رد شدن به محتوای اصلی

مطالع الانوار و منضمات: فصل ۲۴

 

فصل بيست و چهارم: واقعهء زنجان

     

در اواخر ايّام حضرت اعلی اضطراب زنجان رو بشدّت نهاد. عواملی که باعث حصول اضطراب و هيجان در مازندران و نيريز بود زنجان را در تحت تسلّط خويش در آورد. در آن اوقات پی در پی اخبار حزن‌انگيز بحضور مبارک عرض ميشد. پس از وصول اخبار واقعه شهادت اصحاب در قلعهء شيخ طبرسی اخبار شهادت جناب وحيد و اصحاب آن بزرگوار بساحت اقدس رسيد و علّت حزن و اندوه شديد گشت. قلب مبارکش دستخوش اضطراب سخت و احزان و غصّهء بی‌پايان گرديد. گرفتاری و بليّات و فتنه و فساد دشمنان برای هيکل مبارک کم نبود که اين اخبار حزن‌انگيز هم بدان ضميمه ميشد. از يک طرف مورد هجوم اعدا بودند - در مجلس وليعهد در تبريز مخالفين با هيکل مبارک بطوريکه نوشته شد رفتار کردند. از يکطرف مصائب زندان و حبس در جبال آذربايجان مشقّات بسياری برای حضرت باب داشت. علاوه بر اينها اخبار وقايع مازندران و نيريز و شرح مظلوميّت و جانفشانی شهدای سبعهء طهران و پس از همهء اينها خبر گرفتاری احبّا در زنجان غم بر غم حضرت باب افزود و هيکل مبارک را در اواخر ايّام دچار تشويش و اندوه فراوان ساخت. واقعهء زنجان از وقايع سابقه شديدتر بود. اينک شرح آن داستان حزن انگيز را در اين اوراق ثبت مينمايم.

     

باصطلاح معروف قهرمان واقعهء زنجان جناب حجّت زنجانی بودند. اسم آن بزرگوار ملّا محمّد علی بود در بين علما و دانشمندان معاصر مقامی عالی داشت و بقدرت و توانائی از ديگران ممتاز بود. مشارٌ اليه از بزرگترين ياری کنندگان امر مبارک است. پدر جناب حجّت موسوم بملّا رحيم زنجانی از علمای آن حدود و بتقوی و علم و متانت اخلاق موصوف و نزد همه محترم بود. جناب حجّت در سال ١٢٢٧ هجری متولّد شدند. از همان اوّل آثار کفايت در ناصيه‌اش پيدا بود از اين جهت پدرش نهايت درجه توجّه را بپرورش و تربيت فرزند خويش داشت. جناب حجّت باشارهء پدر خود برای تحصيل علوم بجانب نجف روان شدند. هوش و فراستی کامل داشتند و تفوّق و قدرتی کامل از خود بروز دادند. ياران و دوستان او از هوش و ذکاوت و فصاحت بيان و متانت رفتار آن بزرگوار در عجب بودند. همين صفات عاليهء او سبب شد که مخالفين او بهراس افتادند و دشمنانشان به وی حسادت ورزيدند. پدر آن بزرگوار بايشان سفارش کرد که چون دشمنان در کمينند بزنجان سفر نکنند. جناب حجّت نظر باين مطلب تصميم گرفتند که بزنجان نروند. محلّ اقامت خويش را در شهر همدان قرار دادند و با يکی از خويشاوندان خود ازدواج کرده دو سال و نيم در همدان بسر بردند. در آنوقت خبر وفات پدر خود را شنيدند و مصمّم شدند که از همدان بجانب زنجان سفر کنند. وقتيکه بزنجان وارد شدند علمای شهر نسبت بايشان در ظاهر نهايت احترام و تجليل روا داشتند و در باطن نسبت باو دشمنی ميورزيدند و در صدد بودند که حجّت را از ميان بردارند. جمعيّت بسياری در مسجد مخصوصاً برای استماع بيانات حجّت جمع شده بودند. حجّت زنجانی بموعظه و نصيحت مردم پرداختند و بآنها سفارش فرمودند که از متابعت نفس و هوی خود داری کنيد و در هر کاری اعتدال را از دست ندهيد از مفاسد و اعمال مذمومه اجتناب کنيد و احکام اسلام و نصوص صريحهء قرآن را با کمال دقّت انجام دهيد جناب حجّت در زنجان مجلس درسی آراستند و شاگردان خود را طوری تربيت کردند که ازحيث علم و دانش بر ساير علمای زنجان فضيلت و ترجيح يافتند. مدّت هفده سال بهيمن نحو گذشت. مردم شهر بواسطهء جناب حجّت احکام و اوامر دين مبين را کاملاً مراعات ميکردند و عقول و قلوب آنها هيچگاه متوجّه مخالفت با احکام دين نميگشت. (حجت زنجانی از ریاض اللغات: جناب ملّا محمّد علی مجتهد زنجانی هستند که در اوّل ظهور حضرت ربّ اعلیٰ بشرح مندرج در تاريخ نبیل زرندی با زيارت چند آيه از تفسیر سورهٴ يوسُف بشرف ايمان فائز شدند و به تبلیغ امر بین خاصّ و عامّ پرداختند و در محضر محمّد شاه با علمای منتخب وی مباحثه و اقامهٴ حجّت و برهان فرمودند چنانکه براعت ايشان بر سلطان عیان گرديد. شهامت و شجاعت فوق العادهٴ جناب حجّت کمتر از احاطهٴ علمیّهٴ ايشان نبود. در واقعهٴ زنجان در قلعهٴ علی مردان خان با حدود سه هزار نفر مؤمن بابی در قبال حملات و هجمات مردم و قوای دولتی از خود دفاع کردند تا بالاخره بشرف شهادت کبری فی سبیل الله فائز شدند)

     

جناب حجّت وقتی آوازهء دعوت حضرت باب را که در شيراز مرتفع شده بود شنيدند يکی از شاگردان معتمد خويش را که ملّا اسکندر نام داشت برای رسيدگی بموضوع دعوت جديد بشيراز فرستادند. اين رفتار سبب شد که دشمنان و مخالفين ايشان بسعی و کوشش خود افزودند و چون از هيچ راهی نميتوانستند جناب حجّت را در چشم شاه و رعيّت حقير و ذليل جلوه دهند تصميم گرفتند که ايشانرا مروّج دعوت جديد و مخالف و مخرّب دين مقدّس اسلام معرّفی کنند. و چون چند نفر از مخالفين ايشان با هم می‌نشستند بيکديگر می‌گفتند ما ممکن نيست بتوانيم اين شخص را در نظر مردم خوار و حقير جلوه دهيم و اين رتبه و مقام را از او بگيريم - زيرا شخصی عالم و پرهيزکار و عادل است. وقتيکه محمّد شاه او را بطهران احضار کرد با فصاحت بيان و سحر گفتار خود توانست محمّد شاه را بخود جلب کند. طوری شد که محمّد شاه خيلی از او خوشش آمد و باو اخلاص پيدا کرد. امّا حالا که حجّت امر سيّد باب را قبول کرده و اينطور بی‌پردهء مردم را دعوت ميکند کار ما آسان است ميتوانيم دولت را وادار کنيم که او را دستگير کند و از زنجان بيرونش نمايد. مخالفين حجّت اينطور با هم قرار دادند که عريضه ای بمحمّد شاه بنويسند عريضه را نوشتند و هر چه دلشان خواست راجع بحجّت در آن عريضه شرح دادند. از جمله نوشتند: «حجّت در آنوقت که خودش را از پيروان اسلام ميدانست شاگردانش را بتحقير و اهانت بمقام و رتبهء علما وادار ميکرد - حالا که بامر سيّد باب گرويده و دو ثلث مردم زنجان را بابی کرده ديگر معلوم است که چه بلائی بسر ما خواهد آمد. جمعيّتی که در خانهء او جمع ميشوند از عدّه‌ای که در مسجد حاضر ميشوند بمراتب زيادتر است. مسجد پدرش را مخصوصاً برای اجتماع پيروان خود اختصاص داده که در آنجا جمع ميشوند و باو اقتدا ميکنند. طولی نميکشد که نه تنها زنجان بلکه تمام دهات اطراف زنجان هم بابی خواهند شد و بنصرت او قيام خواهند کرد.»

     

محمّد شاه از مضمون مراسلهء علمای زنجان خيلی تعجّب کرد. ميرزا نظر علی حکيم باشی هم که از آن عريضه خبر دار شد خيلی تعجّب کرد و گفت اشخاص زيادی هستند که حجّت را ديده‌اند و همه از قدرت و استقامت او سخنانی گفته و ميگويند. محمّد شاه تصميم گرفت جناب حجّت و مخالفين ايشانرا به طهران احضار کند. چون همه حاضر شدند حاجی ميرزا آقاسی و امرای دربار و علمای مشهور طهران بامر محمّد شاه در مجلسی که مخصوصاً منعقد کرده بود حاضر شدند. علمای زنجان را هم در آن مجلس حاضر ساختند و قرار شد علمای زنجان با جناب حجّت در آن مجلس گفتگو نمايند. زنجانی‌ها هر سؤالی که از حجّت ميکردند ايشان بطوری جواب ميدادند که همهء مستمعين و شخص محمّد شاه نيز از استماع جوابهای جناب حجّت بر پاکدامنی و بی‌گناهی ايشان يقين حاصل ميکردند. در خاتمه شاه از جناب حجّت اظهار رضايت کرد و خيلی از او تعريف کرد و فرمود از خوب راهی وارد شدی و تهمت‌هائی را که دشمنان بتو نسبت ميدادند همه را رد کردی. خلاصه خيلی از او تعريف کرد و باو فرمود شما بزنجان مراجعت کنيد و بانجام امور مفيده بملک و ملّت قيام نمائيد منهم پيوسته شما را مساعدت خواهم کرد. هر وقت دشمنان و مخالفين شما اقدامی کردند فوراً بمن خبر بدهيد.

     

جناب حجّت بزنجان برگشتند. مخالفين و دشمنان حجّت که خود را شکست خورده و مغلوب مشاهده کردند بفتنه و فساد مشغول شدند و آشوب سختی ايجاد کردند. هر چه عداوت دشمنان زيادتر ميشد درجهء اخلاص و محبّت پيروان حجّت هم نسبت بمقتدای خودشان زيادتر ميشد. حجّت بدون اينکه بکسی اعتنا کند و از دشمنان خود بينديشد بانجام وظائف خويش مشغول بود و طوری رفتار ميکرد که دشمنان خود را شکست ميداد و اقداماتشان را بيهوده ميگذاشت. مخالفين خيلی خشمناک بودند زيرا ميديدند که اقداماتشان بی‌نتيجه ميشود و زمام امور از قبضهء قدرتشان خارج ميگردد.

     

جناب حجّت مدّتی بود که يکی از خواصّ و معتمدين خود را که مشهدی احمد نام داشت برای تقديم عريضه و هدايای چندی بحضور حضرت باب بشيراز فرستاده بود. يک روز جناب حجّت با شاگردان خود مشغول صحبت بودند - در اين بين مشهدی احمد از شيراز مراجعت کرد و نامهء سر بمهری از حضرت اعلی بدست حجّت داد. لوحی از حضرت اعلی بود که در ضمن آن ايشانرا ملقّب بحجّت فرموده بودند و تأکيد فرموده بودند که حجّت از بالای منبر خلق را مخاطب ساخته تعاليم اساسيّهء امر مبارک را برای مردم شرح بدهد. جناب حجّت بمحض اينکه لوح مبارک را قرائت کرد تصميم گرفت مطابق دستوريکه باو رسيده رفتار کند. فوراً درس را تعطيل کرد و شاگردان خود را مرخّص نمود و بآنها فرمود از اين ببعد درس نخواهم گفت و بآنها گفت «طَلَبُ العِلمِ بَعدَ حُصُولِ المَعلُوم مَذمُومٌ» (طلب علم بعد از حصول به معلوم مذموم است). (کلمه حجت در اصطلاح اسلامی از ریاض اللغات:  از القاب حضرت قائم است (حجّت قائم) ٢ ˗ به نفسی اطلاق میگردد که سیصد هزار (يا بیشتر يا کمتر باختلاف) حديث بداند.)

     

روز جمعه جناب حجّت بر حسب امر حضرت باب در مسجد نماز جمعه را خواندند و مردم بايشان اقتدا کردند.  امام جمعه بجناب حجّت اعتراض کرد که ادای نماز جمعه حقّ من است زيرا من امام جمعه هستم. اجداد من هم پيش از اين همه امام جمعه بودند و در اين خصوص فرمان پادشاه صادر شده - هيچکس نميتواند بجز من امام جمعه باشد. پس شما چرا به ادای نماز جمعه پرداختيد؟  جناب حجّت بامام جمعه فرمودند اگر تو فرمان سلطان داری که امام جمعه هستی مرا حضرت قائم عليه السّلام بادای نماز جمعه امر کرده - منهم فرمان حضرت قائم را دارم و هيچ کس نميتواند اين حقّ را از من بگيرد و اگر کسی با من معارضه کند و در اين خصوص مقاومت نمايد دفاع خواهم کرد. 


چون جناب حجّت بدون خوف و بيم امر مبارک حضرت باب را اجرا ميفرمودند از اينجهت علمای زنجان با امام جمعه همدست و همراه شدند و بحاجی ميرزا آقاسی شکايت کردند که حجّت بهيچ امری اعتنا ندارد و بحقوق ما تعدّی ميکند - يا ما همه هر چه داريم بر ميداريم و از زنجان ميرويم و شهر و مردم شهر را برای حجّت ميگذاريم يا آنکه محمّد شاه فوراً حجّت را از اين شهر اخراج فرمايد زيرا يقين داريم که اگر شاه حجّت را بحال خود بگذارد و در اين شهر بماند خطر شديدی بوقوع خواهد پيوست. حاجی ميرزا آقاسی بالاخره مجبور شد شکايت علمای زنجان را بمحضر شاه عرض کند هر چند قلباً از نفوذ علما انديشه داشت و نميخواست بحرف آنها گوش بدهد. محمّد شاه فرمان داد حجّت از زنجان بطهران سفر کند. قليچ خان کرد از طرف محمّد شاه مأمور شد که بحجّت بگويد از زنجان بطهران توجّه نمايد. در اين بين‌ها بود که حضرت باب از نزديک طهران عبور ميفرمودند که به تبريز بروند. پيش از آنکه قليچ خان بزنجان برسد جناب حجّت يکی از پيروان خود را که بخان محمّد توپچی معروف بود با عريضه ای بحضور مبارک فرستاده بود و اجازه خواسته بود که آن حضرت را از دست دشمنان بگيرد و خلاصی بخشد حضرت باب در جواب حجّت فرمودند هيچکس جز خداوند توانا نميتواند مرا خلاص کند و برای انسان ممکن نيست که از قضای الهی فرار کند و از تقدير خداوندی خود را خلاصی بخشد. و نيز فرمودند امّا دربارهء ملاقات من و تو با هم،  اين مطلب بزودی در جهان ديگر واقع خواهد شد و در عالم عزّت ابديّه با من ملاقات خواهی کرد.

     

همانروز که پيغام مزبور از طرف حضرت اعلی بجناب حجّت رسيد قليچ خان  هم وارد زنجان شد و پيغام شاه را بحجّت گفت. جناب حجّت با قليچ خان  بطهران سفر کردند. وقتی بطهران رسيدند حضرت باب از قريه کلين که چند روز در آنجا توقّف فرموده بودند تشريف برده بودند. زمامداران امور محلّی در باطن طوری کار را ترتيب داده بودند که وقتی حضرت باب را از زنجان عبور ميدهند جناب حجّت در زنجان نباشد زيرا بيم داشتند که اگر حجّت بحضور سيّد باب مشرّف شود کار خيلی سخت خواهد شد.  وقتيکه جناب حجّت بطهران روانه شدند جمعی از اصحاب حاضر شده بودند که در خدمت ايشان بطهران بروند. حجّت بآنها فرمودند شما بزنجان برگرديد و بحضور حضرت باب مشرّف بشويد و عرض کنيد که همهء ما برای نجات دادن و ياری شما حاضر هستيم. اين نفوس وقتيکه بزنجان برميگشتند بحضور حضرت باب مشرّف شدند و خدمت خويش را عرضه کردند هيکل مبارک فرمودند من ميل ندارم که هيچکس برای خلاصی من اقدامی بکند. شما برويد و بمؤمنين زنجان بگوئيد که دور من جمع نشوند و دنبال منهم نيايند. مؤمنين زنجان همه خود را آماده کرده بودند که وقتی هيکل مبارک بزنجان تشريف ميآورند بحضور مبارک مشرّف شوند - وقتيکه پيغام حضرت اعلی را شنيدند از بدبختی خود اندوهگين شدند ولی نميتوانستند ببينند که حضرت باب بزنجان تشريف بياورند و آنها مشرّف نشوند. از اينجهت بر خلاف ميل مبارک رفتار کردند و برای تشرّف رفتند. بمحض اينکه نزديک موکب مبارک رسيدند مأمورين با کمال بير‌حمی همهء آنها را پراکنده کردند.

     

چون موکب مبارک بسر دو راهی رسيد برای محلّ توقّف بين محمّد بيک چاپارچی و شخص ديگری که برای مساعدت او از طهران فرستاده شده بود تا حضرت باب را به تبريز برساند مشاجره و نزاع در گرفت. محمّد بيک چاپارچی ميخواست حضرت اعلی را بزنجان وارد کند و شب را در کاروانسرای ميرزا معصوم طبيب ( پدر ميرزا محمّد علی طبيب که يکی از شهدای امر است ) بسر ببرند و روز بعد براه خود ادامه دهند. ميگفت اگر ما شب را بيرون شهر بسر ببريم در معرض خطر خواهيم بود و دشمنان ممکن است بما آسيبی برسانند. ولی رفيقش با اين رأی مخالف بود. بالأخره محمّد بيک چاپارچی غالب شد و رفيقش را راضی کرد که حضرت باب را شب در کاروانسرا منزل بدهند از اينجهت موکب مبارک وارد شهر شد. وقتيکه از ميان کوچه‌های شهر ميگذشتند ديدند جمعيّت بسياری برای زيارت وجه مبارک حضرت باب روی پشت بامها جمع شده‌اند. کاروانسرای مزبور مال ميرزا معصوم بود که چندی بود وفات کرده بود. پسر بزرگ ميرزا معصوم موسوم بميرزا محمّد علی که در همدان توقّف داشت و رئيس الاطبّای آن شهر بود برای اجرای مراسم سوگواری وفات پدرش از همدان بزنجان آمده بود. ميرزا محمّد علی در آن ايّام مؤمن نبود ولی حضرت باب را دوست ميداشت و با کمال ميل و مهربانی کاروانسرای خود را برای منزل کردن حضرت باب مهيّا ساخت. آنشب را در محضر مبارک مشرّف بود و در نتيجهء تشرّف بامر مبارک مؤمن شد. خودش بعدها حکايت کرده و گفته است:

     

«در همان شبی که بامر مبارک مؤمن شدم صبح زود از خواب برخاستم. چراغ را روشن کردم و با نوکر خودم بطرف کاروانسرا روی نهادم. مأمورينی که مراقب بودند چون مرا ميشناختند اجازهء ورود بکاروانسرا دادند. وقتی من بحضور مبارک مشرّف شدم حضرت باب مشغول وضو گرفتن بودند. اقدام آن بزرگوار بادای فرائض در من تأثير عجيبی کرد. حضرت باب که بنماز ايستادند منهم بايشان اقتدا کردم. در وقت ادای نماز سراپای مرا فرح و سرور احاطه کرده بود. بعد از نماز خودم برخاستم و بتهيّهء چای مشغول شدم. چون چای آماده شد بحضور مبارک بردم. هيکل مبارک بمن فرمودند شما بايد به همدان سفر کنيد زيرا در زنجان بزودی شورش و هنگامهء بزرگی برپا خواهد شد و در کوچه‌ها خون جاری خواهد گشت. من از حضور مبارک درخواست کردم که موفّق شوم در راه نصرت امرش جان خود را فدا کنم. فرمودند وقت شهادت تو هنوز نرسيده توکّل بر خدا کن و مطابق امر او عمل نما. هنگام طلوع آفتاب که هيکل مبارک برای عزيمت به تبريز بر اسب سوار شدند از محضر مبارک رجا کردم که اجازه فرمايند تا در خدمت ايشان باشم ولی هيکل مبارک اجازه نفرمودند و دربارهء من دعا کردند. من همانطور ايستاده و نگاه ميکردم تا از چشمم پنهان شدند. خيلی متأسّف بودم که از حضور مبارک جدا شدم .»

     

چون جناب حجّت بطهران وارد شدند حاجی ميرزا آقاسی ايشانرا احضار کرد و از طرف خود و محمّد شاه بايشان گفت خيلی بد کاری کرديد که با علمای زنجان طوری رفتار نموديد که موجب حصول عداوت شد. علمای زنجان از بس بما کاغذ نوشتند و شفاهی پيغام دادند ما را بترس و هراس انداختند. هر کاغذ و پيغامی که ميرسيد شامل شکايت از شما بود. من شخصاً آنچه را علما نوشته و گفته‌اند باور نميکنم. من نميتوانم قبول کنم که شما دين آباء و اجداد خود را ترک گفته‌ايد. حتّی شاه هم اين مطلب را باور نخواهد کرد. مخصوصاً بمن دستور فرمودند که شما را بطهران بخواهم تا اينگونه افترائات که بشما نسبت داده شده زائل شود خيلی اسباب حزن من است که بشنوم شخصی مانند شما که از هر جهت بر سيّد باب ترجيح دارد جزو پيروان او در آمده. حجّت در جواب حاجی ميرزا آقاسی گفت اينطور نيست خدا ميداند اگر سيّد باب پست ترين  کارهای منزل خود را بمن واگذار کند خود را سرافراز ميدانم و آن مرحمت را بزرگترين شرافت برای خويش ميشمارم و اين شرافت و منزلت را از عواطف و انعام پادشاه بالاتر و بهتر ميدانم. ميرزا آقاسی با کمال خشم فرياد کشيد هرگز اينطور نيست. حجّت باو فرمودند اين سيّد شيرازی همان نفس مقدّسی است که شما و همهء مردم دنيا با کمال شوق و اشتياق منتظر ظهور او هستيد. مولای ما اوست نجات بخش موعود همين بزرگوار است.

     

حاجی ميرزا آقاسی چون اين مطالب را از جناب حجّت شنيد يکسره نزد محمّد شاه رفت و جريان را برای او نقل کرد و بشاه گفت من خيلی ميترسم که اين شخص از عنايات شخص شاه سوء استفاده نمايد. اگر پادشاه جلو اين شخص را نگيرد و او را مانند سابق بر ساير علمای مملکت تفضيل بنهد بيم آنست که حجّت بمخالفت دولت قيام کند مصالح و حفظ سياست دولت ايجاب ميکند که از حجّت جلوگيری شود. محمّد شاه رسمش اين بود که اين قبيل سخنان را دربارهء اشخاص نمی پذيرفت. در اين مورد هم خيال ميکرد  اين نسبت‌هائيکه  بحجّت داده ميشود از روی غرض است و دشمنان او از راه حسد و کينه ای که نسبت باو دارند اين حرفها را دربارهء او ميزنند. بنابر اين تصميم گرفت که مجلسی بيارايد و علمای پايتخت را دعوت کند و حجّت را بخواهد تا در حضور علما با دليل و برهان کامل رأی خويش را اظهار و عقيده‌اش را ثابت نمايد. چندين جلسه باين نحو منعقد شد و در هر مرتبه جناب حجّت با کمال فصاحت ايرادات مخالفين را جواب گفت و صحّت ادّعای خويش را ثابت کرد از جمله سخنانيکه در محضر علما فرمود اين بود: «آيا اين حديث شريف متّفقٌ عَلِيهِ سُنّی و شيعه نيست که پيغمير اکرم فرمودند اِنّی تَارِکٌ فيکُمُ الثِّقَلَينِ کِتَابُ اللّهِ وَ عِترَتِی. ماداميکه مطابق عقيدهء شما عترت که يکی از دو ثقل است از بين رفته و در ميان نيست ناچار ثقل ديگر بايد موجود باشد. و همينطور هم هست ثقل ديگر که موجود است کتاب است کتاب الهی يگانه وسيلهء هدايت مردم است. من از شما تقاضا ميکنم که کتاب الهی را در مقابل بگذاريد و هادی و راهنمای خود قرار بدهيد و بدستور کتاب مراجعه کنيد و آنرا ميزان ردّ و قبول و صحّت يا بطلان هر مطلبی و ادّعائی قرار بدهيد .» (ثقل از ریاض اللغات: منظور قرآنست که کلام الهیست (حضرت رسول خود فرمودند که دو ثقل يا دو يادگار گران باقی گذاشتند‌‌: قرآن که ثقل اکبر يا اعظم است و ديگر عِتْرَ‌ة يا نسل مبارکشان يعنی معصومین آنها يا ائمّهٴ اَطهار‌‌‌که ثقل اصغر باشند).

     

علما وقتيکه از جواب حجّت عاجز ماندند و نتوانستند دفاع کنند با کمال جسارت خارق عادت (معجزه) طلبيدند و گفتند اگر ادّعای شما صحيح است بايد معجزه ای ظاهر شود. جناب حجّت با صدای بلند فرمودند چه معجزه‌ای بزرگتر از اين ميخواهيد که من يک تنه بدون يار و ياور شما علمای طهران و مجتهدين معروف روبرو شده‌ام و بقوّهء برهان بر همهء شما غالب گشته‌ام؟ آيا غلبهء شخص من که يک نفر بيش نيستم بر علما و مجتهدين طهران بزرگترين معجزه نيست؟  محمّد شاه چون مشاهده کرد که حجّت در مذاکرات بر علما غلبه نمود و با دليل و برهان ايرادات مخالفين خود را جواب گفت بينهايت بحجّت اعتماد کرد و پس از آن ديگر بحرفهای دشمنان حجّت گوش نداد با آنکه جمعی از علمای زنجان و عدّهء بسياری از مجتهدين طهران دربارهء حجّت حکم بکفر کردند و فتوی بقتلش دادند محمّد شاه با اين همه نسبت بحجّت مهربانی و محبّت ميکرد و او را مورد انعام و افضال خويش قرار ميداد و باو فرمود که نهايت اطمينان را بمساعدت و کمک شخص شاه داشته باشد.  حاجی ميرزا آقاسی وقتيکه ديد جناب حجّت مورد عنايات محمّد شاه واقع شده و نميتواند نسبت باو عداوتی در ظاهر ابراز کند ناچار شد از روی حيله و مکر بر حسب ظاهر نسبت بحجّت تملّق بگويد و حقد و حسد خود را پنهان کند. از اينجهت هر چندی يکبار بمنزل حجّت ميرفت و بواسطهء هدايائی که تقديم ميداشت ميخواست محبّت خود را نسبت باو اظهار کند با آنکه قلباً دشمن حجّت بود.

     

جناب حجّت در طهران باصطلاح حبس نظر بودند و نميتوانستند از طهران خارج شوند و با پيروان و اصحاب خويش نميتوانستند ملاقات و گفتگو نمايند. افراد مؤمنين که در زنجان بودند از جناب حجّت درخواست کردند که تعاليم امر مبارک را برای آنها مشروحاً ارسال دارند تا بتوانند مطابق اوامر الهی عمل کنند. حجّت بآنها دستور دادند که تعاليم و نصايح حضرت باب را از اشخاصی که من آنها را برای تحقيق بشيراز فرستادم سؤال کنيد و بعضی اوامر و دستورات هم بآنها دادند که با قواعد مرسومهء اسلاميّت مخالفت داشت. و از جمله سفارشهائيکه بمردم زنجان کردند اين بود که بآنها پيغام دادند سيّد کاظم زنجانی در شيراز و اصفهان از ملازمين حضور مولای محبوب من بوده است. ملّا اسکندر و مشهدی احمد را هم من شخصاً برای تحقيق و تفحّص بشيراز فرستادم. اين هر سه نفر ميگويند که حضرت باب بنفس مقدّس خويش دستورات و فرائضی را که برای مؤمنين در ضمن آيات الهيّه و الواح مبارکه نازل شده مجری ميفرمايند و عمل ميکنند ما هم که از پيروان آن حضرت هستيم بايد رفتار آن وجود مقدّس را پيروی نمائيم. چون اين بيانات جناب حجّت را که از طهران برای مؤمنين زنجان مرقوم شده بود اصحاب در زنجان قرائت نمودند فوراً باطاعت پرداختند و با کمال قوّت قلب احکام جديد را عمل مينمودند و تقاليد و عوائد قديمه را از بين بردند. حتّی باطفال خويش تعليم ميدادند و آنها را وادار ميکردند که مطابق دستور مبارک رفتار کنند باطفال خود ياد داده بودند بگويند مولای محبوب ما اوّل کسی است که باين احکام و دستورات عمل ميفرمايد ما که بآن بزرگوار مؤمن هستيم چرا نبايد اين قواعد و تعاليم را چراغ راه خويش قرار دهيم. 


در اوقاتيکه جناب حجّت در طهران محبوس بودند خبر گرفتاری اصحاب را در قلعهء طبرسی شنيدند خيلی ميل داشتند که بآنجا بروند و اصحاب را ياری نمايند نمی توانستند.  غمگساری که برای خود اختيار نموده بودند تشرّف بحضور حضرت بهاءاللّه بود بر اثر حصول فيوضات مکتسبه از محضر مبارک حضرت بهاءاللّه بود که جناب حجّت پس از چندی در راه خدمت امر بقيام و اقدامی موفّق شدند که از حيث عظمت و بزرگی کمتر از قيام و اقدام اصحاب قلعهء طبرسی نبود.  وقتيکه محمّد شاه وفات يافت و پسرش ناصر الدّين شاه بتخت نشست جناب حجّت هنوز در طهران محبوس بودند. ميرزا تقی خان امير نظام که صدر اعظم ناصر الدّين شاه بود تصميم گرفته بود که حبس جناب حجّت را شديدتر کند و بهانه ای بدست بياورد که ايشان را بقتل برساند. جناب حجّت وقتيکه حيات خود را در خطر ديدند از طهران خارج شدند و بزنجان که اصحاب و پيروان اشتياق مراجعت ايشان را داشتند برگشتند. پس از ورود کربلائی ولی عطّار باصحاب خبر داد که جناب حجّت وارد زنجان شده‌اند. زن و مرد بزرگ و کوچک با کمال شوق و شعف بحضور حجّت شتافتند و از مراجعت ايشان اظهار مسرّت نمودند و با کمال سرور محبّت خلل ناپذير خود را بايشان تقديم داشتند. مجد الدّوله عموی ناصر الدّين شاه که حاکم زنجان بود از خضوع و خشوع مردم نسبت بحجّت خوشش نيامد و خيلی اوقاتش تلخ شد که چرا زن و مرد نسبت بحجّت اظهار اطاعت و محبّت ميکنند. از شدّت خشم و غضب دستور داد زبان کربلائی ولی عطّار را فوراً بريدند. مجد الدّوله اگر چه در باطن نسبت بحجّت عداوت شديدی داشت و پيوسته مراقب بود که فرصتی پيدا کند و حجّت را از بين ببرد و لکن در ظاهر نسبت بجناب حجّت اظهار محبّت ميکرد و بديدنشان ميرفت و از ايشان احترام مينمود. ( امیر ارصلان خان مجدالدوله از ویکی پدیا)

     

در اين بين‌ها واقعهء کوچکی حادث شد که آتش عداوت پنهانی در قلوب مخالفين حجّت بدان سبب زبانه کشيد. آن قضيّه بی‌اهميّت و کوچک از اينقرار بود که دو طفل با هم نزاعشان شد يکی از آن دو تا پسرِ يکی از پيروان جناب حجّت بود. حاکم زنجان فوراً فرمان داد طفل مزبور را گرفته محبوس ساختند. احبّا بحاکم مراجعه کردند و از او درخواست نمودند که طفل محبوس را رها کند و در مقابل مبلغی را که از بين خودشان جمع کرده بودند دريافت دارد حاکم زنجان حاضر نشد. احبّا نزد جناب حجّت رفتند و شکايت کردند. جناب حجّت بحاکم نوشتند طفل صغير که برشد نرسيده شخصاً مسئول نيست اگر شما ميخواهيد حتماً مجازات کنيد خوبست پدرش را بجای آن طفل محبوس نمائيد. حاکم بنوشتهء جناب حجّت اعتنائی نکرد. حجّت دو مرتبه نوشتند و نامه را بمير جليل که شخصی با نفوذ بود دادند و فرمودند اين نامه را بدست خودت بحاکم بده. مير جليل پدر جناب سيّد اشرف زنجانی و يک تن از شهدای امر مبارک است وقتيکه بدار الحکومه رسيد دربانان نگذاشتند داخل شود. مير جليل غضبناک شد و خواست بزور وارد شود شمشير خود را کشيد و دربانها را بيکطرف راند و نزد حاکم رفت و خلاصی طفل را خواستار شد. حاکم زنجان بدون قيد و شرط مقصود مير جليل را انجام داد و طفل را رها کرد. علمای شهر از اين رفتار حاکم خشمگين شدند و از مجد الدّوله باز خواست کردند که چرا اينطور کردی؟ چرا در مقابل تهديدات دشمنان خويش استقامت ننمودی؟  آه و افسوس که چنين کاری از تو صادر شد. دشمنان بواسطهء اين تهديدها ميخواستند ترا بترسانند تو هم که از آنها ترسيدی. مرتبهء ديگر ميآيند تقاضاهای ديگر ميکنند و تو را مجبور مينمايند که بميل آنها رفتار کنی آن وقت طولی نميکشد که زمام امور را بدست ميگيرند و نميگذارند شخص تو در هيچ کاری دخالت کنی تا زود است بفرست حجّت را دستگير کن تا جلو مخالفين خود را باين وسيله بتوانی بگيری.

     

حاکم زنجان ابتدا اين پيشنهاد را قبول نکرد لکن علما او را وادار کردند که اقدام بکند و باو اطمينان دادند که در اين کار خطری پيش نخواهد آمد. شهر بهم نخواهد خورد. آنگاه دو نفر از پهلوانان مشهور ستمکار وحشی را علما وادار کردند که بروند جناب حجّت را دستگير کنند و با غل و زنجير نزد حکومت بياورند. اين دو نفر يکی پهلوان اسد اللّه و ديگری پهلوان صفر علی بود. حکومت باينها وعده داد که در مقابل اقدام به دستگيری حجّت،  انعام خوبی بشما خواهم داد. اين دو نفر کلاه خود بر سر گذاشتند و با سلاح آراسته روان شدند. جمعی از طبقات پست و اراذل ناس نيز در پی آنها براه افتادند. علما هم در هر گوشه و کنار مردم را تحريک ميکردند.

     

چون آن دو نفر پهلوان بمحلّهء جناب حجّت رسيدند يکی از اصحاب شجاع موسوم بمير صلاح با هفت نفر ديگر از مؤمنين که مسلّح بودند جلو اين دو نفر را گرفتند. مير صلاح از اسد اللّه پرسيد کجا ميخواهی بروی آن پهلوان بجناب حجّت جسارت کرد. فوراً مير صلاح شمشير خود را کشيد و فرياد يا صاحب الزّمان بلند کرد و زخمی بپيشانی اسد اللّه زد. شجاعت و جلادت و رشادت مير صلاح و غلبهء او بر پهلوان مسلّح سبب شد که جمعيّت هر کدام از گوشه‌ای فرار کردند. اين اوّلين فرياد يا صاحب الزّمانی بود که در شهر زنجان از نای مير صلاح شجاع و قويدل بلند شد سر تا سر شهر مرعوب شدند. حاکم زنجان از قوّت و شدّت آن فرياد ترسيد،  پرسيد اين صدا چيست و از کيست مقصودش چيست؟  وقتيکه قضيّه را باو گفتند  خوف شديدی او را فرا گرفت زيرا باو گفتند اصحاب در ساعت خطر هر وقت ميخواهند يکديگر را برای نصرت دين و مساعدت قائم اخبار کنند فرياد يا صاحب الزّمان ميکشند. 


شيخ محمّد توپچی در اين وقت گرفتار چنگ دشمنان شد و چون سلاحی با خود نداشت مخالفين سر او را شکستند و بدار الحکومه‌اش بردند. وقتی او را جلو حکومت انداختند يکی از مجتهدين زنجان موسوم بسيّد ابو القاسم که در نزد حکومت بود با قلم تراش خود سينهء شيخ محمّد را مجروح کرد. مجد الدّوله حاکم هم شمشير خود را کشيد و ضربتی سخت بدهان شيخ زد. ساير حضّار نيز با اسلحه ای که داشتند بجان آن مظلوم افتادند. او که نميتوانست از خود دفاع کند ديگر معلوم است که دشمنان بير‌حم چه کردند. در حينی که از هر طرف باو ضربتی وارد ميآمد بدون اينکه اهميّتی بدرد و رنج بدهد ميگفت خدايا ترا شکر که تاج شهادت را بر سر من گذاشتی. شيخ محمّد توپچی اوّل کسی است که در شهر زنجان در راه امر الهی بشهادت رسيد. وفات آن شهيد سعيد در روز جمعه چهارم رجب ١٢٦٦ هجری يعنی چهل و پنج روز پيش از شهادت جناب وحيد در نيريز و پنجاه و پنج روز قبل از شهادت حضرت باب در تبريز بوقوع پيوست. (سایت تبدیل تواریخ قمری شمسی میلادی)

     

در آن روز که خون آن بی‌گناه ريخته شد آتش انتقام در قلوب دشمنان شعله کشيد و در صدد برآمدند که ساير اصحاب را نيز بشهادت برسانند و چون ميدانستند که حاکم با آنها همراه است تصميم گرفتند که بدون اجازهء حکومت به هر کس دست يافتند مقتولش سازند و پيش خود اين طور قرار دادند که تا آتش اصحاب حجّت را خاموش نکنند باستراحت نپردازند زيرا رويّهء حجّت را کفر ميپنداشتند. از طرفی حاکم شهر را مجبور کردند که بجارچی فرمان بدهد تا در شهر اعلان کند که هر کس پيروی حجّت نمايد و به اصحاب او بپيوندد جانش در خطر است اموالش تاراج خواهد شد زن و اولادش بی‌پرستار و ذليل و خوار خواهند گشت هر که براحتی و آبروی خود علاقه دارد و عائله خود را دوست ميدارد بايد از حجّت و اصحابش جدا شود و در سايهء حمايت پادشاه در آيد.

     

جارچی که اين مطلب را اعلان کرد اهالی زنجان بدو دسته شدند يعنی دو اردوی جنگجو در مقابل هم قرار گرفتند. برای بعضی از اشخاص که در قبول امر مردّد بودند اين پيش آمد امتحان سختی بود و بزرگترين حوادث مؤثّره محسوب گشت زيرا باين وسيله پسر از پدر و برادر از برادر جدا شد رشتهء خويشاوندی و محبّت دنيا در آن روز بين افراد مؤمنين و غير مؤمن گسيخته گشت نسبتهای ظاهری فراموش شد. شهر زنجان دچار آشوب و پريشانی گشت. فرياد و فغان عائله‌ها که افرادشان از هم جدا شده بودند بآسمان رسيد. آنهائيکه بجناب حجّت پيوسته بودند و از طايفه و خويشاوندان خود گسسته بودند خيلی شادمان و مسرور بودند فريادهای فرح و شادی ميکشيدند که با فريادهای يأس آميز ساير مردم و با ندای سبّ و لعن دشمنان ممزوج و مخلوط گشته بگوش ميرسيد. اردوگاه دشمن خود را برای هجوم و حمله به بيگناهان مهيّا ميساخت. حاکم زنجان و مجتهدين و اعيان شهر اشخاصی را بدهات اطراف فرستاده بودند و جمعی را بکمک خواسته بودند.

     

جناب حجّت از اين هياهو و قيل و قال،  از قيام و اقدام خود نکاستند. به منبر تشريف بردند و با صدای بلند مردم را مخاطب ساخته گفتند: «دست قدرت الهی امروز حقّ را از باطل جدا کرد و نور و ظلمت را از هم ممتاز گردانيد. ای مردم من نميخواهم شما برای خاطر من بسختی و بليّات دچار شويد. يگانه مقصود حاکم و علمای زنجان آنست که مرا بگيرند و بقتل برسانند هيچ مقصودی جز اين ندارند فقط بخون من تشنه هستند. بهيچ کدام از شماها کاری ندارند هر کس ميخواهد خودش را از خطر حفظ کند، هر کس جان خود را دوست ميدارد و نمی خواهد در راه امر فدا کند خوبست پيش از آنکه فرصت از دست برود از اينجا خارج شود». 


حاکم زنجان متجاوز از سه هزار نفر اهالی دهات زنجان را برای جنگ آماده کرده بود. مير صلاح و بعضی از همگنان او که اضطراب شديد اعدا را مشاهده کردند از جناب حجّت درخواست نمودند که بقلعهء علی مردان خان که در جوار محلّه خودشان بود انتقال کنند زيرا اين مطلب باحتياط نزديکتر بود. جناب حجّت موافقت فرمودند و دستور دادند زنان و اطفال و آذوقه و مصارف لازمه را بقلعه ببرند. جمعی در قلعه منزل داشتند اصحاب ساکنين قلعه را راضی کردند که از قلعه خارج شوند و در عوض منازل خويش را بآنها واگذار نمايند. بنابراين اصحاب خانه‌های خود را خالی کردند و بساکنين قلعه دادند و خود بجای آنها بقلعه رفتند.

     

دشمنان در صدد بودند که بشدّت هجوم نمايند. وقتيکه تير اندازی شروع شد مير رضا که از سادات شجاع پر همّت بود بحضور جناب حجّت مشرّف شد و عرض کرد اجازه بفرمائيد من بروم و حاکم را دستگير کنم و او را بياورم در قلعه حبس نمايم. جناب حجّت موافقت نفرمودند و باو گفتند نبايد جان خود را در اين راه از دست بدهيد. تصميم مير رضا بگوش حاکم رسيد و سرا پا گرفتار ترس و بيم گشت بطوريکه ميخواست فوراً از زنجان خارج شود ولی يکی از سادات شهر او را از اين خيال منصرف کرد و گفت اگر شما برويد انقلاب عظيمی ايجاد خواهد شد آنوقت در نظر شاه و صدر اعظم از مقام شما خواهد کاست و گفت من خودم الآن ميروم و بساکنين قلعه هجوم ميکنم. شخص مزبور با سی نفر از همگنان خود بقصد هجوم بقلعه روان شد. در بين راه دو نفر از دشمنان را ديد که با شمشير برهنه بطرف او ميآيند خيال کرد ميخواهند باو و همراهانش هجوم کنند و بقدری ترسيد که فوراً فرار کرده بمنزل خود رفت و از قولی که بحاکم زنجان داده بود بکلّی صرفنظر کرد حتّی فراموش کرد،  در منزل را بست و تمام روز را در منزل پنهان بود. سی نفر همراهان او نيز از هجوم بقلعه منصرف شدند و بعدها فهميدند که آن دو نفر اصلاً خيال نداشته بودند که باين جمعيّت هجوم کنند بلکه برای انجام مأموريّتی ميرفتند و تصادفاً بين راه باينها برخوردند. اين پيش آمد شرم‌آور و خجلت افزا و چند اقدام ديگری که بعد از اين واقعه از طرف حاکم و لشکريانش بوقوع پيوست جميعاً بی‌نتيجه ماند. هر وقت اينها بقلعه هجوم می بردند جناب حجّت چند نفر را ميفرمودند تا از قلعه بيرون رفته آنها را متفرّق سازند ولی باصحاب در حين عزيمت سفارش ميکردند که تا مجبور نشويد بخونريزی دست نزنيد فقط سعی کنيد هجوم دشمن را دفع نمائيد و مواظب باشيد که باطفال و زنها اذيّتی وارد نيايد. عدّهء اصحاب حجّت سه هزار نفر بودند. جناب حجّت باصحاب ميفرمودند ما مأمور نيستيم که با کفّار جهاد کنيم آنها نيّتشان هر چه ميخواهد باشد ما فقط بايد بدفاع مشغول شويم ولی جهاد جايز نيست. امور بر همين منوال ميگذشت.

     

صدر الدّوله اصفهانی که با دو فوج سرباز عازم آذربايجان بود از طرف امير نظام مأمور شد که عزيمت بآذربايجان را بتأخير بيندازد و بزنجان برود و  با حکومت زنجان مساعدت نمايد. فرمان امير کبير در خمسه بصدر الدّوله رسيد امير نظام در ضمن آن فرمان چنين نوشته بود:  «شما از طرف پادشاه مأمور شده‌ايد که طايفهء فتنه انگيزی را که در زنجان و اطراف آن مجتمع شده‌اند مغلوب نمائيد. قوای آنها را از بين ببريد از مقاصدشان جلوگيری کنيد. اگر اين خدمت را بخوبی انجام داديد در نظر شاه خيلی عزيز خواهيد شد و مورد تجليل و احترام سايرين خواهيد گشت.»

     

از مشاهدهء اين فرمان آتش حرص و طمع صدر الدّوله شعله ور شد با سربازهای خود فوراً بزنجان عزيمت نمود. حاکم زنجان نيز افراد و لوازم جنگی در اختيار او گذاشت. صدر الدّوله فوراً باصحاب هجوم کرد و قلعه را مورد حملهء خود قرار داد. سه شبانه روز جنگ ادامه داشت. اصحاب با کمال شجاعت بر حسب دستور جناب حجّت فقط دفاع ميکردند و از هجوم اعدا ممانعت مينمودند. قوای دشمن با آنکه از هر جهت کامل بود هم اسلحه داشتند و هم افراد جنگ آزموده بودند بالاخره از عهده بر نيامد که اصحاب شجاع قلعه را مغلوب سازد و آنها را وادار کند که بدون قيد و شرط تسليم شوند. اصحاب از هيچ چيز نمی انديشيدند گرسنگی و بيخوابی و توپ و تفنگ دشمنان آنها را از دفاع باز نميداشت. فرياد يا صاحب الزّمان ميکشيدند - اين فرياد اثر سحر آسائی داشت دشمنان ميترسيدند و متفرّق ميشدند. کار بجائی رسيد که لشکر دشمن از غلبهء بر اصحاب مأيوس شدند و بعجز خويش اعتراف نمودند. صدر الدّوله اقرار کرد که پس از نه ماه جنگ کردن‌های  پی در پی از دو فوج سربازش بجز سی نفر اشخاص بيکاره کسی باقی نمانده و اعتراف کرد که من نميتوانم آنهائی را که در قلعه پناهنده شده و با چنين روح قوی و توانا مدافعه ميکنند از پای در آورم. در نتيجه صدر الدّوله درجه و مقامش از دست رفت و مغضوب شاه گرديد. جميع آمال و آرزوهائی را که با نهايت بی‌صبری  متتظر بود بواسطهء غلبه يافتن باصحاب قلعه تحصيل کند به نااميدی مبدّل گشت، شکست سختی خورد و رو بفرار نهاد.

     

مردم زنجان از فرار صدرالدّوله بهراس افتادند. هيچکدام ديگر حاضر نبودند که جان خود را در خطر بيندازند زيرا از حصول فتح و فيروزی نااميد بودند. هيچکس بميل خود بجنگ نميرفت بعضی را مجبور ميکردند که بقلعه هجوم کنند. فقط افواجی که از طهران بکمک ميآمدند بجنگ و جدال ميپرداختند سايرين از ورود در جنگ خود داری ميکردند. ورود افواج از طهران بزنجان سبب شد که مردم شهر مخصوصاً تاجرها منفعت بسياری بردند. از طرف ديگر اصحاب جناب حجّت که در قلعه محصور بودند از جهت خوراک و لوازم ديگر بمضيقه افتادند. تهيّهء خوارکی برای اصحاب ممکن نبود. گاهی بعضی از زنها ببهانه‌های مختلف خود را به قلعه ميرساندند و بعضی چيزها که داشتند بقيمت خيلی گران باصحاب ميفروختند. فقط از اين راه بود که گاهی اصحاب قوت غذائی پيدا ميکردند ولی اينهم هميشه ممکن نبود. اصحاب قلعه با آنکه گرفتار گرسنگی و دائماً مورد هجوم دشمن بودند با نهايت استقامت دفاع ميکردند و چون يقين داشتند که قوای دشمن نميتواند آنها را مغلوب کند بيست و هشت سنگر در قلعه ساختند. در هر سنگری نوزده نفر از اصحاب بدفاع مشغول بودند و نوزده نفر ديگر بمراقبت دشمن پرداخته و اقدامات آنها را بمدافعين خبر ميدادند.

     

دشمنان گاهی شخصی را ميفرستادند نزديک قلعه ميآمد و جار ميکشيد،  ميگفت حاکم زنجان و رئيس لشکر از تقصير کسيکه قلعه را رها کند و بدين اسلام برگردد ميگذرند چنين شخصی ميتواند سالم به هرجا که ميخواهد برود. هر کس اينطور کاری بکند پادشاه باو رتبه و مقام ميدهد و مورد انعام خويش ميسازد شاه و نمايندهء او قسم خورده‌اند که بعهد خود وفا کنند بيائيد ای مردم دست از حجّت برداريد و از قلعه خارج شويد. فرياد جارچی که بلند ميشد اصحاب قلعه او را مورد استهزاء و تحقير قرار ميدادند و هيچکس گوش باين حرفها نميداد.

     

در ضمن زنهائی که در قلعه بودند زنی دهاتی موسوم به زينب بود. مشارٌ اليها مسکنش در ده کوچکی نزديک زنجان بود. ايمانش باعلی درجهء قوّت و در شجاعت بی‌نظير و دارای صباحت وجه بود. وقتيکه ديد برادران دينی او دچار مشقّات و صدمات هستند با کمال شجاعت تصميم گرفت که بنصرت آنها قيام کند. از اينجهت خود را بلباس مردان بياراست و در هنگام هجوم اعدا با اصحاب شرکت ميکرد و دشمنان را متفرّق ميساخت. جبّه‌ای در بر و کلاهی بر سر گذاشته بود موهای سر خود را چيده بود. شمشيری حمايل داشت. زرهی بر تن کرده بود و تفنگی بر دوش انداخته با اين هيئت همراه اصحاب دفاع ميکرد جزو جنگجويان سنگر بود. همه او را مرد ميپنداشتند. بمحض اينکه دشمنان گلوله ميانداختند زينب با کمال شجاعت شمشير خود را ميکشيد و بقلب لشکر دشمن هجوم کرده بانگ يا صاحب الزّمان برميآورد و اعتنائی بصفوف لشکر نداشت. دوست و دشمن از مشاهدهء شجاعت و جرأت و سرعت مشارٌ اليها که بی‌مثل و نظير بود متحيّر بودند. هر وقت بدشمنان حمله ميکرد همه با نهايت خوف و بيم از جلو شمشيرش فرار ميکردند و ميگفتند اين غضب الهی است که بر ما نازل شده با کمال نااميدی از شمشير زينب فرار کرده سنگرها و استحکامات خود را خالی ميگذاشتند. (جُبّه از ریاض اللغات: (از : ج ب ب) لباس رو با جلو باز (مثل عبا ولی با آستین های گشاد) ˗ زره ˗ تهِ سنان يا پیکان که سرِ نیزه داخل آن میگردد و محکم میشود ˗ مِنَ الدَّارِ : وسط خانه ˗ مفصل بین ساق و ران ˗ استخوان دور چشم (جمع : جُبَب ˗ جِبَاب).



جناب حجّت از ميان يکی از برجها مراقب حرکات دشمن بودند در آن بين زينب را مشاهده فرمودند که بدشمنان حمله کرده و بدفاع مشغول است سربازان دشمن را ديدند که رو بفرار نهاده‌اند و زينب آنها را تعقيب مينمايد. جناب حجّت او را نشناختند و از شجاعتش در عجب شده باصحاب فرمودند بگوئيد برگردد و دشمنان را تعقيب نکند. وقتيکه ديدند مشارٌ اليها بگلوله‌هائيکه اطرافش ميبارد اهمّيّت نميدهد فرمودند اينگونه اقدام و شجاعت از هيچکس و هيچ مردی تا کنون ظاهر نشده از او پرسيدند که مقصود تو از اين رويّه چيست؟ زينب بگريه افتاد و گفت وقتی ديدم برادران من گرفتار سختی و مشقّت هستند از شدّت اندوه و غصّه قلبم مجروح شد قوّهء باطنيّه ای مرا وادار کرد که بنصرت آنان قيام کنم نتوانستم تصميم خود را تغيير بدهم. از طرفی هم ميترسيدم که شما بمن اجازه ندهيد که به برادارن دينی خود کمک کنم. جناب حجّت فرمودند تو بايد زينب باشی حتماً خود او هستی. عرض کرد بلی من زينب هستم و هيچکس جز شما تا کنون بحقيقت حال من اطّلاع پيدا نکرده. شما را بحضرت باب قسم ميدهم که مرا از اين موهبتی که بالاترين مواهب محسوب است بی‌نصيب نفرمائيد. يگانه آرزوی من در زندگانی اينست که بشهادت نائل شوم. جناب حجّت از طرز در خواست و لهجهء گفتار مشارٌاليها متأثّر شدند فرمودند مطمئنّ باش من پيوسته دربارهء تو دعا ميکنم و بواسطهء شجاعت و قوّت قلبی که داشت زينب را رستم علی نام نهادند و باو فرمودند امروز روز قيامت است، روز کشف اسرار است، روز آشکار شدن رموز است خداوند باعمال نظر دارد و به قلوب متوجّه است بصورت ظاهر نظر نميفرمايد خواه زن باشد خواه مرد «إنَّ اللّهَ يَنظُرُ إلی قُلُوبِکُم و لا يَنظُر إلی صُوَرِکم» (حدیثی که از حضرت رسول به صور مختلفه روایت شده بدیم مضمون که خداوند ناظر به قلوب شماست و نه صورت شما. حدیث مذکور) اگر چه تو دختر جوان کم تجربه‌ای هستی ولی در شجاعت و قوّت قلب در ميان مردان هم نظائر تو قليلند. اينک برو مشغول دفاع باش و اصحاب را نصرت بکن و بر خلاف فرائض دين مبين رفتار منما. ما مأمور بجهاد نيستم فقط بايد از خودمان دفاع کنيم و جلو هجوم معاندين خائن را بگيريم. مدّت پنج ماه رستم علی با کمال شجاعت و قوّت قلب بی‌نظير خود بخدمتی که باو رجوع شده بود ادامه داد. نه در بند خواب بود و نه در فکر راحت و خوراک. بعضی از اشخاص متردّد که چنان شجاعت بی‌مثل و مانندی را از او مشاهده کردند متذکّر شدند و بتدارک مافات قيام نمودند. رستم علی هميشه شمشيرش حمايل بود گاهی که ميخوابيد زره بر تن داشت و شمشيرش در پهلويش بود. هر يک از اصحاب موظّف بودند که در جای معيّنی که برای آنها تعيين شده بود قرار بگيرند و بحراست و دفاع بپردازند ولی رستم علی جای معيّن نداشت هر جا ميخواست ميرفت. مراقب بود که دشمن بکدام نقطه هجوم ميکند فوراً خود را بکمک اصحاب در همان نقطه ميرسانيد. دائماً در مقدّمهء مدافعين قرار ميگرفت و باصحاب نصرت ميکرد. در اواخر حال که چندان از عمر رستم علی باقی نمانده بود دشمنان به راز او پی برده بودند و با آنکه فهميده بودند کسيکه بآنها حمله ميکند و هجوم آنان را دفع مينمايد مرد نيست زنست، معذلک از او خيلی ميترسيدند. بمحض اينکه فرياد رستمعلی بلند ميشد قلب دشمنان مملوّ از خوف ميگشت و همه دست و پای خود را گم ميکردند.

     

يک روز رستم علی مشاهده کرد که جمعی از دشمنان عدّه‌ای از اصحاب را احاطه کرده‌اند. با نهايت سرعت بحضور جناب حجّت رفت و خود را بپای آن بزرگوار انداخت و با تضرّع و  گريه عرض کرد اجازه بدهيد بکمک آنها بروم من ميدانم که چيزی از عمرم باقی نمانده شايد بروم بشهادت برسم. از شما رجا دارم تقصيرهای مرا ببخشيد و در نزد مولای محبوبيکه جان خود را برای او فدا ميکنم از من شفاعت کنيد. جناب حجّت از شدّت تأثّر جوابی نفرمودند و سکوت کردند. زينب سکوت جناب حجّت را علامت رضايت دانست فوراً از در بيرون رفت و هفت مرتبه فرياد يا صاحب الزّمان کشيد يکی از دشمنان را که بعضی از اصحاب را بقتل رسانده بود مورد هجوم خود قرار داد و دست او را با شمشير قطع کرد و با نهايت خشم و غضب ميگفت چرا اسلام را بدنام کرده‌ايد اگر راست ميگوئيد چرا با کمال ذلّت و حقارت از دم شمشير من فرار ميکنيد؟ آنگاه بی‌محابا بسنگرهای دشمن توجّه نمود. سه سنگر را خراب کرد و نگاهبانان آنها را کشت. بسنگر چهارمی که وارد شد او را گلوله باران نمودند. بر اثر گلوله بر زمين افتاد و جان داد. هيچيک از دشمنان دربارهء طهارت ذات و پاکی و شجاعت و ديانت و ايمان او شکّ و شبهه‌ای نداشتند. زينب در نظر دشمنان زنی دهاتی نبود. عنوان جميع فضائل انسانيّت بود مجسّمهء رفتار نيک و مظهر تجلّی روح شجاعتی بود که جز در ظلّ ديانت حضرت باب چنين ارواح مقدّسه يافت نميشد. رفتارش طوری بود که پس از وفاتش قريب بيست نفر از زنهائيکه او را ميشناختند بامر مبارک حضرت باب مؤمن شدند.

     

جناب حجّت بوسيلهء اشخاص معيّنی که حامل پيامهای او باصحاب ميشدند پيروان را خبر داد و بمؤمنينی که در سنگرها بودند پيغام فرستاد که بر حسب فرمودهء حضرت اعلی هر شب نوزده مرتبه اللّهُ اکبر و اللّهُ أعظم و اللّه اجمَل و اللّه ابهی و اللّه اطهَر بگويند. همان شبی که امر جناب حجّت باصحاب رسيد همه اطاعت کردند و يک آواز جملات فوق را تکرار مينمودند. صدای اصحاب بقدری بلند و شديد بود که دشمنان از خواب پريدند و با کمال ترس و بيم از اردو فرار کردند،  با نهايت سرعت خود را نزديک مسکن حاکم رسانده از منازل مجاورهء آن نقطه پناه می‌طلبيدند. بعضی از شدّت ترس افتادند و مردند،  مردم زنجان را يکسره ترس و بيم بقدری فرا گرفت که بدهات مجاور پناهنده شدند. بيشتر مردم خيال ميکردند که اين فرياد بلند علامت ظهور روز قيامت است. بعضی خيال ميکردند که اين فرياد علامت آنست که جناب حجّت باصحاب خود فرمان هجوم جديدی شديدتر از سابق داده است.

     

چون جناب حجّت اضطراب و پريشانی دشمنان را مشاهده فرمودند، فرمودند اينها چه ميکردند اگر مولای محبوب بما امر ميفرمودند که جهاد کنيد ما مأمور بدفاع هستيم نه بجهاد. بما امر شده است که اصول محبّت و احسان را در قلوب مردمان ثابت و پا برجای نمائيم و از هر گونه شدّت و سختی برکنار باشيم. مقصود من و اصحاب من اينست که رئيس و شاه خود را اطاعت کنيم و با همهء مردم بمودّت و دوستی رفتار نمائيم. من اگر ميخواستم مثل ساير علمای زنجان رفتار کنم طوری بودم که اين مردم مرا می‌پرستيدند و از دل و جان اطاعت ميکردند. ولی من هرگز قبول نميکنم که بر خلاف امر مولای خود رفتار کنم. اگر جميع گنج و ثروت دنيا را بمن بدهند و تمام جاه و جلال جهان مال من بشود برخلاف ارادهء مولای خود هرگز اقدامی نخواهم کرد. هنوز مردم زنجان ترس و اضطراب آن شب را فراموش نکرده‌اند. آن حوادث دائماً در جلو چشمشان مجسّم است. من از شخصی شنيدم که ميگفت در آنشب اردوی دشمن جولانگاه ترس و وحشت و اضطراب بود ولی اصحاب در قلعه بمناجات و دعا مشغول بودند. در حينی که پيروان جناب حجّت بذکر پرداخته و هدايت و رحمت او را طالب بودند دشمنان آنها يعنی رؤسای لشکر و رجال قوم بکار های زشت و اعمال پست سرگرم بودند. اصحاب قلعه با آنکه گرسنه بودند و راه بروی آنها بسته، پيوسته مشغول مناجات و مطابق امر حضرت باب بتلاوت آيات ميپرداختند. امّا از اردوی دشمن پی در پی صدای خنده و شتم و کلمات زشت و پست بگوش ميرسيد. در آن شب که فرياد اصحاب بلند شد بعضی از رؤسای لشکر که بباده گساری مشغول بودند چون صدای اصحاب را شنيدند همانطور که جام شراب در دست داشتند پا برهنه رو بفرار نهادند جامها از دستشان افتاد بعضی سر برهنه و نيمه عريان به بيابان فرار کردند. در حين فرار سفره‌های قمار و جامهای شراب منطوی و سرنگون گشت. بقدری ترسيدند که نتوانستند لباس خود را بپوشند بعضی از آنها بمنزل علما رفتند و آنها را از خواب بيدار کردند و در حاليکه از بادهء  ناب مست بودند علما را بباد لعنت و نفرين گرفتند و بآنها ميگفتند خدا شما را لعنت کند که اين فتنه و فساد را برپا کرده‌ايد.

     

پس از مدّتی دشمنان بسرّ فرياد اصحاب آگاه شدند آنوقت خوفشان زائل شد و با نهايت شرمساری هر يک بمرکز خويش برگشتند. صاحب منصب‌ها بسربازان خود دستور دادند که مراقب باشند از هر طرف که صدای اصحاب بگوش برسد آنجا را نشانه کنند. هر شب جمعی از اصحاب باين نحو شهيد ميشدند معذلک ترس و فتوری در آنها راه نمي يافت - تمام مصائب وارده را حقير ميشمردند پيوسته صدای تکبير و تهليل آنان بلند بود. تلاوت آيات و مناجات هر مشکلی را در نظر آنها آسان ميساخت. هر چه از عدّهء اصحاب کم ميشد فرياد و صدای سايرين شديدتر و بلندتر ميگرديد. از مرگ باکی نداشتند و از ياد محبوب غفلت نمينمودند. در همان بين ها که نائرهء جنگ و جدال زبانه ميکشيد جناب حجّت نامه ای بناصر الدّين شاه نگاشتند مضمون نامه اين بود: «رعايای اعليحضرت پادشاهی،  شاه خود را فرمانفرمای جهان و بزرگترين پشتيبان دين و ايمان ميشمارند بعدالت شاه پناهنده ميشوند و برای حفظ حقوق خويش شخص شاه را بزرگترين حامی خود ميدانند. قضيّهء ما مستقيماً راجع بعلمای زنجان است بهيچوجه ارتباطی بشاه و مردم زنجان ندارد. مرحوم محمّد شاه مرا به طهران خواستند و فرمودند حقّانيّت آئين خود را اثبات نمايم. منهم با حضور شاه مرحوم اين امر را مجری کردم. شاهنشاه مرحوم نسبت بمن عنايت فرمودند. من از زنجان بطهران مسکن گرفتم و جز خاموش شدن آتش فتنه و فسادی که علما بر افروخته بودند و دربارهء من سخنانی ميگفتند مقصود و منظوری نداشتم. هر چند اجازه داشتم که بزنجان مراجعت کنم ولی بهتر آن ديدم که در طهران در سايهء عدل پادشاهی بمانم. بعد از شاه مرحوم در آغاز سلطنت شما، امير نظام مرا بشرکت در واقعهء مازندران متّهم ساخت و تصميم گرفت مرا بقتل برساند. چون هيچکس در طهران نبود که مرا محافظت کند بزنجان فرار کردم و بارتفاع شأن و اعلای رتبهء حقيقت اسلام مشغول شدم. در اين بين مجد الدّوله بمخالفت من قيام کرد. چند مرتبه او را متذکّر ساختم که بعدل و انصاف در بارهء من رفتار کند قبول نکرد. علمای زنجان که از او تملّق ميگفتند مشارٌ اليه را بدستگير کردن من تشويق مينمودند. ياران و ياوران من خواستند از اين عمل جلوگيری کنند و اقدام نمودند ليکن حاکم مردم را پيوسته بمخالفت من بر ميانگيخت. تا اکنون که کار باينجا رسيده اعليحضرت شما تا کنون دربارهء ما اشخاص بی‌گناهی که اسير چنگال ستمکاران شده‌ايم سکوت فرموده‌اند و مساعدتی ننموده‌اند. از طرف ديگر دشمنان ما سعی ميکنند که مطلب را طور ديگر در نظر اعليحضرت جلوه دهند و ما را دشمن سلطنت و مخالف شاه معرّفی نمايند. با آنکه هر منصف خبير اقرار دارد که ما بهيچوجه در فکر خيانت نبوده و نيستيم. مقصود ما آنست که مصالح حکومت و مصالح رعيّت را تقويت نمائيم. اينک من و پيروان من حاضريم که بطهران بيائيم و بمحضر شاه مشرّف شويم و با دشمنان خود رو برو گرديده صحّت امر و آئين خود را اثبات نمائيم

     

آنگاه جناب حجّت برؤسای اصحاب خود هم فرمودند که هر يک نامهء جداگانه بحضور شاه نوشته بفرستند و داد خواهی کنند. شخصی مأمور شد که اين نامه ها را بطهران برساند. مأمور مزبور در بين راه دستگير شد و او را نزد حاکم زنجان بردند. حاکم از شدّت غضب و خشمی که از رفتار اصحاب در وجودش حاصل شده بود امر کرد نامه‌ها را دريدند و پاره کردند و حامل نامه‌ها را بقتل رساندند و بجای آن نامه‌ها بامضای جناب حجّت و اصحاب نامه‌های ديگر مملوّ از شتم و لعنت و نفرين نگاشتند و برای شاه بطهران فرستادند. ناصر الدّين شاه از مشاهدهء اين نامه‌ها خيلی غضبناک شد و امر کرد فوراً دو فوج سرباز با توپ و تجهيزات کامل به زنجان بروند و فرمان داد که هيچيک از اصحاب حجّت را زنده نگذارند.

     

خبر شهادت حضرت باب بوسيلهء سيّد حسن برادر سيّد حسين کاتب که از آذربايجان بقزوين ميرفت در قلعه باصحاب جناب حجّت رسيد و باعث اندوه فراوان گرديد. اين خبر در بين دشمنان هم منتشر شد از شنيدن آن صدا بخنده و قهقهه بلند کردند و باصحاب بنای استهزا و سخريّه گذاشتند و با لحن تکبّر آميزی باصحاب ميگفتند چرا بيخود خودتان را بکشتن ميدهيد. آن کسيکه در راه او جان ميداديد هدف گلولهء دشمنان و مخالفين خويش گشت جسدش مفقود گرديد. از اين ببعد ديگر اينهمه عناد از خود بخرج ندهيد. فقط ميتوانيد با يک کلمه خويش را خلاص کنيد و از جميع آلام و مصائب بر کنار شويد. دشمنان هر چه از اين مقوله گفتند نتيجه‌ای نداد. هيچيک از اصحاب را نتوانستند از امر مبارک برگردانند. حتّی ناتوانترين افراد هم با آنهمه تأکيد دشمنان از قلعه بيرون نيامد. امير نظام پيوسته شاه را وادار ميکرد که سرباز بزنجان بفرستد. ناصر الدّين شاه محمّد خان امير تومان را با پنج فوج سرباز مسلّح و مجهّز برای تسخير قلعه و کشتن محصورين بزنجان فرستاد. مدّت بيست روز عمليّات جنگی از ناحيهء دشمنان موقوف شد.

     

در اين بين عزيزخان مکری موسوم بسردار کلّ که بجانب ايروان توجّه داشت و مأمور جنگ در آن حدود بود وارد زنجان گرديد و ميهمان سيّد علی خان شد. ميزبان بميهمان خود شرح ملاقات خويش را با جناب حجّت بيان کرد و چون از مقصود جناب حجّت جويا شد جناب حجّت باو خبر دادند که حکومت زنجان بتقاضای من گوش نداد از تو تقاضا دارم که وسيله‌ای فراهم کنی تا من باعائلهء خود از اين اقليم بيرون برويم و اگر اين درخواست من مورد قبول واقع نشود مجبوريم در قلعه بمانيم و از خود دفاع کنيم. عزيز خان بسيّد عليخان که واسطهء گفتگو بود اطمينان داد و گفت نهايت جدّ و جهد را خواهم نمود تا زمامداران را وادار کنم که اين مسئله را بزودی حلّ نمايند. چون سيّد عليخان بمنزل خود برگشت ناگهان يکی از فرّاشان امير نظام وارد شد و بعزيزخان گفت که امير نظام فرموده‌اند فوراً عليخان را دستگير کن و بطهران برسان. مشارٌ اليه از شدّت ترس و برای آنکه هر گونه تهمتی را از خود دور کند در جلو فرّاش امير نظام بلعن و طعن حجّت زبان گشود و بسبّ و شتم آن بزرگوار پرداخت و باين وسيله خود را از خطر مرگ رهانيد. (عزیز خان مکری از ویکی پدیا)

     

باری وقتيکه امير تومان وارد زنجان شد آتش جنگ و جدال چنان بشدّت زبانه کشيد که شهر زنجان وقوع چنان حادثه‌ای را هرگز بخاطر نداشت. امير تومان بسر کردگی هفده فوج سواره و پياده بقلعه هجوم برد و چهارده توپ بطرف قلعه برقرار کرده پنج فوج ديگر هم از جهات مجاوره آماده کرد. همان شبی که وارد شد فرمان داد شيپور حمله را بنوازند و به توپچي ها امر کرد قلعه را بتوپ ببندند. صدای توپها تا چهارده فرسخ ميرفت. اصحاب در قلعه خودشان دو توپ ساخته بودند يکی از آنها را در جای مرتفعی که باردوی امير تومان مشرف بود نصب کردند. جناب حجّت فرمودند اصحاب آندو توپ را بکار بيندازند. گلولهء توپ بخيمهء امير تومان خورد و اسب او را بشدّت مجروح کرد. سربازان با کمال بغض و کينه قلعه را هدف گلوله کرده بودند و يقين داشتند که با اين قوّت و قدرت اسلحه و تجهيزات قلعه را تسخير خواهند کرد. بعد از چند روز يقين کردند که اميدشان بنا اميدی مبدّل شده و تسخير قلعه برای آنها ميسّر نيست.  فرّخ خان پسر يحيی خان و برادر حاجی سليمان خان که يکی از سرکردگان لشکر دولت بود بهلاکت رسيد. امير نظام وقتيکه اين مطلب را شنيد پريشان خاطر شد و به سپهسالار لشکر دولت سرزنش کرد که چرا قلعه را تسخير نکردی و محصورين را بدون قيد و شرط بتسليم شدن وادار ننمودی؟ با اين عجز و ناتوانی که از خود آشکار ساختی اسم و آوازهء مملکت ما را ننگين و بدنام کردی. بزرگترين صاحب منصبان و تواناترين رؤسای لشکر ما را بکشتن دادی و کاری کردی که سربازان قوّت معنويّهء خود را از دست داده‌اند. اينک سعی کن که پريشانی را بنظم تبديل کنی و آثار هر گونه فجور و اعمال زشت را از اردو محو و نابود سازی. با رؤسای شهر زنجان در اين خصوص مشورت کن و يقين بدان اگر از عهدهء اين مأموريّت بخوبی برنيائی فوراً تو را معزول مينمايم و اگر آن همه لشکر که در ظلّ امر و فرمان تو هستند از عهدهء تسخير قلعه بر نيايند يقين بدان که خودم بزنجان خواهم آمد و امر ميکنم همهء اهل آن شهر را هر چه باشد و هر دينی که داشته باشد از دم تيغ بگذرانند. زيرا شهری که برای شاه و رعيّت اسباب ننگ و اذيّت باشد مورد رحمت و عنايت شاهنشاه واقع نخواهد شد و لايق مهر و محبّت نيست.

     

امير تومان چون اين فرمان امير نظام را قرائت نمود از طرفی گرفتار يأس و از جهت ديگر دچار خشم و غضب گرديد. جميع کدخداها و رؤسای شهر را جمع کرد و فرمان امير نظام را برای آنها خواند و بتحريک و تحريض آنان پرداخت. مردم همه بجنب و جوش آمدند. روز بعد هر مردي که توانائی داشت بلشکر امير تومان پيوست و لشکر بسيار عظيمی در ظلّ رياست کدخداها براه افتاد و بقلعه توجّه نمود. چهار فوج از قشون دولتی هم با طبل و شيپور پيشاپيش آن لشکر عظيم بقلعه هجوم بردند. اصحاب جناب حجّت بدون اينکه اعتنائی به هياهوی آن لشکر داشته باشند همه با هم يکمرتبه فرياد يا صاحب الزّمان کشيدند و از قلعه بيرون رفته بر آن لشکر جرّار هجوم نمودند. اين واقعه شديدترين وقايعی بود که بين اصحاب و لشکر دولت بوقوع پيوست. ياران جناب حجّت در اين واقعه سختی خيلی ديدند و مشقّت بسيار کشيدند. چه بسيار فرزندان که مقابل چشم مادران بقتل رسيدند و سرهای آنها را دشمنان در مقابل چشم خواهران آنها بر نيزه نصب نمودند. زنها دوش بدوش مردها با دشمنان روبرو شده و با فرياد و فغان مردان خود را بپايداری و استقامت تشجيع مينمودند.

     

قيام و اقدام زنها در آن روز اثرات عجيبی داشت و آنها را در مقابل دشمن خونخوار پايدار ميساخت فرياد زنها در مردها ايجاد شجاعت ميکرد. بعضی از زنها لباس مردها را ميپوشيدند و بجای آنهائيکه بشهادت رسيده بودند قرار گرفته بدفاع ميپرداختند. عدّه‌ای از زنها مشکهای پر از آب بدوش ميکشيدند و مردان جنگجوی را سيراب ميساختند و بزخمی‌ها کمک ميکردند. اين مطلب سبب شد که اصحاب غلبه يافتند و در لشکر دشمن شکست افتاد. صفوف آنها بهم خورد. همه تشنه بودند آب خيلی کم داشتند. از طرفی هم خود را باصطلاح باخته بودند مانند اشخاص مغلوب می‌جنگيدند. نميتوانستند غلبه کنند و نميتوانستند برگردند. در آن معرکهء قريب سيصد نفر از اصحاب جناب حجّت شربت شهادت نوشيدند. 


يکی از اصحاب جناب حجّت موسوم بمحسن صدای بسيار خوب و جالبی داشت که مانند آن نبود. محسن مؤذن بود وقتيکه اذان ميگفت مردمي که در دهات مجاور بودند صدای او را ميشنيدند و منجذب آن آواز ميشدند. بعضی از مسلمين در حين نماز که صدای محسن را ميشنيدند مجذوب گشته و با خود ميگفتند چطور ممکن است حجّت و پيروانش کافر باشند؟ اين حرف کم کم شهرت يافت تا بگوش مجتهد بزرگ زنجان رسيد. چون نميتوانست جلو مردم را بگيرد شکايت بامير تومان برد و از او در خواست کرد و گفت شما سعی کنيد بهر وسيله که ممکن است نگذاريد مردم دربارهء حجّت و اصحابش نظر خوبی پيدا کنند. من شب و روز کوشش کردم و زحمت کشيدم تا مردم زنجان باور کردند که حجّت و پيروانش دشمن پيغمبر هستند و مخالف دين اسلام ميباشند ولی صدای محسن مؤذّن تمام زحمات مرا بباد ميدهد و سبب ميشود که مردم شهر دربارهء حجّت و پيروانش نظر خوب پيدا کنند. اوّل چيزی که لازم است شما اقدام کنيد - اين است که وادار کنيد اين مؤذّن بدجنس را بقتل برسانند. امير تومان که در ابتدا نميخواست با افکار مجتهد همراه باشد در جواب گفت شما و امثال شما هستيد که اين جنگ را بپا کرده‌ايد و خودتان مسئول اين عمل ميباشيد. ما مأمور حکومت هستيم و فقط اوامر حکومت را اطاعت ميکنيم. اينکار بما مربوط نيست. اگر ميل داريد محسن را بکشيد مهيّای فداکاری بشويد. مجتهد مزبور چون اين حرف را از امير تومان شنيد مقصود او را فهميد فوراً بمنزل خود رفت و مبلغ صد تومان برسم پيشکشی برای امير تومان فرستاد. امير تومان بچند نفر از تير اندازان ماهر خود دستور داد که مواظب باشند و در بين اينکه محسن اذان ميگويد از کمينگاه او را هدف گلوله نمايند. هنگام طلوع فجر که محسن اذان ميگفت در حين ادای جملهء لا اَلهَ اِلّا اللّهُ گلوله‌ای بدهانش خورد و فوراً بشهادت رسيد. چون جناب حجّت شنيدند که دشمنان باين عمل وحشيانه اقدام کرده‌اند فرمودند ديگری برود و اذان را که محسن شروع کرده بود تمام کند. ديگری رفت اذان را تمام کرد. هر چند اين شخص در بين اذان کشته نشد ولی بعدها با ساير برادران دينی خود در نهايت سختی و رنج شربت شهادت نوشيد.

     

جناب حجّت وقتيکه ديدند نزديک است کار محاصره تمام شود برای هر جوانی که تأهّل اختيار نکرده بود زوجه‌ای انتخاب فرمودند و مجالس عروسی متعدّدی تشکيل دادند و خرج عروسی همه را از خودشان دادند. جواهر زوجهء خويش را فروختند و صرف عروسی جوانان اصحاب نمودند. جشنهای عروسی مدّت سه ماه ادامه داشت اين جشنها آميخته بمصائب و بليّات مختلفه بود که بواسطهء حملهء دشمن بقلعه آشکار ميشد. چه بسيار دامادها که در هنگام ورود حجله مجبور ميشدند برای دفاع بروند - بمحض اينکه فرياد يا صاحب الزّمان بلند ميشد داماد از نزد عروس فوراً بيرون ميرفت و بمقابلهء دشمنان پرداخته آرزو داشت که بشهادت نايل شود. عروس که شوهر خود را آمادهء شهادت ميديد دست بدامن او ميزد و ميگفت چند دقيقهء ديگر صبر کن. داماد ميگفت وقت ندارم بايد بروم تاج افتخار ابدی را برای خود تحصيل کنم. من و تو باز با هم در جهان ابدی ملاقات خواهيم کرد در آنجا ديگر زحمت و عذابی نيست. جدائی و مفارقتی وجود ندارد. سراسر نعيم است و فوز بحيات جاودانی.

     

خلاصه در آن ايّام مصيبت‌ بار دويست نفر از جوانان عروسی کردند. بعضی چند ماه با زوجهء خود بسر بردند. بعضی چند هفته بسر بردند. بعضی چند دقيقه بيشتر با هم نبودند. هيچيک از آنها نبود که صدای طبل را بشنوند و بدفاع نپردازد. بالاخره همهء اين نفوس مقدّسه جان خود را فدای محبوب خويش نمودند و تمامی جام شهادت را نوشيدند. 



بنابر اين وقايع که گفته شد تعجّبی نيست که حضرت اعلی چنين سرزمينی را که محلّ وقوع سخت‌ترين مصائب و مشهد فدای پيروان با وفا و مخلص گرديده ارض اعلی ناميدند. اين لقب که حضرت اعلی بشهر زنجان داده‌اند هميشه باقی خواهد ماند و کلمهء زنجان و ارض اعلی دائماً در يک رديف مذکور خواهد گرديد. (ارض اعلی از ریاض اللغات: در شريعت بیان بزنجان اطلاق گشته که زنجان و اعلیٰ هر دو بحساب جُمَّل (ابجد) برابر ١١١ میباشند.)

     

در بين اصحاب جناب حجّت شخصی بود موسوم بکربلائی عبد الباقی. اين شخص هفت پسر داشت. پنج پسرش را جناب حجّت متأهّل ساخته بودند. بمحض اينکه جشن عروسی تمام شد فرياد يا صاحب الزّمان اصحاب بگوش رسيد و علامت اين بود که دشمنان هجوم نموده‌اند. بمحض استماع ندا همه برخاستند و عروسهای خود را بجا گذاشته برای جلوگيری دشمنان شتافتند. هر پنج نفر داماد در آن معرکه بشهادت رسيدند. بزرگتر از همهء آنها که جوانی بود دارای ذکاوت و شجاعت بی‌نظير گرفتار دشمنان گشت او را نزد امير تومان بردند امير با نهايت خشم فرياد کشيد او را بزمين بيندازيد و سينه‌اش را که پر از محبّت حجّت است بسوزانيد. آن جوان جواب داد ای مرد نانجيب نوکرهای تو هر آتشی بيفروزند نميتوانند محبّتی را که در قلب من موجود است بسوزانند. اين جوان تا آخرين دقيقهء حيات بمدح و ستايش مولای محبوب خويش ناطق و گويا بود.

   

از جمله زنهائيکه دارای ايمان قوی بودند و واقعهء زنجان را مشاهده کرده‌اند يکی امّ اشرف است. مشارٌ اليها در قلعه بود که پسرش اشرف بدنيا آمد و با فرزندش از بقيّة السّيف  زنجان محسوب است. پس از چند سال که فرزندش بسن بلوغ رسيد ايمانی عجيب و عرفانی عالی پيدا کرد. دشمنان هر چه کوشش نمودند که او را بتبرّی از امر وادار کنند ممکن نشد بالاخره فرستادند مادر آن جوان را که همان امّ اشرف بود آوردند که پسرش را نصيحت کند شايد از امر تبرّی نمايد و از قتل خلاصی يابد. وقتيکه امّ اشرف چشمش بصورت پسرش افتاد فرياد برآورد اگر گوش بحرف اين اشخاص شرير بدهی و از امر حقّ اعراض نمائی پسر من نيستی. جناب اشرف با کمال اطمينان و استقامت در ميدان فدا بشهادت رسيد و از امر اللّه تبرّی ننمود. امّ اشرف با آنکه بچشم خود ميديد پسرش گرفتار ستم و ظلم اعداست با اين همه جزع و بی‌تابی نکرد و حتّی اشک از چشمش جاری نشد زيرا پسرش در راه خدا جان ميداد. در آن روز از امّ اشرف چنان شجاعت و صبر و ثباتی ظاهر شد که دشمنان و مأمورين کشتار پسرش هم بتعجّب و حيرت افتادند. وقتيکه چشم امّ اشرف بجسد بی‌جان پسرش افتاد گفت ای پسر روزيکه بدنيا آمدی من جزو اصحاب در قلعهء علی مردان خان محبوس بودم و همانروز با خدا عهد کردم که ترا در راه او فدا کنم. الآن چقدر مسرور هستم که ميبينم يگانه پسری که خدا بمن داده در راهش فدا کرده‌ام و بنذر و پيمان خود وفا نموده‌ام. (امّ اشرف از ریاض اللغات: سرکار علیّة عنبر خانم والدهٴ مکرّمهٴ جناب سیّد اشرف زنجانی بودند مأمورين ايشانرا برای نصیحت بفرزند که تبرّی کند بسجن بردند ولی او بفرزند فرمود که در امرالله مستقیم باش و خوف منما و از سطوت مشرکین مضطرب مشو.) (اشرف از ریاض اللغات: جناب سیّد اشرف (يا) سیّد علی اشرف زنجانی ، جوانی نورانی بود که در نهايت مظلومیّت و شجاعت در میدانِ شهادت فرياد يا بهاء کشید و در زنجان باين شرف کبریٰ فائز گرديد.)

     

باری من هر چه بخواهم آنطوريکه بايد و شايد دربارهء شجاعت اصحاب و جانفشانی آنها چيزی بنويسم خود را عاجز و قاصر مشاهده ميکنم. هر چند طوفان ظلم و ستم اعدا در نهايت شدّت بود ولی نميتوانست آتش ايمان و شجاعت اصحاب با وفا را خاموش کند. هر چه دشمنان بخرابی قلعه همّت ميگماشتند اصحاب قلعه، زن و مرد بتعمير و تقويت استحکامات قلعه ميپرداختند. در اوقات فراغت از کار بدعا و نماز مشغول ميشدند. تمام همّت خود را بر اين گماشته بودند که پناه و قلعهء محکم خود را از هجوم اعدا نگهداری کنند. قيام و اقدام زنها کمتر از مردها نبود. همه از پير و جوان وضيع و شريف با مردها شرکت داشتند: لباس ميدوختند، نان می پختند، مريضها را پرستاری ميکردند، بزخمی‌ها رسيدگی مينمودند، بمواقف استحکامی رسيدگی ميکردند و از گوشه و کنار گلوله‌ها و تيرهائی را که دشمنان انداخته بودند جمع ميکردند، استحکامات را ترميم مينمودند مردان را در حين دفاع بپايداری و استقامت وادار مينمودند. اطفال قلعه نيز در اينگونه مساعدتها شرکت داشتند و مانند مادران و پدران خود بانجام امور ميپرداختند. بواسطهء اين روح مساعدت و يگانگی که در بين آنها حکم فرما بود دشمنان خيال ميکردند که عدد اصحاب قلعه بده هزار نفر ميرسد. مطلب ديگری که باعث تعجّب بود اين بود که از راه غير معلومی پيوسته زاد و توشه باصحاب ميرسيد و از نيريز و خراسان و تبريز بکمک آنها ميآمدند و چنين بنظر ميرسيد که اين قلعه را هيچوقت نمی‌شود تسخير کرد.

     

از طهران پشت سر هم توبيخ و سرزنش بود که برای امير تومان ميرسيد و از اينجهت خيلی خشمناک شده بود و نميدانست چه بکند. آخر کار تصميم گرفت که از راه حيله و خدعه اصحاب قلعه را از پای در آورد و يقين داشت اگر بخدعه و فريب متمسّک نشود از راه جنگ و جدال نميتواند باصحاب قلعه غلبه کند. از اينجهت جنگ را موقوف کرد و چنين شهرت داد که اعليحضرت پادشاه فرموده‌اند جنگ  موقوف شود و فرموده‌اند که من از اوّل بوقوع اينگونه محاربات و فرستادن سرباز و قوا بمازندران و نيريز مايل نبودم. اين عمل ناشی از اشتباه بود و خيلی متأسّفم که اينقدر خون ريخته شد. اين مطلب که انتشار پيدا کرد مردم زنجان و دهات مجاور خيال کردند که ناصر الدّين شاه بامير تومان فرمان داده که با جناب حجّت صلح کند و هر چه زودتر آن هياهو را بخواباند. امير تومان چندی صبر کرد تا همهء مردم باور کردند که اين مطلب صحّت دارد آنوقت از راه مکر و خدعه نامه (ای) باصحاب قلعه نوشت و آنها را بصلح دعوت کرد و بجناب حجّت اطمينان داد که در نيّت خويش صادق است و برای حصول اطمينان قرآنی را مهر کرد و با نامه بقلعه فرستاد و بجناب حجّت پيغام داد که شاه شما را بخشيده است و من باين قرآن قسم ميخورم که شما و اصحابتان در حفظ و حمايت پادشاه هستيد. اين کتاب خدا شاهد و گواه است که هر کس از قلعه خارج شود هيچگونه اذيّتی باو نميرسد و از خطر ايمن و محفوظ خواهد بود. جناب حجّت با کمال احترام قرآن را از نمايندهء امير گرفتند  و چون نامه را خواندند بحامل نامه فرمودند بامير بگو صبح زود بشما جواب خواهم داد. آنگاه شبانه اصحاب خود را احضار فرمودند و پس از ذکر وصول نامه بضميمهء قرآن باصحاب گفتند من نميتوانم اظهارات دشمنان را تصديق کنم خيانتهای اينها که در مازندران و نيريز مرتکب شدند هنوز در افکار باقی است. همان معامله را که با اصحاب نيريز و مازندران کردند حال ميخواهند با ما بکنند. لکن برای حفظ احترام قرآن ما مطابق ميل آنها رفتار ميکنيم و چند نفر از اصحاب را باردو ميفرستيم تا خدعه و فريب آنها آشکار شود.

     

استاد مهر علی حدّاد که از بقيّة السّيف زنجان بود برای من چنين حکايت کرد که جناب حجّت جمعی از اصحاب را بعد از وصول نامهء امير باردوگاه فرستادند. نه نفر پسر دهساله هم با آن جمعيّت همراه نمودند. من يکی از آن نه طفل بودم. سايرين که بزرگ بودند سنّشان از هشتاد تجاوز ميکرد: از جمله کربلائی مولا قلی و آقا داداش و درويش صلاح و محمّد رحيم و محمّد نامی بودند. درويش صلاح شخصی بود دارای هيبت و وقار و شمايلی جميل و قامتی بلند و محاسنی سفيد داشت. بواسطهء نيک رفتاری و پرهيزکاری نزد همه محترم بود. قبل از تصديق امر در نزد اوليای امور احترام داشت و پس از تصديق بامر مبارک از همهء مقامات و فضل و بخششی که دربارهء او ميکردند چشم پوشيد و بياری اصحاب پيوست و جزو مدافعين قلعه  در آمد. درويش صلاح قرآنی را که امير مهر کرده بود برداشته روان شديم و بمحضر امير تومان وارد گشتيم داخل چادر شديم و منتظر دستور بوديم. وقتيکه وارد شديم  سلام کرديم امير جوابی بما نداد و بنظر حقارت بما نگريست. نيمساعت گذشت همانطور ايستاده بوديم آنگاه امير تومان با لحنی شديد و حقارت انگيز ما را مخاطب داشته گفت من تا کنون مثل شما اشخاصی نانجيب و پست نديده‌ام. آنوقت شروع بشتم و بدگوئی نمود در اين بين يکی از اصحاب که از همه بزرگتر و از حيث قوی ضعيف‌تر بود قدم پيش گذاشت و از امير تومان اجازه خواست چند کلمه بگويد. اين شخص اگر چه بی‌سواد بود ولی طوری سخن گفت که اسباب تعجّب حاضرين شد از جمله مطالبی که گفت اين بود: «خدا ميداند ما نهايت محبّت و صداقت را نسبت بشاهنشاه خود داريم و از اين ببعد هم خواهيم داشت. هيچ مقصودی و منظوری جز صلاح دولت و رعيّت نداريم. و لکن دشمنان بمخالفت ما قيام کردند و بما تهمت ها زدند و بر خلاف واقع ما را معرّفی کردند. از اطرافيان شاهنشاه هيچکس پيدا نشد که با ما مساعدت کند و به حرف ما گوش بدهد و از ما در نزد شاه دفاع کند. چند مرتبه هم شکايت کرديم ولی بجائی نرسيد. مثل اينکه گوش پادشاه از شنيدن تظلّم ما عاجز بود. دشمنان ما وقتيکه ديدند شاه بما توجّهی ندارد جسور شدند از هر طرف بما حمله کردند. هر چه داشتيم غارت کردند بهتک نواميس ما پرداختند، اطفال ما را دستگير کردند. ما هم وقتی ديديم پشت و پناهی نداريم حکومت از ما حمايت نميکند و دشمنان از هر طرف ما را احاطه کرده‌اند ناچار شديم جلو دشمنان را بگيريم و از خود دفاع کنيم».

     

امير تومان به ياور لشکر خود توجّه کرده و باو گفت من که نميتوانم جواب اين مرد را بدهم هر گاه من قلباً متديّن بودم بدون درنگ اين امر را قبول ميکردم حال بنظر تو چه ميرسد؟ ياور جواب داد جواب اينها را فقط شمشير ميدهد. جز بواسطهء شمشير نميتوانيم از دست اينها خلاص شويم. درويش صلاح گفت قرآنی را که مهر کرده‌ايد و اقراری را که نوشته‌ايد و ما را به آن وسيله نزد خود آورده‌ايد الآن در نزد من است، آيا ما را اينجا آورديد که اينطور با ما رفتار کنيد؟ امير تومان خيلی برافروخته شد. فرمان داد محاسن درويش صلاح را کندند و او را با ساير اصحاب در زير زمينی افکندند. من با اطفال ديگر که اين قضيّه را مشاهده کرديم به هراس افتاديم. خواستيم فرار کنيم و فرياد يا صاحب الزّمان کشيديم و با کمال سرعت بطرف قلعه دويديم. در ضمن دويدن شخصی از دنبال من رسيد و دامن لباس مرا گرفت. من فوراً لباس را کندم و خود را دوان دوان به در قلعه رساندم. وقتيکه آنجا رسيدم خيلی بيحال شده بودم. ترس من وقتی شدّت يافت که ديدم امامقلی را که يکی از اصحاب بود دشمنان با نهايت درندگی پاره پاره کرده‌اند. وقتی اين را ديدم خيلی ترسيدم با آنکه امير تومان شهرت داده بود که ميخواهد با اصحاب صلح کند و جنگ و جدال را موقوف سازد معذلک اينگونه اعمال جابرانه از آنها بروز ميکرد. بعداً فهميدم که برادر امامقلی ببهانهء اينکه ميخواهد با او حرفی بزند مشارٌ اليه را فريب داده و از بين اصحاب بيرون برده و با نهايت ستمکاری بدست دشمنان گرفتار ساخته است. من فوراً بحضور جناب حجّت رفتم. خيلی بمن محبّت کردند گرد و خاک از صورت من پاک کردند. لباس نو بمن پوشاندند و مرا پهلوی خود نشانيده از جريان امور سؤال فرمودند. من جميع وقايع را بحضور جناب حجّت عرض کردم. فرمودند آن صيحه روز قيامت است صيحه‌ای است که چشم عالم هر گز مثل آن را نديده امروز همان روزی است که خدا در قرآن ميفرمايد «يَومَ يَفِرُّ المَرْءُ مِن أخيهِ و اُمّهِ  و أبِيهِ و صاحِبَتِه و بَنِيِه» (آیات ۳۴-۳۶ سوره عبس بدین مضمون: روزی که انسان از برادرش و پدر و مادرش و از همسرش و پسرانش می گریزد. آیات مبارکه) . امروز همان روزی است که نه تنها انسان بايد دست از برادر خود بردارد بلکه برای ريختن خون نزديکترين خويشان خود بايد مال خود را فدا کند. امروز همان روزی است که خداوند در قرآن فرموده:  «يَومَ تَرَونَها تَذهَلُ کُلُّ مُرضِعَةٍ عَمّا اَرضَعَت وَ تَضَعُ کُلُّ ذَاتِ حَمْلٍ حَملَها وَ تَرَی النَّاس سُکاری وَ مَا هُم بِسُکاری وَ لکِنَّ عَذَابَ اللّهِ شديدٌ » (آیه ۲ سوره حج بدین مضمون: روزى كه آن را ببينيد هر شيردهنده‏ اى آن را كه شير مى‏ دهد [از ترس] فرو مى‏ گذارد و هر آبستنى بار خود را فرو مى ‏نهد و مردم را مست مى ‏بينى و حال آنكه مست نيستند ولى عذاب خدا شديد است. آیه مبارکه)


جناب حجّت در وسط ميدان قلعه نشسته بودند اصحاب خود را احضار کردند و بآنها فرمودند برادران من از استقامت شما خيلی مسرورم. دشمنان ما تصميم گرفته‌اند که ما را محو و نابود کنند مقصودی جز اين ندارند. ميخواهند شما را فريب بدهند و با حيله و خدعه از قلعه خارج کنند و آن طوريکه ميل دارند  شما را بقتل برسانند. حال که فهميدند رازشان آشکار شده و خدعه‌ شان مکشوف گرديده بحبس بزرگ و کوچک اقدام نمودند. چنين مينمايد تا شما را نکشند و قلعه را تسخير نکنند دست از جنگ برنميدارند. شما اگر بيشتر از اين در قلعه بمانيد حتماً بدست دشمن گرفتار خواهيد شد. همهء شما را اسير خواهند کرد اطفال شما را خواهند کشت هتک حرمت ناموس شما خواهند نمود بهتر آنست که شبانه زن و بچّهء خود را برداريد و فرار کنيد و پيش از آنکه گرفتار شويد خود را بمحلّ امنی برسانيد. من خودم حاضرم تنها بمانم و گرفتار دشمنان بشوم چقدر خوب ميشد اگر دشمنان بکشتن من اکتفا ميکردند و بجای اذيّت و قتل شما مرا رنج ميدادند و بقتل ميرساندند. قلوب اصحاب از شنيدن سخنان جناب حجّت غمگين شد و همه متأثّر شدند. اشک از چشمشان جاری گشت و بحضور حجّت عرض کردند ما هيچوقت حاضر نميشويم که شما را تنها در چنگال دشمن خونخوار بگذاريم. جان ما بيشتر از جان شما ارزش و قيمت ندارد و عائله‌های ما از عائله و بستگان شما محترمتر و شريف‌تر نيستند. ما حاضريم هر بلائی را در خدمت شما با کمال خوشحالی تحمّل نمائيم.

     

اصحاب حجّت باستثنای چند نفر ضعيف القلب همه در خدمتش باقی ماندند. فقط آن چند نفر چون در خود طاقت تحمّل سختی اوضاع قلعه را نداشتند بنا بفرمودهء جناب حجّت از قلعه خارج شدند و خود را بمحلّ امنی رساندند. امير تومان که در نهايت درجهء نااميدی بود بتمام اقويا که در زنجان بودند فرمان داد در جوار اردوی او مجتمع شوند. آنگاه قوای خود را مرتّب کرده رؤسای لشکر را معيّن نمود و اشخاصی که تازه در زنجان سرباز شده بودند جزو قوای امير تومان در آمدند. امير تومان فرمان داد که شانزده فوج با ده عرّادهء توپ بنوبت قلعه را مورد هجوم خود قرار بدهند. هشت فوج پيش از ظهر و هشت فوج بعد از ظهر تا اوّل شب بجنگ ادامه دهند. خود امير بميدان جنگ وارد شد و رياست افواج پيش از ظهر را بعهده داشت. آنها را تشويق ميکرد و وعده ميداد که انعام خوبی بآنها بدهد. بآنها ميگفت اگر فتح کنيد مکافات خوبی خواهيد يافت و اگر شکست بخوريد مورد مجازات شاهنشاه قرار خواهيد گرفت. اين هجوم و حمله و کشتار بهمين نحو مدّت يکماه طول کشيد. روزها که جنگ ميکردند بجای خود گاهی شبانه هم بقلعه هجوم مينمودند. پيوسته از اطراف بامير تومان کمک ميرسيد ولی اصحاب قلعه روز بروز بر سختی و شدّتشان ميافزود و در تنگنای حصار با نهايت گرسنگی و شدّت جوع ميگذراندند. در اين بين امير نظام تصميم گرفت که حسنعلی خان گرّوسی را با دو فوج از سربازهای سنّی برای کمک امير تومان بزنجان بفرستد.

     

پس از ورود اين دو فوج توپخانهء اردوی امير تومان قلعه را گلوله باران نمود تا بکلّی ويران و خراب نمايد. قلعهء اصحاب چند روز در مقابل گلوله‌های توپ مقاومت کرد و اصحاب باوفا در آن ايّام چنان شجاعتی از خود آشکار نمودند که خونخوارترين دشمنان آنها از پايداری و شجاعتشان متعجّب شدند. يکروز گلوله ببازوی راست جناب حجّت اصابت نمود. ايشان مشغول نماز خواندن بودند که مجروح شدند. فوراً بنوکر خويش سپردند که اين مطلب را از زوجهء ايشان مستور بدارد. ليکن آن شخص بقدری دست و پای خود را گم کرده بود و بطوری متأثّر شده بود که سرّ ضميرش از رنگ رخسارش مکشوف گشت و گريه‌اش راز پنهان را آشکار نمود. چون زوجهء جناب حجّت از واقعه خبر يافت با کمال اندوه بخدمت ايشان شتافت. ديد جناب حجّت مشغول نماز هستند و با آنکه خون بسياری از زخمشان جاری است با کمال اطمينان توجّه بحقّ نموده‌اند و در آن حال ميگفتند: «خدايا اين مردم را بيامرز زيرا اينها نميدانند چه ميکنند، خدايا باين مردم رحم کن زيرا اينها مسئول نيستند. مسئول اصلی اين اعمال آنهائی هستند که اين مردم را گمراه کرده‌اند و مقاصد زشت خويش را بدست اين مردم انجام ميدهند.»

     

زوجهء جناب حجّت و خويشان ايشان از مشاهدهء خونيکه از زخم جاری بود و تمام بدن ايشان آلوده شده بود بنای بی تابی و ناله و فرياد را گذاشتند. جناب حجّت در صدد برآمدند که آنها را دلداری بدهند. بآنها فرمودند شادمان باشيد من هنوز با شما هستم ميخواهم شما بخداوند توکّل کنيد و بارادهء او راضی باشيد. اينکه چيزی نيست اهمّيّتی ندارد زيرا مصائب و بليّاتی که در وقت وفات من برای من مقدّر شده خيلی بيشتر از اينهاست. آنچه واقع شد مانند قطره است و آنچه بوقوع خواهد پيوست مانند درياست. بهتر اينست بقضای الهی راضی باشيم. اصحاب باوفا که شنيدند جناب حجّت مجروح شده‌اند اسلحهء خود را رها کرده و بحضور ايشان شتافتند.

     

لشکر دشمن اين فرصت را غنيمت شمردند و چون اصحاب را در مقابل خود نديدند  با نهايت شدّت هجوم کرده بقلعه وارد شدند و قريب صد زن و بچه را اسير کردند و دارائی آنها را تاراج نمودند. آن ايّام فصل زمستان بود شدّت سرما بدرجه ای بود که تا آنوقت در زنجان چنان سرمائی بندرت اتّفاق افتاده بود. زنان و اطفال اسير مدّت پانزده روز بدون لباس در آن سرمای شديد گذراندند. مختصر لباس نازکی هر کدام داشتند نه مأمنی برای آنها بود و نه بالا پوشی داشتند همه گرسنه بودند و بعضی‌ها که چارقد داشتند ميخواستند خود را با آن گرم کنند. سرما خيلی شديد بود و برف ميباريد. باد سردی ميوزيد. هر چه ميخواستند خودشانرا گرم کنند ميسّر نبود. دور آن بی‌نوايان را عدّه‌ای از زنهای شهر و دهات احاطه کرده بودند و زبان بلعن و طعن آنها گشوده ديوانه و‌ار دور آن اسرا ميرقصيدند و استهزا ميکردند و ميگفتند خدای شما خوب مکافاتی بشما داد. آن خدائی را که ميپرستيديد اکنون بشما جزا داده است. از اطراف بصورت اسرا آب دهان ميانداختند و سبّ و لعن می‌نمودند.

     

هر چند سربازان دشمن بقلعه دست يافتند و بيشتر از وسائل دفاع اصحاب و دارائی آنها را بردند و عدّهء زنها و اطفال را اسير کردند ولی اصحاب حجّت از پای ننشستند همه با زنها و اطفاليکه باقی مانده بودند نزديک مسکن جناب حجّت جمع شدند و به پنج فرقهء نوزده نفری خود را تقسيم نمودند. و از ميان آن پنج فرقه نوزده نفر برای دفاع و ممانعت دشمن حاضر ميشدند و فرياد  يا صاحب الزّمان کشيده خود را ميان صفوف دشمنان ميافکندند و آنها را متفرّق و پريشان ميساختند. اين نود و پنج نفر اصحاب وقتيکه فرياد ميکشيدند دشمنان را بلرزه ميافکندند و مرعوب ميساختند .

  

چند روز هينطورها گذشت و خسارت زيادی بدشمنان رسيد. عدّهء بسياری از لشکر دشمن کشته شدند اميدها بنااميدی بدل شد بيشتری از رؤسای لشکر دست از کار کشيدند. توپچی‌ها از تيراندازی دست برداشتند صفوف دشمن پريشان بود قوای اعدا بتحليل رفته بود.

    

امير تومان نميدانست چه بکند که لشکر خود را از پريشانی و نااميدی نجات بدهد و بجنگ و جدال وادار کند. مجبور شد با رؤسای لشکری که باقی مانده بودند مشورت کند و برای حفظ حيات خود اوّلاً، محافظت اهالی زنجان ثانياً، علاجی بينديشد. چون رؤسای لشکر جمع شدند امير تومان بآنها گفت من ديگر خسته شده‌ام و از مقاومت اصحاب حجّت بتنگ آمده‌ام. هيچوقت ممکن نيست شجاعت و قوّت روحی که اصحاب حجّت دارند در لشکر شاه  پيدا شود. هيچيک از افراد لشکر ما حاضر نيست که مانند اصحاب حجّت از روی خلوص و وفاداری فداکاری کند. لشکر ما نا اميد شده است. ممکن نيست آنها را از نا اميدی نجات داد زيرا عقيده ای پيدا کرده‌اند که اگر غلبه هم بيابند دچار هلاکت ابدی ميباشند. بعد از مشورت قرار بر اين دادند که از خارج قلعه تا زير منزل جناب حجّت نقب بزنند و باين واسطه اصحاب را مجبور کنند که بدون قيد و شرط تسليم گردند. يک ماه هم بانجام اين مهمّ پرداختند و مصمّم شدند که در نقب‌ها موّاد منفجره قرار بدهند و بواسطهء انفجار منازل اصحاب قلعه را که هنوز خراب نشده خراب کنند. امير تومان بصاحب منصبان توپخانهء خود فرمان داد که پس از خرابی منازلی که بين اردو و مسکن جناب حجّت قرار گرفته است منزل حجّت را هدف توپ سازند و قلعه را با خاک يکسان کنند. اين امور بوقوع پيوست وقتيکه زوجهء جناب حجّت مسمّاة بخديجه طفل خود موسوم به هادی را بغل گرفته بود و جناب حجّت با مشارٌ اليها سخن ميگفتند يک قسمت از منزل ايشان خراب شد. جناب حجّت باو ميفرمودند که تو عنقريب با اين طفل اسير خواهی شد خود را آماده کن.  مشارٌ اليها که از شنيدن آن سخن بيتابی و جزع مينمود ناگهان هدف گلوله گشت و فوراً جان داد. فرزندش هادی هم در ميان آتشی که بر افروخته بود افتاد و پس از قليل مدّتی بواسطهء جراحت بسيار در منزل ميرزا ابوالقاسم مجتهد زنجان وفات يافت. جناب حجّت با آنکه از مشاهدهء  اين پيش آمد خيلی متأثّر بودند لکن شجاعت و متانت خود را حفظ کرده و با لحن مناجات ميگفتند: «خدايا از روزيکه بعرفان حضرت موعود موفّق شدم و محبوب دل و جان خود را يافتم ميدانستم که اين مصائب و بليّات بمن خواهد رسيد. هر چند مصائب من شديد است و حزن من بسيار ولی در راه نصرت امر تو برای تحمّل بيش از اين حاضر و آماده هستم. اين همه بليّات و آفاتی که بمن رسيد زوجه‌ام از دست رفت پسرم از بين رفت اصحابم شهيد شدند بستگانم وفات يافتند همهء اينها در مقابل نعمت ايمان و موهبت عرفانی که بمن عنايت کرده‌ای قابل ذکر نيست. اگر هزار جان داشتم و تمام دنيا پر از طلا و مال بود و بر جميع جهان رياست داشتم همه را در راه تو فدا ميکردم و با کمال فرح و سرور هر مشکلی را تحمّل مينمودم.»

     

اصحاب باوفای جناب حجّت از وفات زوجهء مشارٌ اليه و پسرش و زخم بازوی رئيس محبوب خود خيلی غضبان بودند و همه مصمّم شدند که تا جان در بدن دارند از ياری جناب حجّت دست نکشند و تصميم گرفته بودند که انتقام برادران دينی شهيد خود را از دشمنان بگيرند. و لکن جناب حجّت آنها را نصيحت فرمودند و گفتند مبادا چنين کاری بکنيد و آتش جنگ را دامن بزنيد. بخدا توکّل کنيد بقضای او راضی باشيد. منتظر ساعت آخر باشيد و با کمال سکون و ثبات مترصّد باشيد اگر چه خيلی طول بکشد. (غضبان از ریاض اللغات: ​​(از : غ ض ب) خشمگین ˗ غضبناک ˗ پُر خشم و غیظ (جمع : غِضَاب ˗ غَضْبَیٰ ˗ غَضَابَیٰ ˗ غُضَابَیٰ).)

     

هر روز از عدّهء اصحاب کاسته ميشد و بر مصائبشان افزوده ميگشت و از مساحت زمينی که مأمن آنها بود کاسته ميگرديد. بالاخره صبح روز پنجم ماه ربيع الاوّل سال ١٢٦٧ هجری جناب حجّت پس از آنکه نوزده روز از جراحت بازوی خويش رنج شديد کشيدند در حين ادای نماز که بسجده افتاده بودند وفات فرمودند.

     

اصحاب و بستگان ايشان از وفات حجّت خيلی محزون شدند. دو نفر از اصحاب دين محمّد وزير و مير رضای سردار در صدد بر آمدند که فوراً جسد جناب حجّت را بدون اينکه هيچيک از اصحاب و خويشان ايشان با خبر بشوند در محلّی دفن کنند و قبل از اينکه دشمنان از وفات جناب حجّت مطّلع گردند اين عمل را انجام دهند. شبانه جسد جناب حجّت را برداشتند و باطاق دين محمّد وزير بردند و در آنجا دفن کردند و آن اطاق را فوراً خراب کردند که کسی پی نبرد مدفن جناب حجّت کجاست زيرا دشمنان اگر اطّلاع مييافتند بدن را بيرون ميآوردند و مورد اهانت و جسارت قرار ميدادند.

     

پس از وفات حجّت پانصد نفر زن برای سوگواری در منزل جناب حجّت جمع شدند. اصحاب باوفا بمقابلهء اعدا و دفاع پرداختند از اصحاب حجّت بجز دويست نفر مرد قوی باقی نمانده بود سايرين يا شهيد شده بودند يا بواسطهء زخم و جراحتی که داشتند از کار افتاده بودند. دشمنان چون از وفات جناب حجّت مطّلع شدند هجوم شديدی نمودند تا قلعه را خراب و اصحاب را از بين ببرند. طبل و شيپور ميزدند صدای سرور و فرياد خوشحالی از لشکريان بلند بود. باصحاب حمله کردند و همّت گماشتند که تا همه را از بين نبرند آسوده ننشينند. اصحاب که چنين ديدند فرياد يا صاحب الزّمان کشيدند و بدون ترس و بيم بدفاع پرداختند. جنگ همچنان ادامه داشت تا آنکه دشمنان بر اصحاب غالب شدند. جمعی از اصحاب بشهادت رسيدند و جمعی اسير و گرفتار گشتند. دشمنان دست بغارت گشودند و مانند درندگان بکشتار اصحاب پرداختند .

     

امير تومان فرمان داد که لشکر بمنزل حجّت نروند و دارائی ايشان را غارت نکنند و با بستگان حجّت بدرفتاری ننمايند. اگر امير تومان اين فرمان را نداده بود خدا ميداند که آن مردم خونخوار چه ميکردند. مقصود امير تومان اين بود که شرح واقعه را بطهران خبر بدهد و منتظر دستور باشد. امّا نتوانست جلو مردم را بگيرد بخصوص که علمای زنجان بواسطهء حصول اين فتح و فيروزی مردم را بشرارت و خونخوارگی تحريض ميکردند و باذيّت اسرا وادار مينمودند و بهتک حرمت تحريک ميکردند. از اين جهت تاراج و غارت شروع شد. مردم مأمورينی را که مراقب منزل حجّت بودند مورد هجوم ساختند و با لشکريان بقتل اشخاصی که باقی مانده بودند پرداختند. اهالی زنجان بقدری وحشی و بی‌باک شده بودند که امير تومان و حاکم زنجان از جلو گيری عاجز بودند. رشتهء نظم از هم گسيخته بود مردم هر چه ميخواستند انجام ميدادند. حاکم زنجان رؤسای لشکر را راضی کرد که اسرا را در منزل حاجی غلام محافظت کنند تا دستور از طهران برسد. اسرائی که در آن محلّ مجتمع شده بودند مانند اغنام مظلوم در معرض سرمای شديد قرار داشتند زيرا آن محلّ نه سقف داشت و نه فرش و اثاثی دارا بود. چند روز گرسنه گذراندند آنگاه زنها را از آنجا بمنزل ميرزا ابوالقاسم مجتهد بردند که شايد بتواند آنها را بدين اسلام برگرداند و باين وسيله از حبس آزاد شوند. اين مجتهد طمّاع حريص زنان و بستگان و دختران خود را وادار کرد که از زنهای اسير جواهر و زينت آلات هر چه داشتند گرفتند حتّی لباسهای آنها را هم بيرون آوردند و لباسهای پاره و کهنه بآنها پوشاندند. بعد باين زنها اجازه دادند که بمنازل خويشان بروند و عدّه‌ای را هم بدهات اطراف فرستادند. ساکنين دهات بر خلاف مردم زنجان با اين زنهای مظلوم بکمال احترام و خوشروئی رفتار نموده و از آنها پذيرائی کردند. عائلهء جناب حجّت در زنجان تحت مراقبت قرار گرفتند تا از طهران دستور برسد. مجروحين نيز باقی ماندند تا از پايتخت دربارهء آنها امری صادر شود ليکن شدّت سرما در ظرف چند روز و بد رفتاری و درندگی مأمورين از طرف ديگر بحيات آن بيچارگان خاتمه داد و جميعاً با نهايت مظلّوميت وفات يافتند.

     

باقی اسرا از طرف امير تومان بفوج گرّوسی و خمسه و فوج عراقی تسليم شدند و آنها را با طبل و شيپور باردو بردند. افواج مزبور نسبت بآن بيچارگان در نهايت درندگی و خونخواری رفتار کردند. جمعی با شمشير و نيزه بجان آن گروه مظلوم که باقيماندهء اصحاب قلعه بودند و بهفتاد و شش نفر بالغ ميشدند افتادند بدنهای آنها را پاره پاره کردند. هر فوجی در رذالت و شرارت سعی ميکردند که از ديگران جلوتر بيفتد.  در ضمن جريان اين خون خوارگی و درندگی دشمنان حاجی محمّد حسين پدر ابا بصير که جزو اصحاب مظلوم بود برخاست و مشغول اذان گفتن شد. صدای او همه را بترس انداخت اين شخص با آنکه ساعت وفاتش نزديک بود چنان با عظمت و قدرت ندای اللّه اکبر بلند کرد که فوج عراقی از شنيدن آن ندا از اعمال شرم آور خود خجل شدند و فرياد يا علی برکشيدند. اسلحهء خود را انداختند و دست از فجايع برداشتند ديگر اذيّتی باصحاب نکردند و راه خود را گرفته رفتند و با هم ميگفتند خدا لعنت کند امير تومان را که ما را فريب داد با کمال شيطنت و بدجنسی بما گفت که اين اشخاص دشمن حضرت امير و ائمّهء اطهار هستند. خدا لعنتش کند بعد از اين اگر ما را قطعه قطعه کنند ديگر بحرفش گوش نميدهيم و باينگونه اعمال زشت دست نميگشائيم.

     

خلاصه بعضی از اسرا را بتوپ بستند بعضی را برهنه کردند و آب يخ روی آنها ريختند و تازيانه زدند. بدن بعضی را شيره ماليدند و روی برف انداختند تا بميرند. ولی اصحاب باوفا با آن همه بليّات و آفات که تحمّل نمودند تا آخرين مرحله بر ايمان خويش ثابت بودند لب بتبرّی نگشودند و کلمه‌ای مشعر بر جزع نگفتند و آثار حزن و اندوه در چهرهء هيچکدام ديده نشد.

     

چون لشکريان خونخوار اعمال شرم آور خود را بپايان بردند در صدد بر آمدند که جسد جناب حجّت را پيدا کنند بعضی از اصحاب را مورد اذيّت و آزار قرار دادند تا مدفن جناب حجّت را نشان بدهند ولی بمقصود نرسيدند. حاکم هم هر چه جستجو کرد موفّق نشد مدفن جناب حجّت را پيدا کند. بالاخره حسين هفت ساله پسر جناب حجّت را فرمان داد نزد او آوردند با کمال ملاطفت و مهربانی بآن طفل گفت من خيلی محزون و غمگينم زيرا ميدانم پدر تو چه مصائبی را تحمّل کرده‌اند. ولی تقصير من نيست من مسئول نيستم. علمای زنجان مسئولند و علّت وقوع اين اعمال مذمومه آنها بوده‌اند. حال ميخواهم جسد پدرت را پيدا کنم و در محلّ معيّنی بخاک بسپارم و با نهايت احترام اين عمل را انجام بدهم تا تلافی اقدامات مذمومهء سابقه باين وسيله بشود.

     

آنقدر از اين حرفها زد که آن طفل را فريفت و بمقصود خود رسيد. چند نفر مأمور با آن طفل فرستاد که بروند و جسد جناب حجّت را بيرون بياورند. مأمورين رفتند و آن بدن مقدّس را نزد حاکم آوردند. حاکم ظالم فرمان داد تا آن بدن را بريسمان بستند و با طبل و شيپور در کوچه و بازار زنجان کشيدند. سه روز و سه شب آن بدن مقدّس در معرض هتک و حرمت و جسارت اشرار بود ديگر وصف آن ممکن نيست. آن بدن مقدّس را بالاخره در ميان ميدان برای تماشای مردم انداختند. گويند شب سوّم چند نفر سوار آمدند و آن جسد پاک را بقزوين برده بمحلّ امنی نهادند.

     

پس از چندی از طهران دستور رسيد که بستگان جناب حجّت را بشيراز ببرند بعد از ورود بشيراز آنها را بحاکم سپردند. حاکم شيراز هر چه که برای آنها باقی مانده بود گرفت و اسرا را در منزل ويرانی جای داد. همه بفقر و بينوائی مبتلا شدند مهدی پسر کوچک جناب حجّت از شدّت رنج و زحمت وفات يافت و در همان منزل خراب مدفون گشت.

     

من نه سال بعد از واقعهء زنجان وارد اين شهر شدم و محلّ آن هنگامهء عجيب را ديدم. قلعهء علی مردان خان را که تل خاکی بود با کمال حزن و اندوه زيارت کردم و بسر زمينی که بخون اصحاب باوفا که زندهء جاويد هستند سيراب شده بود قدم نهادم. ابواب و بروج قلعه را که دشمنان خراب کرده بودند ديدم و سنگهائی را که بمنزلهء سنگر بکار رفته بود و خون بسياری بر آنها ريخته بود مشاهده کردم.

     

عدّهء شهدای زنجان تا کنون معلوم نيست. قدر مسلم اينست که اين واقعه مدّت مديدی طول کشيده است  و عدّهء زيادی در آن واقعه شرکت کردند. من نتوانستم اسامی شهدا را بتمامهم بدست بياورم اسم اللّه الميم و اسم اللّه الاسد اسامی بعضی از شهدای زنجان را ياد داشت کرده‌اند. خوانندگان گرامی بآن ياد داشت مراجعه کنند. در عدد اصحاب حجّت و عدد شهدای زنجان اختلاف است بعضی به چند هزار نفر عدّهء شهدا را بالغ ميدانند. بعضی هم بيشتر از اينها گفته‌اند. شنيدم يکی از اصحاب حجّت اسامی شهدا را ياد داشت ميکرده و ياد داشتی از او باقی مانده که در آن قبل از وفات جناب حجّت هزار و پانصد و نود و هشت نفر را که بشهادت رسيده‌اند نگاشته است و آنهائيکه بعد از جناب حجّت شهيد شده اند دويست و دو نفر بوده‌اند.

    

در تنظيم و نگارش واقعهء زنجان جناب ميرزا محمّد علی طبيب زنجانی و ابا بصير و سيّد اشرف که همه از شهدای امر مبارک هستند بمن خيلی مساعدت فرمودند. من اين نفوس مقدّسه را کاملاً ميشناسم. برخی از مطالب را هم از نوشتجات ملّا حسين زنجانی اقتباس کردم. ملّا حسين مزبور وقايع را از مصادر مختلفه جمع آوری کرده بود و بحضور مبارک حضرت بهاءاللّه فرستاده بود. اسناد من در نقل وقايع زنجان متّکی باينها بود که گفتم. 


امّا وقايع مازندران را که قبلاً نگاشتم از نوشتجات سيّد ابوطالب شهميرزادی که بارض مقدّس فرستاده بود و از نوشتجات مختصری که ميرزا حيدر علی اردستانی نگاشته بود اقتباس کردم. برخی از مطالب آن واقعه را هم از نفوسيکه در قلعهء طبرسی بوده اند مانند ملّا محمّد صادق مقدّس،  ملّا ميرزا محمّد فروغی،  حاجی عبد المجيد پدر جناب بديع که يکی از شهدای امر محبوب است بدست آوردم. 


دربارهء وقايع نيريز آنچه را نگاشتم مستند بگفته‌های جناب رضيَ الرّوح بود که از اصحاب خاصّ حضرت وحيد بوده است. وقايع و حوادث اخيرهء نيريز را از نوشتجات يکی از احبّاء موسوم بملّا شفيع که بارض مقدّس فرستاده بود و در نهايت تفصيل واقعهء نيريز را نوشته بود نقل کردم. ملّا شفيع در موضوع حوادث اخيرهء نيريز بحث فراوانی نمود نتيجهء معلومات خود را بحضور حضرت بهاءاللّه فرستاد. 


امّا وقايعی که از قلم من افتاده است و در اين مجموعه ذکر نشده آيندگان خواهند نوشت و جمع آوری خواهند کرد. اگر خوانندگان گرامی نقصی در اين تاريخ که من نوشته‌ام مشاهده کنند رجا دارم مرا معذور دارند زيرا آيندگان بزودی خواهند آمد و تاريخ مفصّل امر مبارک را خواهند نوشت و چنانچه بايد و شايد حقّ نگارش حوادث عجيبهء امر مبارک را که ما بقدر استطاعت و توانائی خود باهميّت آن پی برده ايم ادا خواهند کرد.


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

هفت وادي - قوس نزول و صعود - مراتب سبعه خلقت

  هفت وادی  اثر حضرت بهاءاللّه ذکر الاسرار فی معارج الاسفار لمن یرید ان یسافر الی اللّه المقتدر الغفّار بسم اللّه الرّحمن الرّحیم الحمد للّه الّذی اظهر الوجود من العدم و رقم علی لوح الانسان من اسرار القدم و علّمه من البیان ما لا یعلم و جعله کتاباً مبیناً لمن آمن و استسلم و اشهده خلق کلّ شیئ فی هذا الزّمان المظلم الصّیلم و انطقه فی قطب البقآء علی اللّحن البدیع فی الهیکل المکرّم (مظاهر مقدسه) . لیشهد الکلّ فی نفسه بنفسه فی مقام تجلّی ربّه بانّه لا اله الّا هو و لیصل الکلّ بذلک الی ذروة الحقایق حتّی لا یشاهد احد شیئاً الّا و قد یری اللّه فیه. ای رؤیة تجلّیه المودعة فی حقایق الاشیآء والّا انّه تعالی منزّه من ان یشهد او یری «لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللّطیف الخبیر»  («بسم الله الرحمن الرحیم» بیان مبارکی است که آیه اول قرآن کریم نیز می باشد. شیخ احمد احسایی، حضرت باب و حضرت عبدالبهاء تفسیراتی بر آن نوشته اند. جناب دکتر نادر سعیدی در مقاله ای به مقایسه این تفسیرات پرداخته اند. مقاله دکتر سعیدی در این لینک قابل مطالعه می باشد: تفسير بسم الله الرحمن الرحيم . ویدیوی ...

الواح وصایا: نکته به نکته مو به مو

«حضرت عبدالبهآء در رتبه اولى مرکز و محور عهد و ميثاقِ بى مثيلِ حضرت بهاءالله، و اعلى صُنعِ يدِ عنايتش، و مرآتِ صافى انوارش، و مَثَلِ اعلاى تعاليم، و مبيّن ِمصون از خطاى آياتش، و جامع جميع کمالات و مظهر کلّيّۀ صفات و فضائل بهائى، و غصنِ اعظم منشعب از اصلِ قديم و غصن الامر و حقيقتِ مَن طاف حوله الاسماء، و مصدر و منشأ وحدت عالم انسانى و رايت صلح اعظم، و قمرِ سمآءِ اين شرع مقّدس بوده و ِالى الأبد خواهد بود. و نام معجز شيم عبدالبهآء - بنحو اتم و اکمل و احسن جامعِ جميعِ اين نعوت و اوصاف است. و اعظم از کل اين اسماء عنوان منيع «سرالله» است که حضرت بهآءالله در توصيف آن حضرت اختيار فرموده اند و با آنکه بهيچوجه اين خطاب نبايد عنوانِ رسالت آن حضرت قرار گيرد، مع الوصف حاکى از آن است که چگونه خصوصيّات و صفاتِ بشرى با فضائل و کمالاتِ الهى در نفس مقدس حضرت عبدالبهآء مجتمع و متّحد گشته است.» حضرت ولی امرالله، دور بهائی «عهد و ميثاق حضرت بهاءالله منبعث از ارادهء قاطعه و مشيّت نافذهء آن مظهر کلّيّهء الهيّه بوده که بنفسه المهيمنة علی الکائنات به تأسيس چنين ميثاق وثيق (بسیار محکم) اقدام فرمود. الواح وصايا...

کلمات مکنونه عربی و معادل آن به انگلیسی

الكلمات المكنونة العربيّة هُوَ البَهِيُّ الأَبْهى هذا ما نُزِّلَ مِنْ جَبَرُوتِ العِزَّةِ بِلِسانِ القُدْرَةِ وَالْقُوَّةِ عَلَى النَّبِيِّينَ مِنْ قَبْلُ. وَإِنَّا أَخَذْنا جَوَاهِرَهُ وَأَقْمَصْناهُ قَمِيصَ الاخْتِصارِ فَضْلاً عَلَى الأَحْبَارِ لِيُوفُوا بِعَهْدِ اللهِ وَيُؤَدُّوا أَمانَاتِهِ فِي أَنْفُسِهِمْ وَلِيَكُونُنَّ بِجَوْهَرِ التُّقَى فِي أَرْضِ الرُّوحِ مِنَ الفائِزِينَ. HE IS THE GLORY OF GLORIES THIS is that which hath descended from the realm of glory, uttered by the tongue of power and might, and revealed unto the Prophets of old. We have taken the inner essence thereof and clothed it in the garment of brevity, as a token of grace unto the righteous, that they may stand faithful unto the Covenant of God, may fulfill in their lives His trust, and in the realm of spirit obtain the gem of divine virtue.   يَا ابْنَ الرُّوحِ ۱ فِي أَوَّلِ القَوْلِ امْلِكْ قَلْباً جَيِّداً حَسَناً مُنيراً لِتَمْلِكَ مُلْكاً دائِماً باقِياً أَزَلاً قَدِيماً. O SON OF SPIRIT!  My f...