رد شدن به محتوای اصلی

مطالع الانوار و منضمات: فصول ۲۵ و ۲۶

 


فصل بيست و پنجم: مسافرت حضرت بهآءاللّه بکربلا

     

از آغاز شروع نوشتن باين تاريخ مقصود من اين بود که باضافهء حوادث تاريخی آنچه را از حضرت بهاءاللّه استماع نمودم ضميمهء اين تاريخ سازم. گاهی تنها و گاهی با ساير اصحاب مشرّف ميشدم و وقايع تاريخی را ميفرمودند که من در اين تاريخ نگاشته‌ام. از جمله واقعهء بدشت بود که از قبل نگارش يافت و بيانات مبارکه در اين خصوص زينت تاريخ من شد. چون واقعهء زنجان را بپايان رساندم با بعضی از احبّا دو دفعه بر حسب اجازهء حضرت بهاءاللّه بحضور مبارک مشرّف شديم. در اينوقت هيکل مبارک در منزل برادرشان حضرت کليم بودند. در شب دوّم و چهارم توقّفشان در منزل جناب کليم که ورودشان بآنجا مطابق بود با هفتم جمادی الاوّل سال ١٣٠٦ هجری ( نوزدهم بناير(ژانويه) سال ١٨٨٩ ) بحضور مبارک مشرّف شديم. جمعی از احبّای سروستان و فاران نيز مشرّف بودند بعضی از طائفين حول هم حضور داشتند. بيانات مبارک در دلهای ما چنان نقش بست که زوالی برای آن ممکن نيست. در اين مقام بهتر آن ديدم که قارئين محترم را نيز در لذّت بيانات مبارکه با خود شريک کنم. اين است مضمون بيانات مبارکه:

     

«حمد خدا را که برای مؤمنين در اين امر مبارک آنچه لازم بود نازل فرمود. فرائض و واجبات را معيّن و اعمال لازمه را بکمال وضوح در کتاب ذکر کرد. اينک تکليف کلّ آنست که قيام بخدمت کنند و اوامر الهی را عمل نمايند. مؤمنين بايد مطابق آنچه بآنها نصيحت کنيم عمل کنند مبادا از حدّ اعتدال تجاوز نمايند و از نصايح و مواعظ اعراض کنند. در لوح حاجی ميرزا موسی قمی چنين فرموده‌ايم  بايد طوری رفتار کنی که اگر از چشمه‌های ايمان و ايقان و درياهای علم و عرفان سيراب شوی لبهای تو بهيچکس چه دوست و چه بيگانه اين راز را کشف ننمايد و از اسراری که پی برده‌ای چيزی اظهار نکند و اگر قلبت بآتش محبّت اللّه بر افروخت بر حذر باش که کسی از راز دلت آگاه نشود و اگر روح تو مانند دريای زخّار موج زند نبايد آشکار گردد. خدا داناست که خودمان را هيچوقت مخفی و مستور نداشتيم و در خدمت امر تهاون ننموديم. با آنکه در لباس اهل علم نبوديم کراراً با علما در  نور و مازندران مذاکرات کرديم و حقانيّت امر را بآنها ثابت نموديم. در عزم خود وهن و سستی روا نداشتيم هر جا طالبی يافته شد بسوی او شتافتيم و با هر کس مذاکره کرديم ندای الهی را پذيرفت و در جمع اهل ايمان داخل شد. اگر اعمال ناقضين نبود نور و مازندران امروز از مراکز مهمّ امری شمرده ميشد و اهل آن عموماً مؤمن بودند. در اوقاتيکه شاهزاده مهدی قلی ميرزا قلعهء طبرسی را محاصره کرده بود ما از نور برای نصرت اصحاب خارج شديم و عبد الوهّاب را که يکی از خدّام بود قبلاً فرستاديم تا اهل قلعه را از آمدن ما اخبار نمايد. با آنکه دشمنان اطراف ما را گرفته بودند همّت گماشتيم که بنصرت اصحاب بپردازيم. خطرهای گوناگون ما را از اين مقصود باز نداشت ليکن دست قدرت الهی در مقابل اين منظور موانعی ايجاد کرد و ما را از نصرت اصحاب باز داشت. حکمت خدا چنين اقتضا کرد که بعضی از اهالی نور که از عزيمت ما بجانب قلعهء طبرسی باخبر شده بودند ميرزا تقی حاکم آمل را از اين منظور با خبر ساخته پيش از اينکه ما بقلعه برسيم عدّه‌ای از مأمورين ميرزا تقی بما رسيدند. در بين اينکه ما باستراحت مشغول بوديم و چای مينوشيديم جمعی از سواران ريخته اثاث و اسبهای ما را گرفتند و ما را اسير ساختند. برای سواری من بعد از آنکه اسبم را بردند اسب ضعيف ناتوانی معيّن کردند زين و برگ اين اسب هم از کار افتاده بود. باقی همراهان ما را بزنجير کشيدند و نزد حاکم آمل بردند. ميرزا تقی ما را از چنگال اذيّت و آزار علما نجات داد و در منزل خويش از ما پذيرائی کرد. علمای شهر برای اين عمل او را تهديد بسيار نمودند. او يقين داشت نميتواند ما را از اذيّت علما نگاهداری کند. ما در منزل ميرزا تقی بوديم که سردار که در لشکر مازندران بود به آمل مراجعت کرد. چون از قضايای ما مطّلع شد ميرزا تقی را توبيخ بسيار نمود و باو گفت چرا بايد از تهديدهای اين علماء نادان بترسی و از هياهوی آنها بيم کنی؟ خوب بود اين جمع را پراکنده ميساختی و حاضرين را بطهران مراجعت ميدادی. 


باری دفعهء ديگر در شهر ساری گرفتار اذيّت و آزار مردم شديم. با آنکه بيشتر از اعيان اين شهر از آشنايان ما بودند و اغلب در طهران با آنها ملاقات کرده بوديم با اين همه چون در کوچه و بازار با قدّوس عبور ميکرديم از هر طرف ما را مورد طعنه قرار داده و بصدای بلند فرياد ميزدند ( بابی - بابی ) و ما نميتوانستيم خود را از رفتار زشت آنان برکنار سازيم. 


در طهران دو مرتبه حبس شديم زيرا بمعاونت مظلومين قيام کرده بوديم. اوّل مرتبه که حبس شده بوديم بعد از قضيّهء قتل ملّا تقی قزوينی بود زيرا با متّهمين که بدون گناه گرفتار شکنجه شده بودند همراهی ميکرديم. مرتبهء دوّم در قضيّهء تير زدن به ناصر الدّين شاه گرفتار حبس شديم. همين واقعه سبب شد که ما را ببغداد نفی کردند. بعد از مدّتی قليل بکوه‌های کردستان رفتيم و مدّتی را بعزلت گذرانديم. محلّ ما در قلّهء کوهی بود که بمسافت سه روز راه از آبادی بود و وسائل راحتی بکلّی برای ما مفقود بود. تا آنکه شيخ اسمعيل بحال ما اطّلاع يافت و غذا و طعام برای ما مهيّا ميکرد. چون به بغداد برگشتيم مشاهده شد که از امر باب اثری باقی نمانده و آن اساس بکلّی فراموش گشته. همّت گماشتيم تا امر حضرتش را از نو حيات تازه بخشيم و از زاويهء فراموشی نجاتش دهيم و در منظر عمومی حقايق و معارف الهی را بگذاريم. در آنوقت جميع اصحاب و موُمنين را خوف و اضطراب فرا گرفته بود. فريداً وحيداً بر اظهار حقايق امر باب قيام نموديم و با عزم و ثباتی محکم اهل نفاق و فتور را مخاطب ساختيم که ای بيخبران کمر همّت محکم بنديد و بر نصرت اهل حقّ قيام نمائيد و دين فراموش شده را ثانياً زنده کنيد جميع اهل عالم را دعوت نموده که بانوار مشرقه از افق امر ناظر باشند. 


پس از آنکه از ادرنه خارج شديم متصدّيان امور حکومتی اسلامبول دربارهء ما مطلبی چند در نظر گرفتند و آخر کار قرار بر اين شد که ما و ياران را غرقهء دريای فنا سازند و در بحر اندازند. اين اخبار بطهران رسيد و در بين ياران شهرت يافت که حکومت اسلامبول ما و ياران را بدريا انداخته. مؤمنين خراسان را از استماع اين خبر وحشت و اضطراب فرو گرفت. ميرزا احمد ازغندی چون اين خبر شنيد اظهار داشت که من اين واقعه را نميتوانم تصديق کنم زيرا اگر اين قضيّه راست باشد ناچار ادّعای سيّد باب و امر او باطل خواهد بود. پس از مدّتی که خبر سلامتی ما در سجن عکّا باحبّای خراسان رسيد همه شاد و مسرور شدند و از متانت ايمان و ايقان ميرزا احمد ازغندی شگفتی نمودند.


از سجن اعظم بملوک و سلاطين عالم خطابات مهمّه و الواح عديده ارسال شد و کلّ را بر نصرت امر الهی دعوت نموديم. بواسطهء جناب بديع لوح سلطان را بشاه ايران فرستاديم. بديع در مقابل جمعی از مردان لوح را بشاه تسليم نمود و توجّه او را بتفکّر در اطراف مندرجات آن جلب کرد. ساير الواح نيز بساير ملوک رسيد. جواب لوح ناپلئون سوّم بوسيلهء سفير فرانسه بما رسيد. اصل آن جواب در نزد غصن اعظم محفوظ است. ما در لوح امپراطور فرانسه اين آيات را نازل نموده بوديم  «يا مَلِکَ پاريسَ نَبِّئ القِسّيسَ أن لا يدُقَّ النَّواقيسَ الخ»  (مضمون بیان: ای ملک پاریس قسیسان را اخبار کن تا بر ناقوس ها نکوبند). امّا لوح پادشاهی روس تا کنون بدست او نرسيده و عنقريب باو خواهد رسيد و لکن الواح ديگری باو رسيده آنها را خوانده است. شکر کن خدا را که  ترا بمعرفت امرش موفّق نمود - زيرا هر کس بمعرفت ايمان رسيد از نفوس مقدّسه محسوب است و مسلما قبل از ايمان و عرفان مصدر اعمال خيريّه بوده هر چند آنها را در نظر نداشته زيرا اعمال خيريّه تنها وسيله ای است که خداوند بواسطهء او ايمان و عرفان را ببندگان خود عطا ميفرمايد. آنهائيکه از ايمان بمظهر امر بی‌نصيبند سبب آنست که مصدر اعمال شنيعه هستند. اميدوارم انشاء اللّه تو حال که بنور الهی فائز شدی بخدمت امرش قيام نمائی و نهايت جدّيّت را ابراز کنی تا ظلمات تقليد و کفر را از بين مردم محو و زائل سازی. اعمال تو بايد بر ايمانت شهادت دهد و گمراهان را براه راست هدايت کند. امشب را هرگز فراموش مکن. اميدوارم که ذکر امشب تا ابد در سر زبانها باقی مانده و داستانش هيچ وقت از صفحهء عالم محو نشود انشاء اللّه .»

     

هفتمين نوروز بعد از اظهار امر حضرت اعلی مطابق با روز شانزدهم ماه جمادی الاولی  سال ١٢٦٧ هجری بود که از واقعهء زنجان يکماه و نيم گذشته بود. در همين سال در اواخر بهار که مطابق با اوائل ماه شعبان بود حضرت بهاءاللّه از طهران بکربلا عزيمت فرمودند. 


( نبيل ) در آنوقت در کرمانشاه ساکن بودم و با ميرزا احمد کاتبِ باب معاشر و مجالس.  حضرت بهاءاللّه بميرزا احمد فرموده بودند که آثار حضرت اعلی را که در دسترس او بود جمع آوری و استنساخ نمايد و او باين کار مشغول بود.


وقتيکه شهادت شهدای سبعهء طهران بوقوع پيوست من در منزل پدرم در قريهء زرند بودم پس از چندی از زرند بشهر قم رفتم ببهانهء زيارت مقامات متبرّکه، ولی مقصود اصلی ملاقات ميرزا احمد بود لکن بلقای او موفّق نشدم. حاجی ميرزا موسی قمی بمن گفت يگانه کسی که ميتواند ترا بمحلّ ميرزا احمد دلالت کند جناب عظيم است. نظر بگفتار او از کاشان بقم آمده در آنجا سيّد ابوالقاسم علاقبند اصفهانی را ديدم که سابقاً با ميرزا احمد بکرمانشاه رفته بود. عظيم به ابوالقاسم گفت تا مرا بشهری که ميرزا احمد است دلالت کند سيّد ابو القاسم وسائل سفر مرا بهمدان فراهم نمود و بمن گفت ميرزا احمد علی طبيب زنجانی ممکن است ترا بمکان ميرزا احمد دلالت نمايد من بر حسب اشارهء او رفتار کردم و بدلالت ميرزا محمّد علی طبيب زنجانی بکرمانشاه رفتم  و بوسيلهء غلام حسين شوشتری که از تجّار کرمانشاه بود و طبيب زنجانی او را بمن معرّفی کرده بود بملاقات ميرزا احمد کاتب نائل شدم. بعد از چند روز ميرزا احمد بمن گفت در ايّامی که در قم بودم ايلدرم ميرزا برادر خانلر ميرزا را تبليغ کردم و قصد دارم يک نسخه از کتاب دلائل سبعهء حضرت اعلی را برسم يادگار برای او بفرستم از تو خواهش دارم که اين خدمت را انجام دهی. ايلدرم ميرزا در آن ايّام حکومت خرّم آباد لرستان را داشت و مرکز سپاهش در کوههای خاوه ولشتر بود. من از اين مأموريّت بينهايت خوشحال شدم و فوراً سفر اختيار کردم. به همراهی يکنفر کرد از کوهها و جنگلها گذشتم و پس از شش شبانه روز باردوگاه ايلدرم ميرزا رسيدم و امانت ميرزا احمد را باو دادم. حاکم جوابی بميرزا احمد نوشت و از اظهار لطف او ابراز ممنونيّت کرد. من آن جواب را گرفته بکرمانشاه برگشتم. بمحض ورود ميرزا احمد بمن مژده داد که حضرت بهاءاللّه وارد شدند. ماه رمضان بود که در کرمانشاه بحضور مبارک مشرّف شدم. حضرت بهاءاللّه مشغول خواندن قرآن بودند. از استماع نغمهء مبارک که در نهايت ملاحت تلاوت قرآن ميفرمود لذّت بسياری بردم. من نامه ای را که ايلدرم ميرزا بميرزا احمد نوشته بود بحضور مبارک تقديم کردم فرمودند: «ايمان اولاد قاجار قابل اعتماد نيست اين شخص در اظهار ايمان کاذب است زيرا بواسطهء آن اظهار ايمان ميکند که شايد روزی بابيها شاه را بقتل رسانند و او را بر تخت سلطنت بنشانند از اينجهت اظهار ايمان ميکند و بس

     

چند ماه بعد صدق کلمات بهاءاللّه ظاهر شد و ايلدرم ميرزا امر کرد سيّد بصير هندی را که از بزرگترين ياوران امر اللّه بود بقتل رسانند. در اين موقع چنين بنظر رسيد که بمناسبت، ذکر شهادت سيّد بصير را بنگارم و داستان ايمان و تصديق او را شرح دهم.

     

در اوائل ظهور سيّد باب هر يک از حروف حيّ مأمور شدند که بشهری مسافرت نمايند و مژدهء ظهور را بمردم بدهند. شيخ سعيد هندی که از حروف حيّ بود بامر مبارک بهندوستان مسافرت نمود و چون بشهر مولتان رسيد سيّد بصير هندی که مردی دانشمند بود ندای ظهور جديد را از وی شنيد و بدلالت فطرت اصليّه بامر مبارک مؤمن شد. علم و دانش بجای آنکه حجاب او شود رهبر او گرديد. زينت رياست را از خود دور ساخت و خيل مريدان را از دور خود پريشان نمود و بخدمت امر قيام نمود. اوّل قدمی که برداشت اين بود که بشيراز عزيمت کرد و با آن که نابينا بود تحمّل صدمات نمود. چون بشيراز رسيد دانست که حضرت اعلی بامر شاه در کوه آذربايجان محبوس است فوراً از شيراز بطهران آمد و از آنجا به نور سفر کرد و بملاقات حضرت  بهاءاللّه فائز گرديد. اين ملاقات تلافی مافات کرد و قلب تشنهء او را از آب وصال سيراب ساخت. بی‌اختيار بهدايت مردم از هر کيش و مذهب پرداخت.

     

شيخ شهيد مازگانی برای من چنين روايت کرد که من در اواخر تابستان سيّد بصير را در قمصر ملاقات کردم. اعيان کاشان برای ييلاق همه ساله بقمصر ميآيند. بصير شب و روز با اشخاصی که به ييلاق آمده بودند مذاکرات مينمود و هيچکس را يارای مقابله با او نبود. اغلب گمان ميکردند که سيّد بصير بقوّهء سحر چنين تسلّطی در حقايق اسلام و اقامهء دلايل پيدا کرده - از اينجهت بيمناک بودند که مبادا سحر وی در بر انداختن رياست و مقام آنها مؤثّر باشد.

     

ملّا ابراهيم ملقّب بملّا باشی که از شهدای سلطان آباد است دربارهء سيّد بصير برای من حکايت کرد که سيّد در اواخر حيات خود در سلطان آباد بود. در آنشهر بملاقات او نائل شدم با بزرگان علما بمذاکره مشغول بود و کسی را يارای مقاومت او نبود. برای اثبات مطالب خود بآيات قرآن و احاديث وارده در کتاب اصول کافی و بحار الانوار استدلال ميکرد و هر آيه و حديث را از روی قرآن و کتاب بآنها نشان ميداد. بيانی فصيح داشت و گفتاری بليغ. پس از چندی بصير از سلطان آباد به لرستان رفت و باردوگاه ايلدرم ميرزا ورود فرمود. شاهزاده از او احترام بسيار نمود. روزی در اثناء مذاکرات سيّد راجع بمحمّد شاه کلمه ای گفت که موجب خشم شاهزاده گرديد. فرمان داد تا زبان سيّد را از پشت سر کشيدند. سيّد با شجاعت تمام اين رفتار بيرحمانه را تحمّل نمود. بعد از مدّتی قليل از اثر آن عذاب وفات فرمود. در همان هفته مخالفتی از ايلدرم ميرزا نسبت ببرادرش خانلر ميرزا سرزد. خانلر بشاه شکايت کرد. شاه باو اجازت داد تا ايلدرم را تنبيه نمايد خانلر امر کرد برادرش ايلدرم را برهنه کرده بزنجير کشيدند و باردبيل برده محبوسش ساختند ايلدرم در زندان بود تا وفات نمود.

     

حضرت بهاءاللّه بيشتر ماه رمضان را در کرمانشاه بسر بردند. پس از چندی بهمراهی شکر اللّه نوری که يکی از خويشان آن حضرت بود و بمصاحبت ميرزا محمّد مازندرانی که از بقيّة السّيف قلعهء طبرسی بود بکربلا توجّه فرمودند. حضرت بهاءاللّه علّت مسافرت خود را از طهران بکربلا برای من چنين حکايت فرمودند.


«امير نظام يکروز ما را بمنزل خود دعوت کرد و با نهايت احترام از ما پذيرائی نمود و گفت  سبب ملاقات شما اين بود که اکنون ميگويم. من بيقين مبين ميدانم که اگر مساعدت و تدبير و اقدامات مهمّهء شخص شما نبود هرگز ملّا حسين و يارانش که از جنگ جوئی بهيچ وجه اطّلاعی نداشتند نميتوانستند مدّت هفت ماه در مقابل اردوی شاهنشاهی پايداری نمايند. من از مهارت و زبر دستی شخص شما که اينگونه دستورات عجيبه ميدهيد بسيار متعجّبم. ولی تا کنون نتوانسته‌ام نشانه ای  که اشتراک شما را در اين شورش‌ها ثابت کند بدست بياورم. خيلی متأسّفم که امثال شما اشخاص مدبّر چرا بايد بشاه و وطن خود خدمت نکرده و از دربار بر کنار باشند. اينک از شما تقاضا دارم در اين ايّام که شاه عازم اصفهان است موقّتاً بکربلا عزيمت کنيد و در نظر دارم که چون شاه مراجعت کند برای شما منصب امير ديوانی را از شاه تقاضا نمايم زيرا کسی ديگر مانند شما برای اين منصب لايق نيست. ما ادّعاهای او را با نهايت قوّت رد کرديم و برای قبول منصب نيز حاضر نشديم و بعد از چند هفته از طهران بکربلا آمديم .»

    

حضرت بهاءاللّه در کرمانشاه بميرزا احمد و من امر فرمود که بطهران برويم و مرا مأمور نمودند که بمحض ورود بطهران بهمراهی ميرزا يحيی بقلعهء ذو الفقار خان که نزديک شاهرود است برويم و در آنجا بمانيم تا بهاءاللّه بطهران مراجعت نمايد و بميرزا احمد فرمود که در طهران بماند تا از کربلا مراجعت نمايد. يک جعبه شيرينی بضميمهء مراسله ای باسم جناب کليم بميرزا احمد دادند و فرمودند شيرينی را برای غصن اعظم و مادرشان بمازندران بفرستند. من چون بطهران رسيدم و امر مبارک را بميرزا يحيی ابلاغ نمودم برای اجرای امر و مسافرت از طهران بشاهرود حاضر نشد از اين گذشته مرا هم مجبور کرد بقزوين بروم و نامه ای چند برای يارانش ببرم. پس از مراجعت از قزوين نظر باصرار چند نفر از خويشان مجبور شدم به زرند بروم. ميرزا احمد بمن وعده داد که وسائل مراجعت مرا بطهران فراهم کند و باين  وعده وفا کرد. بعد از دو ماه بطهران آمدم و با ميرزا احمد در کاروانسرائی که بيرون دروازه نو است زمستان را بسر بردم. ميرزا احمد اوقات خود را بنوشتن کتاب مبارک بيان فارسی و کتاب دلائل سبعه ميگذرانيد دو نسخه از کتاب دلائل سبعه بمن داد که از طرف او بمستوفی الممالک آشتيانی و ميرزا سيّد علی تفرشی مجد الاشراف بدهم. ( لقب مستوفی الممالک از ویکی پدیا) (مجد الاشراف از ویکی پدیا)


لطفا به فایل صوتی دلایل سبع توجه فرمایید.

     

مستوفی الممالک بعد از خواندن آن کتاب مؤمن شد امّا مجد الاشراف از ايمان بی‌نصيب ماند. روزی در محضر آقای کليم مجد الاشراف چنين گفت که طايفهء بابيّه در انتشار آئين خود کوشش بسيار و جدّيّت بيشمار ابراز ميدارند حتّی جوانی چند روز قبل برای من کتابی آورد عبارت آن کتاب طوری است که مردم بيسواد را مي فريبد. آقای کليم در ضمن بيانات او فهميد که کتاب را ميرزا احمد بوسيلهء من برای او فرستاده است. در همان روز جناب کليم مرا نصيحت فرمود که هر چه زودتر بزرند بروم و بميرزا احمد هم بگويم که بقم عزيمت نمايد و فرمود شما هر دو در معرض خطری عظيم واقع شده ايد. ميرزا احمد هم بمن فرمود که بهر نحو ممکن است کتاب را از مجد الاشراف پس بگيرم. من بهر بهانه بود کتاب را از سيّد پس گرفتم و بعد از مدّتی قليل ميرزا احمد عازم قم شد. من او را تا شاه عبد العظيم مشايعت کردم و خود بطرف زرند روانه شدم.

     

حضرت بهاءاللّه بکربلا عزيمت فرمودند آن ايّام مطابق با ماه شوّال ۱۲۶۷ هجری بود. چند روزی هم در بغداد توقّف فرمودند. بغداد همان شهری است که در سفر ثانی بهاءاللّه را پذيرفت و دعوت حضرتش در اين شهر بگوش نزديک و دور رسيد. چون بکربلا رسيدند مشاهده فرمودند که سيّد علاو عراقی دام فريب گسترده و مدّعی شده که روح القدس در هيکل او مجسّم است. جمعی از مشاهير اصحاب هم مانند شيخ سلطان کربلائی و حاجی سيّد جواد فريب او را خورده‌اند و بدامش گرفتار شده‌اند. شيخ سلطان را عقيده اين بود که از بزرگترين شاگردان سيّد علاو است و بعد از او رياست بوی منتقل خواهد شد. حضرت بهاءاللّه او را نصيحت فرمودند که خود را بدام اينگونه نفوس گمراه نيندازد و از قيد بندگی آنان خويش را رها سازد و او را وادار کردند که بخدمت امر باب قيام نمايد. اين نصيحت سبب شد که آتش محبّت اللّه در قلب شيخ سلطان مشتعل شده از دام اهريمن برست و بيزدان پيوست. شاگردان سيّد علاو چون مشاهده نمودند که شيخ سلطان از ارادت علاو کاسته آنان نيز بمتابعت او قيام نمودند. سيّد علاو که خود را تنها و بی‌مريد مشاهده نمود چاره‌ای نديد جز آنکه بعظمت مقام و کثرت علم و طهارت ذات حضرت بهاءاللّه اقرار نمايد و در نزد کلّ اعتراف کرد که از ادّعای بيجای خود پشيمان است و سوگند ياد نمود که بعد از اين لب باين قسم ياوه گوئيها نگشايد.

     

حضرت بهاءاللّه روزی در کربلا با شيخ حسن زنوزی ملاقات فرمودند و حقيقت نورانيّهء خود را باو آشکار نمودند و اين مژده‌ای بود که حضرت اعلی به شيخ حسن داده بودند. شرح حال شيخ حسن زنوزی را در سابق اشاره کرديم. اگر حضرت بهاءاللّه شيخ حسن را منع نفرموده بودند از شدّت اشتعال و کثرت انجذاب ندای ظهور موعود را اعلان مينمود و بشارت رجعت حسينی را بمردم ميداد.

     

از جمله اشخاصی که بعظمت رتبهء بهاءاللّه آگاه بود ميرزا محمّد علی طبيب زنجانی بود. حضرت بهاءاللّه در قلب او بذر ايمان را چنان کاشتند که بفاصلهء قليلی سر سبز و بارور گرديد - جناب طبيب را آخر کار جام شهادت نصيب شد. و از جمله اشخاصی که مجذوب طلعت مبارک بود عبد الوهّاب شيرازی پسر حاج عبد المجيد بود که در کربلا دکانی داشت و بکسب مشغول بود. چون در کربلا بحضور مبارک مشرّف شد تصميم گرفت که ترک کسب و تجارت کند و بملازمت حضرت بهاءاللّه قيام نمايد. هيکل مبارک او را امر بصبر فرمودند و نقدينه باو عطا کردند تا کمک کسب و کارش شود. چون بطهران عزيمت فرمودند عبد الوهّاب را جام صبر لبريز گشت و بی‌اختيار در پی محبوب روان شد چون بطهران رسيد گرفتار چنگال معرضين گرديد و با ساير اصحاب در سياه چال محبوس شد تا بدرجهء شهادت رسيد. شيخ علی ميرزای شيرازی نيز از جمله نفوسی بود که مجذوب طلعت عظمت شد و تا آخر زندگانی بخدمت امر قائم بود آثار عجيبه و تأثيرات غريبه که در ملاقات با بهاءاللّه مشاهده کرده بود پيوسته برای يار و اغيار حکايت ميکرد.

                                   

فصل بيست و ششم: داستان تير اندازی بشاه و نجات او

     

در هشتمين نوروز بعد از اظهار امر باب که مطابق بود با ٢٧ جمادی الاوّل ١٢٦٨ هجری حضرت بهاءاللّه در عراق بنشر تعاليم الهی مشغول بودند. اصحاب باب که از واقعهء مولای خود هراسان و از صدمات و بليّات اصحاب و مؤمنين بگوشه و کنار متفرّق و پريشان شده بودند بواسطهء قيام و اقدام حضرت بهاءاللّه روحی جديد يافتند و از زوايای خمول بميدان خدمت شتافتند. حضرت بهاءاللّه روح شجاعت و استقامت را در آنان دميدند و از وقايع تازه و مصائب متعدّده ئی که بعداً واقع شد آنها را مطّلع فرمودند و خود بی پرده و حجاب بنشر تعاليم باب در ايران و عراق مبادرت نمودند. در بهار اين سال ميرزا تقی خان امير نظام که صدر اعظم ايران بود بمقرّ اصلی خود شتافت و در حمّام فين کاشان بقتل رسيد. امير نظام در مدّت سه سال صدارت خود با تمام قوی کوشيد تا نور الهی را خاموش نمايد و امر باب را از روی زمين محو و نابود سازد. برای نيل باين مقصود اقدام بظلمی عجيب کرد و آن امر بقتل سيّد باب بود که بفرمان او انجام گرفت ولی عاقبت جز خسران ثمری از رفتار ناهنجار خويش نگرفت. در سال اوّل صدارت خود برای خاموش کردن امر الهی لشکر به مازندران فرستاد و بقتل قدّوس و باب الباب و ساير اصحاب فرمانی اکيد صادر کرد و سيصد و سيزده نفر از نفوس مقدّسه و بيگناه را از دم تيغ گذرانيد. در سال دوّم شهدای سبعهء طهران بفرمان او شربت شهادت نوشيدند. جناب وحيد و اصحابش در نيريز بامر آن وزير خونريز جان برايگان در راه امر يزدان ايثار نمودند. اين وقايع سبب شد که مردم در هر شهر و بلد اقتدا بوزير شرير نموده باذيّت و آزار اهل ايمان پرداختند. در اين سال واقعهء حزن‌انگيزی بفرمان اين وزير بی تدبير ضميمهء جرائم اعمال او شد. در زنجان جناب حجّت و قريب هزار و هشتصد نفر از اصحابش بدون هيچ گناهی بشهادت رسيدند. سال اوّل حکومت اين وزير بظلم و طغيان آغاز شد و سال آخرش بجور و عدوان نسبت باهل ايمان انجام يافت. 


پس از ميرزا تقی خان امير کبير ميرزا آقاخان نوری اعتماد الدّوله بصدارت عظمی منصوب گرديد. در آغاز جلوس خود تصميم گرفت که بين دولت و حضرت بهاءاللّه را که رئيس بابيان بودند آشتی و التيام دهد لذا نامه ای بحضرت بهاءاللّه نگاشت و حضرتش را بطهران دعوت کرد.

     

حضرت بهاءاللّه که قبل از وصول مکتوب وزير تصميم مراجعت بطهران داشتند پس از وصول نامه عازم پايتخت گرديده و در ماه رجب وارد طهران شدند. ميرزا آقاخان برادر خود جعفر قلی خان را مخصوصاً به پيش باز حضرت بهاءاللّه فرستاد و تبريک ورود تقديم نمود. حضرت بهاءاللّه پس از ورود بطهران يک ماه تمام در منزل برادر وزير اعظم مهمان بودند - صدر اعظم جعفر قلی خان برادر خود را مأمور پذيرائی آن حضرت نموده بود. پيوسته اعيان شهر و بزرگان دربار بملاقات حضرتش شتافته پس از يک ماه حضرت بهاءاللّه بشميران انتقال فرمودند. آقای کليم ميفرمودند که جناب عظيم در اين اثنا با حضرت بهاءاللّه ملاقات نمود و پس از مدّتی طولانی که شوق ديدار آن حضرت را داشت بمقصود رسيد در ضمن ملاقات جناب عظيم خيالی را که مدّتها بود در فکر خود پرورش ميداد بحضور مبارک عرض کرد. حضرت بهاءاللّه او را از اجرای آن خيال فاسد منع نمودند و از عواقب وخيمهء آن تحذير فرمودند که اين عمل جلب بلايای تازه نمايد و سبب زحمت بی‌اندازه گردد.

     

حضرت بهاءاللّه بلواسان تشريف بردند و در قريهء افجه که از مستملکات جناب وزير بود توقّف نمودند. جعفر قلی خان همچنان در مهمانداری پايدار بود. در لواسان بحضرت بهاءاللّه خبر رسيد که دو نفر از بابيان سبک مغز قصد حيات شاه نمودند و در وقتی که شاه با اردوی خود بشميران عازم بودند آن دو جوان نادان بشاه حمله بردند يکی را نام صادق تبريزی و ديگری را فتح اللّه قمی بود که برای گرفتن انتقام همکيشان مظلوم خويش بشاه هجوم کردند. مطلبی که دليل بر سادگی و جهالت آن دو جوان است اينست که بجای استعمال اسلحهء مؤثّری که مقصود را فوراً حاصل کند ساچمه استعمال کردند که اندک خراشی در جسد شاه توليد کرد و اگر اين دو نفر از طرف شخص مدبّر و رئيس خود مأمور اين کار بودند البتّه بجای ساچمه گلوله استعمال ميکردند استعمال ساچمه دليل است که اين دو جوان بی‌مشورت ديگران بفکر ناقص خويش بچنين کار ناهنجاری اقدام نمودند. (به مطلبی غرض ورزانه در باره این واقعه زیر عنوان سوء قصد بابیان در ناصرالدین شاه از ویکی پدیا توجه فرمایید)

     

اين عمل زشت که در آخر شوّال ١٢٦٨ هجری از اين دو نادان سر زد جلب مصيبت تازه نسبت بياران نمود. اصحابی که از بلايای قبل نجات يافته بودند در اين غائله گرفتار شدند و به انواع عذاب و مشقّات دچار گشتند. حضرت بهاءاللّه نيز با جمعی از بزرگان اصحاب بتهمت شرکت در اين جرم بحبس سياه چال گرفتار و در زير زنجيری که مخصوص خطرناکترين مقصّرين بود مغلول گشتند. اثر زنجيری که مدّت چهار ماه در سياه چال زحمت افزای هيکل مبارک بود تا آخر عمر در گردن حضرتش باقی بود. از استماع اين واقعه رؤسای دربار و علمای اسلام بينهايت ترسيدند و همّت گماشتند که عاملين را هر چه زودتر سياست کنند. با وجود نصيحتهای موُکّده که باهل ايمان شده بود تا در مقابل اذيّت و آزار مخالفين دست بانتقام نگشايند اقدام آن دو نادان باين عمل زشت سبب شد که رؤسای کشور و علماء دين بابيان را دشمن مملکت و دين دانستند و اعلان عمومی بجلوگيری از هجوم و حملهء بابيان صادر شد. جعفر قلی خان که در شميران بود اين واقعه را بحضرت بهاءاللّه پيغام داد و بحضرتش نگاشت که مادر شاه از اين واقعه سر تا پا آتش گرفته و در نزد امرای دربار حضرتت را بهمراهی ميرزا آقاخان صدر اعظم محرّک اصلی و قاتل حقيقی شاه معرّفی کرده است صلاح آنست که مدّتی در محلّی مخفی بسر بريد تا اين هياهو و غوغا تسکين يابد. اين نامه را با شخص امين و پير با تجربه بحضور مبارک بافجه فرستاد و باو تأکيد کرد که در خدمت حضرت بهاءاللّه بماند و بهر جا که انتخاب کنند در خدمتش عازم شود.

     

حضرت بهاءاللّه پيشنهاد جعفر قلی خان را نپذيرفتند و روز ديگر سواره به اردوی شاه که در نياوران بود رفتند. در بين راه بسفارت روس که در زرگنده نزديک نياوران بود رسيده ميرزا مجيد منشی سفارت روس از آن حضرت مهمانی کرد و پذيرائی نمود. جمعی از خادمين حاجی عليخان حاجب الدّوله حضرت بهاءاللّه را شناختند و او را از توقّف حضرت بهاءاللّه در منزل منشی سفارت روس آگاه ساختند.  (علی خان حاجب الدوله از ویکی پدیا) حاجب الدّوله فوراً مراتب را بعرض شاه رسانيد. رؤسای دربار از ورود حضرت بهاءاللّه بجوار اردوی شاه بهراس و تعجّب افتادند. ناصر الدّين شاه هم بی‌اندازه متعجّب شد که چگونه شخص متّهم باين گونه تهمت بزرگی جرأت کرده خود را در معرض انظار قرار دهد و فوراً مأموری فرستاد تا حضرت بهاءاللّه را از سفارت روس تحويل گرفته بنزد شاه بياورد. سفير روس از تسليم حضرت بهاءاللّه بمأمور شاه امتناع ورزيد و بآن حضرت گفت که بمنزل صدر اعظم برويد و کاغذی بصدر اعظم نوشت که بايد حضرت بهاءاللّه را از طرف من پذيرائی کنی و در حفظ اين امانت بسيار کوشش نمائی و اگر آسيبی به بهاءاللّه برسد و حادثه ای رخ دهد شخص تو مسئول سفارت روس خواهی بود. ميرزا آقاخان با آنکه نسبت بحضرت بهاءاللّه ابراز مساعدت مينمود در اين واقعه از خوف جان و بيم زوال رياست و مقام از مساعدت خود داری نمود. وقتيکه حضرت بهاءاللّه از زرگنده عازم شدند دختر سفير روس از مخاطراتيکه  حضرت بهاءاللّه را تهديد ميکرد چنان پريشان خاطر بود که اشک از چشمش ميريخت و پدر خود را مخاطب ساخته گفت ای پدر اگر نتوانی اين مهمان خود را از خطر برهانی و محافظت کنی نتيجهء اين رياست و قدرت تو چه خواهد بود؟ سفير روس که بينهايت دختر خود را دوست ميداشت از گريهء او متأثّر شده و باو قول داد که در حفظ حضرت بهاءاللّه سعی بليغ  مبذول دارد و لکن از عهدهء اين قول بر نيآمد زيرا مأمورين شاه در بين نياوران و طهران حضرت بهاءاللّه را دستگير کردند و آنچه داشتند گرفته و آن حضرت را با سر و پای برهنه پياده بطهران بردند. در بين راه از شدّت حرارت آفتاب تابستان زحمت بسيار به وجود مبارک رسيد. مردم بسبّ و لعن حضرت بهاءاللّه پرداختند و از هر طرف سنگ می انداختند زيرا آن حضرت را بفتوای علما يگانه دشمن وطن و دين و شاه ميشمردند. چون بسياه چال رسيدند پير زنی با چشمانی شرر بار نفرين کنان و لعنت گويان جلو آمده سنگی در دست داشت ميخواست آن را بصورت حضرت بهاءاللّه بزند مأمورين مانع شدند. پير زن گفت شما را بسيّد الشّهداء قسم ميدهم که بگذاريد اين سنگ را بزنم. حضرت بهاءاللّه فرمودند او را ممانعت نکنيد زيرا بخيال خود کار ثوابی را می خواهد انجام دهد. (میرزا مجید آهی از ریاض اللغات: شوهر نساء خانم خواهر حضرتِ بَهاءُالله بودند و سمت منشی ايرانی سفارت روسيه را در ايران داشتند.) 


(به آنچه دشمنان امر در باره توقف حضرت بهاءالله در سفارت روس فرمودند توجه فرمایید. حتما به نقل قول هایی که از تاریخ نبیل شده و مطالبی که عمدا نقل قول نشده توجه می فرمایید. این نمونه مشتی از خرواری است که در سالیان متمادی به عنوان تاریخ به مردم تغذیه شده است. حسینعلی بهاء در دامن استعمار تزار)

     

سياه چالی که حضرت  بهاءاللّه در آن محبوس بودند اصلاً در قديم خزينهء حمّام بود که بزندان تبديل شده بود. تاريکی و عفونت آن محلّ و کثرت حشرات و کراهت هوايش بتحرير نگنجد. زنجيريکه حضرت بهاءاللّه را بآن مغلول ساخته بودند قَره گُهر نام داشت که از زنجيرهای معروف است. سه روز و سه شب هيچ کس آب و نان برای حضرت بهاءاللّه نياورد. يکی از مأمورين دلش بحال هيکل مبارک سوخت و هر چه خواست از حضور مبارک اجازه بگيرد که پنهانی ظرف چای را در زير لباس پنهان کند و بمحضر مبارک آورده تقديم نمايد قبول نفرمودند. عائلهء مبارکه بر اثر جدّيّت موفّق شدند که مأمورين را راضی نمايند تا غذائی را که از منزل ميآورند بحضور مبارک ببرند. مأمورين در اوّل همراهی نمينمودند ولی بالاخره راضی شدند ولی حضرت بهاءاللّه غذا ميل نميفرمودند زيرا ياران و پيروان محبوس خود را گرسنه مشاهده ميفرمودند و ممکن نبود آنها گرسنه باشند هيکل مبارک طعام گوارا ميل نمايند. حقيقةً اين محبوسين بی‌گناه بر اثر خشم شاه نهايت سختی و مشقّت را تحمّل کردند.

     

از نفوسی که قصد حيات شاه نموده بودند اوّل صادق تبريزی گرفتار شد. صادق اوّل کسی بود که با شمشير برهنه بشاه حمله کرده او را از اسب کشيد فوراً شاطر باشی و نوکران مستوفی الممالک او را بدون اينکه بشناسند کيست بقتل رسانيده بدنش را دو پاره ساختند يک پاره را بدروازهء شمران و پاره ديگر را بدروازهء عبد العظيم آويختند. دوّم نفر فتح اللّه حکّاک قمی بود که گرفتار شد. هر چه اصرار کردند و آزارش نمودند تا همدستان خود را معرّفی کند جز سکوت جوابی نشنيدند و بعضی يقين کردند که گنگ و لال است. عاقبت بعد از اذيّت بسيار سرب گداخته در حلقش ريختند. سوّمی حاجی قاسم نيريزی بود که دستگير شد. در روزيکه حاجی سليمان خان را در طهران شمع آجين کردند حاجی قاسم نيريزی را هم در همان روز در شميران شمع آجين کرده بشهادت رسانيدند. در هر ساعت يکی دو تن از بابيان را گرفته بجرم اشتراک در واقعهء شاه بانواع و اقسام اذيّت و آزار بقتل ميرسانيدند با آنکه هيچيک را تقصيری و گناهی نبود هر ساعت مأمور مخصوص وارد سياه چال شده يک نفر را بصدای بلند اسم ميبرد و او را از زندان بيرون آورده در هنگام ورود بقتلگاه مردم ميريختند و بدن او را زخم ميزدند چنانکه هيچ عضوی از اعضای متّهم بحال طبيعی خود باقی نميماند و ظلم باندازه‌ای شديد بود که ميرغضبها با آنکه معتاد بخون ريزی بودند از اقدام باينگونه ستمکاری ابا و امتناع داشتند .

   

از جمله نفوسی که در اين واقعه بشهادت رسيد جناب حاجی سليمان خان بود  مشارٌ اليه پسر يحيی خان است. پدرش در لشکر نايب السّلطنه پدر محمّد شاه صاحب رتبه و منصب بود و در زمان محمّد شاه نيز منصب و مقام و اهمّيّتی داشت. سليمان خان طبعاً اعتنائی بمناصب دربار نداشت و بعد از تصديق بامر باب و آشنا شدن بمعارف حقيقی از اعمال و افعال اطرافيان خويش بيزار و از داشتن منصب و خدم و مقام بر کنار بود. قبل از تصديق از طهران بکربلا رفت و در محضر درس سيّد کاظم رشتی وارد شد اوقات را بعبادت و عزلت ميگذرانيد. در کربلا بود تا وقتيکه ندای امر را از ملّا يوسف اردبيلی و ملّا مهدی خوئی شنيد لذا تصميم گرفت که پس از حصول ايمان بخدمت امر پردازد و چون خبر قلعهء طبرسی را شنيد خواست از کربلا خود را بدآنجا رساند و بنصرت اصحاب پردازد لکن وقتی بطهران رسيد که واقعهء طبرسی خاتمه يافته بود لذا بمعاشرت ياران و مصاحبت بقيّة السّيف اصحاب مازندران مشغول شد. لباسش در طهران همان لباس مردم کربلا بود يعنی عمامهء کوچک بر سر و عبای سياهی بر دوش داشت که زير آن قبای سفيدی ميپوشيد. ميرزا تقيخان امير نظام او را وادار کرد که تبديل لباس نمايد و ميگفت من از اين لباس که ميپوشی خوشم نمی‌آيد سليمان خان از اين ببعد بجای عمامه مانند پدرش کلاه بر سر نهاد. و لکن با اصرار زياد ميرزا تقی خان از قبول منصب در دربار امتناع ورزيد. سليمان خان در نزد مردم و امراء دربار احترام بسيار داشت با آنکه در واقعهء شهدای سبعهء طهران در پايتخت بود کسی را يارای آن نبود که او را اذيّتی نمايد و آزاری برساند. بعد از شهادت حضرت باب به تبريز رفت و مقصودش آن بود که مولای خود را از چنگ اعدا مستخلص سازد و لکن دير رسيد. احدی را جرأت نبود که نسبت باو تعرّض نمايد و دستی بگشايد. امير نظام با آنکه ميدانست سليمان خان از فدائيان باب است با اينهمه تجاهل مينمود و نسبت باو و پدرش اهانتی روا نميداشت. بعد از شهادت ملّا زين العابدين يزدی چنين شهرت يافت که حکومت در نظر دارد طاهره و سيّد حسين کاتب يزدی را که در حبس هستند رها سازد و معروف بود که بعد از شهادت باب خوف و اضطراب سراپای امير کبير را فرا گرفته و از کرده پشيمان شده و چون وفات خود را نزديک ديد گفته است که من هر چند برای مصلحت حکومت و حفظ سياست دولت بقتل سيّد باب و اصحابش اقدام نمودم و لکن اين عمل ناشی از سوء تدبير بود و من اينک باشتباه خود اقرار دارم. من ميتوانستم غوغاء مردم را که بر عليه سيّد باب بود مرتفع نمايم و تسکين دهم و لکن از سوء تدبير موفّق نشدم با آنکه حفظ باب و اصحابش برای مصالح مملکت بی‌اندازه مفيد بود. امير کبير بسزای عمل خود رسيد.

     

جانشينش ميرزا آقاخان نوری برای حفظ مقام خويش در اوّل ميخواست ميانهء اصحاب باب و دولت صلح و آشتی بر قرار سازد و لکن واقعهء تير اندازی بشاه مانع مقصود او شد و پايتخت را دچار اضطراب شديدی نمود. حضرت غصن اعظم که در آن تاريخ طفلی هشت ساله بوده‌اند مشاهدات خود را برای من چنين حکايت کردند فرمودند:


«در آن زمان ترس و بيم ساکنين طهران را احاطه کرده بود و محلّ توقّف ما در خانهء عموی ما ميرزا اسمعيل بود. هر وقت ميخواستم از خانه بيرون بيايم بمحض اينکه پايم بکوچه ميرسيد بچّه های کوچه گرد فرياد می زدند ( بابی ، بابی ) من هم ملاحظه ميکردم و کمتر بيرون ميرفتم. روزی از بازار بخانه بر ميگشتم جمعی اطفال ولگرد مرا تعقيب کردند و زبان بدشنام گشوده و آجر بجانب من پرتاب مينمودند. مصلحت ديدم آنها را بترسانم تا سالم بمنزل برسم. همانطور که ميرفتم برگشته بآنها حمله ور شدم و با کمال شجاعت و استقامت آنها را تعقيب کردم. همهء آنها ترسيدند و رو بفرار نهادند و چون دور شدند شنيدم بيکديگر ميگفتند زود فرار کنيد که اين بابی کوچک آلان ميايد و همهء ما را بقتل ميرساند. وقتيکه فرار کردند من بمنزل برگشتم. شخصی که تماشای اين حال ميکرد با کمال تعجّب بمن گفت آفرين بر شجاعت تو من هرگز طفلی بسنّ و سال تو با اين شجاعت نديده‌ام از آن ببعد هيچ کس جرأت نميکرد نسبت بمن جسارتی نمايد.»

     

از جمله اشخاصی که در آن ايّام گرفتار شد و بشهادت رسيد حاجی سليمان  خان سابق الذّکر است شرح شهادت او را من شخصاً تحقيق کرده‌ام و بطوريکه از جناب کليم شنيدم در اين اوراق مينگارم. جناب کليم فرمود من در روز شهادت حاجی سيلمان خان در طهران در مجلسی بودم. ميرزا عبد المجيد و جمعی از اعيان طهران نيز حضور داشتند. حاجی ملّا محمود نظام العلمأ در آن مجلس رو بکلانتر کرده گفت  داستان قتل سليمان خان را بيان کن  کلانتر اشاره بميرزا تقی کدخدا کرده گفت اين شخص سليمان خان را از محبس تا مقتلش برده. حاضرين از ميرزا تقی درخواست کردند که واقعه را بيان کند ميرزا تقی گفت حکومت بمن امر کرده بود که (٩) نُه عدد شمع تهيّه کرده و نُه محلّ بدن سليمان خان را سوراخ کرده در هر سوراخی شمعی فرو برم. ناصر الدّين شاه بحاجب الدّوله گفته بود که دربارهء اتّهام سليمان خان تحقيق کامل نمايد و پس از اقرار او را وادار کند که از محبّت باب تبرّی نمايد و در صورت امتناع او را بنحويکه خودش ميخواهد بقتل برساند سليمان خان گفته بود مرا شمع آجين کنيد و با طبل و نی در بازار بگردانيد و آخر کار بدن مرا شقّه کنيد. همين عمل دربارهء او مجرا شد و هر نيمه از بدن او را بطرفی از  دروازه نو آويختند. ميرزا تقی گفت چون شمعها را آورديم و خواستيم در بدن او فرو بريم مير غضب در وقت سوراخ کردن بدنش، دستش ميلرزيد. سليمان خان کارد را از دست مير غضب گرفته ببدن خود فرو برد و سوراخ کرد و بمير غضب گفت چرا دستت می لرزد؟ اينطور بدن مرا سوراخ کن. من ترسيدم سليمان خان بمأمورين و فرّاشان حمله کند اشاره کردم تا دستهای او را از عقب ببندند. سليمانخان گفت هر جا را من اشاره کردم سوراخ کنيد. باشارهء سليمان خان دو شمع در سينهء او - دو تا روی دوشهايش - و يکی در زير گردن - و چهار تا در پشتش روشن کردند. صدای هياهوی مردم و ريختن خون از زخمها او را مضطرب نساخت با کمال شجاعت و استقامت باطراف نظر ميکرد چون کار شمع آجين تمام شد سليمان خان از جا برخاست با قامتی راست مانند سرو خرامان براه افتاد. از ميان صفوف جمعيّت ميگذشت هر چند قدم ميايستاد و بمردم ميگفت شکر خدا را که بآرزوی دل و جان رسيدم و تاج شهادت بر سر نهادم. ببينيد محبّت باب چه آتشی در دل من افروخته و دست قدرت او چگونه فدائيان خود را بميدان جانبازی ميفرستد. يکی از شمع ها  که نزديک بود تمام شود نظر سليمان خان را جلب کرد بصدای بلند گفت آنکه اين آتش را در قلب من افروخته کاش اينجا حاضر بود و مرا ميديد.


آنکه دائم هوس سوختن ما ميکرد     کاش ميآمد و از دور تماشا ميکرد

     

خيال نکنيد من از بادهء اينجهانی مست شده‌ام  محبّت محبوب بيهمتا سراپای مرا گرفته  روح مرا تسخير نموده و اين توانائی و قدرت را بمن عطا کرده که جميع سلاطين و ملوک آرزوی چنين موهبتی را دارند و بحال من غبطه ميخورند. گاهی هم با کمال خلوص و محبّت از غلبهء شوق فرياد ميکشيد و ميگفت در دوران گذشته حضرت ابراهيم خليل را وقتی بآتش افکندند از خداوند درخواست نمود که آلام و مصائب او را تخفيف عطا کند و روح و قلبش را منتعش سازد اين بود که از مکمن غيب اين ندا را شنيد « يَا نَارُ کُونِی بَرداً وَ سلاماً عَلی اِبرَاهِيمَ» (آیه ۶۹ سوره انبیاء بدین مضمون فرمودیم ای آتش بر ابراهیم سرد شو و آسیبی وارد نیاور. آیه مبارکه) و لکن اين سليمان از اعماق قلب سوزان خود فرياد ميزند و ميگويد «خدايا خدايا آتش محبّت خود را پيوسته در قلب من مشتعل فرما تا سرا پای وجود من از شعلهء سوزان آن محترق گردد.

     

ميرزا تقی گفت من نميتوانم تمام سخنانيرا که سليمانخان گف بگويم و تأثير عجيب بيانات او را در مردم شرح دهم. وقتيکه وارد بازار شد مرور نسيم بر اشتعال شمعها افزود يکی از آنها که رو بتمامی گذاشته بود شعله‌اش بزخم رسيد و گوشت بدنش را سوزانيد اشتعال عاشقانه سليمانخان افزوده گشت و شمع را مخاطب ساخته گفت ای شمع سوزان بالاخره از کار فرو ماندی و تأثير خود را از دست دادی ديگر شعلهء تو در من تأثير ندارد هر چه ميتوانی بکوش زيرا من از زبان شعله‌های تو مژده ای ميشنوم و آوازی بگوشم ميرسد که مرا بکوی محبوب ميخواند و محبّت او را در قلبم زياد ميسازد.

     

سليمان خان در ميان   جمع ميرفت و مانند سردار فاتحی در بين قشون خود راه ميپيمود. بدن مشتعل او مانند چراغی تابان در ظلمتی بی‌پايان نور افشانی مينمود و چون بمقتل رسيد مردم را مخاطب ساخته گفت همه ميدانيد که اين سليمان دارای حشمتی بی‌پايان بود فکر نميکنيد برای چه از آنهمه نعمت و جلال دست کشيد و به مشهد فدا ميشتابد؟  اين نيست مگر از محبّت محبوب بی‌همتا. آنگاه رو بامزاده حسن کرد و کلماتی چند بعربی گفت که معنی آنرا ندانستم. بعد بمير غضب اشاره کرد که بمأموريّت خود مشغول باش. مير غضب بدن او را شقّه ميکرد و او تا جان در بدن داشت بمدح و ثنای محبوب خود ناطق بود. حکايت ميرزا تقی در حاضرين اثری عجيب نمود. محمود نظام العلمأ را از شنيدن اين قصّه لرزه بر اندام افتاد و بی‌اختيار گفت: «چه امر عجيبی !» و بدون آنکه کلمه ای ديگر بر زبان راند برخاست و از مجلس بيرون رفت.

     

و از جمله نفوسی که در اين سال بشهادت کبری فائز شد زنی دلير و پر شجاعت است که در امر مبارک بطاهره معروف است. قسمتی از شرح حال او از قبل نگاشته شد. در سال واقعهء شهدای سبعهء طهران جناب طاهره گرفتار گرديد و در منزل کلانتر محبوس بود. زنهای اعيان طهران اغلب بديدن او آمده و از محضرش استفاده مينمودند همگی شيفتهء او بودند. تا زمانيکه شهادت طاهره واقع شد طاهره در منزل کلانتر بود. من داستان شهادت او را بطوريکه زوجهء محمود خان کلانتر برای بعضی از دوستان خود نقل کرده در اين اوراق مينگارم. (محمود خان کلانتر از سایت قاجاریه).


يکشب از اوقاتيکه طاهره در منزل ما بود مرا بنزد خود احضا کرده چون بخدمتش شتافتم ديدم خود را کاملاً آرايش کرده و لباسی از ابريشم سفيد در بر نموده اطاق خود را با عطرهای ممتاز معطّر کرده. اين منظره مرا متعجّب ساخت. طاهره بمن فرمود من خود را برای ملاقات محبوبم حاضر کردم و شما از زحمت من خلاص خواهيد شد. وقتيکه اين را شنيدم لرزيدم و از ترس پيش آمد جدائی از او بگريه افتادم. با صدای اطمينان بخشی بمن گفت گريه نکن من ميخواهم چند تقاضا از تو بکنم زيرا ساعتی که برای شهادت من مقرّر شده نزديک است. از تو تمنّا دارم پسرت را با من بفرستی که در منظرهء جان دادن من حاضر باشد و مخصوصاً باو بسپار که مراقب باشد اشخاصی که مرا شهيد ميکنند لباس مرا از بدن من بيرون نياورند. تقاضای ديگر دارم باو بگوئيد که بدن مرا بعد از قتل بگويد در ميان چاهی بيندازند و آنرا با خاک و سنگ انباشته سازند.  سه روز بعد از قتل من زنی بنزد تو ميآيد اين بسته را که اينک بتو ميدهم باو بسپار. رجای ديگر من از تو اينست که از اين ساعت ببعد کسی را نگذاری وارد اطاق من بشود تا وقتيکه ساعت مرگ من برسد هيچ کس را نگذار که توجّه مرا از بين ببرد و حواس مرا پريشان کند. من بنماز مشغول خواهم شد و نيّت روزه دارم و تا بحضور محبوب خود برسم روزهء خود را نخواهم گشود. آنگاه مرا امر کرد در اطاق را بروی او قفل نمايم و بمن گفت در ساعت مفارقت در را خواهم کوبيد و از تو تمنّا دارم که خبر شهادت خود را که بتو داده‌ام از همه کس پنهان داری تا زمانيکه دشمنان من خودشان آنرا انتشار دهند.  من در اطاق را قفل کردم و باطاق خود برگشتم. محزون و غمگين در بستر خود دراز کشيدم خواب از چشمم فرار کرد. فکر نزديک بودن شهادت او در قلب من ميگذشت با خدا مناجات ميکردم و در حقّ او دعا ميکردم.

     

آن شب و روز چند مرتبه از جا برخاستم و آهسته بدر اطاق او رفتم و با کمال سکوت پشت در ايستادم مقصودم اين بود راز و نياز او را بشنوم. طاهره با نغمهء شيرينی براز و نياز با محبوب خود مشغول بود. باری چهار ساعت بعد از غروب آفتاب شنيدم در را ميزنند با عجله نزد پسر خود رفتم و درخواست‌های طاهره را باو گفتم. او انجام آنرا بعهده گرفت. از قضا شوهر من در خانه نبود پسرم در را باز کرد و گفت فرّاشهای عزيزخان سردار برای بردن طاهره آمده‌اند. اين خبر مرا بلرزه در آورد بطرف اطاق طاهره رفتم و با دست لرزانی قفل را از در اطاق باز کردم. ديدم طاهره چادر بسر کرده و برای بيرون آمدن از اطاق مهيّا است. وقتی که من وارد اطاق شدم ديدم در ميان اطاق قدم ميزند. بمحض اينکه مرا ديد بطرف من آمد مرا بوسيد و صندوقچهء خود را با کليد دان در دست من گذاشته بمن گفت: «اين صندوقچه را برسم يادگار بتو ميدهم هر وقت او را باز کردی و اشيائيکه در آن هست ديدی مرا بخاطر بياور». (عزیز خان مکری از ویکی پدیا)

     

بعد از آن با من خداحافظی کرد و با پسر من روان شد کم کم از چشم من محو گرديد. چه حالی در آن موقع داشتم خدا ميداند. طاهره بر اسبی که سردار فرستاده بود سوار شد و با پسر من و ساير فرّاشها رفتند. سه ساعت طول کشيد تا پسرم آمد اشک از چشمش ميريخت و لعنت و نفرين بسردار و فرّاشهای او ميفرستاد. او را پهلوی خود نشاندم و شرح قضيّه را از او پرسيدم گفت مادر آنچه را بچشم ديدم نمی‌توانم شرح دهم همين قدر ميدانم ما از اينجا رفتيم بباغ ايلخانی که بيرون شهر است. در آنجا سردار و نوکر و سربازانش را ديدم که در نهايت مستی بلهو و لعب مشغولند و صدای قهقهه و خندهء آنها بلند است. وقتی که بدرب باغ رسيديم حضرت طاهره پياده شده بمن فرمود من نميخواهم با سردار رو برو شوم تو واسطهء بين من و سردار باش. از قراری که می‌بينم آنها ميخواهند مرا خفه کنند چندی قبل برای همين مقصد و چنين وقتی دستمال ابريشمی تهيّه کرده‌ام.  آنرا بتو ميدهم و رجا دارم بروی و آن مست مدهوش را راضی کنی که مرا با اين دستمال خفه کند. من نزد سردار رفتم ديدم در نهايت درجهء مستی است. چون مرا ديد فرياد کشيد خوشی ما را از بين مبر و عيش ما را مکدّر مساز. برو بگو آن زن بدبخت را ببرند خفه کنند و در ميان چاه بيندازند. من از شنيدن اين سخن و صدور اين فرمان حيرت کردم و ديدم ديگر جای گفتگو نيست. لذا نزد دو نفر از نوکرهای سردار که با آنها آشنا بودم رفتم و دستمال طاهره را بآنها دادم. آن دو نفر مطابق ميل طاهره رفتار کردند. همان دستمال را دور گردنش پيچيدند و او را خفه کردند. فوراً نزد باغبان رفتم و برای دفن جسد طاهره محلّی از او خواستم. گفت چاهی تازه کنده‌ايم و هنوز تمام نشده و برای اين منظور خوبست. فوراً با کمک ديگران جسد طاهره را در آن چاه افکنديم و آنرا همانطور که گفته بود با خاک و سنگ انباشتيم. سپس آن جمع متفرّق و پراکنده شدند و رمس مطهّر نفس مقدّسی را که مملکت آنان را بنورانيّت جاودانی سرافراز کرده بود در زير خاک و سنگ گذاشته رفتند.

 

من از شنيدن آن واقعه که پسرم برايم نقل کرد گريان شدم و از شدّت تأثّر بيهوش روی زمين افتادم. چون بهوش آمدم ديدم پسرم هم مانند من متأثّر است و در بستر خود افتاده گريه ميکند و چون مرا بشدّت متأثّر ديد گفت گريه نکن اگر پدرم گريهء ترا ببيند ممکنست برای حفظ مقام و رتبهء خود ما را ترک کند و قطع رابطه نمايد و در نزد شاه مرا و تو را متّهم کند و گرفتار دشمن خونخوار شويم و شاه باعدام ما فرمان دهد مادام که ما بابی نيستيم و بامر باب ايمان نداريم چرا خود را بهلاکت و مصيبت بيندازيم فقط من و تو بايد سعی کنيم که هر کس از طاهره بدگوئی کرد دفاع کنيم و محبّت او را در قلب خود مستور داريم. سخنان پسرم سبب شد که هيجان قلبم تسکين يافت آنگاه جعبه ای را که حضرت طاهره بمن داده بود باز کردم در ميان آن شيشهء عطر کوچکی يافتم و در پهلوی آن تسبيحی و گردن بندی از مرجان و سه عدد انگشتری از فيروزه و عقيق و ياقوت بود.

     

سه روز بعد از اين واقعه زنی آمده امانت طاهره را از من گرفت و من پيش از آن او را نديده بودم و بعد از آنهم ديگر او را نديدم.  حضرت طاهره وقتی شهيد شدند ٣٦ سال داشتند. انتهی

     

اسم طاهره فاطمه بوده است که پدر و مادرش او را باين اسم ميخواندند. و کنيهء او امّ السّلمه و لقبش زکيّه بوده است. ولادت حضرت طاهره در ١٢٣٣ هجری واقع شد که سال تولّد حضرت بهاءاللّه است. اين بود مختصری از تاريخ شهادت حضرت طاهره شايد مورّخين آينده تاريخ حيات او را تمام و کامل تحقيق کرده بنگارند و خدماتی را که در راه آزادی هموطنان خود نموده شرح دهند. بر عهدهء مؤمنين آينده است که رفتار او را سرمشق خود قرار دهند و بجمع آثار و نوشتجاتش بپردازند و اسم او را برای ابد زنده و مشهور قرار دهند. (ام سلمه در اسلام از ریاض اللغات: شهرت و يا کنیهٴ بسیاری زنان در عرب میباشد در صدر اسلام يکی کنیهٴ هند بنت ابی امیّة حذيفة بن مغیّرة مخزومی است که زوجهٴ ابو سلمة عبد الاسد مخزومی بود که بعد از جنگ بنی اسد فوت کرد و حضرت رسول او را که بی پناه و دارای چهار فرزند کوچک بود عقد و محترم فرمودند. ديگر ، بنقل از لغتنامهٴ دهخدا : دختری از صبايای حضرت علی و حضرت حسین و حضرت زين العابدين و حضرت باقر و حضرت موسیٰ کاظم بوده است.)

     

از جملهء اشخاصی که در اين سال بشهادت رسيد سيّد حسين يزدی کاتب وحی بود که در حبس ماه ‌کو و چهريق در حضور مبارک بود. اطّلاعات او دربارهء تعاليم و اسرار امر باب زياد بود. حضرت اعلی در توقيع يحيی ازل او را مأمور فرمودند که از سيّد حسين کاتب که حامل جواهر علم الهی است آنچه را نميداند بپرسد. کاتب وحی که در روز شهادت حضرت اعلی از جام شهادت بی نصيب شد پيوسته منتظر بود که روزی جان خود را در راه محبوب فدا نمايد. در اين سال در طهران گرفتار شد و مدّتی در سياه چال باقی ماند. حضرت بهاءاللّه هر ماه برای او ما يحتاج و مصارف لازمه را ميفرستادند تا روز شهادتش رسيد. من کيفيّت شهادت او را نميخواهم بتفصيل ذکر کنم مختصراً ميگويم که عزيزخان سردار قاتل حضرت طاهره کاتب وحی باب را نيز بشهادت رسانيد.

     

در خصوص ساير اشخاصی  که با حضرت بهاءاللّه در سياه چال محبوس بودند مطالب ذيل را از حضرت بهاءاللّه شنيدم فرمودند:

    

نفوسی که در آن سال در آن سامان بشهادت رسيدند با من در سياه چال محبوس بودند. هوای آن زندان بی‌اندازه متعفّن و سنگين و زمينش مرطوب و کثيف و مملوّ از حشرات موذيّه و فضايش تاريک و نور آفتاب را بهيچ وجه در آن راهی نبود. جميع ما را در يک محلّ محبوس نمودند. پای ما در زنجير و گردن ما در اغلال بود. ما در دو صف رو بروی هم نشسته بوديم. نزديک طلوع فجر در هر شب ذکری بآنها ميگفتيم که بصدای بلند ميخواندند. صف اوّل ميگفتند «قُلِ اللّهُ يَکفِی مِن کُلّ شَئٍ» صف ديگر جواب ميدادند «وَ عَلَی اللّهِ فَليَتَوَکِّلِ المُتَوَکِّلُونَ» (فقره ای از آیه ۱۲ سوره ابراهیم و چند آیه دیگر. آیه مبارکه). زندان بقصر شاه نزديک بود صدای اذکار مؤمنين بگوش ناصر الدّين شاه ميرسيد و با وحشت ميپرسيد اين صدا چيست و از کيست؟  ميگفتند صدای ذکر بابيان است که در سياه چال محبوسند. روزی از طرف ناصر الدّين شاه مقدار زيادی کباب گوشت گوسفند برای زندانيان آوردند همه منتظر اجازهء ما بودند ما اظهار داشتيم که اصحاب دست بآن نيالايند همه اطاعت کردند بجز سيّد حسين قمی که از آن کباب تناول نمود. زندانبانان از اين قضيّه خوشحال شدند زيرا پس از آنکه ما ردّ کرديم آنها آنرا تناول نمودند. هر روز فرّاشان ميآمدند و يکی دو تن از اصحاب را باسم و رسم صدا زده بميدان شهادتش ميخواندند. چون زنجير از گردنشان بر ميداشتند با نهايت فرح نزد ما ميآمدند. ما آنها را بنعمای الهی در عالم ملکوت مستبشر ميساختيم آنگاه با ساير اصحاب بترتيب معانقه و وداع نموده بميدان فدا ميشتافتند. فرّاشان شرح جانبازی هر يک را برای ما نقل ميکردند. همه مسرور بودند و زبان بشکرانه ميگشودند. مصائب زندان هيچ يک را از روحانيّت باز نميداشت. شبی نزديک فجر بيدار شديم عبد الوهّاب شيرازی که از کاظمين برای ملاقات ما بطهران آمده بود و در سياهچال گرفتار شده بود و با ما در يک زنجير بود بيدار شد و گفت خوابی ديدم که در فضای نورانی لايتناهی با کمال نشاط و راحتی بهر طرف که ميخواهم پرواز ميکنم. گفتيم تعبيرش آنست که امروز ترا بشهادت ميرسانند بايد صابر و ثابت باشی. خيلی خوشحال شد چند ساعت بعد ميرغضب آمده زنجير از گردنش برداشت. عبد الوهّاب با جميع احباب وداع نمود بعد نزد ما آمده ما را سخت در آغوش گرفت و بقلب خود فشرد. بهيچ وجه آثار اضطرابی در او نبود. ما او را بصبر و شجاعت سفارش کرديم. بميدان فدا رفت بعداً جلّاد شرح شهادت و جلادت او را برای ما نقل کرد خدا را شکر کرديم که اصحاب باب چنان جانبازی ميکنند که حتّی زبان جلّاد هم بثنای آنها ناطق است. مادر ناصر الدّين شاه را آتش بغض و کينه با وجود کشته شدن اينهمه نفوس بيگناه فرو ننشست. دائماً گريه ميکرد و فرياد ميزد و رؤسای دربار را عتاب و خطاب مينمود که برويد بهاءاللّه را بقتل برسانيد. محرّک اصلی و سبب واقعی در قضيّه پسرم بهاءاللّه است سايرين آلت هستند دشمن حقيقی پسرم اوست. تا او را نکشيد قلب من آرام نميگيرد و مملکت هم آرام نميشود. (ملک جهان خانم یا مهد علیا از ویکی پدیا)

     

مادر شاه با آنهمه اقدامات بالاخره آرزوی خود را بگور برد. حضرت بهاءاللّه از حبس بيرون آمدند و از قعر چاه باوج ماه رسيدند. مأمورين حکومتی در آن ايّام در جستجوی اتباع باب بودند عبّاس نوکر سليمان خان را که جوانی مؤمن و با شجاعت بود مجبور کردند و بوعده و وعيد وادارش ساختند تا با فرّاشان حکومتی در کوچه و بازار طهران گردش کند و اتباع باب را بآنها معرّفی نمايد. عبّاس که خود را مجبور ديد بجای بابيان ساير نفوس را معرّفی مينمود. مأمورين آن بيچاره‌ها را ميگرفتند نزد حکومت ميبردند و چون مؤمن نبودند از امر تبرّی مينمودند و بعد از پرداختن مبلغی برسم جريمه مرخّص ميشدند. رفته رفته کار بجائی رسيد که مأمورين هر صاحب ثروت و مکنتی را ميديدند عبّاس  را وادار ميکردند تا او را بابی معرّفی نمايد و اگر عبّاس امتناع ميورزيد او را مجبور ميساختند و باين وسيله مبلغ بسياری از يار و اغيار ميگرفتند .

      

چون مادر شاه در قتل حضرت بهاءاللّه اصرار داشت چندين مرتبه عبّاس را بسياه چال بردند و در مقابل حضرت بهاءاللّه حاضر ساختند تا اگر او را در زمرهء بابيان ديده اظهار نمايد. در هر مرتبه عبّاس که بحضور مبارک ميرسيد دقيقه‌ای چند بصورت حضرت بهاءاللّه نگاه ميکرد و بعد ميگفت من او را تا کنون نديده و نميشناسم. چون از اين راه هم بدخواهان بمقصود نرسيدند خواستند بوسيلهء زهر حضرت را بقتل رسانند. چند مرتبه در شام و ناهاريکه از منزل حضرت بهاءاللّه برای حضرتش ميآوردند مأمورين زندان زهر ريختند ولی بمقصود نرسيدند زيرا زهر حضرت بهاءاللّه را هلاک نساخت. نهايت سبب افسردگی و ضعف جسم هيکل مبارک گرديد.

     

چون از اضرار بهاءاللّه مأيوس شدند برای تحصيل رضايت مادر شاه در صدد بر آمدند شيخ علی عظيم را مسبّب اصلی خيانت بشاه معرّفی کنند و باين بهانه او را بقتل رسانيدند و با عذابی شديد شهيد کردند.

     

قنسول روس که از دور و نزديک مراقب احوال بود و از گرفتاری حضرت بهاءاللّه خبر داشت پيغامی شديد بصدر اعظم فرستاد و از او خواست که با حضور نمايندهء قنسول روس و حکومت ايران تحقيقات کامل دربارهء حضرت بهاءاللّه بعمل آيد و شرح اقدامات و سؤال و جوابها که بوسيلهء نمايندگان بعمل ميآيد در ورقه ای نگاشته شود و حکم نهائی دربارهء آن محبوس بزرگوار اظهار گردد. صدر اعظم بنمايندهء قنسول وعده داد و گفت در آتيهء نزديکی باين کار اقدام خواهد کرد. و آنگاه وقتی معيّن نمود که نمايندهء قنسول روس با حاجب الدّوله و نمايندهء دولت بسياه چال بروند. مقدّمةً جناب عظيم را طلب داشتند و از محرّک اصلی و رئيس واقعی سؤال کردند. جناب عظيم گفتند رئيس بابيّه همان سيّد باب بود که او را در تبريز مصلوب ساختيد. من خودم اين خيال را مدّتهاست در سر داشتم که انتقام باب را بگيرم. محرّک اصلی خود من هستم. امّا صادق تبريزی که شاه را از اسب کشيد شاگرد شيرينی فروشی بيش نبود که شيرينی ميساخت و ميفروخت و دو سال بود که نوکر من بود و خواست که انتقام مولای خود را بگيرد ولی موفّق نشد. چون اين اقرار را از عظيم شنيدند نمايندهء قنسول و نمايندهء حکومت اقرار او را نوشته بميرزا آقاخان خبر دادند و در نتيجه حضرت بهاءاللّه از حبس خلاص شدند و جناب عظيم را به علما تسليمش کردند. همه فتوای قتل دادند مگر ميرزا ابوالقاسم امام جمعه که در فتوی ترديد داشت. چون ماه محرّم نزديک بود حاجب الدّوله به علما پيغام داد که در قتل جناب عظيم تسريع نمايند. روزی علما با امام جمعه بنا بدعوت حاجب الدّوله حاضر شدند. عظيم را نيز حاضر کردند. امام جمعه در فتوی همچنان ترديد داشت ولی حاجب الدّوله بحيله و نيرنگ فتوای قتل عظيم را گرفت. ابتدا سيّدی شرير با عصائی که در دست داشت بمغز جناب عظيم نواخت مردم از اطراف هجوم کرده آجر و سنگ باو پرتاب مينمودند و سبّ و لعنش ميفرستادند تا عاقبت با خنجر و شمشير بدنش را پاره پاره ساختند. بعد از اين واقعه حضرت بهاءاللّه از تهمت تبرئه شدند و از حبس خلاصی يافتند.

     

از جمله نفوسی که در اين واقعه بشهادت رسيدند حاجی ميرزا جانی کاشانی معروف به ( پرپا ) بود. چون وزير ميل نداشت که او اعدام شود و بقتل رسد مأمورين او را سرّاً بقتل رسانيدند. ناصر الدّين شاه جميع دارائی و مستملکات حضرت بهاءاللّه را در مازندران تصرّف کرد و عدّه‌ای از مؤمنين در هر نقطه و ديار دچار اشرار گشتند. از جمله در نور مازندران دو نفر از اصحاب باوفا يکی محمّد تقی خان و ديگری عبد الوهّاب در اين ضمن بشهادت رسيدند. نمّامی بدخواهان و اقدامات مفسدانهء دشمنان نسبت بحضرت بهاءاللّه پس از آنکه از حبس خلاص شدند سبب شد که غضب شاه را تحريک نمايد. بدخواهان از نادانی ميرزا يحيی استفاده کرده و آن نادان باميد رسيدن بمنصب و مقامی با بدخواهان همراه شد و اخبار دهشتناکی بهمدستی او از حضرت بهاءاللّه بشاه ميدادند.

    

ناصر الدّين شاه از وزير کبير بشدّت مؤاخذه کرد که چرا تا اين حدّ در حصول امنيّت مملکت تکاهل ميکنيد و ريشهء فساد را قطع نمينمايد. صدر اعظم از اين توبيخ متأثّر شده تصميم گرفت که آنچه را شاه باو امر نمايد مجری دارد. شاه فرمود فوراً لشکری جرّار باقليم نور اعزام سازد و اساس ناامنی را بر اندازد. ناچار برياست علی خان شاهسون سربازان شاهسون را بقريهء تاکر فرستاد و رياست را بپسر عمّش ميرزا ابو طالب واگذار کرد که با برادر حضرت بهاءاللّه يعنی ميرزا حسن که از مادر با حضرت بهاءاللّه جدا بودند نسبت داشت و باو نصيحت کرد که با اهالی تاکر با محبّت رفتار کند و مبادا خواهر خود و ميرزا حسن شوهر خواهرش را گرفتار اذيّت نمايد و برای احتياط حسين علی خان را محرمانه مراقب اعمال ميرزا ابوطالب نمود که او را از تعرّض و تطاول ممانعت نمايد. ميرزا ابوطالب چون بتاکر رسيد بر خلاف نصايح وزير فرمان غارت عمومی داد. ممانعت حسين علی خان و ميرزا حسن شوهر خواهر ميرزا ابو طالب مفيد نيفتاد. ميرزا ابو طالب ميگفت شاه مرا امر کرده جميع مردان را مقتول و زنان را اسير و آبادی را با خاک يکسان کنم فقط زنهائی که بخانهء ميرزا حسن پناه ميبرند محفوظند. خلاصه مردم تاکر هر چه داشتند گذاشتند و بکوه و دشت گريختند. ميرزا ابوطالب امر بتاراج داد. مسکن حضرت بهاءاللّه را خراب کرد و سقف بيت را فرو ريختند و هر چه از نفائس و اثاث موجود بود بيغما بردند و آنچه را نميتوانستند ببرند شکسته و ضايع ساختند. پس از آن بغارت خانه‌های مردم پرداخته و پس از تاراج همه را آتش زده و با خاک يکسان نمودند. و چون ميرزا ابو طالب ديگر کسی را نيافت که اسير سازد بجستجو در اطراف پرداخت و جمعی از شبانان و پيرمردان را که تاب فرار نداشتند دستگير ساخت و بعضی را با گلوله بقتل رسانيد و ضمناً بجستجوی ديگران مشغول بود. مأمورين در بين جستجو در دامنهء کوه بکنار گودال آبی از دور برق اسلحه ديدند و در آن طرف گودال آب دو نفر را خفته يافتند گلوله بطرف آنها انداخنتد. اوّلی که عبد الوهّاب بود فوراً جان سپرد و دوّمی که محمّد تقی خان بود مجروح شد. ميرزا ابوطالب امر کرد  جراحت او را مرهم نهند تا او را بطهران ببرد و گرفتار کردن چنان سوار دليری را سبب افتخار خود سازد ولی باين مقصود نرسيد زيرا بعد از دو روز محمّد تقی خان وفات يافت. بقيّهء جماعت اسرا را که معدودی بودند در سياه چال طهران بردند و بزنجير بستندو ملّا علی بابا که از نفوس مقدّسه بود با سايرين در سياه چال صعود کرد. سال بعد ميرزا ابو طالب گرفتار طاعون شد. او را بشميران بردند. همهء خويشان و ياران از او دور شدند فقط ميرزا حسن از او تفقّد مينمود و با آنکه در غارت نور از ميرزا ابوطالب سختی و فشار و تکبّر بسيار ديده بود زخمهای او را مرهم مي نهاد. روزی صدر اعظم بديدن او آمد و او را تنها و بی پرستار ديد و فقط ميرزا حسن در بالينش بود. ميرزا ابو طالب با کمال حسرت و افسوس آرزوهای خود را بگور برد.

     

دامنهء فتنهء طهران و مازندران بسر تا سر ايران و مخصوصاً در يزد و نيريز آتش فتنه بالا گرفت. مأمورين حکومت برای تحصيل رضايت شاه و بدست آوردن غنا و ثروت هر کس را ميديدند ببابی متّهم ميساختند و از او جريمه و تاوان زياد ميگرفتند. امّا قضيّهء نيريز و فتنه و آشوب آنسامان از همه جا شديدتر بود. جوانی در نيريز بود موسوم بميرزا علی نسبت بفقرا و مساکين و بازماندگان شهدای نيريز از دروه حضرت وحيد بی‌اندازه تفقّد مينمود و حتّی شبهای تار طعام و غذا بدوش خود گرفته برای فقرای احبّا ميبرد. جمعی دور او گرد آمده و برای انتقام گرفتن از زين العابدين خان که هنوز در نيريز بود همّت گماشتند و بمعيّت ميرزا علی که لقب سردار باو داده بودند در حمّام بزين العابدين تاختند و کارش را ساختند. زوجهء زين العابدين بميرزا نعيم که در شيراز بود و بتازگی حکومت نيريز را باو داده بودند متوسّل شد و وعده داد که اگر انتقام شوهر مرا بگيری آنچه از جواهر و نفائس و املاک دارم بتو ميدهم. ميرزا نعيم به نيريز آمد و جميع را دستگير نمود و عدّه ای را مقتول ساخت. شرح واقعه را بواسطهء وزير اعظم بشاه نگاشت شاه او را طرف عنايت قرار داد و فرمان کرد تا محبوسين را بطهران بفرستد. من نميخواهم تمام وقايع را شرح دهم خوانندگان را بمطالعهء تاريخ ميرزا شفيع نيريزی توصيه مينمايم.

 

صد و هشت نفر اسير و همين قدرها هم مجروح بودند و از اين جمله بطهران نرسيد مگر ٢٨ نفر که ١٥ نفر آنها را بمحض ورود به طهران اعدام نمودند و بقيّه را در حبس انداختند و بعد از دو سال عدّهء قليلی از آنها که از حبس خارج شدند عازم وطن خود شده آنها هم باستثنای چند نفر در بين راه وفات يافتند


طهماسب ميرزا در شيراز عدّه‌ای را شهيد کرد و ٢٠٠ نفر از آن مؤمنين را سر بريد و آنها را بر نيزه کرده بطهران فرستاد. چون بآباده رسيدند بامر شاه سرها را در آنجا دفن کردند.  ٦٠٠ نفر از زنها را گرفته بودند ٣٠٠ نفر آنها را در نيريز گذاشتند و ٣٠٠ نفر را دو تا دو تا بر مرکبهای برهنه سوار کرده بشيراز بردند. در آنجا بعضی مردند و بعضی قبل از خلاصی  بعذاب شديد گرفتار شدند  تا جان سپردند. قلم از نگارش اين وقايع عاجز است. (طهماسب میرزا مؤیدالدوله از ویکی پدیا)

     

بعد از مصيبت‌های بسيار و اقرار عظيم در نزد ارباب دولت ثابت شد که حضرت بهاءاللّه را در واقعهء شاه بهيچ وجه دخالتی نبود. وزير اعظم - ميرزا آقا خان - نمايندهء خود حاجی علی را بسياه چال فرستاد تا حضرت بهاءاللّه را مستخلص سازد و بيگناهی آن حضرت را اعلام نمايد. حاجی علی چون وارد سياه چال شد از مشاهدهء حال حضرت بهاءاللّه بگريه آمد. زيرا آن حضرت را ديد که زنجير بر پا و ميخ زنجيرها را بزمين کوبيده‌اند. گوشتهای گردن حضرت در زير زنجير مجروح و در آن هوای متعفّن بسختی نفس ميکشيدند. چون چنين ديد فرياد برآورد خدا لعنت کند ميرزا آقا خان را هرگز خيال نميکردم که بچنين ظلمی اقدام کند و بيگناهی را باين نحو بيازارد. حاجی علی عبای خود را از دوش برداشت و از حضرت بهاءاللّه خواهش کرد که آنرا بپوشند  و بمحضر وزير شتابند.  حضرت بهاءاللّه قبول نفرمودند و با لباس زندانيان نزد وزير رفتند. صدر اعظم چون حضرت بهاءاللّه را ديد گفت اگر نصيحت مرا قبول ميکرديد و دست از محبّت باب بر ميداشتيد باين روز نمی‌افتاديد. حضرت بهاءاللّه فرمودند اگر تو هم نصيحت مرا ميشنيدی مملکت را دچار اين بدبختی و هرج و مرج نميکردی. صدر اعظم را بياد آمد از مذاکراتی که چندی قبل بين او و حضرت بهاءاللّه گذشته بود که از قبل نگاشتيم. با شرمندگی زياد پرسيد اکنون نصيحت شما چيست تا مجری سازم. فرمودند بجميع بلاد فوراً اعلان کن که دست از اذيّت و آزار پيروان باب بردارند. وزير اعظم قبول کرد و  فوراً امر بصدور اين فرمان نمود. 


حکومت ايران بعد از مشورت بحضرت بهاءاللّه امر کرد که تا يکماه ديگر ايران را ترک نمايد و ببغداد سفر کنند. قنسول روس چون اين خبر شنيد از حضرت بهاءاللّه تقاضا کرد که بروسيّه بروند و دولت روس از آن حضرت پذيرائی خواهند نمود. حضرت بهاءاللّه قبول نفرمودند و توجّه بعراق را ترجيح دادند و در روز اوّل ماه ربيع الثّانی ١٢٦٩ هجری ببغداد عزيمت فرمودند. مأمورين دولت ايران و نمايندگان قنسول روس تا بغداد با حضرتش همراه بودند. فاصلهء اين سفر با مراجعت از سفر اوّل که بکربلا فرموده بودند نه ماه بود. افراد عائلهء مبارکه و حضرت غصن اعظم و آقای کليم و ورقهء عليا نيز همراه هيکل مبارک بودند.

 

                              


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

هفت وادي - قوس نزول و صعود - مراتب سبعه خلقت

  هفت وادی  اثر حضرت بهاءاللّه ذکر الاسرار فی معارج الاسفار لمن یرید ان یسافر الی اللّه المقتدر الغفّار بسم اللّه الرّحمن الرّحیم الحمد للّه الّذی اظهر الوجود من العدم و رقم علی لوح الانسان من اسرار القدم و علّمه من البیان ما لا یعلم و جعله کتاباً مبیناً لمن آمن و استسلم و اشهده خلق کلّ شیئ فی هذا الزّمان المظلم الصّیلم و انطقه فی قطب البقآء علی اللّحن البدیع فی الهیکل المکرّم (مظاهر مقدسه) . لیشهد الکلّ فی نفسه بنفسه فی مقام تجلّی ربّه بانّه لا اله الّا هو و لیصل الکلّ بذلک الی ذروة الحقایق حتّی لا یشاهد احد شیئاً الّا و قد یری اللّه فیه. ای رؤیة تجلّیه المودعة فی حقایق الاشیآء والّا انّه تعالی منزّه من ان یشهد او یری «لا تدرکه الابصار و هو یدرک الابصار و هو اللّطیف الخبیر»  («بسم الله الرحمن الرحیم» بیان مبارکی است که آیه اول قرآن کریم نیز می باشد. شیخ احمد احسایی، حضرت باب و حضرت عبدالبهاء تفسیراتی بر آن نوشته اند. جناب دکتر نادر سعیدی در مقاله ای به مقایسه این تفسیرات پرداخته اند. مقاله دکتر سعیدی در این لینک قابل مطالعه می باشد: تفسير بسم الله الرحمن الرحيم . ویدیوی ...

الواح وصایا: نکته به نکته مو به مو

«حضرت عبدالبهآء در رتبه اولى مرکز و محور عهد و ميثاقِ بى مثيلِ حضرت بهاءالله، و اعلى صُنعِ يدِ عنايتش، و مرآتِ صافى انوارش، و مَثَلِ اعلاى تعاليم، و مبيّن ِمصون از خطاى آياتش، و جامع جميع کمالات و مظهر کلّيّۀ صفات و فضائل بهائى، و غصنِ اعظم منشعب از اصلِ قديم و غصن الامر و حقيقتِ مَن طاف حوله الاسماء، و مصدر و منشأ وحدت عالم انسانى و رايت صلح اعظم، و قمرِ سمآءِ اين شرع مقّدس بوده و ِالى الأبد خواهد بود. و نام معجز شيم عبدالبهآء - بنحو اتم و اکمل و احسن جامعِ جميعِ اين نعوت و اوصاف است. و اعظم از کل اين اسماء عنوان منيع «سرالله» است که حضرت بهآءالله در توصيف آن حضرت اختيار فرموده اند و با آنکه بهيچوجه اين خطاب نبايد عنوانِ رسالت آن حضرت قرار گيرد، مع الوصف حاکى از آن است که چگونه خصوصيّات و صفاتِ بشرى با فضائل و کمالاتِ الهى در نفس مقدس حضرت عبدالبهآء مجتمع و متّحد گشته است.» حضرت ولی امرالله، دور بهائی «عهد و ميثاق حضرت بهاءالله منبعث از ارادهء قاطعه و مشيّت نافذهء آن مظهر کلّيّهء الهيّه بوده که بنفسه المهيمنة علی الکائنات به تأسيس چنين ميثاق وثيق (بسیار محکم) اقدام فرمود. الواح وصايا...

کلمات مکنونه عربی و معادل آن به انگلیسی

الكلمات المكنونة العربيّة هُوَ البَهِيُّ الأَبْهى هذا ما نُزِّلَ مِنْ جَبَرُوتِ العِزَّةِ بِلِسانِ القُدْرَةِ وَالْقُوَّةِ عَلَى النَّبِيِّينَ مِنْ قَبْلُ. وَإِنَّا أَخَذْنا جَوَاهِرَهُ وَأَقْمَصْناهُ قَمِيصَ الاخْتِصارِ فَضْلاً عَلَى الأَحْبَارِ لِيُوفُوا بِعَهْدِ اللهِ وَيُؤَدُّوا أَمانَاتِهِ فِي أَنْفُسِهِمْ وَلِيَكُونُنَّ بِجَوْهَرِ التُّقَى فِي أَرْضِ الرُّوحِ مِنَ الفائِزِينَ. HE IS THE GLORY OF GLORIES THIS is that which hath descended from the realm of glory, uttered by the tongue of power and might, and revealed unto the Prophets of old. We have taken the inner essence thereof and clothed it in the garment of brevity, as a token of grace unto the righteous, that they may stand faithful unto the Covenant of God, may fulfill in their lives His trust, and in the realm of spirit obtain the gem of divine virtue.   يَا ابْنَ الرُّوحِ ۱ فِي أَوَّلِ القَوْلِ امْلِكْ قَلْباً جَيِّداً حَسَناً مُنيراً لِتَمْلِكَ مُلْكاً دائِماً باقِياً أَزَلاً قَدِيماً. O SON OF SPIRIT!  My f...