فصل بيست و يک: شهدای سبعهء طهران
حوادث حزن انگيز قلعهء شيخ طبرسی و جانفشانی اصحاب چون بحضرت باب رسيد سبب اندوه و حزن بیپايان آن بزرگوار گرديد. چون در قلعهء چهريق محبوس بودند و از اصحاب با وفای خود دور مانده بودند همواره برای نصرت آنان دعا ميکردند و فتح و فيروزی را برای آنها ميطلبيدند. در اوائل شعبان ١٢٦٥ هجری که بلايای نازله بر اصحاب بحضرت باب رسيد و خدعه و فريب دشمنان نسبت باصحاب که منجر بقتل عامّ آنان شد بحضور مبارک معروض گشت، اندوهی شديد بحضرت باب مسلّط گرديد. سيّد حسين عزيز کاتب چنين حکايت کرده که «قلب مبارک حضرت باب بر اثر وصول اين اخبار جان گداز باندازه ای با حزن و اندوه انباز گشت که تا مدّت نه روز هيچيک از اصحاب را اجازه ندادند بحضور مبارک مشرّف شود. نزول آيات مقطوع شد. حتّی بمن هم که کاتب هيکل مبارک بودم اجازهء تشرّف نميدادند و خواصّ اصحاب را هم نمی پذيرفتند. طعام ميل نمی فرمودند و آب نمی آشاميدند و پيوسته اشک از چشمهای مبارکش جاری بود و پی در پی عبارات حزن انگيز و اندوه آميز از لسان مقدّس جريان داشت. من از پشت پرده صدای حضرت باب را که در اطاق مخصوص خود تشريف داشتند میشنيدم که با محبوب خويش به راز و نياز مشغول بودند. سعی ميکردم بيانات حزن انگيزی را که از لسان مبارکش جاری ميشد و ميشنيدم جمع کنم. پس از آنکه مقداری جمع آوری کردم و نوشتم بمن فرمودند همهء آنها را پاره کن. من اطاعت کردم و همه را پاره ساختم و هيچ از آن بيانات باقی نگذاشتم. مدّت پنج ماه حزن و اندوه شديدی بر حضرت باب مستولی بود. در محرّم سنهء ١٢٦٦ هجری حضرت باب بنزول آيات مبادرت فرمودند. اوّلين صحيفه ای که بقلم مبارک نازل شد مخصوص جناب باب الباب بود. در لوح زيارت که مخصوص باب الباب است هيکل مبارک با عبارات مؤثّر امانت و وفاداری ملّا حسين را نسبت بجناب قدّوس در ايّام قلعه مورد مدح و تمجيد قرار دادند و دربارهء اخلاق حميده و صفات پسنديدهء او اظهار عنايت فرمودند و در آن لوح بيان ميفرمايند که باب الباب در جهان جاودانی بملاقات رئيس محبوب و محترم خويش فائز خواهد شد. و راجع بخود هيکل مبارک هم فرمودند که عنقريب بآن نفوس مقدّس ملحق خواهند گشت. مدّت يک هفته قلم مبارک بنگارش فضائل قدّوس و ملّا حسين و اصحاب با وفائی که در قلعه بشهادت رسيدند در جولان بود. روز عاشورا يکی از احبّای مراغه را که مدّت دو ماه بود بجای سيّد حسن برادر سيّد حسين عزيز بانجام خدمات هيکل مبارک مشغول بود بمحضر خويش احضار فرمودند. مشارٌ اليه معروف بملّا آدی گزل بود. خيلی باو اظهار عنايت فرمودند و بلقب سيّاح او را سر افراز کردند الواح زيارت را که دربارهء شهدای قلعه نازل شده بود باو مرحمت فرمودند و دستور دادند تا بزيارت شهدای قلعه برود. فرمودند بر خيز و با کمال انقطاع در لباس درويشی بمازندران برو و از طرف من مکان مقدّسی را که اجساد مطهّرهء شهدا را در بر گرفته زيارت کن. وقتيکه نزديک نواحی آن زمين مقدّس رسيدی کفشهای خود را بيرون بياور. و با احترام، آنها را تعظيم کن اسم آنها را بلند بگو و با کمال خضوع دور مقامات مقدّسهء آنها طواف کن. از مدفن قدّوس و ملّا حسين مشتی خاک برای من بياور تا يادگار زيارت تو باشد. سعی کن روز عيد نوروز مراجعت کنی تا بمراسم عيد قيام کنيم زيرا اين آخرين عيدی خواهد بود که من در اين عالم خواهم ديد.
سيّاح حسب الامر مبارک بجانب مازندران رفت و دستورات حضرت باب را با نهايت دقّت انجام داد اوّل ماه ربيع الاوّل سال ١٢٦٦ هجری بآن مقام مقدّس رسيد و در روز نهم ربيع الاوّل که روز شهادت ملّا حسين بود مراسم زيارت را انجام داد و مأموريّت خود را بانتهی رسانده بلافاصله بطهران برگشت. جناب کليم در آن ايّام سيّاح را در منزل حضرت بهاءاللّه در طهران ملاقات فرموده بود برای من اينطور حکايت کردند: «وقتيکه سيّاح از زيارت شهدا برگشت و بحضور حضرت بهاءاللّه رسيد فصل زمستان بود. برودت و سرما بنهايت درجه شديد بود سيّاح در آن هوای سرد و برف شديدی که ميباريد با لباسهای کهنه و پاره مانند درويشها خود را بعبائی پيچيده بود. پاهايش برهنه و مويش آشفته و در هم بود. امّا قلبش مشتعل بنار محبّت اللّه بود و زيارت شهدا او را سر تا پا مشتعل ساخته بود. جناب سيّد يحيی دارابی آن روز مهمان حضرت بهاءاللّه بودند بمحض اينکه شنيدند سيّاح از قلعهء طبرسی برگشته با آن همه احترام و عظمتی که داشتند بیاختيار بجانب سيّاح با سرعت روان شده خود را بپاهای او انداختند و پاهای سيّاح را که تا زانو گل آلوده بود در آغوش خود کشيده با نهايت شوق ميبوسيدند. حضرت بهاءاللّه نسبت بجناب وحيد بقدری اظهار عنايت ميفرمودند که سبب تحيّر من بود. من همان روزها از معاشرت با جناب وحيد يقين کردم که روزی خواهد آمد که ايشان مصدر اقدام مهمّی خواهد شد و آن اقدام در عظمت و جلال در رديف اقدام شهدای قلعهء طبرسی خواهد بود. سيّاح چند روزی در منزل حضرت بهاءاللّه استراحت کرد ولی آنطوريکه جناب وحيد بعظمت مقام حضرت بهاءاللّه پی برده بودند سيّاح پی نبرده بود هر چند حضرت بهاءاللّه نسبت باو نهايت درجهء عنايت را اظهار ميفرمودند ولی او معنی اين همه عنايات و الطاف را نمیفهميد.»
جناب سيّاح در اثنای سياحت و سفرش در فاماگستاء سرگذشت خود را برای من حکايت کرد (فاماگوستا از ویکی پدیا). از جمله ميگفت: «حضرت بهاءاللّه خيلی بمن اظهار عنايت فرمودند ولی جناب وحيد با علوّ مقام و رتبه که داشت در حضور حضرت بهاءاللّه مرا بر خودش ترجيح ميداد. وقتيکه وارد منزل حضرت بهاءاللّه شدم جناب وحيد آمد و پاهای مرا بوسيد. من از اين رفتار او دچار دهشت شدم. هر چند در آن ايّام غرقهء دريای کرم و مهربانی حضرت بهاءاللّه بودم لکن از عظمت مقام آن بزرگوار در آنوقت بکلّی بی خبر بودم و حتّی جزئی اطّلاعی هم از بزرگواری آن حضرت نداشتم و نميدانستم روزی خواهد آمد که ايشان مظهر وحی کردگار شوند.»
وقتيکه سيّاح ميخواست از طهران برود حضرت بهاءاللّه باسم ميرزا يحيی مراسله ای مرقوم فرمودند و بسيّاح دادند. پس از چندی ورقه ای بخطّ حضرت باب واصل شد در آن ورقه حضرت باب ميرزا يحيی را امر کرده بودند که در ظلّ حفظ و صيانت حضرت بهاءاللّه در آيد و در سايهء تعليم و تربيت آن بزرگوار قرار گيرد. معرضين بيان بعدها اين لوح مبارک را تغيير دادند و آن را دليل صدق گفتارهای خويش و دعاوی مبالغه آميز خود نسبت بميرزا يحيی قرار دادند. با آنکه در اصل بيان مبارک کوچکترين اشاره ای هم بمقام موهومی که ميرزا يحيی و اتباعش قائل بودند وجود نداشت و از اين ادّعاهای عريض و طويل معرضين بيان بهيچوجه در بيانات مبارکه اثری مشهود نبود بلکه حضرت باب در ضمن آن بيانات مقصودشان تمجيد حضرت بهاءاللّه بود - ولی پيروان يحيی چنين پنداشتند که اين بيان حضرت باب اشاره بمقام ميرزا يحيی است.
در اين مقام که رشتهء سخن بنگارش مهمترين حوادث حاصله در سال ١٢٦۵ امتداد يافت خواستم بزرگترين واقعهء تاريخ حيات خود را در اينجا بنويسم. مقصود از اين واقعهء بزرگ که در تاريخ حيات من موجود است ولادت روحانی من يعنی تشرّف من بقبول امر مبارک و رهائی يافتن از تقاليد است. با اجازهء خوانندگان محترم شرح حال خود را از ابتدای نشو و نما تا وقتيکه بفوز ايمان فائز شدم مینگارم.
پدرم از ايل طاهری و در اقليم خراسان چادر نشين بود. اسمش غلامعلی پسر حسين عرب و زوجهاش دختر کلبعلی بود. سه پسر و سه دختر خداوند باو عنايت فرمود. من پسر دوّم او هستم. اسم مرا يار محمّد گذاشت. در روز هيجدهم صفر ١٢٤٧ هجری در زرند متولّد شدم. شغل من شبانی بود و مختصر سوادی داشتم. باطناً مايل بودم که بيشتر از اينها درس بخوانم ولی چون چوپان بودم اين آرزو برای من حاصل نميشد با نهايت اشتياق قرآن را ميخواندم و قسمت زيادی از آن کتاب مجيد را از حفظ داشتم. همانطورکه گوسفندها را در بيابان ميچراندم بلند بلند آيات قرآن را تلاوت ميکردم. دوست ميداشتم هميشه تنها باشم. شبها که بستارهها نگاه ميکردم خيلی خوشم ميآمد و مسرور ميشدم. در تاريکی شب بعضی از دعاهای حضرت امير عليه السّلام را تلاوت ميکردم .وقتيکه رو بقبله مينمودم از خدا درخواست ميکردم که مرا از لغزش حفظ کند و بشناسائی حقّ تأييد فرمايد. پدرم هر وقت بقم ميرفت مرا با خود ميبرد. خيلی بعلما عقيده داشت. هميشه دوست ميداشت بحضور علمائی که در قم مجتمع بودند برسد در آن شهر بمسجد امام حسن ميرفت و نماز ميخواند و با کمال تقوی و دقّت کامل تمام واجبات را بجا ميآورد (مسجد امام حسن از ویکی پدیا) . منهم که با او بودم پای منبر مجتهدينی که از نجف وارد ميشدند مینشستم و بمجلس درس آنها ميرفتم و بسخنان آنها و مجادلاتشان گوش ميدادم. بتدريج فهميدم که هر چه ميگويند دروغ ميگويند آنها را بر اخلاق پست و رفتار زشت مورد ملامت قرار ميدادم. خيلی مشتاق بودم که صحّت عقايد و اصوليکه ميگفتند فرض و واجب است برای من ثابت شود ولی برای اينکار وقت کافی نداشتم. پدرم هميشه بواسطهء اين تهّور و پريشانی فکری که در من ميديد مرا سرزنش و توبيخ ميکرد و ميگفت ميترسم اين عداوت و دشمنی که تو نسبت بعلماء و مجتهدين داری سبب شود که بگرفتاريهای سخت و شدائد مبتلا شوی و به زحمت دچار گردی. يکوقت اتّفاق افتاد که برای ملاقات عمويم برباط کريم رفتم (رباط کریم از ویکی پدیا).
در روز دوازدهم نوروز سال ١٢٦٣ هجری در مسجد رباط کريم دو نفر نشسته بودند با هم گفتگو ميکردند من بگفتگوی آنها گوش دادم و از آن روز با امر باب آشنا شدم. يکی از آن دو نفر بديگری ميگفت آيا شنيدهای که سيّد باب را وارد کنارگرد کردهاند و ميخواهند بطهران ببرند. رفيقش گفت نه نشنيدهام آن شخص برای رفيق خود جميع سرگذشت حضرت باب را نقل کرد و گفت که چطور آن حضرت بدعوت قيام فرمود در شيراز اسير دشمنان شد از آنجا باصفهان تشريف آورد. امام جمعه و منوچهرخان از او پذيرائی کردند. چه کرامتها از او ظاهر شد. چه عجايبی از او بروز کرد و بالاخره علمای اصفهان دربارهء سيّد باب چه فتوائی دادند. همهء اينها را برای رفيقش نقل کرد. من که اين تفصيل را شنيدم خيلی تعجّب کردم که چطور ميشود يک نفر اين همه نسبت بسايرين قدرت و نفوذ داشته باشد. اينطور حسّ ميکردم که نور سيّد باب بروح من پرتو افکنده و خيال ميکردم که منهم بابی هستم. از رباط کريم بزرند برگشتم. پدرم آثار پريشانی فکر و اضطراب در صورت من ديد و از رفتار من تعجّب ميکرد زيرا من ميل بخوراک نداشتم، ميل بخواب نداشتم. پيوسته سعی ميکردم که پدرم براز دل من پی نبرد، مبادا ميان من و وصول بمقصود حائلی شود. مدّتی همينطور گذراندم.
تا اينکه سيّد حسين زوارهای بزرند آمد (زواره از ریاض اللغات: دهستان و قريه ايست در شمال اردستان که به قريهٴ سادات نیز مشهور بود جنابان سیّد اسمعیل زوارهای که خودرا در بغداد فدا نمود وسیّد حسین زوارهای که در سالهای اوّل ظهور موجب ايمان جناب نبیل زرندی گرديد از اين قريه بودند) . من بواسطهء او از حقيقت موضوع با خبر شدم. وقتيکه با او آشنا شدم راز دلم را برای او گفتم ديدم سيّد حسين راجع بامری که من ميخواهم با او مذاکره کنم مطلّع است. بمن گفت که سيّد اسمعيل زواره ای يکی از پسر عموهای من است من بواسطهء او بصحّت ادّعای حضرت باب يقين کردم. پسر عمويم ميگفت که چندين مرتبه بحضور سيّد باب در منزل امام جمعه مشرّف شده و بچشم خود ديده است که آن حضرت در حضور ميزبان خويش تفسير سورهء و العصر را نازل فرموده. ميگفت از قوّت بيان و سرعت انشاء و متانت اسلوب آن تفسير سراپای مرا حيرت گرفت.
ميگفت چيزی که بيشتر سبب حيرت من شد اين بود که در حين نزول آيات و تفسير اگر کسی از حضرت چيزی میپرسيد بدون اينکه قلم مبارک از حرکت بيفتد و نزول آيات قطع شود جواب سائل را بيان میفرمودند و در عين حال قلم مبارک با همان سرعت بتحرير مشغول بود. خلاصه پسر عموی من بامر سيّد باب مؤمن شد و بدون ترس و بيم بتبليغ مشغول گشت. کدخداها و سادات زواره بمخالفت او قيام کردند و او را مجبور کردند که باصفهان برود. او هم رفت در اصفهان سکونت اختيار کرد منهم مجبور شدم به کاشان بروم زيرا توقّف در زواره برای من هم ممکن نبود. زمستان را در کاشان گذراندم . پسر عموی من دربارهء حاج ميرزا جانی قبلاً با من مذاکره کرده بود. در کاشان حاجی ميرزا جانی را ملاقات کردم. مشارٌ اليه رسالهء عدليّه را که از آثار حضرت باب است بمن داد و از من درخواست کرد که بعد از خواندن، رساله را باو برگردانم. من از مطالعهء آن رساله که با طرزی عجيب و اسلوبی مخصوص نوشته شده بود خيلی خوشم آمد. يک نسخه از روی آن برای خودم نوشتم. وقتيکه آن رساله را بحاج ميرزا جانی دادم بمن گفت افسوس که موهبت عظيمی از دستت رفت زيرا مؤلّف اين رساله يعنی حضرت باب سه شب در منزل من تشريف داشتند و عيد نوروز را آنجا بسر بردند اگر ميشد ملاقات ميکردی غنيمت بود - ولی حالا آن بزرگوار در راه طهران هستند اگر عجله کنی ممکن است در بين راه بحضور مبارک برسی. من فوراً برخاستم و پياده از کاشان خارج شدم تا بقلعهء نزديک کنار گرد رسيدم پای ديواری نشسته بودم ديدم شخصی خوش سيما از قلعه بيرون آمد و از من پرسيد اسمت چيست و کجا ميروی؟ گفتم من سيّد مستمندی هستم که کسی را نميشناسم و مسافرم. مرا بمنزل خود برد شب از من پذيرائی کرد. در بين گفتگو بمن گفت خيال ميکنم تو از پيروان سيّد باب هستی. سيّد باب چند روز در اين قلعه تشريف داشتند از اينجا ايشان را بقريهء کلين بردند. سه روز پيش از کلين بطرف آذربايجان رفتند. منهم از پيروان حضرت باب هستم. اسمم حاجی زين العابدين است. ميخواهم همراه هيکل مبارک بروم بمن فرمودند تو همينجا باش و اگر از اصحاب کسی را ديدی عنايت مرا باو برسان و نگذار هيچيک از اصحاب دنبال من بيايند. بمن فرمودند باصحاب بگو بخدمت امر مشغول باشند موانع و حجابهای مردم را برطرف کنند با کمال اطمينان بخدا پرستی مشغول شوند و احکام الهی را عمل کنند. من وقتيکه اين حرف را از حاجی زين العابدين شنيدم اطاعت کردم. در عوض اينکه بشهر قم بروم اينجا آمدم. وقتيکه سيّد حسين زوارهای اين قصّه را برای من نقل کرد اضطراب من تخفيف يافت رسالهء عدليّه را همراه داشت با هم خوانديم. تلاوت آن رساله روح مرا مملوّ از قوّت و نشاط ساخت.
در آن ايّام من شاگرد سيّدی بودم که قرآن بمن درس ميداد و از تفسير آيات قرآن عاجز بود و روز بروز عجزش از تفسير آيات برای من واضحتر ميشد. از سيّد حسين زوارهای بعضی مطالب پرسيدم بمن گفت برو سيّد اسمعيل زوارهای را ملاقات کن. مشارٌ اليه هر سال برای زيارت بقم ميرود در فصل بهار موقعی است که او بزيارت ميرود. من از پدرم تقاضا کردم که برای تکميل تحصيل عربی مرا بقم بفرستد. امّا مقصود اصلی و غرض واقعی خود را از او پنهان داشتم زيرا اگر در اين خصوص با او حرفی ميزدم قاضی و علماء زرند ممانعت ميکردند که بمن اجازه بدهد. پدرم با آنکه نميخواست از من دور باشد با فکر من همراهی کرد. من در شهر قم اقامت داشتم که عيد نوروز پيش آمد. مادر و خواهر و برادرم برای ملاقات من بقم وارد شدند يک ماه با من در آن شهر بسر بردند. من مادر و خواهرم را بامر مبارک تبليغ کردم آتش محبّت حضرت باب در دل آنها شعله ور شد. بعد آنها به زرند برگشتند چند روز بعد از مراجعت آنها سيّد اسماعيل که با نهايت بیصبری منتظرش بودم وارد قم گرديد و راجع بمطالب امری تفصيل بسياری نقل کرد و برای من شرح داد که فيض الهی مستمرّ است انقطاعی ندارد. انبيای الهی همه از طرف خدا هستند، امر الهی واحد است و حقيقت انبياء واحد. پس از شرح و بسط اين مطالب امر مبارک حضرت باب را با گفتههای پيش ارتباط داد و شرح مفصّلی راجع بجناب شيخ احمد احسائی و سيّد کاظم رشتی برای من بيان کرد. من پيش از اين اسم شيخ احمد و سيّد کاظم را نشنيده بودم. از سيّد اسماعيل پرسيدم کسيکه بحضرت باب مؤمن شود چه اقدامی بايد بکند و چه مطالبی بمؤمنين واجب شده؟ فرمود حضرت باب ميفرمايد بر همهء مؤمنين واجب است که برای مساعدت جناب قدّوس بمازندران بروند زيرا اطراف قدّوس و اصحابرا قوای دشمنان خونخوار و بيرحم احاطه کرده. گفتم من مايلم که خود را بمازندران برسانم و بمساعدت جناب قدّوس موفّق شوم. فرمود تو حالا در همين شهر بمان و ميرزا فتح اللّه حکّاک را که بسنّ و سال تست بامر مبارک آشنا کن تا از طهران خبر برسد. من خيلی منتظر شدم ولی از طهران خبری نرسيد و توقّف من در قم فايدهای نداشت. از اين جهت تصميم گرفتم که بطهران بروم چون بطهران رسيدم پس از چندی ميرزا فتح اللّه هم بطهران آمد ولی گرفتار دشمنان گرديد و بالاخره در سال هزار و دويست و شصت و هشت در واقعهء تير انداختن بابيان بشاه بقتل رسيد. من پس از ورود بطهران يکسره بمسجد شاه رفتم. مسجد شاه رو بروی مدرسهای واقع شده دم مدرسه سيّد اسماعيل را ديدم بمن گفت مراسلهای برای تو نوشته بودم و ميخواستم بقم بفرستم.
باری در صدد توجّه بمازندران بوديم و ميخواستيم بآنطرف سفر کنيم که خبر رسيد اصحاب قلعه همه شهيد شدند و قلعه خراب و با خاک يکسان گرديده است. ما خيلی از اين واقعه محزون شديم و برای نفوس مقدّسيکه با کمال شجاعت در راه امر مبارک جانفشانی کردند مرثيه سرائی و سوگواری کرديم. يک روز عمويم را که نوروز علی نام داشت ملاقات کردم معلوم شد بطهران آمده تا مرا پيدا کند. من بسيّد اسماعيل قضيّه را گفتم. بمن فرمود به زرند مراجعت کن زيرا اگر نروی ممکن است با تو دشمن شوند. من به زرند مراجعت کردم. پس از ورود برادرم را هم بامر مبارک تبليغ کردم و کوشش کردم تا پدرم راضی شد و بمن اجازه داد که بطهران مراجعت کنم. پس از ورود بطهران در همان مدرسهای که سابقاً منزل داشتم وارد شدم و در آنجا ملّا عبد الکريم را ملاقات کردم. اين همان شخصی است که بعدها فهميدم حضرت بهاءاللّه اسم او را ميرزا احمد گذاشتهاند.
ملّا عبد الکريم خيلی بمن محبّت کرد و گفت سيّد اسماعيل زوارهای خيلی دربارهء تو بمن سفارش کرده ميلش اين بود که مدّتی با هم باشيم. من هيچ وقت دوران معاشرت و مصاحبت خود را با ميرزا احمد فراموش نميکنم. زيرا مشارٌ اليه مجسّمهء محبّت و اخلاص بود. دوستی او در صفحه قلب من برای هميشه منقوش خواهد بود زيرا او قلب مرا حيات بخشيد و مرا بدرجهء يقين رساند. بوسيلهء او با پيروان حضرت باب آشنا شدم و با آنها معاشر گشتم و بر اطّلاعات خود نسبت بامر مبارک افزودم. ميرزا احمد از کتابت گذران ميکرد هر شب مشغول نوشتن کتاب بيان فارسی و ساير آثار حضرت باب بود. پس از آنکه تمام ميشد بمؤمنين هديه ميداد. چند مرتبه از اين آثار مبارکه بشخص من داد که برای زوجهء ملّا مهدی کندی ببرم. ملّا مهدی همان است که طفل کوچک خودش را گذاشت و باصحاب قلعه پيوست.
در همان ايّام بود که فهميدم حضرت طاهره بعد از متفرّق شدن اصحاب از بدشت بنور تشريف بردند. پس از مدّتی بطهران وارد شدند و در منزل محمود خان کلانتر محبوس گشتند. حضرت طاهره اگر چه محبوس بودند ولی نهايت احترام نسبت بايشان مراعات ميشد. يکروز ميرزا احمد مرا بمنزل حضرت بهاءاللّه برد. حضرت ورقهء عليا حرم مبارک حضرت بهاءاللّه امّ حضرت غصن اعظم بدست خودشان روغنی درست کردند و برای ميرزا احمد فرستادند و از همان روغن بچشم من هم کشيدند که از درد شفا يافت. حضرت عبدالبها در آن ايّام شش سال داشتند. در حين ورود بمنزل مبارک اوّل کسی را که ملاقات کردم حضرت عبدالبهاء بودند با تبسّم و خوشروئی بمن خوش آمد فرمودند و در آن وقت دم در اطاقی که مخصوص حضرت بهاءاللّه بود ايستاده بودند. من از در آن اطاق گذشتم و باطاق مجاور وارد شدم. در ميان اطاق با ميرزا يحيی روبرو شدم چون چشمم باو افتاد دچار دهشت گرديدم زيرا ديدم اين شخص با اين هيئت و با اين وضعی که در گفتگو و بيان دارد سزاوار مقاميکه باو نسبت ميدهند نيست. مرتبهء دوّم که ميخواستم باطاق ميرزا يحيی وارد بشوم آقای کليم که قبلاً خدمتشان رسيده بودم تشريف آوردند و بمن فرمودند شما امروز آقا را بمدرسهء ميرزا صالح برسانيد زيرا اسفنديار خادم حضرت بهاءاللّه ببازار رفته و هنوز برنگشته شما بجای او اين مأموريّت را انجام بدهيد. من با کمال سرور و شادی قبول کردم و مهيّای رفتن بودم که ديدم حضرت غصن اعظم تشريف آوردند کلاه بر سر و جبّهء هزاری در بر داشتند (جُبّه از ریاض اللغات: (از : ج ب ب) لباس رو با جلو باز (مثل عبا ولی با آستین های گشاد) . در نهايت جمال و جلال بودند از اطاق حضرت بهاءاللّه بيرون آمدند و از پلکان پائين تشريف آوردند. من پيش رفتم تا ايشانرا در آغوش گرفته ببرم فرمودند هر دو با هم ميرويم بعد دست مرا گرفته و از منزل بيرون رفتيم. در بين راه با هم حرف ميزديم. مدرسهء ميرزا صالح در آن ايّام بمدرسهء پامنار معروف بود چون بمدرسه رسيديم بمن فرمود وقت عصر بيا و مرا بمنزل برگردان چون اسفنديار نميتواند بيايد و پدرم با او کار دارد. من با کمال سرور و شادی قبول کردم و فوراً بمنزل حضرت بهاءاللّه برگشتم. در آنجا بميرزا يحيی برخوردم کاغذی بمن داد و گفت برو بمدرسهء صدر و اين کاغذ را بحضرت بهاءاللّه بده. ايشان در حجرهء ملّا باقر بسطامی هستند جوابش را زود بگير و برای من بياور. من اين مأموريّت را انجام دادم وقت عصر هم رفتم و حضرت غصن اعظم را بمنزل برگرداندم.
يک روز ميرزا احمد بمن گفت حاج ميرزا سيّد علی خال حضرت باب که بتازگی از چهريق مراجعت کرده و نزديک دروازه شميران منزل محمّد بيک چاپارچی وارد شده است ملاقاتش برای تو لازم است برو و ايشانرا ملاقات کن. من رفتم و با جناب خال ملاقات کردم. از مشاهدهء آن صورت نورانی و هيئت و اندام کامل مجذوب شدم. بعداً چند مرتبه ديگر هم بملاقات ايشان رفتم و از لطافت طبع و حسن اخلاق و کثرت تقوی و پرهيزکاری ايشان در هر مرتبه بر تعجّبم ميافزود.
خوب بخاطر دارم که يکروز آقای کليم که با ايشان در مجلسی حضور داشتند از ايشان درخواست کردند و اصرار نمودند که چون طهران مشوّش است و ممکن است گرفتاری شديدی پيش بيايد بهتر آنست که طهران را رها کنيد و خارج شويد و از اين فضای مسموم مصيبت بار خود را بمأمنی برسانيد. جناب خال با کمال متانت و سکونت خاطر جواب دادند چرا فرار کنم چرا بترسم در اينجا ميمانم شايد از خوان نعمت الهی که دست قدرت خداوندی برای مخلصين گسترده بمن هم نصيبی برسد. نفوسيکه سبب فتنه و فساد بودند پيوسته در طهران سعی ميکردند که هياهوئی بپا کنند.
محرّک اصلی آنها يکی از سادات کاشان بود که در مدرسهء دار الشّفاء منزل داشت. سيّد محمّد مشهور خيال کرده بود که آن سيّد کاشانی را بامر مبارک تبليغ کند. ميرزا محمّد حسين کرمانی که شخص دانشمند و فيلسوف عارف مسلکی بود و در مدرسهء دار الشّفاء منزل داشت هر چه سعی کرد بسيّد محمّد مزبور که از شاگردانش بود بفهماند که آن سيّد کاشانی آدم خوبی نيست ممکن نشد و هر چند بسيّد محمّد نصيحت کرد که از سيّد کاشانی دوری کند و با او قطع مراوده نمايد و در محافل احبّا او را حاضر نکند فايده نداشت و سيّد محمّد همچنان با سيّد کاشی معاشر بود و بنصيحت های استاد خود وقعی نگذاشت. تا آنکه ماه ربيع الثّانی سال ١٢٦٦ بميان آمد.
در اين وقت سيّد کاشانی راه خيانت سپرد و نزد سيّد حسين که يکی از علمای کاشان و مقيم طهران بود رفت و اسامی پنجاه نفر از احبّای ساکن طهران را که در ورقه ای نگاشته بود باو داد. سيّد حسين هم عين آن ورقه را بمحمود خان کلانتر تسليم کرد. محمود خان چند نفر را مأمور کرد تا آنها را دستگير کنند. مأمورين چهارده نفر را گرفتند و نزد زمامداران بردند. از قضا من با برادرم روزيکه آنها را گرفته بودند در کاروانسرائی بيرون دروازه نو رفته بوديم تا عمويم را که از زرند آمده بود ملاقات کنيم. روز بعد عمويم بزرند رفت و من بمدرسهء دار الشّفاء برگشتم. در حجرهء خودم بسته ای از اوراق يافتم روی آن اوراق مکتوبی بود که ميرزا احمد برای من نوشته بود. من فهميدم که آن سيّد خيانتکار کاشانی کار خودش را کرده و فتنه و فساد را در طهران براه انداخته. ميرزا احمد نوشته بود بستهء اوراقی که در حجره میبينی عبارت از جميع آيات مقدّسه است که نزد من موجود بود. بمحض اينکه وارد حجره شدی و کاغذ مرا خواندی بستهء اوراق را بردار و ببر بکاروانسرای حاج نادعلی در آنجا شخصی از اهل قزوين موسوم بحاج نادعلی منزل دارد. بسته را با مراسله ای که بنام اوست باو بده. بلافاصله بمسجد شاه بيا تا در آنجا با تو ملاقات کنم. من فوراً بستهء اوراق را بحاجی رساندم و بمسجد شاه برگشتم ميرزا احمد را در آنجا ملاقات کردم. بمن گفت چون مورد هجوم اشرار قرار گرفتم باين مسجد پناه آوردم تا از هر هجوم و حمله ای آسوده باشم. در آن بينها حضرت بهاءاللّه از مدرسهء صدر بميرزا احمد خبر دادند که امير نظام در صدد است ترا دستگير کند و سه دفعه از امام جمعه اين مطلب را خواستار شده و چون فهميده که تو بمسجد پناه بردهای و مسجد باصطلاح بست است تصميم گرفته بست را بشکند و تو و سايرين را که بمسجد پناهنده شدهايد دستگير کند تا زود است طوريکه کسی نفهمد از مسجد بيرون برو و بطرف قم مسافرت کن و نيز بميرزا احمد فرموده بودند که بمن بگويد بزرند سفر کنم و بمنزل خودم بروم. چند نفر از خويشاوندان من بمن اصرار کردند که فوراً بزرند بروم زيرا پدرم دربارهء من خيلی محزون است چونکه از بعضی شنيده است که مرا در طهران دستگير کردهاند. منهم نظر بصلاح ديد ميرزا احمد بزرند برگشتم و عيد نوروز را در خانهء خود بودم.
نوروز مطابق بود با روز پنجم جمادی الاوّل ١٢٦٦ که عيد بعثت حضرت اعلی هم بود. حضرت باب اين عيد را در يکی از آثار مقدّسهء خويش موسوم به پنج شأن ذکر فرمودهاند. مضمون بيان مبارک اينست ميفرمايند: «ششمين نوروز بعد از اعلان امر نقطهء بيان با روز پنجم جمادی الاوّل هفتمين سال قمری بعد از اعلان امر مطابقه داشت» در ضمن بيان مبارک چنين اشاره شده که اين نوروز آخرين نوروزی است که هيکل مبارک در اين عالم مشاهده خواهند فرمود.
باری جشن نوروز در زرند برپا بود. من در مجالس جشن که ميرفتم قلبم بطهران توجّه داشت پيوسته فکر ميکردم که آيا بسر رفقای من چه آمده. خيلی ميل داشتم مژدهء سلامتی احباب و آشنايان را بشنوم. هر چند من در منزل خودم بودم و همه بمن مهربانی ميکردند و خيلی راحت بودم ولی فکرم پريشان بود زيرا از مؤمنين و اصحاب که عدّهء آنها قليل و محلّ نزول بلايا و مصائب شديده قرار گرفته بودند دور بودم. خيلی مشتاق بودم که با آنها باشم و در همه حال شريک آنان گردم. غفلتاً صادق تبريزی از طهران وارد زرند شد و در خانهء پدر من منزل کرد. من از آمدن او مثل اينکه از حبس خلاص شدم، ورود او سبب شد که مرا از سختی انتظار برای اطّلاع بحال احباب و از اندوه بی خبری نجات داد. و لکن از طرف ديگر اندوهی شديد تر و حزنی سخت تر و جانگدازتر بر وجود من تسلّط يافت که اندوه انتظار و اضطراب بی خبری سابق در مقابل حزن و اندوه جديد قيمت و اهمّيّتی نداشت. علّت حصول حزن جديد اين بود که صادق تبريزی برای من حکايت کرد که پيروان جانفشان و ياران امر حضرت منّان مورد هجوم و حملهء دشمنان قرار گرفتند و بعذابی شديد مبتلا گشتند جام شهادت نوشيدند و برفيق اعلی پيوستند.
اينک شرح شهادت آن نفوس مقدّسه را که در طهران جان باختند در اين مقام مينگارم.
سابقاً گفتيم که چهارده نفر از پيروان حضرت باب را دستگير کردند و در منزل محمود خان کلانتر محبوس ساختند. حبس آنها از روز اوّل ماه ربيع الثّانی تا روز بيست و دوّم ماه طول کشيد. حضرت طاهره هم در يکی از بالاخانههای منزل کلانتر محبوس بودند. دشمنان سعی داشتند که اصحاب از امر مبارک حضرت باب تبرّی کنند. برای حصول اين منظور خيلی کوشش کردند و چارهها انديشيدند ولی موفّق نشدند. محمّد حسين مراغه ای که از جمله محبوسين بود هر چه اشرار و دشمنان سعی کردند و سخت گرفتند که کلمه ای بگويد نگفت از اينجهت او را با کمال شدّت معذّب داشتند که شايد تبرّی کند ممکن نشد در مقابل اصرار و شدّت دشمنان سکوت کرده بود و از اوّل تا آخر يک کلمه هم نگفت. دشمنان خيال کردند که اين شخص گنگ و لال است که حرف نميزند از اينجهت راجع باين مسئله از حاج ملّا اسمعيل که از محبوسين بود جويا شدند که آيا محمّد حسين مراغهای گنگ است. حاجی گفت او گنگ نيست خيلی هم خوب حرف ميزند ولی در اينجا سکوت اختيار کرده و برای اثبات مدّعای خود او را صدا زد. محمّد حسين مراغه ای فوراً جواب حاجی را داد و گفت هر چه بفرمائيد اطاعت ميکنم. چون مخالفين نتوانستند محبوسين را بتبرّی وادار کنند انجام اين مطلب را بمحمود خان کلانتر واگذار کردند. محمود خان هم نزد امير نظام، ميرزا تقی خان که صدر اعظم ناصرالدّين شاه بود رفت و داستان را گفت (میرزا تقی خان از ویکی پدیا). ناصر الدّين شاه در آن ايّام در اينگونه مطالب دخالت نميکرد و از جريان امور هم بی خبر بود. صدر اعظم اختيار تامّ داشت که آنچه را نسبت بمحبوسين بخواهد مجری سازد هيچکس نميتوانست او را از ارادهاش برگرداند و يا باو اعتراض بکند.
ميرزا تقی خان وقتيکه داستان تبرّی نکردن بابيان را از کلانتر شنيد فرمان داد هر کدام از آن چهارده نفر که تبرّی نکنند بايد بقتل برسند. از استماع اين حکم هفت نفر از محبوسين نتوانستند استقامت کنند و بواسطهء قطع نسبت خود از امر مبارک از حبس خلاص يافتند. هفت نفر ديگر بر عقيدهء خويش ثابت ماندند و تبرّی نکردند و در نتيجه بشهادت رسيدند اين هفت نفر شهدای سبعهء طهران هستند.
اوّل- حاجی ميرزا سيّد علی است. ايشان ملقّب بخال اعظم هستند زيرا خالوی حضرت باب ميباشند مشارٌ اليه از تجّار معروف شيراز بودند. ايشان همان نفس مقدّسی هستند که در نزد حسين خان حاکم شيراز از حضرت باب ضمانت کردند و آن حضرت را از ظلم حسين خان خلاصی دادند. و نيز ايشان همان بزرگواری هستند که بعد از وفات پدر حضرت باب بخدمت آن حضرت قيام کردند و با کمال اخلاص نسبت بآن بزرگوار رفتار مينمودند. احبّائی که برای تشرّف بحضور مبارک وارد شيراز ميشدند بواسطهء همين جناب خال اعظم بآن فيض عظيم فائز ميگشتند. خال اعظم يگانه پسری داشتند موسوم بسيّد جواد که در دورهء کودکی وفات يافت. در وسط سال ١٢٦٥ هجری جناب حاج ميرزا سيّد علی از شيراز برای زيارت حضرت باب بقلعهء چهريق سفر نمودند و بحضور مبارک مشرّف شدند. از چهريق بطهران سفر کردند و در آنجا توقّفّ داشتند تا وقتيکه بشهادت رسيدند. دوستان و آشنايان ايشان هر چه اصرار کردند که خود را بخطر نيندازند نتيجه ای نداد. وقتيکه گرفتار شدند عدّهء بسياری از تجّار معروف طهران حاضر شدند مبلغی بحکومت بدهند و ايشانرا خلاص کنند و لکن جناب خال قبول نفرمودند. بالاخره او را نزد امير نظام بردند. صدر اعظم بايشان گفت قاضی القضاة طهران دوست ندارد که بفرزند پيغمبر اذيّتی برسد. تجّار معروف طهران و شيراز از صميم قلب آرزومندند که مبلغی بعنوان فديه بدهند و شما را خلاص کنند. ملک التجّار خودش بشخصه واسطه شده که شما را از کشته شدن نجات بدهد. اگر يک کلمه بد بگوئيد و تبرّی کنيد فوراً شما را آزاد ميکنم آن وقت با کمال احترام بشيراز مراجعت خواهيد کرد. منهم از شما تقاضا ميکنم که طوری رفتار کنی تا بقيّهء ايّام خود را با شرف و افتخار در سايهء شاهنشاه ايران بپايان برسانی. جناب خال اعظم با کمال شجاعت و بیباکی فرمودند حضرت اشرف پيش از من نفوسی بودهاند که با کمال فرح و سرور جام شهادت را نوشيدهاند و کلمه ای مشعر بر تبرّی نگفتهاند منهم در اين خصوص از آنها کمتر نيستم. اگر من از اين امر مبارک که بدلائل واضحه صحّت آن آشکار است تبرّی کنم مثل اينست که از جميع اديان الهی که قبل از اين دين آمده تبرّی کرده باشم. اگر من حقيقت دعوت حضرت باب را منکر شوم مثل اينست که رسالت جدّم محمّد رسول اللّه و رسالت حضرت عيسی و موسی و جميع انبيای سابق را منکر شدهام. خدا شاهد است هر چه دربارهء گفتار و رفتار انبياء شنيده بودم و خوانده بودم همه را بچشم خود در اين وجود مبارک مشاهده نمودم. اين جوان بزرگوار که از خويشاوندان من است از دوران صباوت تا کنون که به سی سالگی رسيده از حيث رفتار و گفتار مانند انبيای قبل است. هر وقت دربارهء صفات و اخلاق اين بزرگوار فکر ميکنم جدّ بزرگوارش حضرت رسول اللّه و ائمّهء اطهار که تاريخ حيات هر يک در کتب ثبت و ضبط است مقابل چشم من مجسّم ميشوند. من از شما خواهش ميکنم که آرزوی مرا بر آريد. آرزوی من فقط يک چيز است. من ميخواهم اوّل کسی باشم که جانش را در راه اين خويشاوند محبوبم فدا ميسازد.
امير نظام از شنيدن اين جواب هوش از سرش پريد و بکلّی نا اميد شد ديگر کلمه ای نگفت و اشاره کرد که او را ببريد و بکشيد. وقتيکه مأمورين آمدند جناب خال را بقربانگاه ببرند ايشان اين شعر حافظ را ميخواندند:
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا بر منتهای مطلب خود کامران شدم
جمعيّت زيادی اطراف ايشان را گرفته بودند جناب خال جمعيّت را مخاطب داشته فرمودند ايّها النّاس گوش کنيد من جان خود را در راه امر الهی فدا ميکنم. همهء مردم شيراز و عراق و ماورای حدود ايران باستقامت و تقوی و اصالت و نجابت و سيادت من شهادت ميدهند. شما هزار سال است دعا ميکنيد و از خدا ميخواهيد که قائم موعود ظاهر شود وقتی اسم او را ميشنويد از اعماق قلب خود ندا برآورده و عجّل اللّه فرجه ميگوئيد. حالا آن موعود بزرگوار ظاهر شده بدون ناصر و معين آن وجود مقدّس را در دورترين نقطهء آذربايجان محبوس ساختهايد و بقتل و محو اصحاب آن حضرت قيام کردهايد. من اگر دربارهء شما نفرين کنم بغضب خدا دچار خواهيد شد عذاب الهی بر شما نازل خواهد گشت ولی من اينکار را نميکنم و تا آخرين نفس دربارهء شما دعا ميکنم که خدا گناهان شما را ببخشد و شما را هدايت فرمايد تا از خواب غفلت بيدار شويد.
مير غضبی که برای کشتن جناب خال معيّن شده بود وقتيکه اين کلمات را از ايشان شنيد خيلی باو تأثير کرد و ببهانهء اينکه ميرود شمشير خود را تيز کند رفت و ديگر بر نگشت. بعدها برای اشخاصی اين داستان را نقل کرده و با گريه و زاری شديدی گفته بود وقتيکه مرا مأمور اجرای اين امر کردند خيال کردم کسی را که بايد بکشم ناچار شخصی است که يا آدم کشته يا راهزن است بعد ديدم بمن ميگويند شخص مقدّسی را بقتل برسان که در نظر من از حيث تقوی و بزرگواری مانند حضرت امام موسی کاظم عليه السّلام است. اين مير غضب از طهران بخراسان سفر کرد و در آنجا بشغل حمّالی مشغول شد. شرح اين داستان حزن انگيز را برای مؤمنين خراسان نقل ميکرد و از اقدام بعملی که در اجرای آن مجبور بود اظهار ندامت مينمود. هر وقت ذکر اين حادثه ميشد يا اسم حاج ميرزا سيّد علی را ميشنيد بیاختيار اشک از چشمانش سرازير ميشد و دربارهء شخصی که اين محبّت و دوستی را در قلب او ايجاد کرده بود ميگريست.
دوّم- ميرزا قربانعلی بارفروشی است. بارفروش جزو اقليم مازندران است. ميرزا قربانعلی در بين پيروان طريقهء نعمت اللّهی شهرتی بسزا داشت (شاه نعمت الله ولی از ویکی پدیا). شخصی بود پرهيزکار و شريف و اصيل. عدّهء زيادی از اعيان مازندران و خراسان مريد او بودند و هر چه ميگفت اطاعت ميکردند مردم همه او را دوست ميداشتند، در نظر هموطنانش خيلی محترم بود. يکوقت خواست بزيارت کربلا برود ارادتمندان او بمشايعتش رفتند و باندازهای جمعيّت زياد بود که دو طرف راه را گرفته بودند. در همدان و کرمانشاه نيز بسياری نسبت باو ارادت ميورزيدند هر جا ميرفت مردم او را احترام ميکردند ولی مشارٌ اليه از اين امور خوشش نميآمد و رياست و هياهوی مردم را دوست نداشت. در راه کربلا وقتيکه از وسط مندليج ميگذشت يکی از شيوخ صاحب اعتبار نسبت باو باندازهای منجذب شد که ترک همه چيز گفت و تا يعقوبيّه دنبال او رفت. ميرزا قربانعلی سعی کرد که او را بمندليج برگرداند تا بکار خود مشغول شود. وقتيکه از زيارت بر ميگشت ملّا حسين راملاقات نمود و بواسطهء او بامر مبارک مؤمن شد. در دروهء گرفتاری اصحاب در قلعه، ميرزا قربانعلی مريض بود و نتوانست خود را بقلعه برساند و بنصرت اصحاب بپردازد و بعد از ملّا حسين از بين پيروان حضرت باب با جناب وحيد آشنائی کامل يافت و دوستی شديدی پيدا کرد. من وقتيکه در طهران بودم شنيدم که ميرزا قربانعلی اوقات خود را وقف خدمت امر کرده و با کمال خلوص بتبليغ نفوس در اطراف و اکناف پرداخته. اغلب از مرضی که داشت ميناليد و چندين مرتبه شنيدم که در طهران ميگفت چقدر متأسّفم که جام شهادت کبری که ملّا حسين و يارانش نوشيدند نصيب من نشد. چقدر مايلم که خود را بجناب وحيد برسانم و در ظلّ رايت او در آيم. حالا سعی ميکنم که بتدارک مافات موفّق شوم. وقتيکه ميخواست از طهران خارج شود ناگهان او را دستگير کردند لباسش خيلی ساده بود و دليل بر شدّت زهد او بود. مانند اعراب پيراهن سفيد بلندی ميپوشيد و عبای پشمينی که خيلی زبر و خشن بود روی آن پيراهن قرار ميداد کلاه بر سر ميگذاشت. وقتيکه ميان بازار عبور ميکرد هيئت او کاملاً آيت انقطاع بود. پرهيزکاری و تقوای او شديد بود و جميع واجبات دين را بجای ميآورد. اغلب ميفرمود حضرت باب خودشان با کمال دقّت فرائض دين مبين الهی را بجای ميآورند من چطور سهل انگاری کنم و اموری را که مقتدای من آنها را انجام ميدهد انجام ندهم و اهمال کنم.
وقتيکه او را دستگير کردند و بحضور امير نظام بردند هياهوئی در طهران بلند شد که سابقه نداشت. جمعيّت بسياری برای مشاهدهء وقايع جاريه در مقرّ حکومت جمع شده بودند. امير نظام بميرزا قربان علی گفت رؤسا و اعيان از ديشب متّصل پيش من ميآيند و توسّط ميکنند که ترا خلاص کنم آنطوريکه من میبينم مقام و رتبه ای که تو داری کمتر از رتبه و مقام سيّد باب نيست. تأثير کلمهء تو کمتر از تأثير کلمات باب نميباشد. اگر خودت ادّعای رتبه و مقامی ميکردی خيلی بهتر بود از اينکه پيروی شخصی را اختيار کنی که دانش و علمش از تو کمتر است. ميرزا قربانعلی گفت همين علمی که تحصيل کردهام مرا وادار نموده که اوامر شخص بزرگواری را که مقتدا و مولای من است اطاعت کنم. من از اوّلی که خود را شناختهام هميشه بعدالت و انصاف در امور رفتار کردهام. در اين خصوص هم از روی انصاف باين نتيجه رسيدهام که اگر ادّعای اين جوانی که دشمنانش بيش از دوستان شهادت بتأثير گفتارش ميدهند باطل باشد ناچار ادّعای جميع انبياء که تا بحال آمدهاند باطل خواهد بود. خودم قريب هزار نفر مريد با اخلاص و صميمی دارم ولی نميتوانم قلب يکی از آنها را تغيير بدهم و لکن اين جوان ثابت و مدلّل ساخته که با اکسير محبّت خويش قادر است ارواح پيروان خود را تغيير بدهد. او هزاران نفر مثل مرا که بحضورش مشرّف نشدهاند مورد تأثير خود قرار داده و همهء آنها اوامرش را از دل و جان اطاعت ميکنند و در راه او ترک همه چيز گفتهاند و اقدامات و خدمات خود را در راه نصرت آنجوان بزرگوار يکتای بیهمتا قابل ندانسته سعی ميکنند جان خود را در راه او فدا کنند شايد باين وسيله لياقت آن را داشته باشند که اسامی آنها در ساحت عظمتش مذکور شود و باين وسيله بتوانند اخلاص و محبّت بیشائبهء خود را نسبت بآن بزرگوار اثبات نمايند.
امير نظام گفت من از کشتن شخصی مثل تو که چنين مقامی را دارد ترديد دارم و نميتوانم حکم بقتل بدهم. ميرزا قربانعلی گفت ترديد برای چيست مگر نميدانی که ألاسماءُ تُنْزَلْ مِن السّماء. اين بزرگواری که من جان خودم را در راه امر او نثار ميکنم از روز اوّل اسم مرا در ضمن دفتر شهدای راه خويش قربانعلی ناميده و اسم خود آن بزرگوار علی ميباشد. امروز روزی است که من بايد قربان او بشوم و ايمان خودم را بآن بزرگوار با خونم اقرار کنم و ثابت نمايم ابداً در کشتن من سهل انگاری مفرما من از تو دل آزرده نميشوم. هر چه زودتر سر مرا از بدن جدا کنی بيشتر از تو ممنون ميشوم امير نظام فرياد کشيد بيائيد او را ببريد و از من دورش کنيد. زيرا اگر لحظه ای ديگر اينجا باشد سِحرش بمن اثر ميکند. قربانعلی گفت سِحر هيچوقت بتو اثر نميکند. سِحر بقلوب طاهر و دلهای صاف و پاک اثر ميکند تو و امثال تو هرگز نميتوانيد بفهميد که اکسير الهی چه اثری دارد و قوّهء اين سِحر تا چه اندازه است. قوّهء اين اکسير الهی باندازهايست که بفاصلهء کمتر از يک چشم بر هم زدن دلهای مردان را تقليب ميکند. امير نظام از شدّت خشم بخود لرزيد و گفت فقط شمشير ميتواند اينها را ساکت کند. بعد بميرغضبهائی که اطرافش ايستاده بودند گفت ديگر از اين طايفهء مبغوض لازم نيست کسی را نزد من بياوريد زيرا حرف در اينها تأثير نميکند. هر يک از آنها که از امر باب تبرّی کردند رهايش کنيد و گر نه گردنش را بزنيد. وقتيکه ميرزا قربانعلی را بميدان شهادت وارد کردند خيلی مسرور بود زيرا ميدانست که بزودی بلقای محبوب فائز خواهد گشت با کمال سرور و فرح فرياد کشيد و گفت:
اقتلونی اقتلونی يا ثقاة إنّ فی قتلی حياة فی حياة (بیتی از مولانا بدین مضمون که بکشید بکشید مرا ای معتمدین - که در قتلم حیات در حیات است)
آنگاه جمعيّتی را که در اطرافش بودند مخاطب داشت و گفت:
حرفهای مرا بشنويد و درست گوش کنيد. شما مدّعی هستنيد که از پيروان حضرت رسول اللّه (ص) ميباشيد. حضرت رسول يعنی همان آفتاب هدايتی که سابقاً از افق حجاز طالع شد. اينک باسم علی محمّد از افق شيراز طالع گشته و از اين بزرگوار همان انوار و ضياء حضرت رسول تابنده و مشرق است. شاخ گل هر جا که ميرويد گل است. ميرزا قربانعلی که اين طور ديد بآنها گفت ای مردم بد کردار چطور شده که بوی خوش اين گل را که در همه جا منتشر گشته نميشنويد؟ چرا اينقدر غافليد؟ اگر چه روح من از بوی اين گل مسرور و شادمان است ولی من متأسّفم وقتيکه میبينم ديگران از اين سرور من بینصيب اند و هيچيک از شما مجد و بزرگواری آنرا نميفهميد و ادراک نميکنيد.
در اين بين چشمش بجسد حاج ميرزا سيّد علی افتاد که سر از آن جدا شده و خونش روان بود. از مشاهدهء آن جسد مقدّس بینهايت متأثّر و از خود بی خبر گشت. خودش را بروی آن جسد انداخت و گفت خوشا روزيکه با هم با نهايت فرح و سرور ملاقات کنيم. خوشا روزيکه بلقای محبوب فائز شويم. آنگاه جسد خال را در آغوش گرفت و بمير غضب گفت بيا و مرا با يک ضربت بقتل برسان زيرا رفيق من نميگذارد از او دور شوم و بمن ميگويد زود باش بيا تا بساحت محبوب بیهمتا وارد شويم. مير غضب ضربتی بر گردن ميرزا قربان علی زد و پس از لحظه ای آن مرد بزرگ جان تسليم کرد. ضربت سختی که جلّاد زد بقدری مشاهدهاش بمردم تأثير کرد که صدای گريه و ناله از همهء آنها بلند شد. جميع مردم مثل روز عاشورا که سالی يکمرتبه تجديد ميشود صدا بگريه و ناله بلند کردند.
سوّم- نوبت بحاجی ملّا اسمعيل قمی رسيد. مشارٌ اليه از اهل فراهان عراق بود و در اوائل حال بکربلا رفت و با جميع علمای کربلا و نجف معاشر شد تا بحقّ و حقيقت آشنا شود (اراک از ویکی پدیا). بالاخره از محضر سيّد کاظم رشتی استفاده کرد و در ظلّ تعاليم آن بزرگوار بامر مبارک حضرت باب مؤمن شد. بقوّهء ايمان و حسن اخلاق ممتاز بود. بمحض اينکه شنيد حضرت باب امر فرمودهاند که اصحاب بخراسان بروند با کمال سرور و نشاط امر مبارک را اطاعت کرد و با اصحاب در بدشت حضور يافت و بسرّ الوجود ملقّب شد - از آن ببعد بتبليغ امر پرداخت. در تفسير آيات قرآنيّه و احاديث اسلاميّه قوّهء مخصوص و فراست عجيبی داشت. با فصاحت بيان آيات را تفسير ميکرد و همه را متعجّب ميساخت. در دوران واقعهء قلعه، حاجی مشارٌ اليه در بستر مرض خوابيده بود و نتوانست خود را بمساعدت اصحاب برساند. آخر کار در راه امر محبوب بشهادت رسيد و جان خود را فدا کرد. وقتيکه او را وارد قربانگاه کردند چشمش بآن دو شهيد سعيد افتاد و بیاختيار فرياد کشيد و در حاليکه بآن دو سر بريدهء خون آلوده نگاه ميکرد ميگفت چه خوب کاری کرديد طهران را گلستان کرديد منهم مشتاقم پيش شما بيايم. آنگاه از جيب خود مبلغی بيرون آورد و بجلّاد داد که شيرينی بخرد. مقداری از آن شيرينی را خودش خورد و بقيّه را بمير غضب داد و گفت من از تو گذشتم نزديک بيا و مرا بکش زيرا سی سال است که انتظار امروز را ميکشم. ميترسيدم آرزوی خودم را بگور ببرم. بعد سر بآسمان کرد و گفت خدايا نثار جان مرا در راه خود قبول کن اگر چه من لايق نيستم و اسم مرا در دفتر شهدائی که جان خود را در قربانگاه نثار کردهاند بنويسی، … حاجی مشغول مناجات بود که مير غضب او را شهيد کرد.
چهارم- هنوز حاجی جان تسليم نکرده بود که سيّد حسين ترشيزی مجتهد را وارد قربانگاه کردند. مشارٌ اليه اهل ترشيز ( کاشمر ) خراسان بود. خيلی خوش خلق و پرهيزکار بود. چند سال در نجف بتحصيل علوم مشغول گشت و چندی باشارهء علما قرار شد در خراسان بتدريس بگذراند و بنشر تعاليم که فرا گرفته بود بپردازد. هنگام عزيمت وقتيکه بکاظمين رسيد با يکی از دوستان خود موسوم بحاج محمّد تقی کرمانی ملاقات کرد. حاجی از تجّار بزرگ کرمان بود و شعبه ای در خراسان باز کرده بود. چون سيّد حسين عازم ايران بود، حاج محمّد تقی هم با او همراه شد. حاجی از آشنايان ميرزا سيّد علی خال اعظم بود و بواسطهء خال در سال ١٢٦٤ هجری بامر مبارک مؤمن شد. ميخواست از شيراز بکربلا برود وقتيکه شنيد جناب خال عازم چهريق هستند او هم خواست با ايشان همراهی کند. جناب خال باو فرمودند نيّت خود را تغيير مده و بکربلا سفر کن. من ميروم و اگر مسافرت تو بچهريق مطابق حکمت باشد بتو خواهم نوشت منتظر مراسلهء من باش. جناب خال مأمور شدند که از چهريق بطهران عزيمت نمايد شايد بعداً وسيله فراهم شود که باز از طهران بساحت اقدس مشرّف شود. جناب خال وقتيکه در چهريق بودند از مراجعت بشيراز کراهت داشتند زيرا از رفتار مردم آنشهر رضايت نداشتند. وقتی که به طهران رسيدند بحاجی محمّد تقی مرقوم فرمودند که بطهران بيايد. حاجی محمّد تقی که از کربلا عازم طهران شد چون ببغداد رسيد سيّد حسين هم با او همراه شد و بوسيلهء حاجی بامر مبارک مؤمن شد و در طهران گرفتار گرديد.
وقتيکه سيّد حسين وارد قربانگاه شد جمع بسياری دور او را گرفته بودند. بآنها فرمود ای مسلمانان بشنويد اسم من حسين است. من از اولاد حضرت سيّد الشّهداء هستم که نام مبارک او هم حسين است. همهء مجتهدين نجف و کربلا بعلم و دانش و اجتهاد من شهادت ميدهند. من تازه اسم سيّد باب را شنيدهام و بحقّانيّت دعوت آن بزرگوار اقرار کردهام و چون در تفسير تعاليم و مسائل مشکلهء اسلاميّه اطّلاع زيادی داشتم و در اين خصوص رتبهء عاليه را دارا شدم سبب شد که بامر مبارک مؤمن شدم. يقين دارم که انکار امر سيّد باب انکار جميع انبيای الهی است که پيش از اين ظاهر شدهاند. من از شما ميخواهم که برويد و بمجتهدين اين شهر بگوئيد مجلسی فراهم کنند، من حاضرم بروم با آنها مذاکره کنم. اگر از عهدهء اثبات صحّت ادّعای باب بر آمدم آنوقت دست از کشتن اشخاص بیگناه بردارند و اگر از عهده برنيامدم هر طور ميخواهند مرا مورد عذاب و اذيّت قرار دهند. هنوز بيانات خود را تمام نکرده بود که يکنفر صاحب منصب از طرف امير نظام آمد و با کمال تکبّر و خود پسندی گفت اين حکم قتل تست که هفت نفر از مجتهدين بزرگ طهران آنرا مهر کردهاند و همه فتوی دادهاند که تو کافر هستی. اگر خدا روز قيامت از ما بپرسد که چرا اين سيّد را کشتيد ما مسئوليّت را متوجّه علما و مجتهدين خواهيم کرد. پس از اين کلمات خنجر خود را کشيد و با کمال شدّت ضربتی بسيّد ترشيزی زد که فوراً بر زمين افتاد و جان خود را نثار راه محبوب نمود.
پنجم- بعد از آن حاج محمّد تقی کرمانی را وارد قتلگاه کردند. مشارٌ اليه از مشاهدهء آن منظرهء اندوه آور فرياد کشيد و بمير غضب گفت ای خونريز ستمکار پست زود بيا مرا بکش ميخواهم هر چه زودتر بحسين برسم زيرا نميخواهم پس از او زنده باشم زندگانی بعد از حسين برای من بمنزلهء عذابی طاقت فرساست.
ششم - حاج محمّد تقی همانطور مشغول صحبت بود که سيّد مرتضی زنجانی خود را ميان قتلگاه انداخت و گفت من از سادات هستم کشتن من از کشتن حاج محمّد تقی ثوابش بيشتر است. سيّد مرتضی از تجّار مشهور زنجان بود و ميخواست کاری بکند که پيش از حاج محمّد تقی بقتل برسد. مير غضب شمشير خود را کشيد. در اين بين سيّد مرتضی برادر شهيد خود را که با ملّا حسين در قلعه به شهادت رسيده بود بياد آورد.
هفتم- همانطور که سيّد مرتضی مشغول گفتگو بود و مردم گريه و ناله ميکردند محمّد حسين مراغه ای خود را بميدان فدا افکند و ميخواست پيش از آن دو نفر شهيد شود. چون چشمش بجسد حاجی اسمعيل قمی افتاد خود را روی آن جسد انداخت و آن را در آغوش گرفت زيرا نسبت بحاجی محبّت شديدی داشت ميگفت هرگز راضی نميشوم که از دوست عزيز خود جدا شوم. من باين دوست خودم خيلی اطمينان داشتم او هم خيلی مرا دوست ميداشت. باری اين سه نفر در ميدان شهادت بر يک ديگر سبقت ميجستند. مردم تماشائی همه حيران و سرگردان مانده بودند و با هم ميگفتند به بينيم کداميک زودتر کشته ميشود. آن سه نفر همانطور سعی داشتند که هر يک از ديگری زودتر کشته شود - آخر کار هر سه نفر را يکدفعه بقتل رساندند و همه در يک لحظه بشهادت رسيدند.
امثال اين وقايع جانگداز کمتر اتّفاق افتاده است. هر چند عدّهء شهدا قليل بود ولی داستان جانبازی آنها انسان را مجبور ميکند که بوجود قوّهء عظيمهايکه اينگونه آنها را بجانفشانی وادار کرده اقرار و اعتراف نمايد.
نگارش من که باينجا رسيد قسمتی را که فراهم شده بود بحضور حضرت بهاءاللّه تقديم کردم. هيکل مبارک با کمال لطف و مرحمت مرا احضار فرمودند و ببرکات خويش سرافراز ساختند. من در سجن عکّا در جوار منزل جناب کليم منزل داشتم که حضرت بهاءاللّه مرا احضار فرمودند. روزيکه بحضور مبارک مشرّف شدم هفتم ماه ربيع الثّانی سال ١٣٠٦ هجری بود. من هيچوقت آن روز را فراموش نميکنم و در اين مقام آنچه را که در حين تشرّف از لسان عظمت شنيدم و بيان فرمودند مينگارم:
وقتکيه مشرّف شدم فرمودند در لوحی که ديشب نازل فرموديم در ضمن اشاره بجريان اموريکه در بدشت واقع شد معنی جملهء غُضّوا ابصارَکم (در احاديث اسلاميّه وارد شده است که روز قيامت حضرت فاطمه دختر رسول اللّه (ص) با صورت گشاده و رخسار بینقاب تشريف ميآورد که از صراط عبور کند. در آنوقت هاتفی در جلو حضرت فاطمه ندا ميکند غُضّوا اَبصارَکم يعنیای مردم چشمان خود را ببنديد) را ذکر کرديم. در طهران يکی از شاهزاده خانمهای خانوادهء سلطنتی را عروس ميکردند ما در جشن عروسی دعوت داشتيم. در مجلس جشن جمعی از اعيان و بزرگان هم حاضر بودند. در اين بين ها سيّد احمد يزدی پدر سيّد حسين کاتب وحی حضرت باب درب منزل آمد و با اشاره بما گفت که پيغام مهمّی دارد که بايد فوراً ابلاغ نمايد. چون در آن لحظه ممکن نبود از مجلس عروسی خارج شويم بسيّد احمد پيغام داديم که منتظر ما باشد. بعد از خاتمهء جشن بما اينطور خبر داد که جناب طاهره در قزوين محبوس شدهاند و جانشان در خطر است فوراً محمّد هادی فرهادی را احضار کرديم و دستورات خصوصی باو داديم که برود و طاهره را از حبس خلاص نمايد و بطهران بياورد. چون دشمنان به منزل ما استيلا يافتند نتوانستيم طاهره را در منزل خود نگاه بداريم و مهمانداری کنيم. از اين جهت تدبيری انديشيديم و ترتيبی داديم و طاهره را از منزل خودمان بمنزل وزير جنگ انتقال داديم وزير جنگ (وزير جنگ ميرزا آقا خان اعتماد الدّوله نوری است. میرزا آقا خان نوری از ویکی پدیا) مورد غضب پادشاه قرار گرفته بود و شاه او را بکاشان تبعيد کرده بود. ما بخواهر وزير جنگ سفارش کرديم که از طاهره پذيرائی کند و او را نگاهداری نمايد. حضرت طاهره در نزد مشارٌ اليها بسر برد تا وقتيکه حضرت باب بمؤمنين امر فرمودند که بخراسان بروند. ما خواستيم طاهره را فوراً بخراسان بفرستيم. بميرزا (مقصود آقای کليم است) امر کرديم حضرت طاهره را از شهر بيرون ببرد و در جای مناسبی از اماکن مجاوره مشارٌ اليها را برساند. ميرزا حضرت طاهره را برداشته بباغی برد. در ميان باغ منزلی بود که کسی در او سکنی نداشت و پير مردی بحراست آن باغ مشغول بود. بعد ميرزا موسی نزد ما آمد و گفت طاهره را بمحلّ مناسبی رساندم. خيلی از آن باغ تعريف کرد و گفت اطراف باغ چشم اندازهای خوبی دارد. ما پس از آن وسائل عزيمت طاهره را بخراسان فراهم کرديم و او را فرستاديم و وعده داديم که ما هم خواهيم آمد. پس از چند روز ما عازم شديم و در بدشت بطاهره رسيديم. در بدشت مخصوص حضرت طاهره باغی اجاره کرديم. همان محمّد هادی فرهادی را که طاهره را از حبس قزوين خلاص کرده بود دربان باغ حضرت طاهره قرار داديم. قريب هفتاد نفر از مؤمنين نزديک آن باغ سکونت داشتند که با ما همراه بودند. ما يک روز ناخوش شديم و در بستر خوابيديم جناب طاهره پيغام داده بود که از ما ملاقات کند. ما متحيّر مانديم که چه جواب بدهيم ناگهان ديديم طاهره بدون حجاب با صورت گشاده از در وارد شد و جلو ما ايستاد.
ميرزا آقاجان با بيان زيبائی اين حادثه را اينطور تعبير کرد و گفت در روز قيامت حضرت فاطمه بیحجاب و صورت گشاده جلو چشم مردم تشريف ميآورند و در آن لحظه هاتفی از غيب ندا ميکند و ميگويد غضّوا أبصارَکُم. در آن روز همهء اصحاب دچار دهشت و اضطراب شدند. خوف و وحشت قلب آنها را مسخّر کرد. بعضی از اصحاب که پاي بست تقاليد و عوائد مقرّرهء سابقه بودند چنين مطلبی را نميتوانستند قبول کنند و با کمال ترس و وحشت از پيش روی جناب طاهره فرار کردند و بعمارت خالی از سکنه ای که در جوار آن مکان بود پناه بردند. از جمله نفوسيکه از رفتار و سلوک حضرت طاهره متزلزل شدند و بکلّی با مشارٌ اليها قطع رابطه کردند سيّد نهری و برادرش ميرزا هادی بودند. ما بآنها پيغام داديم که لزومی ندارد از دوستان و برادران دينی خود دور شويد و بآن قصر بدون سکنه پناهنده گرديد. بالاخره اصحاب پراکنده شدند و ما را در چنگال دشمنان گذاشتند. بعدها وقتيکه بآمل وارد شديم داد و فرياد مردم بقدری بلند شد که چهار هزار نفر در مسجد جمع شدند و روی پشت بامها همه پر از جمعيّت شد. رئيس ملّاهای آمل بنای اعتراض گذاشت و با ما بشدّت مخالفت کرد و بلهجهء مازندرانی فرياد ميکرد و ميگفت شما دين اسلام را خراب کرديد اسلام را بدنام کرديد. من ديشب در خواب ديدم که شما وارد اين مسجد شديد جمعيّت بسياری برای ديدن شما جمع شده بودند. حضرت قائم عليه السّلام را ديدم که در گوشه ای روبروی شما ايستادهاند و با کمال تعجّب تماشا ميکنند. اين خوابی که من ديدم تعبيرش اينست که شما از راه راست منحرف شدهايد. ما برئيس ملّاها جواب داديم تعجّب قائم که در خواب ديدی تعبيرش اينست که از طرز رفتار شما و مردم اين شهر با ما متعجّب شده است. بعد مشارٌ اليه از ما دربارهء ادّعای حضرت باب سؤال کرد. ما گفتيم اگر چه با حضرت باب ملاقات نکردهايم ولی محبّت شديدی باو داريم و يقين داريم که آن حضرت بر خلاف مقتضای دين اسلام رفتاری نميفرمايد. و لکن رئيس ملّاها ومريدهای او گفتار ما را قبول نکردند و از تصديق بيانات ما سرباز زدند و همه را بیاصل می پنداشتند. از اين جهت بالاخره ما را حبس کردند و نگذاشتند همراهان ما با ما ملاقات کنند. نايب الحکومهء آمل ما را از زندان خلاص کرد بنوکرهايش دستور داد ديوار را سوراخ کردند و ما را از اطاقی که در آن حبس بوديم بيرون آورد و بمنزل خويش برد. مردم وقتی اين را ديدند جمع شدند منزل حاکم را محاصره کردند. سنگ ميانداختند و با فرياد و صدای بلند ما را شتم و سبّ ميکردند. وقتيکه ميرزا محمّد هادی فرهادی را بقزوين فرستاديم که جناب طاهره را خلاص کند و بطهران بياورد، شيخ ابوتراب بما اينطور نوشت که اينکار خيلی خطر دارد و ممکن است شورشی بپا کند، ولی ما از تصميم خود بر نگشتيم. اين شيخ ابو تراب خيلی آدم سادهء رقيق القلبی بود خيلی خوش خلق بود، رفتارش بسيار خوب بود نقصی که داشت اين بود که خيلی ميترسيد، شجاعت و دور انديشی نداشت و در خيلی جاها ضعف و ناتوانی خود را آشکار ساخت.»
حال برگرديم و داستان شهدای سبعه را بپايان برسانيم. اجساد شهدا سه روز و سه شب در سبزه ميدان که مجاور قصر شاه بود افتاده بود. هزاران نفر از شيعيان متعصّب دور آن اجساد مقدّسه را گرفته بودند - آنها را پامال ميکردند، آب دهن بروی آنها ميافکندند، سنگ ميزدند، لعنت ميکردند، استهزاء و تمسخر مينمودند کثافات روی آنها ميريختند و ابدان آنها را مُثله ميکردند (مثله از ریاض اللغات: (مَثَلَ ˗ يَمْثُلُ و يَمْثِلُ) بِالْقَتِیْلِ : مُثْلَة کردن مقتول يعنی گوش و بینی يا ساير اعضاء جسد مقتول و يا شخص محکوم را بريدن و جدا کردن). خلاصه هر چه از دستشان بر ميآمد کوتاهی نکردند. کسی نبود که جلو مردم را بگيرد. هيچکس پيدا نشد که ستمگران درّنده را از اين گونه درّندگی ممانعت کند. پس از آنکه آنچه خواستند کردند اجساد مزبور را در خارج شهر جنب خندق بين دروازه نو و شاه عبد العظيم در محلّی که بيرون از حدود قبرستان عمومی واقع است در يک قبر دفن کردند. اين نفوس مقدّسه همانطوريکه ارواحشان در دورهء زندگانی دنيا با هم متّحد بود، اجسادشان هم با هم متّحد گرديد. هنوز حزن و اندوه حضرت باب از شهادت اصحاب قلعه باقی بود که خبر شهادت شهدای سبعه بر اندوه و حزن هيکل مبارک افزود. لوح مفصّلی در حقّ شهدای سبعه از قلم مبارک نازل شد. از بيانات مبارکه که در لوح مزبور مندرج است ميتوان فهميد که اين شهدا در نظر حضرت باب چه مقام عظيمی دارا هستند ميفرمايند:
«اين هفت نفر شهيد همان هفت مَعزی هستند که در حديث ميفرمايد در روز ظهور قائم پيشاپيش آن حضرت راه ميروند. اينها در دروهء زندگانی خود اعلی درجهء شجاعت و شهامت را آشکار ساختند و تسليم و رضای خويش را بارادهء مولای محبوب خود بواسطهء بذل جان خويش ثابت نمودند.» مقصود از حديث مزبور که ميفرمايد پيشاپيش قائم راه ميروند مطابق تفسير حضرت باب آنست که اين نفوس مقدّسه قبل از حضرت قائم که شبان مهربان آنهاست بشهادت ميرسند و همينطور هم شد زيرا پس از چهار ماه از شهادت شهدای سبعه حضرت باب در تبريز بشهادت رسيدند.
اين سال ١٢٦٦ در حقيقت سال شهادت بود و از اين جهت شهرت يافت زيرا شهادت شهدای سبعه در طهران در اين سال بود. واقعهء نيريز و شهادت حضرت وحيد در اين سال بود. شهادت حضرت اعلی در تبريز در اين سال بوقوع پيوست. و در آخر همين سال بود که واقعهء زنجان شروع شد و چنان طوفانی برخاست که جميع بلاد مجاورهء زنجان را متزلزل کرد و با شدّتی خارج از وصف وزيدن آن طوفان ادامه داشت تا آنکه بشهادت عدّهء بسياری از مخلص ترين و شجاع ترين پيروان حضرت باب خاتمه يافت.
وقايعی که در اين سال بوقوع پيوست شرح آن در صفحات تاريخ اين امر مبارک نوشته شده و برای هميشه باقی و برقرار خواهد بود. اوراقی که حاوی وقايع اين سال است در تاريخ اين امر مبارک که از همه طرف بخون آغشته شده امتيازی بسزا دارد، ظلم و ستمی را که آن دشمن خونخوار سنگين دل بدون هيچ مانع و رادعی مرتکب شد روی زمين را تيره کرد. مملکت ايران از اقليم خراسان تا تبريز (محلّ شهادت حضرت باب) و از زنجان و طهران تا نيريز در اضطراب و تاريکی شديدی گرفتار گشت. وقوع اين ظلمت و تاريکی و اضطراب شديد بشارت ميداد که عنقريب انوار امر الهی بطلوع و ظهور حسين موعود جهان را روشن خواهد ساخت و اعلان امر آن حضرت بمراتب اعظم و اقوی از امر قبل خواهد بود.
نظرات
ارسال یک نظر