فصل بيست و دوّم: واقعهء نی ريز
در اوائل جريان واقعهء قلعهء طبرسی جناب وحيد در بروجرد و همچنين در کردستان بتبليغ امر مبارک مشغول بودند. تصميم داشتند که اغلب مردم آنحدود را بتعاليم امريّه آشنا کنند و پس از آن بشيراز مسافرت نموده بخدمات خود ادامه بدهند. وقتيکه شنيدند جناب ملّا حسين بمازندران توجّه کردهاند با شتاب تمام خود را بطهران رسانيدند و به تهيّه لوازم سفر مازندران پرداختند تا اصحاب قلعه را مساعدت نمايند. وقتيکه وسائل سفر آماده شد و ميخواستند روانه شوند حضرت بهاءاللّه از مازندران بطهران ورود فرمودند، بوحيد اطّلاع دادند که ممکن نيست هيچکس بتواند خود را بقلعه برساند شما هم نميتوانيد بقلعه برويد. جناب وحيد از شنيدن اين خبر بیاندازه محزون شدند. يگانه غمگسار ايشان در آن ايّام در طهران حضرت بهاءاللّه بودند. جناب وحيد اغلب بحضور مبارک حضرت بهاءاللّه مشرّف ميشدند و از دستورات مهمّه و حکيمانه ايشان استفاده ميکردند. جناب وحيد تصميم گرفتند بقزوين بروند و بخدمات امريّه ادامه بدهند. سپس بجانب قم و کاشان سفر کردند. در اين دو نقطه برخی از پيروان را ملاقات نمودند و بر ثبات و استقامت آنها افزودند. پس از آن به اصفهان و اردستان و اردکان تشريف بردند و در هر يک از اين نقاط بدون ترس و بيم بتبليغ نفوس پرداختند و جمعی را بشريعة اللّه دعوت کرده مؤمن شدند و بخدمت امر مشغول گشتند. پس از آن بيزد تشريف بردند جشن نوروز را در يزد بودند. ياران و دوستان از ورود ايشان بيزد مسرور شدند و بر شجاعت و ثباتشان افزوده گشت. جناب وحيد شهرتی بسيار و نفوذی شديد داشتند در يزد منزلی داشتند که زوجهء ايشان با چهار فرزندشان در آن ساکن بودند. منزل ديگری هم در داراب داشتند که متعلّق به اجدادشان بود و بايشان رسيده بود. يک منزل هم در نيريز داشتند که دارای اسباب و اثاث قيمتی و فاخر بود.
در روز اوّل ماه جمادی الاولی سال ۱۲۶۶ هجری وارد يزد شدند. روز پنجم اين ماه عيد بعثت حضرت اعلی بود که جشن آن عيد در جريان جشن نوروز واقع شده بود. علمای معروف و اعيان شهر از ايشان استقبال کردند و احترام بسياری نسبت بجناب وحيد مجری داشتند. در يزد شخصی بود معروف بنوّاب رضوی که نسبت بجناب وحيد نهايت عداوت و دشمنی را داشت. وقتيکه ديد اعيان و بزرگان از جناب وحيد چنين استقبال شايانی نمودند و آن همه پذيرائی کردند خوشش نيامد و آن رفتار را از جملهء اسراف دانست و گفت هيچوقت شاه مملکت اينطور مجلس پذيرائی منعقد نميکند و سفرهء شاه هيچگاه مثل اين سفره رنگين نيست. من خيال ميکنم شما غير از جشن نوروز عيد ديگری هم داريد که آن عيد مخصوص بخود شماست و از اعياد رسمی ما نيست. جناب وحيد جواب سختی باو دادند که همهء حضّار از آن جواب بخنده آمدند و شرحی از خسّت و بدجنسی نوّاب برای يکديگر ميگفتند. نوّاب منتظر نبود که اينطور مورد استهزای مردم واقع شود و آنطور جواب سختی بشنود - از اينجهت آتش کينه در قلبش شعله ور شد و تصميم گرفت که انتقام خود را از وحيد اخذ نمايد.
جناب وحيد هم در آن مجلس فرصت را از دست نداد و برای حضّار تعاليم اساسيّهء امر مبارک را شرح و بسط دادند و بر حقيقت آن تعاليم اقامهء برهان نمودند. مردم از شنيدن بيانات جناب وحيد اطّلاعشان نسبت بامر زياد شد زيرا تا آن روز آنچه در اطراف امر مبارک ميدانستند جزئی بود و از اهميّت امر و عظمت آن خبری نداشتند. بيانات جناب وحيد بعضی از حضّار را بدرجه ای منجذب ساخت که بامر مبارک در همان مجلس مؤمن شدند. سايرين هم نميتوانستند علنی با جناب وحيد مقاومت کنند هر چند نسبت باو نهايت عداوت را داشتند ولی در ظاهر نميتوانستند حرفی بزنند و پيش خود تصميم گرفتند که بهر نحو شده وحيد را از بين ببرند. از مشاهدهء فصاحت و قوّت بيان و شجاعتی که جناب وحيد در تبليغ امر اللّه بخرج ميدادند آتش کينه در قلب دشمنانشان مشتعل شد و بمخالفت آنجناب تصميم گرفتند. از همان روز اساس آن تصميم گذاشته شد و منجر بحدوث نتيجهء حزن آوری گشت که شامل انواع اذيّت و بلا بود. مقصود اصلی دشمنان جناب وحيد آن بود که ايشان را از ميان بردارند و نيست و نابود کنند. در روز عيد نوروز بين اعيان و مشاهير شهر يزد اعمّ از علما و زمامداران امور کشوری دشمنان چنين شهرت دادند که سيّد يحيی دارابی با نهايت تهّور و بدون ملاحظه تعاليم و احکام سيّد باب را بهمه ابلاغ نمود و باستناد آيات قرآن و احاديث اسلاميّه صحّت گفتار خود را ثابت و مدلّل ساخت. با اينکه عدّه ای از مجتهدين عاليمقام نزد او حاضر بودند و سخنان او را ميشنيدند هيچکدام جرأت نکردند جوابی باو بدهند و بيانات او را ردّ نمايند. سکوت علما سبب شده که سيّد دارابی مورد توجّه عموم قرار گرفته. نصف مردم شهر مطيع او شدهاند و نصف ديگر هم طولی نميکشد که باطاعت او در خواهند آمد.
اين بيانات که دشمنان در هر گوشه و کنار ميگفتند بسرعت برق در اطراف شهر يزد و جهات مجاورهء آن منتشر شد. از طرفی انتشار اين اخبار سبب شد که جمعی بجرگه اهل ايمان در آمدند و امر مبارک را قبول کردند و جمعی ديگر هم آتش بغض و عداوت در قلبشان مشتعل شد. از اردکان و منشاد و ساير نقاط دور و نزديک دسته دسته بيزد وارد ميشدند و برای شنيدن تعاليم امر جديد بمنزل جناب وحيد روی ميآوردند و ميپرسيدند ما چه کاری بايد بکنيم بفرمائيد ببينيم بچه وسيله ميتوانيم ايمان و خلوص خود را نسبت بامر مبارک اثبات کنيم. جناب وحيد از صبح تا غروب مشکلات نفوس را حلّ ميفرمودند و طريق خدمت بامر مبارک را بآنها نشان ميدادند. اين شور و ولوله مدّت چهل روز در ميان مؤمنين ثابت و غيور از زن و مرد استمرار داشت افراد اهل ايمان مرکز اجتماعشان منزل جناب وحيد بود.
نوّاب رضوی اين شور و غوغا و هياهو را دستاويز ساخت و برای شکايت نزد حاکم شهر رفت و از جناب وحيد بدگوئی کرد. حاکم جوانی کم تجربه بود و در تنظيم امور دولتی مهارتی نداشت. نوّاب رضوی از بس بدگوئی کرد حاکم گفت من اينک گروه مسلّحی را ميفرستم تا منزل وحید را محاصره کنند و جمعی از سربازان مسلّح را فرستاد. همانطور که سربازها ميرفتند جمعی از اشرار و نفوس ولگرد نيز بتحريک نوّاب رضوی دنبال سربازها بجانب خانهء وحيد توجّه نمودند. جناب وحيد با اصحاب مشغول مذاکره بودند و به تحريص و تشويق آنها پرداخته برخی از مسائل مشکله را برای آنها شرح ميدادند. اصحاب وحيد وقتيکه ديدند سربازان مسلّح و اشرار و اراذل شهر مستعدّ هجوم و حمله هستند از جناب وحيد کسب تکليف نمودند. جناب وحيد در طبقهء بالا کنار پنجره نشسته بودند باصحاب فرمودند اين شمشيری که جلو من میبينيد همان شمشيری است که حضرت قائم خودشان بمن مرحمت فرمودند خدا ميداند که اگر آنحضرت مرا مأمور بجهاد ميفرمودند يکّه و تنها بدون يار و ياور ميرفتم و اين جمعيّت را پريشان ميساختم و همه را متفرّق ميکردم لکن آن حضرت بمن اجازه دادهاند که در امثال اينگونه وقايع دفاع کنم. حسن نوکر جناب وحيد
اسب آن بزرگوار را زين و يراق کرده بدر منزل بسته بود. جناب وحيد بآن اسب نگاه کرده و گفتند اين همان اسبی است که محمّد شاه مرحوم برای من فرستاده تا بشيراز بروم و دربارهء امر سيّد باب تحقيق بکنم و نتيجه را شخصاً باو خبر بدهم - زيرا از ميان علمای طهران فقط بمن اطمينان داشت. منهم قبول کردم و تصميم گرفتم که با کمال دقّت بامر باب رسيدگی کنم. پيش خودم اينطور قرار دادم که بشيراز ميروم دلائل و براهين آن سيّد را رد ميکنم و او را وادار ميکنم که از اين فکرها دست بردارد و برياست من اعتراف کند آنوقت او را با خود بطهران بياورم تا همه به بينند که چطور او را مطيع خود کردهام اينها خيالاتی بود که با خود ميکردم. وقتيکه وارد شيراز شدم و بحضور مبارک رفتم و بيانات مبارک را شنيدم برخلاف انتظار من واقع شد. مجلس اوّل که بحضور مبارک مشرّف شدم دچار خجلت و شرمساری گشتم. مرتبهء دوّم خود را در مقابل آن بزرگوار عاجز و مانند کودکی بیمقدار يافتم. مرتبهء سوّم ديدم که از خاک پای او پستترم. از آن ببعد ديگر از خيالات سابقی که دربارهء آن حضرت ميکردم اثری نماند. آن بزرگوار در نظر من مظهر الهی و محلّ تجلّی روح قدسی ربّانی بود. از آن ببعد تصميم گرفتم که با کمال شوق جان خود را فدای او کنم. حالا هم خيلی خوشحالم زيرا میبينم آنساعتی را که با نهايت بیصبری منتظرش هستم نزديک ميشود. جناب وحيد ديدند اصحاب خيلی مضطرب هستند. آنها را باطمينان و خونسردی و متانت دلالت کردند. فرمودند مطمئنّ باشيد يد غيبی صفوف دشمنانی را که بمخالفت احبّاء برخاستهاند در هم خواهد شکست.
در اين بينها خبر آوردند که شخصی موسوم بمحمّد عبداللّه با جمعی از اصحاب که در گوشه ای پنهان شده بودند ناگهانی از پناهگاه بيرون آمده فرياد يا صاحب الزّمان بلند کردند و باعدا و مخالفين حمله برده همه را پراکنده ساختند. حملهء محمّد عبد اللّه بقدری شديد بود که مهاجمين اسلحهء خود را ريخته و با حاکم فرار اختيار کرده بقلعهء نارين پناه بردند. در همان شب محمّد عبد اللّه برای ملاقات جناب وحيد روان شد و درخواست کرد باو اجازهء تشرّف بدهند. ايمان خود را بامر مبارک با قيد تأکيد اظهار کرد. جناب وحيد باو فرمودند اگر چه قيام و اقدام تو دشمنان را پراکنده ساخت و منزل مرا از خطر محفوظ داشت ولی بدان که تا کنون دشمنی و مخالفت اين قوم در اطراف امر صاحب الزّمان از حدود مجادلهء لسانی تجاوز نکرده است. ولی طولی نخواهد کشيد که نوّاب مردم را بر عليه ما خواهد شورانيد و چنين منتشر خواهد ساخت که وحيد دارابی طالب سلطنت است و ميخواهد تمام ايران را مسخّر کند. اينک بتو لازم است که فوراً از شهر بيرون بروی. مطمئنّ باش که دشمنان نميتوانند تا وقت مقدّر و مقرّر کوچکترين اذيّتی بما برسانند. محمّد عبد اللّه پس از استماع بيانات جناب وحيد تصميم گرفت که مطابق دستور ايشان رفتار نکند. هنگاميکه از حضور وحيد خارج ميشد ميگفت من اگر رفقای خودم را در چنگال اعدای خونخوار و ستمکار بگذارم و بروم خيلی جبان و ترسو هستم. در اينصورت بين من و اشخاصی که حضرت سيّد الشّهدا را در روز عاشورا تنها و بیيار و ياور در ميدان کربلا گذاشتند و رفتند چه فرقی خواهد بود؟ خدا مهربان است مرا خواهد آمرزيد و از تقصير من خواهد گذشت. پس از اين کلمات بجانب قلعهء نارين پيش رفت و سربازهائی را که محافظ قلعه بودند با هجوم و حملهء خود مجبور کرد بقلعه پناهنده شدند. بدينگونه حاکم و پيروانش را در قلعه محاصره کرد و نمی گذاشت از خارج هيچگونه کمکی برای حاکم برسد.
نوّاب رضوی در اين بين ها بيکار ننشسته بود و مردم را به هيجان و شورش آورده بود. ميخواستند بمنزل وحيد هجوم کنند. جناب وحيد سيّد عبد العظيم خوئی را که بسيّد خالدار معروف بود احضار فرمودند. اين شخص چند روزی در قلعهء طبرسی با اصحاب بدفاع مشغول بود. خيلی سيمای موقّر و جاذبی داشت و باين جهت در اطراف و اکناف معروف شده بود. باو فرمودند بر اسب سوار شو و علناً در کوچه و بازار شهر مردم را بامر مبارک صاحب الزّمان دعوت کن و بآنها بگو که وحيد نميخواهد با شما جهاد کند. از قول من بمردم بگو اگر منزل مرا محاصره کنند و حرمت و مقام مرا حفظ نکنند و بهجوم خود ادامه بدهند آنوقت مجبور خواهم شد دفاع کنم. ناچار بمقاومت آنها قيام خواهم کرد و جمعشان را پريشان خواهم ساخت. اگر نصيحت مرا نشنوند و فريب نوّاب مکار را بخورند هفت نفر از پيروان خودم را امر ميکنم جلو آنها را بگيرند اميد آنها را نا اميد کنند و با نهايت خيبت و خسران آنها را برگردانند و متفرّق سازند.
سيّد خالدار برخاست و بر اسب سوار شد و با چهار نفر ديگر از مؤمنين که خودش انتخاب کرد ميان بازار رفت و با کمال عظمت و جلال بيانات جناب وحيد را بمردم ابلاغ نمود و بعلاوه از پيش خودش هم مطالبی را که خيال ميکرد در حصول مقصود مؤثّر است اضافه کرد فرياد کشيد و گفت: «ای مردم اگر مولای ما را تحقير کنيد بعذاب شديد مبتلا خواهيد شد. من بشما ميگويم يک فرياد خود من کافی است که ديوارهای قلعههای شما را متزلزل کند. قوّت بازوی من بتنهائی کافی است که درهای قلعهها را بکند.» سيّد خالدار که با صدای مؤثّر و فرياد عجيبی اين کلمات را ميگفت مثل رعد غرّش ميکرد. مردم که شنيدند ترسيدند همه متّفقاً حاضر شدند اسلحهء خود را بريزند و بجناب وحيد اذيّتی نکنند و قول دادند رتبه و مقام ايشانرا محترم بدارند.
نوّاب وقتی ديد که مردم حاضر نيستند بجناب وحيد اذيّتی برسانند آنها را وادار کرد که بطرف قلعهء نارين بروند و محمّد عبداللّه و يارانش را مورد هجوم قرار دهند. مردم بآنطرف متوجّه شدند و بمحمّد عبداللّه هجوم کردند. حاکم هم که ميان قلعه مراقب بود بسربازان خود دستور داد بر عليه محمّد عبداللّه با مهاجمين کمک کنند. محمّد عبداللّه که مشغول دفع هجوم مردم شهر بود در بين آن هنگامه ملتفت شد که سربازان حاکم هم از قلعه باو تير اندازی ميکنند.
در اين بين گلوله ای بپای او رسيد محمّد عبداللّه بزمين افتاد و عدّهای از همراهانش مجروح شدند. برادرش او را از ميان هنگامه بمحلّ امنی رسانيد و از آنجا بمنزل جناب وحيد برد. دشمنان دنبال او شتافتند تا بمنزل وحيد رسيدند ميخواستند محمّد عبداللّه را بگيرند و بکشند. دور منزل وحيد هياهوی شديدی بر پا شد. جناب وحيد بملّا محمّد رضای منشادی که از بزرگترين علمای منشاد بود و عمّامهء خود را برداشته بود و بدربانی منزل وحيد مشغول شده بود امر فرمودند که با شش نفر از مؤمنين که خودش انتخاب ميکند برود و مردم را پراکنده کند. بآنها فرمودند هر کدام از شما هفت مرتبه بصوت بلند اللّه اکبر بگويد و در تکبير هفتم هر هفت نفر با هم باشرار و مهاجمين حمله کنيد.
ملّا محمّد رضا که حضرت بهاءاللّه او را رضَا الرّوح ناميدهاند با همراهان خويش برای اجرای اوامر جناب وحيد روان شدند. هر چند همراهان او از حيث قوای جسمانی ضعيف بودند و در فنون جنگ مهارتی نداشتند لکن روحهای توانا و قلبهای مشتعل بنار ايمان آنها سبب شد که دشمنان از آنها ترسيدند. در آن روز که بيست و هفتم جمادی الثّانی بود هفت نفر از خونخوارترين دشمنان بقتل رسيدند. (رضی الروح از ریاض اللغات: لقب عنايتی حضرت بهاء الله به جناب ملاّ محمّد رضای منشادی است که از علمای منشاد و مورد تعقیب مسلمین و متواری در کوهها بودند. مرّةً در بغداد مشرّف شدند و در مراجعت بتبلیغ و خدمت و طبابت پرداختند تا در ٢٤ بديع جناب ايشانرا در منشاد ببالین مريض دعوت و مسموم و شهید نمودند.)
ملّا محمّد رضا چنين حکايت کرده که ما چون دشمنان را پراکنده کرديم و بمنزل جناب وحيد برگشتيم ديديم محمّد عبد اللّه با بدن مجروح جلو راه ما افتاده او را برداشتيم نزد رئيس خودمان برديم. در حضور وحيد مقداری غذا خورد بعد او را بمحلّی برديم و پناهش داديم. در آنجا بود تا زخمش خوب شد. پس از آن گرفتار چنگ دشمن شد و او را بقتل رساندند. در آن شب جناب وحيد به پيروان خويش فرمودند که متفرّق شوند و کوشش کنند که با سلامتی و تندرستی مظفّر و منصور گردند. و بزوجهء خويش امر فرمودند فرزندان خود را با جميع متعلّقات خويش بردارد و بمنزل پدرش برود و آنچه را که مال حضرت وحيد است با خود نبرد و بجا بگذارد و باو فرمودند: «من اين منزل شاهانه را برای آن بنا کردم که در راه خدا خراب شود. اين اسباب و اثاث پر قيمت را از آن جهت خريداری کردم که در راه نصرت محبوب فدا شود تا دوست و دشمن بدانند که صاحب اين منزل نظر بسيار بلندی دارد. مال و دولت دنيا و قصرهای عالی و اثاث قيمتی و فرشهای گرانبها را اهمّيّتی نميدهد. ثروت دنيا را مانند توده ای از استخوانهای پوسيده ميداند که مورد توجّه سگها و طرف التفات کلاب ارض است شايد دشمنان اين فداکاری مرا به بينند و متنبّه شوند، چشم خود را باز کنند، بر اثر اقدام کسيکه محلّ تجلّی چنين روحی است مشی نمايند. (کلاب از ریاض اللغات: علاوه بر معنای مصدری ˗ جمع کَلْب است ˗ سگ ها ˗ حیوانات درنده مثل گرگ و شغال و کفتار وغیره (بديگر معانی کَلْب توجّه شود) (جمع: کِلاَبَات).)
نيمهء همان شب جناب وحيد جميع آثار حضرت باب را و همچنين نوشتجات خود را جمع آوری فرمودند و بنوکر خود حسن تحويل دادند و باو فرمودند بخارج شهر ميروی تا بسر دو راهی ميرسی که يک راه بجانب مهريز ميرود. در آنجا منتظر باش تا من بيايم مبادا بر خلاف دستور من عمل کنی زيرا در صورت مخالفت ديگر بملاقات من فائز نخواهی شد. حسن بر اسب سوار شد و براه افتاد در اين بين صدای سربازهائی را که بر در قلعه ايستاده بودند شنيد. از ترس اينکه مبادا سربازها او را بگيرند و امانت های گرانبهای جناب وحيد را بغارت ببرند تصميم گرفت از راه ديگری که بنظرش سالم ميرسيد برود. از اين جهت از راهيکه جناب وحيد فرموده بودند نرفت و راه ديگر پيش گرفت. نزديک قلعه که رسيد پاسبانان او را شناختند اسبش را زدند و خودش را دستگير کردند.
جناب وحيد برای خروج از يزد آماده شدند و پسر خود سيّد اسمعيل و سيّد علی محمّد را نزد زوجهء خويش گذاشتند و با دو پسر ديگر خويش سيّد احمد و سيّد مهدی عزيمت سفر کردند. دو نفر از اصحاب که اهل يزد بودند از جناب وحيد درخواست کردند که در خدمت ايشان باشند: يکی اسمش غلامرضا بود که مردی شجاع و در سختیها پيشقدم بود. ديگری غلامرضای کوچک نامداشت که در نشان زدن مهارت تامّی دارا بود. اين دو نفر هم با جناب وحيد همراه شدند وحيد از همان راهی که بنوکر خود نشان داده بودند تشريف بردند تا بوعده گاه رسيدند و چون حسن را در آنجا نديدند دانستند که از راه ديگر رفته و بچنگ دشمنان گرفتار شده. خيلی افسوس خوردند که چرا مخالفت کرد و فرمودند محمّد عبد اللّه هم چون مخالفت کرد بآن بلا گرفتار شد. صبح روز بعد شنيدند که حسن را بدهان توپ بستهاند و نيز شنيدند شخص ديگری را که ميرزا حسن نام داشته است و بسيار پرهيزکار بوده دستگير ساختهاند و مانند رفيقش حسن او را هم بدهن توپ بستهاند.
دشمنان وقتی ديدند جناب وحيد از يزد خارج شدهاند بر جسارتشان افزوده گشت - دست بتعّدی گشودند - بمنزل جناب وحيد هجوم کردند هر چه را يافتند بغارت بردند و منزل را خراب کردند. جناب وحيد در آن بين در راه نيريز تشريف ميبردند با آنکه بپياده رفتن عادت نداشتند در آن شب هفت فرسخ راه را پياده پيمودند (فرسخ در ایران معمولا به مسافت ۶ کیلومتر اطلاق می گردد. در بعضی کتاب های لغت به مسافت بیشتر و کمتری نیز اطلاق شده است). آن دو نفر که همراه ايشان بودند گاهی دو فرزند جناب وحيد را بدوش گرفته ميبردند. روز بعد در ميان کوهی که در آن نزديکی بود پنهان شدند. برادر ايشان که در آن نزديکی ها سکونت داشت و نهايت محبّت را بجناب وحيد دارا بود وقتيکه فهميد ايشان در آن نزديکی تشريف دارند پنهانی مقداری خوراک و لوازم ديگر فرستاد. همانروز چند نفر سوار از طرف حکومت که دنبال جناب وحيد آمده بودند وارد قريه ای که برادرشان در آن سکونت داشت شدند و منزل او را تفتيش کردند. خيال ميکردند جناب وحيد در آنجا پنهان شده و مال و دولت زيادی هم همراه آورده است. وقتی جناب وحيد را آنجا نيافتند بيزد برگشتند.
جناب وحيد در بين کوهها طی مسافت ميفرمودند تا به بوانات فارس رسيدند (بوانات از ویکی پدیا). بيشتر مردم آن حدود از پيروان جناب وحيد بودند و بامر مبارک مؤمن شدند. از جمله شيخ الاسلام بوانات بود که موسوم بحاجی سيّد اسمعيل بود. بسياری از اهالی آنحدود با جناب وحيد که بجانب فسا تشريف ميبردند همراه شدند و لکن مردم فسا بامر مبارک اقبال نکردند. در ميان راه جناب وحيد بهر قريه و آبادی که ميرسيدند از اسب پياده ميشدند و بمسجد ميرفتند و مردم را بامر مبارک دعوت مينمودند. خستگی راه و رنج مسافرت ايشانرا از ابلاغ امر باز نميداشت. روی منبر که تشريف ميبردند همه چيز را فراموش ميکردند خستگی خود را اهميّت نميدادند. بدون خوف و بيم مردم را تبليغ مينمودند. در هر نقطه که بيانات ايشان بمردم مؤثّر ميشد و چند نفری مؤمن ميشدند يک شب با آنها بسر ميبردند. روز بعد از آنها جدا ميشدند و اگر در نقطه ای کسی مؤمن نميشد در آنجا نميماندند و با کسی معاشرت نميکردند و ميفرمودند من بهر جائيکه وارد ميشوم و امر مبارک را ابلاغ ميکنم اگر کسی بنفحات ايمان منجذب نشود نميتوانم در آن نقطه بمانم و از آب و طعام آنجا چيزی تناول کنم.
چون جناب وحيد بقريهء نيريز نزديک فسا رسيدند چند روز توقّف فرمودند تا امر مبارک را تبليغ کنند و ندای الهی را بمردم برسانند (نیریز از ویکی پدیا). مردم نيريز وقتی شنيدند که جناب وحيد تشريف ميآورند از محلّهء چنار سوخته جمعی برای ملاقات ايشان عازم شدند. از ساير محلّات هم عدّهای رفتند بيشتر اين مردم شبانه رو براه نهادند که مبادا حاکم نيريز آنها را ممانعت کند. از محلّهء چنار سوخته صد نفر بيشتر از نيريز برای ملاقات جناب وحيد رفتند. رئيس اين جمع حاجی شيخ عبد العلی بود که از اشخاص معروف و با وحيد نسبت داشت. جمعی از اعيان نيريز هم برای استقبال جناب وحيد رفته بودند. از محلّهء چنار سوخته ملّا عبد الحسين پير مرد هشتاد ساله با جمعيّت همراه بود. اين شخص در علم و تقوی شهرت بسيار داشت. ملّا باقر پيش نماز چنار سوخته و ميرزا حسين قطب کدخدای بازار محلّه با تمام خويشاوندانش و ميرزا ابو القاسم که از خويشان حاکم بود و حاج محمّد تقی ملقّب بايّوب که حضرت بهاءاللّه او را باين لقب ناميدند و ميرزا نوراء و ميرزا علی رضا از محلّهء سادات نيريز که با حاجی محمّد تقی نسبت داشتند جزو جمعيّت استقبال کنندگان بودند. (ایّوب از ریاض اللغات: در اين ظهور مبارک " ايُّوب " لقب جناب حاجی محمّد تقی نیريزی است که از اصحاب جناب وحید بودند و شکنجه ها و صدمات لاتحصیٰ تحمّل کردند و سورة الصّبر در روز ورود مبارک بباغ رضوان (بوستان نجیبیّة) باعزاز ايشان عزّ نزول يافت.)(سورة الصبر از ریاض اللغات: از الواح نازله در بغداد باعزاز جناب حاجی محمّد تقی نیريزی ملقّب به ايّوب است و نام ديگرش سورة الصّبر يا مدينة الصّبر میباشد.)
باری همهء اينها بعضی شبانه و بعضی روز روشن از نيريز بيرون رفتند و تا قريهء رونيز جناب وحيد را استقبال کردند و باين واسطه ايمان و خلوص خود را آشکار ساختند. مؤمنين نيريز تا آن ايّام از احکام و اصول و تعاليم حضرت باب بيخبر بودند. جناب وحيد مأمور بودند که مؤمنين نيريز را با احکام و تعاليم امر جديد آشنا فرمايند. (رونیز از ویکی پدیا)
حاکم نيريز زين العابدين خان بود وقتيکه فهميد جمعی باستقبال وحيد شتافتهاند مخصوصاً يکنفر را از طرف خود فرستاد تا بآنها بگويد هر کس که باطاعت وحيد بگرايد حاکم او را مقتول خواهد ساخت و اهل و عيالش را اسير خواهد کرد و املاکش را مصادره خواهد نمود. شخص مأمور پيغام حاکم را باهل نيريز که در محضر جناب وحيد بودند ابلاغ نمود ولی کسی اعتنائی باين حرفها نکرد بلکه ارادت و محبّتشان نسبت بجناب وحيد بعد از استماع اين پيغام زيادتر شد.
وقتيکه حاکم فهميد مردم به پيغام او اعتنائی نکردند و از دور جناب وحيد پراکنده نشدند خيلی ترسيد و متحيّر شد چه بکند. از ترس اينکه مبادا مورد هجوم مردم قرار بگيرد محلّ اقامت خود را در هشت فرسخی در قريهء قطره که مسکن اصلی او بود قرار داد چون اين قريه در جوار قلعهء محکمی قرار گرفته بود از اينجهت آنجا را انتخاب کرد که در هنگام خطر بتواند بآن قلعه پناهنده شود و مطمئنّ بود که مردم نيريز در تير اندازی مهارت دارند و در هنگام دفاع ميتواند بآنها اطمينان کند.
جناب وحيد از قريهء رونيز بمقبرهء پير مراد که در خارج اصطهبانات واقع است تشريف برده بودند. علمای اصطهبانات مردم را تحذير کرده بودند و سفارش نموده بودند که مردم نگذارند جناب وحيد وارد آنجا بشوند با اين همه قريب بيست نفر از مردم اصطهبانات بخدمت جناب وحيد شتافتند و همراه ايشان به نيريز رفتند. روز پانزدهم رجب نزديک غروب جناب وحيد و همراهان وارد نيريز شدند و در محلّهء چنار سوخته بمسجد تشريف بردند و مردم را بامر مبارک تبليغ نمودند پيش از آنکه بمنزل خود بروند بلافاصله بعد از ورود با همان گرد و غبار سفر بالای منبر رفتند و با فصاحت و بلاغت جاذبی حاضرين را مجذوب بيانات خويش ساختند. قريب هزار نفر پای منبر ايشان حاضر بودند و همه از محلّهء چنار سوخته و پانصد نفر ديگر هم از ساير محلّههای نيريز فرياد برآوردند: «سَمِعنا وَ اَطَعْنا» (فقره ای از چندین آیات قرآنی از جمله آیه ۷ سوره مائده بدین مضمون که شنیدیم و اطاعت کردیم. آیه مبارکه) و دسته دسته با کمال فرح و سرور نزد جناب وحيد ميآمدند و محبّت و خلوص خود را اظهار ميداشتند. بيانات جناب وحيد تأثير شديدی در آنها کرده بود که اهالی نيريز مانند آنرا پيش از آن بياد نداشتند. بعد از آنکه هياهوی حاضرين تسکين يافت و سر و صدای مردم خوابيد جناب وحيد فرمودند من برای ابلاغ امر الهی باين شهر آمدهام. خدا را شکر ميکنم که مرا بتبليغ امر خويش موفّق داشت و تأييد فرمود تا ندای الهی را بشما ابلاغ نمودم. ديگر پيش از اين لزومی ندارد که در اين شهر بمانم زيرا ميترسم حاکم اين شهر به خاطر من با شما بد رفتاری کند و از شيراز کمک بطلبد خانههای شما را خراب کند و بشما اذيّت و آزار برساند. همهء حاضرين بيک صدا گفتند ما هرگز راضی نميشويم که شما باين زودی تشريف ببريد ميخواهيم مدّتی خدمت شما باشيم. برای هر گونه گرفتاری و مصيبتی حاضر هستيم. توکّل ما بخداست، خداوند مهربان است و در هنگام نزول بلايا ما را مشمول رحمت خويش قرار ميدهد. آنگاه زن و مرد با هم جناب وحيد را بمنزلشان بردند. همه منجذب بودند سرور و نشاط عجيبی آنها را احاطه کرده بود. دور جناب وحيد را گرفته بودند و با سلام و صلوات تا در منزل با ايشان همراه شدند. جناب وحيد هم بدون هيچگونه ترس و ملاحظه ای با کمال فصاحت هر روز در مسجد تعاليم امر مبارک را برای مردم شرح و بسط ميدادند هر روز بر عدّهء جمعيّت ميافزود.
زين العابدين خان چون اين امور را مشاهده کرد آتش عداوتش شعله ور شد. هر روز حيله ای ميانديشيد و تدبيری ميکرد تا لشکری جمع کند و جناب وحيد را از بين بردارد. بالاخره هزار نفر سرباز سواره و پياده که در جنگ ماهر بودند فراهم کرد. وسائل و مصارف بسياری تهيّه ديده بود و ميخواست بی خبر هجوم کند و جناب وحيد را دستگير نمايد.
جناب وحيد بآن بيست نفر شخصی که از اصطهبانات با ايشان همراه شده بودند فرمودند برويد و در قلعهء خواجه که نزديک چنار سوخته است پناهنده شويد. شيخ هادی پسر شيخ محسن را رئيس اين بيست نفر قرار داد و به پيروان خود که در چنار سوخته ساکن بودند دستور دادند که مراقب درها و برجها و ديوارهای قلعه باشند.
حاکم نيريز بمحلّهء بازار کوچ کرد و با لشکريان خود در قلعهء مجاور آنجا جای گرفت. برجها و ديوارهای اين قلعه مشرف بشهر نيريز بود. حاکم، سيّد ابوطالب کدخدای بازار را که از پيروان جناب وحيد بود مجبور کرد منزل خويش را تخليه کند. آنگاه باستحکام آن پرداخت و جمعی از سربازان خود را برياست محمّد علی خان به پشت بام آنخانه گماشت و فرمان داد باصحاب وحيد تير اندازی کننند. اوّل کسی که هدف گلوله قرار گرفت پير مردی بود موسوم بملّا عبد الحسين که پياده برای ملاقات جناب وحيد آمده بود. اين شخص روی پشت بام منزل خودش مشغول نماز بود ناگهان تير بپای راست او خورد. جناب وحيد از اين پيش آمد بیاندازه متأثّر شدند و مراسله ای برای مشارٌاليه نوشتند و حزن و اندوه خويش را از اين پيش آمد نگاشتند و باو بشارت دادند که اوّل شهيد راه خدا محسوب است.
اين حملهء ناگهانی و نزول بلای غير منتظر سبب شد که بعضی از نفوسيکه اظهار ايمان میکردند متزلزل شدند و از مؤمنين خود را جدا ساختند و شبانه از قلعه خارج شده بدشمنان پيوستند. جناب وحيد چون بيوفائی آنها را شنيدند صبح زود بر اسب سوار شده با جمعی از اصحاب از منزل خويش بقلعهء خواجه رفتند و در آنجا مقرّ گرفتند.
زين العابدين خان برادر بزرگ خود علی اصغرخان را با هزار سرباز مسلّح و جنگجو برای محاصرهء قلعهء خواجه که هفتاد و دو نفر در آن پناهنده بودند فرستاد. وقت طلوع آفتاب چند نفر از اصحاب به اشارهء جناب وحيد از قلعه بيرون تاخته لشکر دشمن را متفرّق ساختند. در اين واقعه سه نفر از احبّاء بشهادت رسيدند. يکی تاج الدّين بود که بشجاعت و پردلی شهرت داشت و بتجارت کلاه پشمی مشغول بود. ديگری زينل پسر اسکندر بود که شغلش زراعت بود سوّمی يکی از اعيان موسوم بميرزا ابوالقاسم بود.
خبر شکست يافتنِ دشمنانِ اصحاب چون به فيروز ميرزای نصرت الدّوله حاکم فارس رسيد افکارش پريشان شد و بیاندازه ترسيد. فرمان سخت بزين العابدين خان فرستاد که پناهندگان قلعه را متفرّق کند و فتنه را ريشه کن سازد. زين العابدين خان يکی از گماشتگان شاهزاده را نزد جناب وحيد فرستاد و پيغام داد که خواهش ميکنم از نيريز تشريف ببريد شايد اين آتش خاموش شود. جناب وحيد بآن شخص فرمودند بحاکم بگو همراهان من دو پسر من و دو نفر ديگر هستند. اگر توقّف من در اين شهر سبب اين هيجان و آشوب است من حاضرم که از اين شهر بروم ديگر چرا آب را بروی ما بستهايد و ما را محاصره کردهايد و مورد هجوم و حملهء خود ساختهايد؟ آيا از فرزند رسول اينطور پذيرائی ميکنند؟ بحاکم بگو اگر آب و نان را بروی ما ببندد و نگذارد بما چيزی برسد من هفت نفر از همين نفوسی که در نظر او اهمّيّتی ندارند ميفرستم که تمام لشکر او را متفرّق کنند و قوای او را شکست بدهند. زين العابدين خان به پيغام جناب وحيد اهمّيّتی نداد. بنا بر اين ايشان بچند نفر از مؤمنين امر کردند از قلعه خارج شوند و بلشکر دشمن هجوم کنند. چند نفر جوان باجرای امر جناب وحيد پرداختند و با آنکه از فنون حربيّه اطّلاعی نداشتند بقوّت ايمان و شجاعت خويش لشکر حاکم را شکست دادند. علی اصغر خان در جنگ کشته شد. دو پسر او گرفتار شدند. زين العابدين خان با کمال ذلّت و خواری بهمراهی عدّهای از سربازان شکست خوردهاش به قطره رفت و جريان واقعه را بشاهزاده فيروز ميرزا اطّلاع داد و از او کمک طلبيد و مخصوصاً سفارش کرد که توپهای سنگين و عدّهء زيادی سواره و پياده بفرستد. (فیروز میرزا از ویکی پدیا)
جناب وحيد چون ديدند که دشمنان همّت گماشتهاند که اصحاب قلعه را از بين ببرند دستور دادند تجهيزات لازمه را برای دفاع از قلعه مهيّا کنند و در ميان قلعه برای آب چاهی بکنند و چادرهائی را که از دشمنان گرفتهاند نصب نمايند و در همان روز برای هر يک از مؤمنين وظيفه و تکليفی معيّن فرمودند.
کربلائی ميرزا محمّد را دربان قلعه قرار دادند. شيخ يوسف را بحفظ و حراست اموال گماشتند. کربلائی محمّد پسر شمس الدّين را بمراقبت باغهائی که در جنب قلعه قرار داشت مأمور کردند. ميرزا احمد دائی علی سردار را بمحافظت برج آسياب چنار که در مجاور قلعه بود گماشتند. شيخ گيوه کش را منصب مير غضبی دادند. ميرزا محمّد جعفر پسر عموی زين العابدين خان را منشی و وقايع نگار قرار دادند. و ميرزا فضل اللّه را خوانندهء نامهها معيّن نمودند. مشهدی تقی بقّال را زندانبان قرار دادند. حاجی محمّد تقی را رئيس احصائيه و غلامرضای يزدی را رئيس قوی ناميدند. اضافه بر هفتاد و دو نفر اصحاب و بيست نفريکه از اصطهبانات همراه شده بودند جناب وحيد عدّه ای از ساکنين محلّهء بازار را با جمعی از خويشاوندان آنها بر حسب درخواست سيّد جعفر يزدی که از علمای مشهور بود و تقاضای شيخ عبد العلی که از منسوبين جناب وحيد بود بساکنين قلعه افزودند.
زين العابدين خان مجدّداً از شاهزاده کمک طلبيد و تأکيد کرد که هر چه زودتر اقدام شود. و مبلغ پنجهزار تومان برسم پيش کشی با نامهء خود برای شاهزاده فيروز ميرزا فرستاد. نامه و پول را بملّا باقر که محلّ اعتمادش بود سپرد و باو دستور داد که نامه و مبلغ را بدست خودش بشاهزاده بدهد. اسب مخصوص خود را هم بملّا باقر داد تا سوار شود. اين ملّا باقر شخصی خموش گفتار و فصيح و مورد اطمينان حاکم بود. ملّا باقر از راه غير معمولی روان شد. بعد از يک شبانه روز بمحلی موسوم به هذشتک رسيد در آنجا قلعه ای بود که طايفه ای از فيوج و غربتیها در اطراف آن قلعه منزل کرده بودند و چادر زده بودند (کولی ها از ویکی پدیا). ملّا باقر دم يکی از چادرها پياده شد و با شخصی بصحبت مشغول بود. در اين بين حاجی سيّد اسمعيل شيخ الاسلام بوانات که از جناب وحيد اجازه گرفته بود برای کار مهمّی بقريهء خود برود و فوراً به نيريز برگردد بهمان نقطه رسيد. بعد از صرف غذا شيخ الاسلام ديد اسبی مزيّْن و آراسته دم يکی از چادرها بسته است. بعد از تحقيق فهميد که اين اسب مال يکی از گماشتگان زين العابدين خان است که از نيريز آمده بشيراز ميرود. حاج سيّد اسمعيل شيخ الاسلام که دارای شجاعت و قوّت قلب بود جلو آمد و بر اسب سوار شد شمشير خود را کشيد. آنگاه بصاحب خيمه که با ملّا باقر حرف ميزد گفت اين شخص پست رذل را که از حضرت صاحب الزّمان فرار کرده بگير دستهای او را ببند و بمن بده. صاحب خيمه و همراهانش که از حاج ملّا اسمعيل خيلی ترسيده بودند فوراً ملّا باقر را گرفتند و دستهايش را با ريسمان بستند و سر ريسمان را بشيخ الاسلام دادند. شيخ الاسلام سر ريسمان اسير خود را گرفت و بجانب نيريز عزيمت نمود و اسيرش از دنبال اسبش راه ميپيمود تا بقريهء رستاق رسيدند. شيخ الاسلام اسير را بحاجی اکبر کدخدا داد و باو تأکيد کرد که فوراً او را نزد جناب وحيد ببرد. چون ملّا باقر بحضور حضرت وحيد رسيد از مقصد او سؤال کردند و پرسيدند برای چه کاری بشيراز ميرفتی ملّا باقر تفصيل وقايع را عرض کرد. جناب وحيد مايل بودند او را رها کنند. ولی چون ملّا باقر آدم بدرفتاری بود اصحاب جناب وحيد او را بقتل رسانيدند.
زين العابدين خان پشت سر هم از شيراز کمک ميخواست. در مرتبهء اخير درخواست خود را برای کمک با تأکيد شديد پيغام داد باين هم اکتفا نکرد چندين نفر از معتمدين خود را با هدايا نزد شاهزاده بشيراز فرستاد که هر چه زودتر برای او کمک بفرستند. از طرف ديگر نامه ای چند بچند نفر از علماء و سادات معروف شيراز فرستاد. در آن نامهها بجناب وحيد نسبتها داد و خيلی مفصّل شرح داد که وحيد در اين حدود سبب فتنه و آشوب گرديده، از شما خواهش ميکنم برويد و شاهزاده را وادار کنيد تا کمک برای من بفرستد.
بالاخره شاهزاده عبد اللّه خان شجاع الملک را با فوج همدانی و سيلا خوری و توپ و ساير لوازم بکمک زين العابدين خان بنيريز فرستاد و دستور داد تا از نقاط مجاوره مانند اصطهبانات و ايزج و پنج معادن و قطره و بشنه و دهچاه و مشکان و رستاق سرباز بگيرند (سیلاخور از ویکی پدیا). بعلاوه شاهزاده قبيلهء ويسبککريّه را فرمان داد که بکمک زين العابدين خان بروند.
باری جمعيّت بسيار و لشکر جرّاری غفلتاً قلعه را که جناب وحيد و اصحابش در آن بودند محاصره کردند. در اطراف قلعه دشمنان خندقها کندند و سنگرها بستند و پس از تهيّهء وسائل محصورين را گلوله باران نمودند. يکی از پيروان جناب وحيد که مأمور محافظت در قلعه بود و بر اسب سوار بود اسبش هدف گلوله شد. گلولهء ديگری برج روی در قلعه را خراب کرد. يکی از احبّا صاحب منصب توپخانه را هدف گلوله ساخت و او را بقتل رسانيد. در نتيجه صدای تفنگها خاموش شد و دشمنان برگشتند در ميان خندقها پنهان شدند. در آن شب هيچيک از اصحاب و نيز هيچيک از اعدا و دشمنان از پناهگاه خود بيرون نيامدند.
شب دوّم جناب وحيد غلامرضای يزدی را احضار فرمودند و باو دستو دادند که با چهارده نفر از اصحاب از قلعه خارج شوند و دشمن را پراکنده سازند. اين چهارده نفر اغلب از اشخاص پير و کثير السّنّ بودند و هيچکدام خيال نميکردند که بتوانند از عهدهء اين محاربهء شديد بيرون بيايند. يکی از آنها کفّاشی بود که نود سال داشت. اين پير مرد دارای شجاعت و قوّتی بود که در جوانها نظير آن ديده نميشد. بقيّه نسبت باو جوانتر بودند ولی هيچکدام در فنون جنگ سابقه نداشتند و لکن بقوّت ايمان هر مشکلی در نظر آنان آسان بود. سنّ و سال در نظر اينها مهم نبود زير اينها نفوسی بودند که با استقامت شديدی باعلاء امر مبارک اقدام کرده بودند. اين عدّه مأمور بودند که بمجرّد خروج از قلعه همه با هم فرياد به اللّه اکبر بلند کنند و بميان لشکر دشمن رو نهاده حمله نمايند. حسب الامر اين جمع تفنگ برداشته بر اسبها سوار شده و خود را مسلّح ساختند. از قلعه بيرون آمدند و بقلب لشکر حمله بردند. بگلولههای توپ و تفنگ که مانند باران بر آنها ميباريد اعتنائی نداشتند. جنگ هشت ساعت ادامه داشت. از شجاعت اين پيروان دلباختهء امر الهی رؤسای لشکر دشمن حيران شدند. از نيريز پشت سر هم برای مساعدت اين عدّهء قليل که در مقابل دشمنان با کمال شجاعت در آن مدّت طولانی پايداری نموده بودند کمک ميرسيد. هر وقت که کار جنگ و جدال بالا میگرفت زنهای نيريز از جميع جهات از بالای پشت بامها با صدای بلند اصحاب را بشجاعت و اقدام تشويق مينمودند و از مشاهدهء جانفشانی آنها هلهله ميکردند. صدای زنها و صدای گلولههای توپ و فرياد اللّه اکبر اصحاب در بين جنگ و جدال بهم آميخته ميشد و بر فرياد زنها و استقامت مردها در مقابل هجوم اعدا ميافزود.
بالاخره لشکر دشمن شکست خورد. اصحاب مظفّر و منصور بقلعه مراجعت کردند و زخمیها را با خود بقلعه بردند و قريب شصت نفر بقتل رسيدند که اسامی بعضی از اينقرار است:
اوّل غلام رضای يزدی ( اين غير از آن غلام رضائی است که
رئيس لشکر اصحاب بود)
دوّم برادر غلام رضای يزدی
سوّم علی ( پسر خير اللّه )
چهارم خواجه حسين قنّاد ( پسر خواجه غنی )
پنجم اصغر پسر ملّا مهدی
ششم کربلائی عبد الکريم
هفتم حسين ( پسر مشهدی محمّد)
هشتم زين العابدين ( پسر مشهدی باقر صبّاغ )
نهم ملّا جعفر مْذَّهِب
دهم عبد اللّه ( پسر ملّا موسی )
يازدهم محمّد ( پسر مشهدی رجب آهنگر)
دوازدهم کربلائی حسن ( پسر کربلائی شمس الدّين ملکی دوز )
سيزدهم کربلائی ميرزا محمّد زارع
چهاردهم کربلائی باقر کفش دوز
پانزدهم ميرزا احمد ( پسر حسين کاشی ساز )
شانزدهم ملّا حسن پسر ملّا عبد اللّه
هفدهم مشهدی حاجی محمّد
هيجدهم ابو طالب ( پسر مير احمد نخود بريز )
نوزدهم اکبر ( پسر محمّد عاشور )
بيستم تقی يزدی
بيست و يکم ملّا علی ( پسر ملّا جعفر )
بيست و دوّم کربلائی ميرزا حسين
بيست و سوّم حسين خان ( پسر شريف )
بيست و چهارم کربلائی قربان
بيست و پنجم خواجه کاظم ( پسر خواجه علی )
بيست و ششم آقا ( پسر حاجی علی )
بيست و هفتم ميرزا نوراء ( پسر ميرزا معينا )
زين العابدين خان و يارانش که در اين مرتبه هم شکست خوردند يقين کردند که از راه جنگ و جدال ممکن نيست اصحاب قلعه و ياران جناب وحيد را از پا در آورند ناچار بفکر ديگر افتادند و مانند شاهزاده مهديقلی ميرزا که در واقعهء قلعهء شيخ طبرسی چون از غلبه بر اصحاب عاجز شد بدامن خدعه و فريب چنگ زد، زين العابدين خان و يارانش هم در نظر گرفتند بهمين وسيله متشبّث شوند و بسلاح مردمان ضعيف و عاجز متوسّل گردند تا بتوانند حريف خود را از راه خدعه و مکر مغلوب سازند. با آنکه زين العابدين خان بجميع آن نواحی حکومت داشت و از شيراز هم برای او مساعدت و کمک ميرسيد با اين همه از مغلوب ساختن جمعی از اصحاب که در نظر او مشتی اشخاص ضعيف و بی خبر از فنون جنگ و جدال و غير قابل توجّه بودند خود را عاجز و قاصر مشاهده کرد و اطمينان يافته بود که در ميان قلعه بر خلاف انتظار وی مردان شجاع توانائی هستند که نميشود آنها را مغلوب کرد و نه ميتوان با آنها در جنگ مقابله نمود. حتّی باين معنی رجال و همدستان زين العابدين خان هم اقرار و اعتراف داشتند. چارهای جز اين نديدند که آن رجال پاک طينت خوش قلب يعنی اصحاب قلعه را فريب بدهند. باين معنی که بدروغ درخواست صلح و آشتی کنند و باين اسم غفلتاً بر آنها بتازند. از اينجهت چند روز دست از هجوم و حمله کشيدند و جنگ و جدال را موقوف کردند و نامهء مفصّلی باصحاب قلعه نگاشتند خلاصهء آن نامه از اينقرار بود .
(ما تا کنون نميدانستيم که شما دارای ايمان هستيد و بحقيقت دين و آئين شما پی نبرده بوديم خيال ميکرديم که هر يک از شما مخالف دين مبين اسلام است و چنان ميپنداشتيم که حرمت قواعد اسلام را مراعات نميکنيد. از اينجهت بمخالفت شما قيام کرديم و ميخواستيم دين و آئين شما را از بين ببريم. در اين اواخر فهميديم که شما مقصود سياسی نداريد و هيچکدام مايل نيستيد که بر خلاف قوانين دولت رفتار کنيد و از طرفی هم فهميديم که دين و آئين شما با تعاليم و احکام اسلامی چندان مخالفتی ندارد. فقط عقيدهء شما اينست که ميگوئيد شخصی ظاهر شده که از طرف خدا باو وحی ميرسد و بيانات او جميعاً راست و درست است و بر جميع مسلمين واجب است که بحقانيّت او اعتراف کنند و بنصرت او قيام نمايند. ولی ما نميتوانيم بصدق اين ادّعای شما اقرار کنيم مگر اينکه چند نفر از شما از قلعه خارج شوند و بلشکرگاه بيايند و با ما ملاقات کنند تا در مدّت چند روز آنچه را ميگوئيد تحقيق کنيم و از روی يقين بصدق ادّعای شما اعتراف نمائيم. ما حاضريم از روی تحقيق آئين شما را بپذيريم زيرا ما دشمن حقّ نيستيم و با حقّ و حقيقت مخالفتی نداريم. همهء ما اقرار ميکنيم که رئيس محبوب شما از بزرگترين دانشمندان و تواناترين علمای اسلام هستند. ايشان در نظر ما هادی و راهنما ميباشند. برای اينکه بصدق گفتار ما اطمينان پيدا کنيد اين قرآن مجيد را همهء ما مهر کرديم و برای شما فرستاديم. اگر شما در ادّعای خود صادق باشيد يا نباشيد قرآن مجيد بين ما و شما حکم باشد و اگر ما بخواهيم که شما را فريب بدهيم مستوجب غضب و خشم خدا و رسولش باشيم. اگر شما دعوت مرا بپذيريد تمام لشکر ما از تفرقه و هلاکت نجات خواهد يافت. سوگند ياد ميکنيم که اگر بعد از تحقيق صدق ادّعای شما برای ما ثابت شد با کمال شجاعت و خلوص با شما همراهی خواهيم کرد. آنوقت هر که را شما دوست بداريد ما هم دوست خواهيم داشت و هر که را شما دشمن بداريد ما هم دشمن خواهيم داشت و آنچه را پيشوای شما بفرمايد قسم ياد ميکنيم که اطاعت خواهيم کرد و بر عکس اگر نتوانستيد صحّت ادّعای خود را ثابت کنيد ما بهيچوجه بشما اذيّتی نخواهيم کرد. شما سالم بقلعهء خود بر ميگرديد. آنوقت جنگ را از سر ميگيريم. حال بيائيد دست از خونريزی برداريد و ابتدا با دلائل و براهين صحّت ادّعای خود را برای ما ثابت کنيد).
مکتوب و قرآن را برای اصحاب فرستادند جناب وحيد قرآن را با کمال احترام گرفتند و بوسيدند و فرمودند: «ساعت موعود و مقرّر که برای ما تعيين شده رسيده است. ما دعوت آنها را قبول ميکنيم تا آنها از خدعه و فريب خود شرمسار و به پستی و حقارت راهی که در نظر گرفتهاند آگاه شوند. بعد باصحاب فرمودند من کاملاً ميدانم که اينها راست نميگويند. ميخواهند ما را فريب بدهند و لکن بر خود واجب ميدانم که دعوت آنها را قبول کنم و مرتبهء ديگر فرصت را غنيمت شمرده حقيقت امر الهی را برای آنها واضح و آشکار سازم». بعد باصحاب فرمودند که تکاليف لازمهء خود را انجام بدهند و بهيچ وجه بدشمنان اطمينان نکنند و باظهارات آنها فريفته نشوند و تا دستور ثانی بجنگ و جدال اقدام ننمايند. پس از اين کلمات با اصحاب خويش وداع فرمودند و با پنج نفر از پيروان خود که از جمله ملّا علی مْذَّهِب و حاجی سيّد عابد خيانتکار بود بلشکرگاه دشمن روی نهادند. زين العابدين خان و شجاع الملک و جميع امرا از جناب وحيد استقبال کردند و ايشان را با کمال احترام به چادری که مخصوص ايشان زده بودند وارد نمودند. جناب وحيد روی صندلی نشستند سايرين همه در مقابل ايشان ايستاده بودند. زين العابدين خان و شجاع الملک و يکنفر ديگر را جناب وحيد اجازه فرمودند بنشينند. بقيّه همانطور ايستادند بيانات حضرت وحيد در قلوب حاضرين تأثير عجيبی کرد و بقدری مؤثّر بود که حتّی بسنگ هم اثر ميکرد. حضرت بهاءاللّه در سورة الصّبر ببيانات مؤثّرهء جناب وحيد اشاره فرموده اند و مقاصد وحيد را در ضمن لوح مزبور تبيين فرمودهاند که تا ابد باقی و برقرار خواهد بود. از جمله جناب وحيد فرمودند:
«مولای من بمن وعده دادهاند که در راه نصرت امرش شهيد خواهم شد. مگر من از اولاد پغمبر شما نيستم چرا بمخالفت من قيام کردهايد؟ چرا ميخواهيد مرا بکشيد؟ بچه جهت مرا محکوم بقتل کردهايد؟ چرا ملاحظهء حسب شريف و شرف انتساب مرا بحضرت رسول اللّه نمینمائيد و مراعات احترام نميکنيد؟» آنهائی که حاضر بودند و بيانات جناب وحيد را شنيدند از استماع عبارات مؤثّره و مشاهدهء وقار و جلال جناب وحيد خيلی متأثّر شدند. سه شب و سه روز از جناب وحيد پذيرائی کردند نهايت احترام را نسبت بايشان مراعات مينمودند. در نماز بجناب وحيد اقتدا ميکردند و بمواعظ و نصايح ايشان گوش ميدادند. ولی اينها همه در ظاهر بود. در باطن و نهان نقشه ميکشيدند که آن حضرت را بقتل برسانند و ساير اصحاب را از بين ببرند. ميدانستند که اگر قبل از، از بين بردن اصحاب بجناب وحيد اذيّتی وارد کنند خودشان را در خطر شديدی خواهند افکند. زيرا اصحاب قلعه آرام نخواهند گرفت. از شجاعت و مهارت اصحاب قلعه و از شورش و هيجان زنهای آنها خيلی ميترسيدند و يقين داشتند که با همهء اين قوّت و قدرتيکه دارند نميتوانند جمعی از جوانها و پيرمردهائی را که در قلعه هستند مغلوب کنند و جز از راه حيله و فريب قادر نيستند بآنها دست يابند. زين العابدين خان پيوسته لشکريان خود را تحريض ميکرد و آتش عداوت و کينهء اصحاب را که در قلوب آنها موجود بود دامن ميزد زيرا ميدانست که بيانات جناب وحيد بیاثر نيست. ممکن است با فصاحت و سحر بيان خويش آنها را بطرف خود جلب نمايد و باطاعت خويش وادار کند.
بالاخره زين العابدين خان و همراهانش اينطور تصميم گرفتند که از جناب وحيد درخواست نمايند با دست خود باصحاب قلعه مکتوبی نوشته بفرستند باين مضمون که اختلاف بين ما و لشکريان دولتی مرتفع شده و کار بصلح و مسالمت کشيده شد. اگر خواسته باشيد ميتوانيد به لشکرگاه نزد من بيائيد و ميتوانيد بمنزلهای خود برگرديد. جناب وحيد هر چند قلباً مايل نبودند که اين مطلب را قبول کنند ولی چون مجبور شدند نامه ای بمضمون فوق برای اصحاب فرستادند و ضمناً نامهء ديگری هم باصحاب نوشتند که مبادا فريب دشمنان را بخوريد از مکر دشمنان بر حذر باشيد. هر دو نامه را بحاجی سيّد عابد دادند و باو فرمودند نامهء اوّل را که از راه اجبار نوشتهام پاره کن و نامهء ثانی را که دشمنان از آن بی خبرند باصحاب بده و بآنها بگو که چند نفر از مردان شجاع شبانه از قلعه خارج شوند و لشکر دشمن را پراکنده و متفرّق سازند.
حاجی سيّد عابد چون از خدمت جناب وحيد مرخّص شد راه خيانت سپرده و يکسره نزد زين العابدين خان رفت و دستوری را که جناب وحيد بوسيلهء او باصحاب داده بودند همه را برای زين العابدين خان نقل کرد. زين العابدين خان او را تشويق کرد و وادار نمود که نامهء اوّل را باصحاب قلعه بدهد و بآنها از قول جناب وحيد بگويد که همه متفرّق شوند و گفت اگر اين مأموريّت را خوب انجام دادی پاداش بسزائی خواهی داشت. سيّد خائن نامهء اوّل را باصحاب داد و بآنها گفت جناب وحيد همهء لشکريان را بامر مبارک تبليغ فرمودند و تمام مجذوب امر مبارک شدند از اين جهت شما ها از قلعه بيرون رفته بمنزلهای خود مراجعت کنيد. اصحاب از شنيدن اين پيغام در شکّ و ترديد افتادند. از طرفی هم ميترسيدند که فرمان جناب وحيد را مخالفت کنند. ناچار با نهايت ترديد متفرّق شدند و مطابق نامهء جناب وحيد اسلحههای خود را ريختند و بنيريز مراجعت کردند. چون زين العابدين خان ميدانست که قلعه بزودی تخليه خواهد شد يک فوج از لشکر خود را مأمور کرد که بروند و نگذارند اصحاب از قلعه که خارج ميشوند بشهر وارد شوند. حضرات اصحاب که خود را در محاصرهء لشکر ديدند نهايت کوشش را مينمودند که هجوم دشمن را جلوگيری کنند و هر طور هست بزودی خود را بمسجد برسانند. هنوز بعضی از اصحاب اسلحه و تفنگ و بعضی چوب دستی همراه داشتند. با استعمال اسلحه و بضرب سنگ و چوب ميخواستند بشهر وارد بشوند و فرياد اللّه اکبر بلند کردند. هنگامهء اين مرتبه از مراتب سابقه شديد تر بود. در نتيجهء اين زد و خورد بعضی بشهادت رسيدند و بقيّه بمسجد جامع پناهنده شدند ولی بيشتر مجروح و خسته بودند زيرا برای دشمنانشان پشت سر هم کمک ميرسيد.
ملّا حسن پسر ملّا محمّد علی که يکی از صاحب منصبان لشکر زين العابدين خان بود خود را قبل از اصحاب ميان مسجد انداخت و در يکی از منارههای مسجد پنهان شد و بانتظار ورود اصحاب نشست. بمحض اينکه اصحاب پراکنده و پريشان وارد مسجد شدند آنها را هدف گلوله قرار ميداد. ملّا حسين که يکی از اصحاب بود او را شناخت و با فرياد اللّه اکبر بالای مناره رفت و آن صاحب منصب خائن را هدف گلوله ساخت. مشارٌ اليه مجروح شد و روی زمين افتاد. چند نفر آمدند او را بجای امنی بردند تا زخمش را مرهم بنهند. اصحاب چون ديدند که پناهنده شدن بمسجد فايده ندارد هر يک خود را در محلّی که ممکن بود پنهان ساختند و منتظر شدند ببينند عاقبت کار جناب وحيد بکجا خواهد کشيد. ميخواستند بفهمند که آن حضرت کجاست تا آنچه را بفرمايد انجام دهند. نميدانستند بر سر آن حضرت چه آمده و ميترسيدند که دشمنان ايشانرا بقتل رسانيده باشند.
چون زين العابدين خان و همراهانش مطمئنّ شدند که اصحاب جناب وحيد پراکنده و پريشان شدهاند با هم مشورت کردند که چه بکنند و از چه راهی سوگندی را که خوردهاند مراعات نکنند و جناب وحيد را بقتل برسانند. زيرا مدّتها بود آرزوی قتل وحيد را داشتند ولی هر چه فکر ميکردند که راهی پيدا کنند که بتوانند بآن وسيله سوگند خود را بشکنند ممکن نشد. ناگهان شخصی موسوم بعبّاسقلی خان که مردی ستمکار و سنگين دل بود بزين العابدين خان و سايرين گفت اگر شما قسم خوردهايد نميتوانيد سوگند خود را بشکنيد من که قسم نخوردهام و سوگند ياد نکردهام از اينجهت حاضرم کاری را که شما نميتوانيد بکنيد انجام بدهم. آنگاه با نهايت خشم و غضب گفت من حاضرم هر کس که مخالف دين اسلام باشد او را بگيرم و بکشم. آنگاه فرياد کرد و اشخاصی را که خويشاوندانشان در جنگ کشته شده بودند دور خود جمع نمود تا جناب وحيد را بقتل برسانند.
اوّل کسی که دعوت او را اجابت کرد ملّا رضا بود زيرا شيخ الاسلام بوانات برادرش ملّا باقر را در بين راه شيراز دستگير کرده بود. شخص ديگری موسوم به صفر که برادرش شعبان در جنگ کشته شده بود نيز قدم پيش نهاد. آقاخان پسر علی اصغر خان نيز باين جمع پيوست زيرا پدرش علی اصغر خان که برادر بزرگ زين العابدين خان بود در جنگ کشته شده بود. اين سه نفر دور عبّاس قلی خان را گرفتند و حاضر شدند که جناب وحيد را بفرمان عبّاس قلی خان بقتل برسانند. نزد جناب وحيد رفتند عمّامهء ايشانرا از سرشان برداشته و بگردن آن بزرگوار بپيچيدند آنگاه ايشانرا باسب بستند و بآن کيفيّت در جميع کوچه و بازارها گرداندند. مردم از مشاهدهء اين واقعه گرفتاری حضرت امام حسين عليه السّلام را بياد آوردند که چگونه آن بزرگوار بدن مطهرش از ظلم دشمنان پايمال سم ستوران گشت. زنهای نيريز دور جناب وحيد جمع شدند و از حصول غلبه و نصرت لشکر دشمن و گرفتاری آن حضرت در دست دشمنان خونخوار اظهار فرح و سرور ميکردند همانطورکه دور ايشانرا گرفته بودند با صدای طبل و دايرهء زنها ميرقصيدند و جناب وحيد را مسخره و استهزاء ميکردند. حضرت وحيد در آن حين بياناتی ميفرمودند شبيه به بيانات حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام که در هنگام گرفتاری در چنگال دشمنان ميفرمود.
از جمله سخنان جناب وحيد اين بود که ميفرمود: «ای محبوب من تو ميدانی که من در راه محبّت تو از جهان گذشتم و بر تو توکّل کردم. با کمال بیصبری آرزو دارم که بساحت قدس تو مشرّف شوم. زيرا من جمال و رخسار خداوندی ترا زيارت کردهام. خدايا تو بينا و آگاهی که اين شخص خونخوار شرير با من چگونه رفتار کرد. من هيچوقت بميل او رفتار نکردم و هر گز بيعت نخواهم نمود.»
دوران حيات جناب وحيد که سر بسر با شرافت و شجاعت آميخته بود بدينگونه بپايان رسيد. حقيقتاً دورهء حيات تابناکی که مملوّ از حوادث باشد و بوسعت علم و بلند نظری و همّت کامل و فداکاری بيمثل و نظير ممتاز باشد سزاوار است که باينگونه تاج شهادتی مکلّل و مزيّن گردد.
چون آن بزرگوار بشهادت رسيد پيروان و دوستداران آن حضرت ببلای شديد مبتلا گشتند. پنجهزار نفر مأمور شدند که پيروان حضرت را اعم از زن و مرد و اطفال دستگير کنند. اين عدّهء خونخوار مردم را ميگرفتند و بزنجير ميکشيدند و اذيّت بسيار ميکردند و آخر کار بقتل ميرساندند. نسبت بزنها و اطفال طوری رفتار کردند که قلم از وصفش عاجز است. املاک همه را مصادره کردند. خانهء همه را غارت کردند منزلشان را ويران نمودند. قلعه خواجه را خراب و با خاک يکسان نمودند. عدّهای از مردان را بشيراز فرستادند همهء آنها مغلول بودند. در شيراز همه را بقتل رساندند و بشديدترين وضعی بحياتشان خاتمه دادند. زين العابدين خان چند نفر از آنها را که ممکن بود پولی از آنها بگيرد پيش خود نگاهداشت و در سردابهای تاريک زير زمينی محبوس ساخت. پس از آنکه مقدار زيادی از هر يک پول گرفت آنها را بدست مير غضبها سپرد تا بانواع و اقسام باذيّت و آزارشان پردازند. مير غضبها آنها را در ميان کوچه ها و بازارهای نيريز ميبردند و هر چه ميتوانستند آنها را اذيّت ميکردند و بقيّهء دارائی آنها را ميگرفتند و آخر کار آنان را بقتل ميرساندند. بعضی را با آتش داغ ميکردند. ناخنهای آنها را ميکندند تازيانهشان ميزدند، مهارشان ميکردند دست و پای آنها را ميخ ميکوبيدند و با اين حالت در وسط بازار نگاهشان ميداشتند تا مردم آنها را تمسخر و استهزا کنند.
از جملهء اين نفوس که رنج بسيار ديد جناب سيّد جعفر يزدی بود. مشارٌ اليه در اوائل حال نزد همهء مردم محترم بود. حتّی زين العابدين خان او را هميشه بر خود مقدّم ميداشت و نسبت باو احترام بسيار ميکرد. وقتيکه گرفتار شد زين العابدين خان حکم کرد عمّامهء او را که نشانهء سيادت بود از سرش برداشته پايمال ساختند و بعد در آتش انداختند و او را بدون علامت سيادت در مقابل جمعيّت میبردند مردم باستهزا و دشنام میپرداختند.
از جملهء اين نفوس حاجی محمّد تقی بود اين شخص در ميان مردم بامانت و انصاف و عدالت معروف بود. اگر در نزد حکّام شرع شهادتی ميداد يا قضاوتی ميکرد همه قبول داشتند. بالای حرف او کسی حرفی نميزد. اين بزرگوار را در شدّت سرمای زمستان برهنه کردند و در ميان حوض آب انداختند و تازيانه ببدنش زدند.
جناب سيّد جعفر و شيخ عبد العلی پدر زن جناب وحيد که بزرگترين علمای نيريز و از مشاهير حکّام شرع بود و همچنين جناب سيّد حسين که از اعيان نيريز بود گرفتار اعدا شدند. اينها در حين گرفتاری که از شدّت سرما ميلرزيدند مورد اذيّت و آزار مردم قرار گرفته بودند. جمعی از اشخاص فقير و بیبضاعت را اجير کرده بودند که بروند و آن نفوس مقدّسه را اذيّت کنند و آزار برسانند و در مقابل پولی بگيرند. بعضی از پست فطرتان باين عمل راضی شدند ولی بعضی ديگر با آنکه فقير و بیبضاعت بودند وقتی از کيفيّت حال با خبر شدند چشم از پول پوشيدند و بچنان کاری اقدام نکردند و لسان بسبّ و لعن نسبت باشخاصی که سبب اينگونه اعمال شده بودند گشودند.
شهادت جناب وحيد در روز هيجدهم ماه شعبان سال ١٢٦٦ هجری اتّفاق افتاد. ده روز بعد از اين واقعه حضرت اعلی در تبريز بشهادت رسيدند.
فصل بيست و سوّم: شهادت حضرت باب
لطفا به فایل صوتی از مجلس ولیعهد تا شهادت حضرت باب توجه فرمایید.
داستان واقعهء نيريز در سراسر مملکت منتشر شد. هر کس میشنيد با خوف و تعجّب همدم ميگشت. زمامداران امور کشور متحيّر بودند چه بکنند يأس و نااميدی بر آنها مسلّط شده بود. صدر اعظم ناصر الدّين شاه، امير نظام از مشاهدهء وقوع اين وقايع پی در پی و قوّت ايمان اصحاب باب به بيم و هراس دچار شده بود - اگر چه در هر واقعه ای غلبه با قوای دولتی بود و ملّا حسين و وحيد در مازندران و نيريز بدست لشکريان دولت بقتل رسيده بودند - لکن در نظر زمامداران امور که در طهران بمکر و خدعه اشتغال داشتند هنوز سبب اصلی اين وقايع معلوم نشده بود و کسی که اين شجاعت بیمانند را در قلوب پيروان خود ايجاد ميکرد از بين نرفته بود. زيرا افراد مؤمنين که در هر گوشه و کنار بودند اوامر مولای محبوب خود را که در حبس آذربايجان بود اطاعت ميکردند هنوز امر مبارک از بين نرفته بود و شکستی بمرکز اصلی وارد نيامده بود بلکه ممانعت مخالفين سبب اشتعال نار محبّت و اخلاص پيروان امر جديد شده و پيشرفتش بيش از پيش گشته بود و تعلّق پيروان حضرت باب بآن بزرگوار زيادتر گرديده بود. گذشته از اينها کسی که روح شجاعت و ايمان را در پيروانش تقويت ميکرد هنوز زنده بود و با آنکه يار و ياوری نداشت يک تنه نفوذ بینهايتی از خويش ابراز مينمود. اقدامات مستمرّهء دولت نميتوانست از اين امواج شديد که بر بلاد مستولی شده بود جلو گيری کند. رئيس الوزرای ناصر الدّين شاه چنين خيال ميکرد که تا حضرت باب در جهان باشد اين آتش خاموش شدنی نيست زيرا سيّد باب در حقيقت قوّهء محرکه ای بود. اين قوّهء محرّکه اگر از بين ميرفت امير نظام خيال ميکرد که پس از آن آتش خاموش خواهد شد و آن نور منطفی خواهد گشت. اين فکری بود که رئيس الوزرای ناصر الدّين شاه ميکرد - از اينجهت وزير نادان چنين پنداشت که بهترين وسيله برای خلاصی مملکت از اين حوادث و وقايع همانا کشتن سيّد باب است. لذا مشاورين خود را دعوت کرده فکر خويش را با آنها در ميان نهاد و تصميم خود را شرح داد و بآنها گفت ببينيد سيّد علی محمّد باب چه هنگامه ای بپا کرده چطور قلوب مردم را مسخّر ساخته. من معتقدم که فتنه و آشوب مملکت بواسطهء قتل سيّد باب تسکين خواهد يافت. ببينيد چقدر از سربازهای ما در واقعهء شيخ طبرسی کشته شد. چقدر زحمت کشيديم تا فتنهء مازندران را خاموش کرديم ناگهان شعله ای که در مازندران خاموش شده بود از خطّهء فارس زبانه کشيد و فتنهء ديگری بر پا خاست. مردم ببلا و عذاب سختی مبتلا شدند هنوز شعلهء جنوب را خاموش نساختهايم که اينک از شمال آتش فتنه زبانه کشيده و زنجان و اطرافش را فرا گرفته. درست فکر کنيد هر علاجی بنظرتان ميرسد برای دفع اين مرض بمن بگوئيد. يگانه مقصود من اينست که فتنه و فساد از مملکت ايران بر افتد و امنيّت و آرامش حصول پذيرد. هيچيک از حاضرين جوابی بصدر اعظم ندادند. فقط ميرزا آقاخان نوری وزير جنگ بصدر اعظم گفت اگر بعضی از شورش طلبان در گوشه و کنار مرتکب کارهائی شدهاند و فتنه و فسادی بر پا کردهاند بسيّد باب چه ربطی دارد؟ من خيال ميکنم کشتن سيّدی که گرفتار و محبوس است ظلمی ظاهر و ستمی آشکار است. مرحوم محمّد شاه هيچوقت بسخنان دشمنان سيّد باب گوش نميداد و هر کس از سيّد باب بدگوئی ميکرد محمّد شاه اعتنائی نميکرد. امير نظام از جواب وزير جنگ اوقاتش تلخ شد و گفت اين حرفها با حالت امروزی ما مناسبتی ندارد. امروز مصالح حکومت در خطر است. نبايد گذاشت اين انقلابات پی در پی حاصل شود. مگر کشته شدن حضرت امام حسين بواسطهء چه بود؟ غير از اين بود که برای حفظ مصالح مملکت بود. آنهائی که حضرت امام حسين را شهيد کردند نفوسی بودند که بچشم خود ديده بودند آن بزرگوار در نظر جدّش رسول اللّه چه مقامی داشت و تا چه اندازه پيغمبر اکرم نسبت بآنحضرت اظهار محبّت ميفرمود. معذلک وقتيکه مسئلهء حفظ مصالح ملک و دولت بميان آمد چشم از همهء مقامات و احترامات آن حضرت پوشيدند و بکشتنش اقدام کردند. حالا هم همانطور است ما تا سيّد باب را از بين نبريم نميتوانيم اين فتنه و فساد را خاموش کنيم و بمقصود خويش که صلح و آرامش است نائل شويم.
آنگاه امير نظام بدون آنکه اعتنائی بنصيحت وزير جنگ بنمايد بحاکم آذربايجان نوّاب حمزه ميرزا فرمان داد که حضرت باب را به تبريز احضار نمايد ولی بشاهزاده اظهار نکرد که از آوردن حضرت باب به تبريز چه منظوری دارد. حمزه ميرزا شخصی بود بینهايت خوش رفتار و رقيق القلب. وقتيکه فرمان امير نظام باو رسيد خيال کرد که مقصود از آوردن حضرت باب به تبريز آنست که آن بزرگوار را از حبس خلاص کنند و بمحلّ و منزلشان برگردانند. از اينجهت فرمان امير نظام را اجرا کرد و شخص طرف اعتمادی را با مأمورين چند فرستاد تا حضرت اعلی را از محبس چهريق بتبريز بياورند و به مأمورين سفارش کرد که آن حضرت را از هر جهت مورد احترام قرار بدهند.
چهل روز پيش از آنکه مأمورين مزبور بچهريق وارد شوند حضرت باب جميع الواح و نوشتجات خود را جمع آوری فرمودند و همه را بضميمهء قلمدان و انگشتر های عقيق و مهرهای خود را در جعبه ای نهادند و بملّا باقر حرف حيّ دادند و بضميمهء نامه ای بعنوان ميرزا احمد کاتب که کليد جعبه را هم در آن نامه گذاشته بودند بملّا باقر سپردند و فرمودند اين امانتها را درست نگاهداری کن. آنچه در اين جعبه قرار دادهام اشياء مقدّس و نفيسی هستند. غير از ميرزا احمد نبايد کسی از محتويّات اين جعبه اطّلاع پيدا کند. بايد بروی اين امانت را بميرزا احمد برسانی. ملّا باقر فوراً براه افتاد و بعد از هيجده روز بقزوين رسيد. در آنجا دانست که ميرزا احمد از قزوين بجانب قم مسافرت کرده. ملّا باقر بطرف قم رهسپار گشت و در نيمهء ماه شعبان وارد شد. من در آن ايّام با صادق تبريزی در شهر قم بودم. منزل من با ميرزا احمد در محلّهء باغ پنبه قم بود. هر دو با هم در يک منزل بوديم. صادق تبريزی را ميرزا احمد بزرند فرستادند که مرا با خودش بقم برگرداند من از زرند بقم آمدم و چنانچه گفته شد با ميرزا احمد هم منزل شدم. شيخ عظيم و سيّد اسمعيل و عدّهء بسياری از احباب در آن ايّام در شهر قم بسر ميبردند وقتيکه ملّا باقر وارد قم شد و امانت را بميرزا احمد تسليم کرد.
شيخ عظيم از ميرزا احمد درخواست نمود که جعبه را بگشايد ميرزا احمد هم بر حسب در خواست عظيم جعبه را باز کرد. اشيائی که در ميان جعبه بود همه را زيارت کرديم محتويّات جعبه ورقه ای بود که ما را بخود جلب کرد. اين ورقه لوله کاغذ آبی بود و جنس آن از بهترين انواع کاغذها و لطيفترين اقسام آن بود. حضرت باب با خطّ شکسته بهيئت هيکل انسان قريب پانصد اشتقاق از کلمهء بهاء مرقوم فرموده بودند و آن را ملفوف ساخته بودند که در نهايت نظافت و ظرافت محفوظ مانده بود. انسان که اوّل چشمش بآن ورقه ميافتاد خيال ميکرد چاپی است خطّی نيست با خطّ خيلی ريز نوشته شده بود و از دور چنان بنظر ميرسيد که مرکّب روی کاغذ ماليدهاند. ما خيلی از مشاهدهء اين ورقه تعجّب کرديم زيرا هيچ کاتبی نمیتوانست مانند آن ورقه بنگارد. ورقه را بميرزا احمد برگردانديم آنرا در جعبه نهاد و همانروز از قم بطهران عزيمت نمود. وقتيکه ميخواست برود بما گفت از مطالب مراسلهء حضرت اعلی آنچه را ميتوانم بشما بگويم اينست که فرمودهاند اين امانت را در طهران بدست جناب بهاء بدهم. آنگاه بمن گفت فوراً بزرند مراجعت کن زيرا پدرت با نهايت بیصبری منتظر ورود تو ميباشد. (ملفوف از ریاض اللغات: (مفعول از : ل ف ف) پيچيده شده (در پارچه يا هر پوشش ديگر) بهم پيچيده و باهم جمع شده ـ بهم وصل شده و بيکديگر منضمّ گشته ـ بسته بندی شده)
باری آن مأمور در کمال ادب و احترام طلعت اعلی را از چهريق حرکت داده وارد تبريز بلاانگيز گردانيد و حمزه ميرزا در محلّ يکی از مقرّبان خود ايشانرا وارد گردانيد و امر نمود که بکمال احترام با ايشان حرکت نمايند. تا بعد از سه روز از ورودشان فرمان ديگر از امير باسم نوّاب حمزه ميرزا رسيد که محض ورود فرمان سيّد باب را با مريدانی که اصرار بارادتش دارند بدار زن و فوج ارامنهء اروميّه را که سرتيپشان سام خان است فرمان داده در سربازخانهء ميان شهر تير بارانش نمايند. چون نوّاب حمزه ميرزا بر ما فی الضّمير امير مطّلع گرديد بحامل فرمان که برادر امير، ميرزا حسن خان وزير نظام بود گفت امير بايد بمن خدمتهای بزرگ رجوع نمايد مانند محاربهء با روم و روس و اينگونه کارها را که شغل اوباش است باهلش رجوع کند. من نه ابن زيادم و نه ابن سعد که فرزند رسول خدا را بدون جرم بقتل برسانم. (ابن زیاد از ریاض اللغات: عُبَیْدُ اللهِ بن زياد کسی است که در آخر زمان معاويه حاکم بصره و سپس کوفه نیز گرديد و در سال ٦١ هجری بامر يزيد راه بر حضرت حسین ببست و از عوامل شهادت حضرت سیّد الشّهداء گرديد) (ابن سعد از ریاض اللغات: عُمَر بن سعد ابی وقاّص کسی است که بامر عُبَیْدُ الله حاکم کوفه با لشکرش راه را در کربلا بر حضرت سیّد الشّهداء و همراهان بست و آن نفوس مبارکه را شهید نمود (ذات مبارک حضرت سیّد الشّهداء بدست شمربنذیالجوشن شهید گشتند).
ميرزا حسن خان مذکور هم آنچه از نوّاب حمزه ميرزا شنيده بود برای برادرش ميرزا تقي خان امير کبير نوشت. او هم بتعجيل جواب فرستاد و فرمان ديگر داد که خودت مباشر اين کار شو. بهمان نوع که در فرمان سابق بود عمل کن و بماه رمضان داخل نشده ما را از اين خيال آسوده کن تا با دل درست، در ماه رمضان روزه بگيريم. ميرزا حسن خان فرمان تازه را برد که بنوّاب حمزه ميرزا نشان بدهد دربان نگذاشت و گفت سرکار شاهزاده ناخوش احوال اند و فرمودهاند احدی را بخدمتشان راه ندهيم. لذا ميرزا حسن خان، فرّاشباشی خود را فرستاد که برو و سيّد باب را با هر کس که با اوست بسربازخانهء بزرگی که در ميان شهر است بياور در يکی از حجرههای آن منزل ده و بسربازهای فوج ارامنهء سامخان بگو که ده نفر بر در آن حجره چاتمه زنند و در سر ساعت عوض شوند تا فردا صبح.
فرّاشباشی نيز بحکم او عمل نمود و طلعت اعلی را بدون عمّامه و شال کمر که علامت سيادت بود با جناب آقا سيّد حسين حرکت داد. از اجتماع ناس رستخيز عظيم در آنروز بر پا شد تا بنزديک سربازخانه رسيدند بغتةً جناب ميرزا محمّد علی زنوزی سر و پا برهنه، دوان دوان خود را بايشان رسانيد و سر بقدوم مبارک نهاد و دامنشان را گرفت که مرا از خود جدا نفرمائيد. فرمودند تو با ما هستی تا فردا چه مقدّر شود. و دو نفر ديگر هم اظهار خضوع نمودند آنها را نيز گرفتند و هر چهار را با آن منبع عظمت و وقار در حجره ای از حجرات سربازخانه منزل دادند و فوج ارامنه را بکشيک و نگهبانی آن حجره مأمور گردانيدند.
و در آنشب از قراريکه جناب آقا سيّد حسين تقرير نموده بودند سروری در طلعت اعلی بوده که در هيچ وقتی از اوقات نبوده. با حاضرين محضرشان فرمايشات ميفرمودند و در نهايت بهجت و بشاشت صحبت ميداشتند. از جمله ميفرمودند شکّی نيست که فردا امر به قتل خواهند نمود اگر از دست شما ها باشد بهتر است و گواراتر يکی از شماها برخيزد و بحيات من خاتمه دهد. همگی گريستيم و از اين عمل و تصوّر چنين امری که با دست خود بحيات نفس چنان ذات مقدّسی خاتمه دهيم تحاشی نموده سکوت اختيار کرديم. ميرزا محمّد علی زنوزی برخاست و عرض کرد بهر نحو که بفرمائيد عمل مينمايم طلعت اعلی در اثنای اينکه ما دست ميرزا محمّد علی را گرفتيم و ممانعت نموديم فرمودند: «همين جوان که قيام باجابت ارادهء من نموده با من شهيد خواهد شد و من او را اختيار نمودم تا در وصول باين تاج افتخار با من سهيم گردد.» و چون صبح شد ميرزا حسن خان، فرّاشباشی خود را فرستاد که ايشان را بخانههای مجتهدين برند و از آنها حکم قتل بگيرند و چون عازم شدند آقا سيّد حسين معروض داشت که تکليف من چيست فرمودند بهتر اينست تو اقرار نکنی و کشته نشوی تا بعضی امور را که جز تو احدی مطّلع نيست در وقت خود باهلش اظهار داری. (تحاشی از ریاض اللغات: علاوه بر معانی مصدری ˗ اجتناب ˗ حذر ˗ دوری ˗ پرهیز ˗ خودداری.)
طلعت اعلی با جناب سيّد حسين بنجوی مشغول بيانات بودند که فرّاشباشی آمد دست آقا سيّد حسين را کشيده، بدست يک فرّاش داده گفت امروز روز نجوی نيست. طلعت اعلی فرمودند که تا من اين صحبتها را که با او ميداشتم تمام نکنم اگر جميع عالم با تير و شمشير بر من حمله نمايند موئی از سر من کم نخواهد شد. فرّاشباشی متحيّر شده جوابی نداد پس امر نمود آقا سيّد حسين بدنبال او برود.
همينکه جناب ميرزا محمّد علی را پيش مجتهدين بردند مردم بسيار اصرار داشتند که بزبان او بگذارند کلمه ئی را که سبب استخلاصش باشد بجهت مراعات آقا سيّد علی زنوزی که زوج والده شان بود و او فرياد ميزد و ميگفت دين من آن حضرت است و ايمان من اوست. بهشت من اوست کوثر و جنّت من اوست. ملّا محمّد ممقانی بايشان گفت اين حرفها دالّ بر جنون تست و بر مجنون حرجی نيست. جواب داد که ای آخوند تو ديوانه ای که حکم بقتل قائم آل محمّد ميدهی من عاقلم که در راهش جان نثار مينمايم و دين را بدنيا نميفروشم. بعد از اين کلام حکم قتل او را داد.
باری اوّل طلعت اعلی را نزد ملّا محمّد ممقانی بردند تا از دور ديد حکم قتلی را که از پيش نوشته بود بدست آدمش داد و گفت بفرّاشباشی بده و بگو پيش من آوردن لازم نيست اين حکم قتل را من همان يوم که او را در مجلس وليعهد ديدم نوشتم و حال هم همان شخص است و حرف همان.
بعد از آن بدر خانهء ميرزا باقر پسر ميرزا احمد بردند که تازه بجای پدرش برياست نشسته بود. ديدند آدمش پيش در ايستاده حکم قتل در دست اوست و بفرّاشباشی داد و گفت مجتهد ميگويد ديدن من لازم نيست. پدرم در حقّ او حکم قتل نموده بود و بر من ثابت شد.
مجتهد سوّم ملّا مرتضی قلی بود. او هم بآن دو مجتهد تأسّی نمود و حکم قتل را از پيش فرستاد و راضی بملاقات نشد. فرّاشباشی با سه حکم قتل آن مظهر معبود را بسربازخانه برگردانيد و بدست سامخان ارمنی سپرد که اين سه حکم قتل از سه مجتهد اعلم تبريز است که در دين اسلام قتل اين شخص لازم و واجب است. حال تو هم از دولت مأموری هم از ملّت و بر تو بأسی نيست.
پس فرّاشباشی جناب آقا سيّد حسين را در همان حجره که شب در خدمت بودند حبس نمود. ميرزا محمّد علی را خواست که در آن حجره حبس نمايد او جزع و فزع نمود قسم داد که مرا ببر پيش محبوبم ناچار او را نيز برد و بدست سامخان سپرده گفت اگر تا آخر پشيمان نشد اين را هم با او مصلوب کن. و چون سامخان وضع أمور را مشاهده نمود بر قلبش رعب الهی وارد و در کمال ادب خدمت حضرت اعلی معروض داشت که من مسيحی هستم و عداوتی با شما ندارم. شما را بخدای لاشريک له قسم ميدهم که اگر حقّی در نزد شما هست کاری بکنيد که من داخل در خون شما نشوم. فرمودند تو بآنچه مأموری مشغول باش اگر نيّت تو خالص است حقّ ترا از اين ورطه نجات خواهد داد. سامخان حکم کرد که در پيش همان حجره که جناب آقا سيّد حسين محبوس بودند نردبام نهادند و بر پايه ای که ما بين دو حجره بود ميخ آهنی کوبيدند و دو ريسمان بآن ميخ بستند که با يکی طلعت اعلی را و با ديگری حضرت ميرزا محمّد علی را بياويزند.
ميرزا محمّد علی از آنها استدعا نمود که مرا رو بايشان ببنديد تا هدف بلايای ايشان شوم. چنان او را بستند که راٌسش بر سينهء مبارک واقع شد. و بعد از آن سه صف سرباز ايستادند هر صف دويست و پنجاه نفر. بصف اوّل حکم شلّيک دادند - شلّيک کرده نشستند. و بلافاصله صف ثانی مأمور به شلّيک شدند. آنها هم شلّيک نموده نشستند. صف سوّم بدون فاصله شلّيک نمودند و از دود باروت روز روشن نيمهء روز مثل نيمهء شب تاريک شد و بقدر ده هزار نفر در پشت بام سربازخانه و بامهائيکه مشرف بسربازخانه بود ايستاده تماشا ميکردند. چون دود فرو نشست حضرت ميرزا محمّد علی انيس را ديدند ايستاده و اصلاً اثری از جراحت در بدنشان نيست حتّی قبای سفيد تازهای که پوشيده بودند غباری بر آن ننشسته بود و لکن طلعت اعلی را غائب ديدند و همگی ندا نمودند که سيّد باب غائب شد و چون تفحّص نمودند ايشان را در حجره ای که آقا سيّد حسين محبوس بود يافتند و همان فرّاشباشی ديد که در کمال اطمينان و آرام نشستهاند و با آقا سيّد حسين صحبت ميدارند بفرّاشباشی فرمودند: «من صحبت خود را تمام نمودم حال هر چه ميخواهيد بکنيد که بمقصود خواهيد رسيد».
فرّاشباشی از همانجا عازم خانهء خود شد و از آن شغل استعفا داد و بآقا ميرزا سيّد محسن مرحوم که از اعيان بود و همسايهء ايشان اين واقعه را ذکر نمود و همين سبب تصديق و ايمان آقا ميرزا سيّد محسن شده بود و اين عبد در تبريز ايشان را ديدم و با بنده بآن سرباز خانه آمده محلّی را که ميخ صليب نصب بوده و آن حجره را که طلعت اعلی را با آقا سيّد حسين در آن يافتند نشان دادند.
باری سامخان از ديدن اين امر عظيم فوج خود را برداشت و از سربازخانه بيرون رفت و گفت اگر مرا بند از بند جدا کنند که مرتکب چنين امری شوم هرگز نخواهم شد. و فی الفور آقاجان خان سرتيپ فوج خمسه حاضر شد و فوج خود را که بفوج خاصّهء ناصری موسوم بود حرکت داد که اينکار را من ميکنم و اين ثواب را من ميبرم. پس بهمان ترتيب و تفصيل اوّل بستند و حکم بشلّيک دادند. بر عکس اوّل که فقط يک تير بطناب خورده هر دو بدون آسيب بزمين آمده بودند ايندفعه ديدند که آن دو هيکل از شدّت ضرب يک هيکل شده بيکديگر ملصق گرديدند. و در همان وقت بادی حرکت نمود سياه و چنان باد و خاک سياه روز را تاريک نمود که مردم منزل خود را نميافتند. و از ظهر تا شب آن طوفان و باد و خاک سياه باقی بود و بشدّت تاريک و اهل تبريز که بغيرت و غريب نوازی و حبّ سادات معروف آفاق بودند در چنان وقتی بآنحالت و آن قدرت که سامخان نصرانی متذکّر شد و فرّاشباشی از آن عمل استعفا نمود بيدار نشدند. با آنکه در مرتبهء ثانی که خواستند آن حضرت را بدار بزنند در پای دار، بندای بلند ميفرمودند ای مردم اگر مرا ميشناختيد مثل اين جوان که اجلّ از شماست در اين سبيل قربان ميشديد. من آن ظهور موعودی هستم که آسمان کمتر مثل او را ديده. سيصد و سيزده تن از نقباء خود را فدای من کردند. اين بيانات را اغلب مردم ميشنيدند معهذا ايستاده تماشا مينمودند و آن واقعهء عظيمه در ظهر يوم الاحد از بيست و هشتم شعبان سنهء ١٢٦٦ هجری واقع شد. و در آنوقت از سنين قمری از سنّ مبارکشان سی و يکسال و هفت ماه و بيست و هفت روز گذشته بود. و امّا از سنين شمسی سی سال و شش ماه بود. و از ظهورشان از سنين قمری شش سال و سه ماه و بيست روز گذشته بود و از سنين شمسی شش سال و چهل و چهار يوم گذشته بود.
در عصر همانروز ( مقصود روز شهادت هيکل مبارکست ) جسم مطهّر باب و ميرزا محمّد علی زنوزی از ميان ميدان بکنار خندق در بيرون دروازهء شهر انتقال يافت و عدّهای برای محافظت و مراقبت آن جسد پاک معيّن شدند. صبح روز بعد از شهادت قونسول روس در تبريز با نقّاشی ماهر بکنار خندق رفته و نقشهء آن دو جسد مطهّر را که در کنار خندق افتاده بود برداشت. حاجی علی عسگر برای من حکايت کرد و گفت که يکی از اعضای قونسول خانهء روس که با من رابطه و نسبت داشت آن نقشه را در همان روزی که کشيده شده بود بمن نشان داد. آن نقشه با نهايت مهارت کشيده شده بود و من چون در آن دقّت کردم ديدم هيچ گلوله به پيشانی مبارک اصابت ننموده رخسارهء زيبا و لبهای مبارک نيز از آسيب گلوله محفوظ مانده و آثار تبسّم لطيفی هنوز در بشرهء مبارک آشکار بود ولی بدن مبارک پاره پاره شده بود بازوها و سر ميرزا محمّد علی زنوزی نيز واضح و مشهود بود و مانند آن بود که محبوب خود را تنگ در آغوش گرفته و خود را سپر بلای حضرت مقصود ساخته. من از مشاهدهء آن نقش از خود بيخود شدم بیاختيار صورتم را برگرداندم و دل در برم ميطپيد بمنزل مراجعت کردم و در بروی خود بستم و تا سه روز و سه شب نه چيزی خوردم و نه خواب بچشمم در آمد. درباره دوره کوتاه زندگانی آن بزرگوار که مملوّ از بليّات و آفات و غم و اندوه و نفی و حبس بود و بالاخره بدينگونه خاتمه يافت فکر ميکردم. اين منظرهها در خيال من موجود و مقابل چشمم مشهود بود همانطور که در رختخواب افتاده بودم از شدّت غم و اندوه گريه ميکردم و ناله مينمودم و بدورهء زندگانی سر بسر محنت آن حضرت فکر ميکردم.
يک روز بعد از شهادت حضرت باب هنگام عصر حاجی سليمان خان پسر يحيی خان به باغ ميشی تبريز وارد شد و بمنزل کلانتر که يکی از دوستان او بود و نهايت اطمينان را باو داشت ميهمان گشت. کلانتر شخصی درويش و صوفی مسلک بود. سليمان خان از طهران بقصد اينکه حضرت اعلی را از حبس خلاص کند بتبريز آمده بود و از واقعهء شهادت آن حضرت خبری نداشت. وقتيکه کلانتر جريان حوادث و احوال و شهادت حضرت اعلی را برای سليمان خان نقل کرد مشارٌ اليه فوراً برخاست که برود و آن دو جسد شريف را بهر نحوی شده بردارد بياورد هر چند جانش هم در خطر باشد. کلانتر باو گفت کمی صبر کن تا چاره بينديشم زيرا اگر آلان باين خيال بروی حتماً کشته خواهی شد. آنگاه بسليمان خان گفت محلّ اقامت خويش را منزل ديگر قرار بده و در آنجا منتظر باش هنگام شب من حاجی اللّهيار را نزد تو ميفرستم مشارٌ اليه اين مشکل را انجام خواهد داد. در ساعت معيّن حاجی اللّهيار بملاقات حاجی سليمان خان رفت و نيمهء شب آن دو جسد شريف را از کنار خندق بکارخانهء حرير يکی از احبّای ميلان انتقال داد. روز بعد هر دو جسد را در صندوق چوبی نهاد اين صندوق را مخصوصاً برای همين منظور ساخته بود و بدرخواست حاجی سليمان خان از کارخانهء حرير بمحلّ امنی منتقل ساخت. پاسبانان شهرت دادند که آندو جسد را درندگان خوردهاند و گفتند ما خوابيده بوديم چنين کار بوقوع پيوست و باين بهانه خود را از سهل انگاری در محافظت آن دو جسد تبرئه کردند. رؤسای آنها هم برای حفظ شرف خويش حقيقت را پنهان داشتند و بزمامداران امور اصل مطلب را اظهار نکردند. (سلیمان خان از ریاض اللغات: جناب حاج سلیمان خان از مؤمنین و عشّاق طلعت حضرت ربّ اعلیٰ بودند. بعد از واقعهٴ شهادت عظمیٰ موفّق بانتقال عرش مبارک از کنار خندق به کارخانهٴ حرير گرديدند و خود بعد از واقعهٴ رمی شاه ، بی گناه در سنهٴ ٩ اسیر و در طهران شمع آجین و عاشقانه شهید شدند.) (در مورد اللهیار خان در یکی از تواریخ امری آمده سربازان بواسطه ترسشان از حاجی اللهیار خان که بزن بهادر بوده، در تحویل اجساد مطهره ممانعتی بعمل نیاوردند و بعد شهرت دادند که درندگان خورده اند.)
حاج سليمان خان جريان موضوع را بحضور حضرت بهاءاللّه که در طهران تشريف داشتند نگاشت. حضرت بهاءاللّه بجناب کليم دستور دادند که يک نفر را بفرستد تا آن دو جسد مقدّس را از تبريز بطهران انتقال دهد. وقوع اين مطلب بر حسب ميل و رغبت خود حضرت باب بود اوقاتيکه حضرت باب از نزديک طهران عبور فرمودند که بجانب تبريز بروند لوحی بعنوان زيارت نامهء شاه عبد العظيم از قلم مبارک نازل شد حضرت باب آن لوح را بميرزا سليمان خطيب دادند و باو فرمودند با چند نفر ديگر از احبّا بشاه عبد العظيم برو و در ميان حرم اين زيارتنامه را بخوان در ضمن فقرات اخيرهء اين لوح بيانی باين مضمون خطاب به عبد العظيم نازل شده ميفرمايند: «خوشا بحال تو که در ری مدفون شدهای و در زير سايهء محبوب من قرار گرفتهای کاش منهم در آن سرزمين مقدّس مدفون ميگشتم.» (سلیمان خان از ریاض اللغات: جناب سلیمان قلی خطیب الرّحمٰن از مؤمنین اوّلیّهٴ نور بودند که در بدشت هم حضور داشتند و در مطالع الانوار آمده که حضرت ربّ اعلیٰ در عبور از نزديک طهران زيارتنامهٴ شاه عبدالعظیم را بوی مرحمت فرمودند تا در حرم آن حضرت تلاوت کنند... جناب ايشان در سال ٩ بديع شهید گشتند.)
وقتيکه آن دو جسد مقدّس بطهران رسيد من در خدمت ميرزا احمد در طهران بسر ميبردم. حضرت بهاءاللّه در آنوقت بر حسب اشارهء امير نظام بکربلا تشريف برده بودند. جناب کليم و ميرزا احمد آن دو جسد مقدّس را از امامزاده حسن که تا آنوقت مدفن آن دو جسد مبارک بود بجای ديگری که جز خود آنها کسی نميدانست انتقال دادند. آن دو رمس مبارک در همان نقطه که بر همه مستور بود باقی ماند تا وقتيکه حضرت بهاءاللّه بادرنه وارد شدند. در ادرنه بجناب کليم امر فرمودند که منير را که يکی از احبّا بود بنقطهء اختفای آن دو جسد آگاه سازد. منير خيلی جستجو کرد ولی موفّق به پيدا کردن محلّ نشد. اخيراً جمال که يکی از قدماء احبّا بود بنقطهء اصلی پی برد و هنوز حضرت بهاءاللّه در ادرنه بودند که محلّ اختفا را پيدا کرد. آن محلّ تا امروز همانطور مختفی و پنهان است و احبّا نميدانند کجاست و معلوم نيست که از آن نقطه آن دو رمس مبارک بکجا انتقال داده خواهد شد.
راجع به مقام اعلی اوّل کسيکه در طهران بعد از امير نظام داستان شهادت حضرت باب را شنيد ميرزا آقاخان نوری بود. در اوقاتيکه حضرت باب از شهر کاشان عبور ميفرمودند ميرزا آقاخان نوری در آن شهر بود زيرا محمّد شاه مشارٌ اليه را بکاشان تبعيد کرده بود. حاجی ميرزا جانی کاشانی با ميرزا آقاخان دربارهء امر مبارک مذاکره کرده بود. ميرزا آقا خان گفت اگر ايمان من باين امر سبب شود که من دو مرتبه بطهران برگردم و بشغل سابق خود منصوب شوم پيوسته سعی خواهم کرد که باحبّا ظلمی وارد نشود هميشه مراقب حال آنها خواهم بود و در سلامتی و راحتی آنها خواهم کوشيد. حاجی ميرزا جانی بحضور مبارک حضرت اعلی عرايض ميرزا آقاخان را عرض کرد فرمودند بميرزا آقاخان اطمينان بده که بزودی شاه او را بطهران خواهد خواست و دارای رتبه و مقام خواهد شد و شخص دوّم مملکت خواهد گرديد و بمقامی خواهد رسيد که جز شخص شاه کسی بالاتر از او نخواهد بود. بعد فرمودند باو بگو مبادا وعدهء خود را فراموش کند و آنچه را که در عهده گرفته انجام ندهد ميرزا آقاجان خيلی خوشحال شد و عهد و پيمان خود را تجديد کرد. (میرزا آقا خان نوری از ویکی پدیا)
وقتی خبر شهادت حضرت اعلی باو رسيد ميرزا آقاخان ترقّی کرده بود و ملقّب باعتماد الدّوله شده بود و آرزو داشت که رئيس الوزرا بشود و فوراً وقايع جاريه را بحضور حضرت بهاءاللّه که نسبت بايشان ارادت ميورزيد اخبار نمود و عرض کرد که چنان بنظر ميرسد که آتش فتنه و نزول مصائب خاموش شده است. حضرت بهاءاللّه باو فرمودند اينطور نيست آتش مصيبت و بلا خاموش نشده عنقريب بشدّتی شعله ور خواهد شد که تمام زمامداران مملکت از خاموش کردن آن عاجز خواهند شد. طولی نکشيد که ميرزا آقاخان بصدق بيانات حضرت بهاءاللّه اقرار کرد زيرا وقتيکه آنسخنان را بحضور مبارک عرض کرد خيال نميکرد که بعد از شهادت حضرت باب دنبالهء مطلب کشيده شود و امر حضرت باب بعد از شهادت آن بزرگوار در جهان باقی ماند. وقتيکه ديد پيشرفت امر بيشتر شد و نارش مشتعلتر گرديد بصدق گفتار حضرت بهاءاللّه اعتراف نمود. ميرزا آقاخان يک مرتبه بشدّت مريض شد و همهء اطّبا از علاج او عاجز شدند و بصحّت او اميدی نداشتند حضرت بهاءاللّه او را از آن مرض شفا بخشيدند و از خطر رهانيدند.
يکروز نظام الملک پسر ميرزا آقاخان نوری از پدرش پرسيد بنظر شما بهاءاللّه که از اولاد وزير مرحوم ميباشد و اين همه کفايت و قدرت از خود بروز داده آيا قبول ميکند که مانند پدرش منصبی اتّخاذ کند يا آنکه باين امور اقبالی ندارد و در اين خصوص اميدی باو نميتوان داشت ميرزا آقا خان گفت: «ای پسر تو خيال ميکنی اين فرزند از پدرش کمتر است؟ هرگز اينطور نيست. بدان که تمام آمال و آرزوهای دنيوی هيچ است قدر و قيمتی ندارد و هر منصب و مقامی بفرا رسيدن مرگ محو و نابود ميشود و در دوران حيات تا انسان بخواهد بآرزوهای دنيوی خويش برسد هزاران مانع و حايل در کار است. بر فرض که ما در دنيا بمقاصد خود رسيديم از کجا که نام ما بزشتی در عالم نماند و مورد لعنت و نفرين قرار نگيريم زحمات ما بهدر نرود و هيچ و پوچ نشود. و از کجا همين اشخاصی که امروز دوستان لسانی ما هستند و از ما تعريف ميکنند باطناً از ما بيزار نباشند و نفرين نکنند. ما اگر مطابق ميل اين دوستان ظاهری خود رفتار نکنيم همه با ما دشمن ميشوند و قلباً از ما متنفّر خواهند بود. اين جريان زندگانی ماست. ولی حضرت بهاءاللّه طور ديگريست. او را نميشود در رديف سايرين قرار داد. جميع بزرگان و مشاهير جهان از هر طايفه و ملّتی با او برابر نيستند. بهاءاللّه در نزد همه محبوب است محبّت او از قلوب هرگز زائل نخواهد شد. هيچ دشمنی نميتواند نام نيک او را از بين ببرد. پس از مرگ هم سلطنت و سطوت او باقی و برقرار خواهد بود. زبان اشخاص حسود ارکان عظمتش را متزلزل نخواهد ساخت. قوّت و نفوذ بهاءاللّه بدرجهايست که پيروان او بيک اشاره هر چه را بفرمايد از دل و جان اطاعت ميکنند و بقدری او را دوست ميدارند که هرگز مخالفت اوامرش را بخيال خود هم راه نميدهند. حتّی در نيمهء شب هم هيچ کدام از پيروانش يک لحظه خيال مخالفت اوامر او بقلبش خطور نميکند. دوستانش پيوسته رو به ازديادند محبّت او در قلوب پيروانش هر ساعت بيشتر ميشود و هرگز کم نميگردد بلکه از نسلی بنسل ديگر منتقل ميشود تا صيت عظمتش در جميع جهان منتشر شود.»
اقدام دشمن ستمکار حضرت باب باذيّت و آزار آن بزرگوار و قيام آن خونخوار بشهادت آن حضرت سبب شد که بفاصلهء کمی ايران و ايرانيان گرفتار شدائد و مصائب گشتند. نفوسی که متصدّی وقوع آن همه ظلم و جور نسبت بآن بزرگوار بودند همه گرفتار مصائب شديده گشتند و آنهائيکه ميتوانستند جلو اين مظالم را بگيرند و نگرفتند بورطهء هولناکی گرفتار شدند که هيچ کس قادر نبود آنها را نجات بدهد. عواصف مصائب و بلايا چنان بشدّت بر آنها وزيد که اساس سعادت ماديّهء آنها را متزلزل ساخت. از روزيکه دست اعداء بمخالفت امر باب و اذيّت آن بزرگوار بلند شد آفات و بليّات از جميع جهات بر ستمکاران مسلّط گشت و روح شرير آنها را دچار هلاکت و انعدام نمود. از طرفی امراض مختلفه مانند طاعون و غيره در نهايت سختی بر ستمکاران مسلّط گشت و آنها را پايمال نمود، هر جا رسيد ويران ساخت. شبيه و نظير آن امراض شديد را کسی بخاطر نداشت و در صفحات تواريخ هم بندرت قبل از آن ايّام حدوث چنان مصائب شديده را ميتوان يافت. مرض طاعون جميع طبقات را مقهور ساخت و همهء مردم را در قبضهء قدرت خود اسير کرد خيلی دوران تسلّط آن مرض طول کشيد. مردم ستمکار مدّتها مبتلای سيل امراض بودند از طرفی مرض تب بسر زمين گيلان مسلّط شد. غضب الهی نه تنها اولاد آدم را فرا گرفت بلکه دامنهء آن بحيوانات و نباتات نيز شامل شد. انسان و حيوان جميعاً گرفتار بلا بودند. از طرف ديگر قحطی با نهايت شدّت بروز کرد. مردم تدريجاً جام مرگ دردناکی را مينوشيدند ولی از علّت اصلی گرفتاری خودشان باين عذابها غافل بودند نميدانستند کدام دست تواناست که اينگونه آنها را مسخّر کرده و کدام شخص بزرگوارايست که بواسطهء هتک حرمت او باين بدبختيها دچار شدند.
حسينخان حاکم شيراز که اوّلين شخصی بود که نسبت بحضرت باب اذيّت و آزار روا داشت و با کمال خشونت رفتار کرد سبب شد هزاران نفر از افراد رعيّت بهلاکت رسيدند. اين شخص به مصيبتهای بسياری گرفتار شد. مرض طاعون بقلمرو حکومت او تسلّط يافت. آن سرزمين را خراب کرد و خطّهء فارس را بصحرای بی آب و علفی مبدّل ساخت انسان و حيوان را مقهور نمود. حسينخان از شدّت گرفتاری و نزول بلا بفرياد و فغان آمد و دانست که جميع زحماتش هدر رفته ولی چارهای نداشت. خطّهء فارس از شدّت بيچارگی دست مساعدت ببلاد مجاور خود دراز ميکرد. حاکم خونخوار در اواخر ايّام خود مبغوض و مورد تنفّر دوست و دشمن گشت با نهايت حسرت مرد، دوستان و دشمنانش همه او را فراموش کردند اين بود عاقبت حال اوّل کسی که باذيّت حضرت باب قيام نمود.
دوّمين شخصی که با حضرت باب مخالفت کرد و بعداوت قيام نمود حاجی ميرزا آقاسی بود. اين شخص پست فطرت برای حصول مقاصد بیاهمّيّت خويش و بجهت آنکه رضايت پيشوايان پست فطرت دوران خود را جلب کند، از تشرّف محمّد شاه بحضور حضرت باب ممانعت کرد و اقدام نمود که حضرت باب را بنقاط دور دست آذربايجان محبوس سازند و پس از حبس و گرفتاری مراقبت شديد از آن حضرت مينمود. حضرت اعلی در زندان لوحی بعنوان او نازل فرمودند. در ضمن آن لوح مبارک بعاقبت سوء مشارٌ اليه اشاره نمودند. از وقتيکه حضرت اعلی نزديک طهران رسيدند يکسال و نيم بيشتر نگذشت که غضب الهی بر وزير نادان نازل شد. از سرير عزّت بخاک ذلّت افتاد. بالاخره بجوار شاه عبد العظيم پناهنده شد و باين وسيله خود را از چنگال خشم و غضب مردم بمکان امنی کشانيد از شاه عبد العظيم يد قدرت الهی و دست منتقم قهّار او را بخارج از حدود ايران تبعيد کرد و در دريای مصائب و آلام غوطه ورش ساخت تا آنکه در نهايت ذلّت و بينوائی جان تسليم کرد.
سربازانيکه بامر آقاجان بيک خمسه ای هيکل مطهّر حضرت باب را هدف گلوله ساختند، جميعاً بنحوی عجيب بسزای عمل خويش رسيدند. دويست و پنجاه نفر آنها در همان سال با صاحب منصبان خود بر اثر زلزلهء سختی هلاک شدند. اين جمع در بين اردبيل و تبريز در ايّام تابستان هنگام ظهر که در سايهء ديواری پناه برده و بر رغم حرارت هوا بلهو و لعب سرگرم بودند، بغتةً بر اثر زلزلهء سختی زير آوار مانده کلّ هلاک شدند. پانصد نفر ديگر از آنها سه سال بعد از شهادت حضرت باب بواسطهء طغيان و سرکشی که مرتکب شده بودند بفرمان و امر ميرزا صادق خان نوری همگی تيرباران شدند و مخصوصاً برای آنکه احدی از آنها باقی نماند فرمان داد دو مرتبه بآنها شليک نمودند و امر کرد ابدان آنان را با نيزه و شمشير پاره پاره نمودند. اين واقعه در تبريز اتّفاق افتاد و برای عبرت مردم ابدان پاره پارهء آنها را در معرض تماشای مردم شهر قرار دادند. اين مطلب در بين مردم سبب شگفتی بود و همه ميگفتند عجبا که همان عدّه ای که باب را هدف گلوله ساختند اين گونه بسزای عمل خود رسيدند. اين حرف بر سر زبانها بود و ولولهء غريبی در بين مردم افتاده بود تا بسمع علمای بیانصاف رسيد. فتوی دادند تا هر کس که اينگونه سخنان بگويد مورد اذيّت و زجر واقع گردد بعضی مردم را بفتوای علما زدند و بعضی را جريمه نموده محبوس ساختند.
امير نظام رئيس الوزرا که سبب شهادت حضرت اعلی گشت و برادرش وزير نظام که با او در اين جريمه شرکت داشت پس از دو سال بجزای عمل خويش رسيدند و بعذاب اليم مبتلا گشتند. ديوار حمّام فين کاشان از خون امير نظام صدر اعظم رنگين گشت. هنوز هم آن خون باقی است و بر ظلم و ستمی که از دست امير نظام بوقوع پيوسته شاهدی صادق و گواهی راستگو و ناطق است.
لطفا به فایل صوتی تار و پود زندگی: پیرامون عذاب الهی توجه فرمایید.
نظرات
ارسال یک نظر