريد غنيمت بدانيد جشن بگيريد امروز روز عيد و جشن عمومی است. روزی است که قيود تقاليد سابقه شکسته شده همه برخيزيد با هم مصافحه کنيد. (مصافحه از ریاض اللغات: (صَافَحَ) (ص ف ح) با يکديگر دست دادن بهنگام ملاقات ˗ دست يکديگر را فشردن ضمن تحيّت).
باری آنروز تاريخی تغيير عجيبی در رويّه و عقايد حاضرين داد روز پر هيجانی بود. در عبادات طريقهء خاصّی ايجاد شد و رويّه و عقايد قديمه متروک گشت. بعضی همراه بودند بعضی اين تغيير را کفر و زندقه ميپنداشتند و ميگفتند احکام اسلامی هيچوقت نسخ نميشود (زندقه از ریاض اللغات: پنهان داشتن کفر و اظهار ايمان ˗ بی ايمانی و تظاهر بايمان ˗ مذهبِ دهری ˗ کفر ˗ بی دينی). عدّهای ميگفتند اطاعت حضرت طاهره واجب است هر چه بفرمايد لازم الاجرا است. جمعی معتقد بودند که جناب قدّوس نايب حضرت اعلی و حاکم مطلق است. عدّهای هم اين پيشامد را امتحان الهی ميپنداشتند تا صادق از کاذب ممتاز گردد و مؤمن از کافر جدا شود. گاهی حضرت طاهره از اطاعت جناب قدّوس سرپيچی ميفرمودند و ميگفتند من قدّوس را بمنزلهء شاگرد خودم ميدانم. حضرت باب ايشانرا فرستادند تا من بتعليم و تهذيبشان بپردازم و نسبت باو نظر ديگری ندارم. قدّوس هم از طرف ديگر ميفرمودند طاهره در اين امور راه خطا ميپيمايد و پيروان او نيز از جادّهء صواب برکنار و دورند. اين محاجّه و گفتگو چند روز در بين جناب قدّوس و طاهره ادامه داشت (محاجه از ریاض اللغات: علاوه بر معناى مصدرى ˗ جدال لفظى ˗ مناقشه ˗ ستيزه ˗ جرّ و بحث).
بالاخره حضرت بهاءاللّه باصلاح فيما بين قيام فرمودند. مناقشات زايل شد و انظار جميع متوجّه قيام بخدمت امر الهی گرديد. از اجتماع ياران در بدشت مقصود اصلی که اعلان استقلال امر مبارک و آغاز نظام جديد بود حاصل شد. آنروز بمنزلهء نفخ صور بود احکام و قواعد جديده اعلان گشت. (صور از ریاض اللغات: بوق (بوق شبیه شاخ که در آن میدمند) ˗ شیپور (المورد) ˗ " وَ لَهُ الْمُلْکُ يَوْمَ يُنْفَخُ فِی الصُّوْرِ " و مُلک او را خواهد بود روزی که دمیده میشود در صُوْر (٧٣ سورهٴ انعام. آیه مبارکه).
پس از خاتمهء دورهء بدشت ياران بصوب مازندران توجّه نمودند. حضرت بهاءاللّه کجاوهای امر فرمودند تهيّه شود. جناب قدّوس و طاهره با هم سوار کجاوه شدند و بطرف مازندران رفتند. طاهره در بين راه اشعار بنظم ميآورد و ميفرمودند ياران که در دنبال کجاوه پياده راه ميپمودند بصدای بلند آن اشعار را بخوانند صدای آنها منعکس ميشد و در کوه و دشت میپيچيد و محو تقاليد قديم و آغاز روز جديد را بگوش مردم ميرساند. حضرت بهاءاللّه مدّت بيست و دو روز در بدشت توقّف فرمودند و چنانچه قبلاً گفته شد اصحاب از بدشت بجانب مازندران توجّه نمودند. بعضی از پيروان چون ديدند که حضرت طاهره حجاب صورت را بيکسو نهاده اين طور نتيجه گرفتند که ممکن است بر حسب هوای نفس بمناهی و سيّئات مشغول شوند و از مسئلهء نسخ شريعت بخيال باطل خود اين طور تصوّر کردند که حريّت مضرّه را پيشهء خويش سازند، از حدود آداب تجاوز کنند و باجرای هوای نفس خويش مشغول شوند. اين خيال باطل و سودای خام که برای کوتاه نظران حاصل شده بود سبب شد که خشم خدا بر آنها نازل گرديد و مورد غضب پروردگار واقع شدند. باين معنی که در حين توجّه بمازندران چون بقريهء نيالا رسيدند جمعيّتی بآنها حمله ور شدند و بلای شديدی از دست اعداء بر آن عدّهء بیپروا که از روی هوای نفس بکسر حدود پرداخته بودند وارد شد تا صاحب نظران بحفظ حدود الهی بپردازند و شريعت اللّه بشرف و بزرگواری ذاتی خود محفوظ ماند. (نیالا از سایت مزبوس)
من (نبيل) از لسان مبارک حضرت بهاءاللّه شنيدم که راجع بآن پيش آمد چنين فرمودند:
«وقتيکه ما به نيالا رسيديم برای استراحت در دامنهء کوه فرود آمديم. هنگام فجر از صدای سنگهائيکه جمعيّت مهاجمين از بالای کوه بطرف ما میافکندند بيدار شديم. هجوم آنها بقدری شديد بود که همراهان ما گرفتار ترس و خوف گرديده فرار کردند. من لباسهای خودم را بجناب قدّوس پوشانيدم و او را بمحلّ امنی فرستادم و خود ميخواستم بعداً باو ملحق شوم. وقتيکه بآن محلّ رسيدم قدّوس از آنجا رفته بود. در نيالا بجز جناب طاهره و جوانی موسوم بميرزا عبد اللّه شيرازی کس ديگری باقی نمانده بود. هجوم جمعيّت شديد بود خيمهها را کندند. برای حفاظت طاهره جز همان جوان شيرازی ديگری را نيافتيم. مشارٌ اليه دارای شهامت و عزمی شديد بود. شمشيری بدست گرفته بود و با کمال شجاعت جمعيّتی را که برای غارت کردن اثاث ما هجوم ميکردند جلوگيری ميکرد. با آنکه چندين زخم برداشته بود برای حفظ اموال ما حاضر بود جان فدا نمايد. من در مقابل آن جمعيّت قرار گرفتم و بنصيحت آنها پرداختم و بآنها فهماندم که قساوت و بدرفتاری خوب نيست. نصيحت من مؤثّر واقع شد و بعضی از اموالی را که بغارت برده بودند مسترد داشتند.»
باری حضرت بهاءاللّه با جناب طاهره و خادمهء وی بنور عزيمت فرمودند و شيخ ابوتراب را بحفظ و حراست طاهره گماشتند. در اين بينها مخالفين و اعداء با تمام قوی ميکوشيدند که خشم و غضب محمّد شاه را نسبت بحضرت بهاءاللّه مشتعل سازند. بشاه ميگفتند سبب اصلی و باعث واقعی وقايعيکه در شاهرود و مازندران اتّفاق افتاد همين شخص بهاءاللّه است. اين قدر گفتند تا شاه را وادار کردند حکم صادر نمود که حضرت بهاءاللّه را دستگير کنند. ميگويند محمّد شاه بعد از استماع اقوال مخالفين دربارهء حضرت بهاءاللّه يک روز با خشم و غضب فراوان گفت: «چون پدر ايشان بمملکت من خدمات بسيار کرده تا کنون آنچه را که دربارهء ايشان شنيده بودم اهمّيّت نميدادم. ولی اين دفعه تصميم گرفتهام که ايشانرا اعدام نمايم». يکی از صاحب منصبان شاه در طهران پسرش در مازندران بود. محمّد شاه باو حکم کرد که بپسرش بنويسد بهاءاللّه را دستگير کرده بطهران بفرستد. پسر اين شخص يکی از ارادتمندان واقعی و طرفداران حقيقی حضرت بهاءاللّه بود از قضا روزيکه حضرت بهاءاللّه را بمنزل خود دعوت کرده بود شب قبلش اين حکم باو رسيد. از ديدن اين حکم برآشفت و بهيچ کس در اين خصوص اظهاری نکرد. حضرت بهاءاللّه که ميهمان او بودند در چهرهء مشارٌ اليه آثار حزن و کدورت مشاهده فرمودند و از راه نصيحت باو فرمودند در هر کار بخدا اعتماد کن. روز ديگر سواری از طهران رسيد و بمحض اينکه بمهماندار حضرت بهاءاللّه نزديک شد بصدای بلند بلهجهء مازندرانی گفت: «مردی بمر» يعنی محمّد شاه مرد. جوان مهماندار از شنيدن اين خبر آثار حزنش بر طرف شد و داستان را برای حضرت بهاءاللّه نقل کرد و در محضر ميهمان بزرگوار خود با کمال فرح و سرور شبی بروز آورد.
امّا جناب قدّوس در بين راه گرفتار دشمنان گرديد و در نتيجه در شهر ساری در منزل ميرزا محمّد تقی بزرگترين مجتهدين آن شهر محبوس گشت. بقيّهء اصحاب بعد از واقعهء نيالا باطراف پراکنده شدند و داستان بدشت و وقايع عجيبهء آن ايّام را برای ساير مؤمنين حکايت کردند .
فصل هفدهم: حبس شدن حضرت اعلی در قلعهء چهريق
حادثهء نيالا که شرح آن از پيش نگاشته شد در نيمهء شهر شعبان سال هزار دويست و شصت و چهار قمری بوقوع پيوست. در اواخر همين ماه حضرت باب را به تبريز انتقال دادند و ستمکاران نسبت به آن حضرت از هيچگونه اهانت و استهزائی خودداری ننمودند. در همان اوقات که حضرت بهاءاللّه و پيروان در نيالا گرفتار هجوم اعداء بودند، حضرت باب نيز بوسيلهء مخالفين به تبريز منتقل شدند. در همان وقتيکه حضرت بهاءاللّه و اصحابشان مورد هجوم جهّال قرار گرفتند، حضرت باب نيز در همان وقت مورد ضرب شديد از ناحيهء دشمن زشت رفتار سنگين دل بودند.
حضرت باب بنا بامر حاجی ميرزا آقاسی بجانب چهريق منتقل شده و بدست يحيی خان کرد سپرده شدند. خواهر اين يحيی خان زوجهء محمّد شاه و مادر وليعهد بود. ميرزا آقاسی اوامر موکّده بيحيی خان کرده بود که نسبت بحضرت باب مانند عليخان ماکوئی رفتار نکند و بهيچ يک از پيروان باب اجازه ندهد که بحضور مبارکش مشرّف شوند. هر چند اين اوامر بطور شدّت بيحيی خان رسيده بود و لکن مشارٌ اليه بتنفيذ آن اوامر قادر نشد، زيرا بواسطهء مشاهدهء آثار جلالت و بزرگواری از ناصيهء محبوس خود محبّت شديدی در قلبش نسبت بحضرت باب ايجاد شد. اوامر ميرزا آقاسی را بکلّی فراموش کرد. کردهائيکه در چهريق ساکن بودند هر چند عداوتشان نسبت بشيعيان از کردهای ماکو زيادتر بود ولی محبّت حضرت باب در قلوبشان مشتعل شد. ارادت کاملی بآن بزرگوار پيدا کردند. هر يک صبح که از خانه بيرون ميآمد پيش از اشتغال بکار رسمی خود بمقام هيکل مبارک توجّه ميکرد و تمنّای فيض و برکت مينمود. سر بخاک ذلّت ميگذاشت و در حالت سجده فيض روحانی را از آن مقام مقدّس طلب ميکرد. هر يک برای ديگری عجايبی را که از آن حضرت ديده بود نقل ميکرد. يحيی خان هيچکس را از تشرّف بحضور مبارک ممانعت نميکرد. جمعيّت زائرين بقدری زياد بودند که چهريق گنجايش و وسعت برای آنها نداشت. از اين جهت احبّاء بچهريق قديم که اسکی شهر ناميده ميشد و تا قلعه يکساعت راه فاصله داشت توقّف مينمودند. (قلعه چهریق از ویکی پدیا)
حضرت باب هر چه ميخواستند از چهريق کهنه خريداری ميشد و در زندان بحضور مبارک ميآوردند. يکروز فرمودند قدری عسل بخرند و از قيمتش سؤال نمودند مبلغيکه برای قيمت عسل بايد پرداخته شود گران بود فرمودند: «عسل خوب ممکن است از اين ارزانتر بدست بيايد. من پيش از اين تاجر بودم. شما بايد در جميع امور و در جميع معاملات از من پيروی کنيد. همسايگان خود را گول نزنيد و مواظب باشيد کسی شما را نفريبد. اين است رويّهء مقتدای شما». هيچکس نميتوانست در هيچ قسمتی نسبت بحضرت باب بر خلاف واقع رفتار کند. آن حضرت هرگز راضی نميشدند که نسبت بهيچکس اگر چه ناتوانترين افراد بشر باشد بر خلاف انصاف رفتار شود. فرمودند اين عسل را بصاحبش بر گردانيد و عسل بهتری که قيمتش ارزانتر باشد بخريد.
اخبار توجّه نفوس و ايمان اشخاص معروف بحضرت باب که در قلعهء چهريق محبوس بودند بسمع حکومت رسيد وبر پريشانی افکار زمامداران افزود. جمعی از مشاهير علما و اشراف و ارباب مناصب دولتی در شهر خوی بامر مبارک مؤمن شده بودند و از پيروان مخصوص آن بزرگوار بشمار ميرفتند. از آن جمله ميرزا محمّد علی و برادرش بيوک آقا بود. اين دو نفس از اشراف مشهور و معروف آن حدود بودند که بنصرت امر قيام کردند و بتبليغ همشهريهای خود از هر طبقه و صنفی مشغول شدند. در نتيجه بين خوی و چهريق جمعيّت زيادی از مؤمنين و طالبين حقيقت آمد و شد ميکردند.
در آن اوقات ميرزا اسداللّه از دانشمندان شهير و ادبای عاليمقام بود نسبت بامر مبارک بیاندازه معاندت و مخالفت داشت. مخالفت او بدرجه (ای) بود که هيچ يک از احبّا جرأت نداشتند بتبليغ او قيام کنند. مشارٌاليه خوابی ديد و بدون آنکه بکسی اظهار کند و خواب خود را برای کسی حکايت نمايد مطلبی چند در نظر گرفت و عريضهای بحضور مبارک بوسيلهء ميرزا محمّد علی تقديم نمود. مضمون آنکه من سه مطلب را در نظر گرفتهام خواهشمندم بفرمائيد آن مطالب چيست. بعد از چند روز توقيعی بخط مبارک حضرت اعلی بميرزا اسداللّه رسيد در آن توقيع شرح رؤيای مشارٌاليه و مطالبيکه در نظر گرفته بود تصريح شده بود. ميرزا اسداللّه پس از مشاهدهء اين مطلب بامر مبارک مؤمن شد و از کثرت شوق با آنکه به پياده رفتن معتاد نبود بقصد تشرّف بحضور مبارک قدم در راه نهاد و از خوی بجانب قلعه روانه شد و آن راه سخت پر سنگ را پياده پيمود. يارانش هر چه درخواست نمودند که راه را سواره بپيمايد قبول نکرد و گفت پياده رفتن بهتر است. (حالیا فاصله خوی تا سلماس ۵۰ کیلومتر است)
چون بحضور مبارک رسيد بر يقينش افزوده گشت و شجاعتی شديد در وجودش حاصل شد که تا خاتمهء حياتش با او همراه بود حضرت اعلی مشارٌ اليه را بديّان ملقّب فرمودند. (دیّان از ریاض اللغات: از اسماء اٱلله است ˗ قاضی ˗ حاکم ˗ محاسب ˗ پاداش و جزا دهنده به خیر و شرّ ˗ قهّار. لقب اعطائی حضرت ربّ اعلیٰ به جناب سیّد اسد الله خوئی است که بحساب ابجد هم برابر " اسد " و مساوی ٦٥ میباشد و لقب ديگرشان حرف ثالث مؤمن بمن يظهره الله است. جناب ايشان در زمان اقامت حضرت ربّ اعلیٰ در حبس چهريق بشرحی که در تاريخ نبیل آمده ، مؤمن شدند و بعداً بشرف ايمان به مظهر کبرياء حضرت بهاء الله نیز فائز گشتند و در بغداد مشرّف بودند و در همانجا بدستور میرزا يحییٰ ، بدست محمّد نامی ازلی شهید گشتند.)
در همان سال حضرت اعلی بچهل نفر از ياران و پيروان خويش امر فرمودند که هر يک رسالهای در اثبات حقانيّت امر مبارک که بآيات قرآنيّه و احاديث مستند باشد بنگارند. همه اطاعت کردند و هر کدام رسالهای نوشتند و بمحضر مبارک تقديم نمودند. رسالهء ميرزا اسداللّه مورد عنايت مبارک واقع شد. بیاندازه از رساله او تمجيد فرمودند و لقب ديّان را در همين وقت باو دادند و لوح حروفات نيز باعزاز او از قلم مبارک نازل شد.
(لطفا به فایل صوتی الواح هیاکل توجه فرمایید)
ديّان پس از زيارت اين لوح گفت اگر حضرت نقطهء اولی جز همين لوح مبارک برای اثبات صحّت دعوت خويش آثار ديگری نداشتند کافی بود. اين لوح که منتشر شد اهل بيان مقصود مبارک را که در اين لوح مندمج بود نفهميدند. بعضی خيال کردند که اين لوح در خصوص تفسير علم جفر است. (جَفر از ریاض اللغات: علم جفر که بآن علم الحروف و " جفر و جامعة " و " جفرِ جامعة " نیز میگويند علم ناشناخته و غريبی است که از روی حروف و رموز آنها از حوادث آيندهٴ دنیا خبر دهند. نسبتش را به حضرت علی میدهند که دو کتاب جفر و جامعة نوشته و به ائمهٴ بعد از خود سپرده اند. بعضی آنرا از حضرت رسول میدانند که به حضرت علی تقرير فرمودند و ايشان آنرا بر پوست گوسفندی (جفر) مرقوم داشتند که بهمین نام شهرت يافت.) باری مقصود اصلی مستور بود تا وقتيکه جناب مبلغ شيرازی دربارهء اين لوح مبارک از محضر حضرت بهاءاللّه که در آنوقت در زندان عکّا مسجون بودند در خواست نمود که اسرار لوح مبارک مزبور را اظهار فرمايند. لوحی از قلم جمال مبارک در شرح اسرار لوح حروفات نازل شد. در آن لوح تصريح فرمودند که مقصود از لوح حروفات بشارت بظهور من يظهره اللّه است که نوزده سال بعد از اعلان دعوت حضرت باب ظاهر خواهد شد. در لوح حروفات سرّ مستغاث از قلم حضرت اعلی نازل شده بود و کسی معنی آنرا نميدانست تا آنکه جمال مبارک سرّ مزبور را مکشوف ساختند. کلمهء مستغاث در بيانات حضرت اعلی از جمله موانع و حجابهائی بود که اهل بيان را از عرفان من يظهره اللّه باز ميداشت و چون معنی اصلی آنرا نميدانستند بحضرت من يظهره اللّه يعنی جمال مبارک و صدق ادّعای آن بزرگوار برخی از آنها ايمان نداشتند. لکن پس از نزول لوح مبارک در تفسير مستغاث از قلم حضرت بهاءاللّه اين حجاب و مانع از راه طالبين بر طرف شد.
باری ميرزا اسد اللّه ديّان در نهايت شجاعت بتبليغ امر مبارک پرداخت از هيچکس ملاحظه نميکرد. اين مطلب بر پدر جناب ديّان که از دوستان صميمی صدر اعظم زمان بود بينهايت گران آمد. ناچار شکايت پسر خود را بحاجی ميرزا آقاسی نمود.
در همين اوقات مسئلهء ديگری بوقوع پيوست که خاطر حکومت را پريشان ساخت. آن قضيّه اين بود که درويشی از هند بچهريق آمد و بحضور مبارک مشرّف شد. بمحض اينکه بشرف لقا فائز گشت بحقانيّت امر مبارک اقرار کرد و ايمان خود را علنی نمود و در اسکی شهر بتبليغ امر پرداخت و با نهايت حرارت مردم را هدايت ميکرد. حضرت اعلی او را قهر اللّه ناميدند. همهء نفوسيکه با او ملاقات ميکردند بکمال شخصيّت و قوّت ايمان او اقرار داشتن.د بعضی را گمان چنين بود که اين درويش مبيّن دين الهی است ولی خود او ابداً مدّعی چنين مقامی نبود. درويش قهر اللّه میگفت زمانيکه در هند اقامت داشتم و جزو کارکنان يکی از نوّابهای معروف بودم (نواب از لغت نامه دهخدا: نواب والا؛ عنوانی که درمورد شاهزادگان والامقام استعمال می شده . || عنوانی که در هندوستان به امیران و راجه ها اطلاق می گردیده)، حضرت باب در عالم روُيا بمن ظاهر شده فرمودند:
«اين زر و زيور را از خود دور کن و بقلعهء چهريق که در آذربايجان است بيا مرا ملاقات کن و بمحضر محبوب خود بشتاب». من هم امر او را اطاعت کردم و آمدم و بمقصود قلبی خود رسيدم. داستان اين هياهو که بواسطهء درويش قهر اللّه در بين رؤسای اکراد چهريق واقع شده بود ابتدا به تبريز و از آنجا بطهران رسيد. از طهران فرمان صادر شد که حضرت باب را به تبريز انتقال دهند شايد اين هيجان و هياهو تسکين يابد. قبل از وصول اين فرمان تازه، حضرت باب بواسطهء جناب عظيم بدرويش قهر اللّه اطّلاع دادند که بهندوستان مراجعت کند و از همان راهيکه آمده پياده و با کمال انقطاع باز گردد و بخدمت امر مشغول شود و نيز بجناب عظيم فرمودند که بميرزا عبد الوهّاب ترشيزی که در خوی سکونت داشت اطّلاع دهد که فوراً باروميّه برود و در آنجا بمحضر مبارک مشرّف شود. و نيز بعظيم فرمودند بسيّد ابراهيم خليل در تبريز اطّلاع بده و از طرف من باو بگو که آتش نمرودی در شهر تبريز بزودی مشتعل خواهد شد ولی بمؤمنين اذيّتی نخواهد رسانيد. من عنقريب به تبريز خواهم آمد. (اشاره حضرت باب به آتش بغضا نمرود نسبت به حضرت ابراهیم خلیل است که به فرموده آیه ۲۹ سوره انبیاء بر حضرت ابراهیم سرد شد. آیه مبارکه)
امر مبارک که بدرويش قهر اللّه رسيد بدون درنگ اطاعت کرد و براه افتاد. بعضی ميخواستند با او در آن سفر همراهی کنند بآنها ميگفت شما طاقت مشقّات سفر را نداريد و اگر بيائيد در بين راه حتماً هلاک خواهيد شد. از اين گذشته حضرت باب امر فرمودند که من تنها بوطن خود مراجعت کنم. بعضی برای مصارف سفر او وجوهی ميدادند برخی لباس باو ميدادند ولی از هيچکس او چيزی قبول نميکرد. تنها و پياده عصائی بدست گرفت و رفت و هيچکس ندانست که بر سر او چه آمد و خاتمهء احوالش معلوم نيست. (قهر الله از ریاض اللغات: درويشی بود که از هند به چهريق رفت و حضور مبارک مشرّف و مؤمن و ملقّب به قهر الله شد و مأمور تبلیغ در هندوستان گرديد و او هم اطاعت کرد و با کمال انقطاع عازم هندوستان شد).
جناب ميرزا محمّد علی زنوزی ملقّب به انيس که در تبريز بود چون شنيد که حضرت باب در چهريق تشريف دارند خواست بمحضر مبارک مشرّف شود. سيّد علی زنوزی که ناپدری او بود و از اعيان و بزرگان تبريز محسوب ميشد نهايت جدّ و جهد را مبذول داشت که جناب انيس را از اين خيال باز دارد. برای اين منظور بهتر آن ديد که انيس را در منزل حبس کند و نگذارد خارج شود. جناب انيس در حبس بيمار گشت و همانطور بود تا وقتيکه حضرت اعلی را از چهريق بتبريز آوردند و دو مرتبه بچهريق برگردانيدند.
شيخ حسن زنوزی برای من اينطور حکايت کرد که در همان اوقات که حضرت باب جناب عظيم را بمسافرت امر فرمودند بمن نيز دستور دادند که جميع الواح نازله در ماکو و چهريق را جمع آوری کنم و بسيّد ابراهيم خليل که آنوقت در تبريز بود بسپارم و باو تأکيد کنم که در حفظ آن امانات الهيّه کوشش بسيار نمايد. هنگاميکه در تبريز اقامت داشتم چون با سيّد علی زنوزی قرابتی داشتم اغلب بديدن او ميرفتم. مشارٌ اليه پيوسته از جناب انيس نگران بود و دربارهء کار او پريشان. ميگفت من خيال ميکنم که اين پسر ديوانه شده مرا بدنام کرده است. اين ننگی که از رفتار او برای من حاصل شده چگونه مرتفع نمايم؟ يکروز بمن گفت: «شيخ حسن شما برويد او را ملاقات کنيد قدری او را نصيحت کنيد که اقلّاً ايمان خودش را پنهان دارد و اين قدر جزع و فزع نکند». من بر حسب سفارش سيّد علی زنوزی هر روز نزد جناب انيس ميرفتم ميديدم اشک از چشمانش جاريست. جريان اشک دائمی بود. وقتيکه حضرت باب را از تبريز ثانياً بچهريق بردند روزی بديدن انيس رفتم ديدم حالش تغيير کرده غم و اندوهی ندارد آثار سرور و فرح از بشرهاش آشکار است. بمحض اينکه مرا ديد با سرور بیمنتهی با من معانقه کرد و گفت چشمهای مولای محبوب من صورت ترا ديده است و چشمهای تو بزيارت آن وجه نورانی فائز شده است. حال بيا تا برای تو حکايت کنم چه شد که اندوه من بسرور مبدّل گشت. پس از آنکه حضرت باب را بچهريق برگرداندند و منهم در اين جا محبوس و گرفتار بودم با نهايت تأثّر قلباً بهيکل مبارک توجّه کردم و براز و نياز مشغول شدم که ای محبوب قلب من مشاهده ميفرمائی که چه اندازه ناتوان و گرفتار حبس و زندانم. تو بينائی و دانا که شوق و اشتياق من برای تشرّف بحضورت حدّ و حصری ندارد. مولای مهربان رجا دارم اين ظلمت نااميدی که بر قلب من مسلّط گشته بانوار وجه منير تو مرتفع شود. از اين قبيل راز و نيازها ميکردم و از خود بيخود شدم ناگهان صدای هيکل مبارک را شنيدم فرمودند: «محمّد علی بر خيز». متوجّه شدم، ديدم جمال نورانی مولای مهربان در مقابل چشمم ظاهر و عيانست با تبسّمی لطيف بمن نظر ميفرمود. من خود را باقدام مبارک افکندم بمن فرمودند: «خوشحال باش ساعت موعود نزديک است. در همين شهر تبريز عنقريب در مقابل مردم شهر مرا مصلوب خواهند ساخت و هدف گلولههای اعداء خواهم شد. جز تو کسی را در اين موهبت با خودم شرکت نخواهم داد. مژده باد که تو آنروز با من جام شهادت خواهی نوشيد و انّ هذا وعدٌ غير مکذوبٍ». چون بخود آمدم خويش را در دريای سرور و نشاط غرقه يافتم. غم و اندوه دنيا در مقابل اين سرور من قيمتی ندارد. هنوز آواز مبارک در گوش من است و شب و روز چهرهء مبارک در مقابل چشمم مجسّم. بياد آن تبسّم لطيف مألوفم و هيچ متوجّه نيستم که گرفتار حبس و زندانم. يقين دارم آنچه را که مولای مهربانم وعده فرمود واقع خواهد شد و ساعت موعود فرا خواهد رسيد. من او را نصيحت کردم که صابر باشد و اين قضيّه را از همه کس پنهان دارد. جناب انيس بمن قول داد که اين راز را با کسی در ميان ننهد و رفتار خود را با سيّد علی زنوزی برفق و مدارا تبديل کند. (رِفق از ریاض اللغات: (رَفَقَ ˗ يَرْفُقُ)و (رَفُقَ ˗ يَرْفُقُ و رَفِقَ ˗ يَرْفَقُ) بِهِ اَوْ لَهُ اَوْ عَلَیْهِ: با ملايمت و لطف با کسی رفتار کردن ˗ مدارا نمودن ˗ نرمی و ملاطفت داشتن يا نشان دادن ˗ با مهر و دوستی معامله يامقابله يارفتار کردن (خلاف خشونت و سختگیری)˗ و باصرفِ (رَفَقَ ˗ يَرْفُقُ) فِی السَّیْرِ : معتدلانه سیر و سفر نمودن يا ملايم و معتدل بودن در سیر و حرکت). من فوراً از نزد جناب انيس بيرون آمده بملاقات سيّد علی شتافتم و باو گفتم که پسر شما رفتارش تغيير کرده و اين سبب شد که انيس از حبس و بند رهائی يافت با خويشان و اقربای خود رفتاری نيک داشت. تا روز شهادتش فرا رسيد يعنی آن روزيکه خود را فدای محبوب خويش ساخت. مردم تبريز همه جان فشانی او را در راه محبوبش ديدند و بر حالش گريه کردند.
نظرات
ارسال یک نظر